براي دادن سر آمده ام
 براي دادن سر آمده ام

 







 

 انجام تکليف در سيره ي شهدا

آب را ننوشيد

شهيد عابدي
به همراه شهيد «عابدي» در واحد کاتيوشا خدمت مي کردم. روز دوم عمليات «بيت المقدس 7» بود. در آن هواي گرم خوزستان برايمان آب خنک آورده بودند. برادر عابدي ليوان را پر از آب کرد و هنوز آب را به دهان نرسانده بود که بي سيم خبر داد که روي مواضع دشمن آتش بريزيد . برادر عابدي ليوان پر از آب را زمين گذاشت و شروع به دويدن کرد . هنوز ششمين گلوله از قبضه بيرون نيامده بود که صداي انفجار شديد به گوش رسيد. وقتي رسيدم در کنار قبضه ي متلاشي شده اثري از برادر عابدي با قي نمانده بود.(1)

به من اجازه ياري مي دهي؟

شهيد موسي نفيسي
مادرش مي گفت :«چند شب قبل از شروع عمليات فتح المبين به خانه آمد وآن شب هم به دليل حملات مداوم و مستمر موشکي و توپخانه ي دشمن به شهر، تنها پناهگاه ما، زير زمين منزلمان بود که به آن پناه برده بوديم. هنوز دقايقي از آمدنش نگذشته بود که با لحني متين و مؤدبانه رو کرد به من گفت: «مادر! امشب همانند آن شبي است که امام حسين (عليه السلام) يارانش را جمع و چراغها را خاموش کرد و گفت: «هر کس مي خواهد برود آزاد است».
آيا به من اجازه ي ياري کردن فرزندش را مي دهي؟».
من که با نگاه به چهره ي مصمم او منظورش را به خوبي احساس کرده بودم ، در پاسخ گفتم :«فرزندم برو. به خدا مي سپارمت».
نيمه هاي شب بود، همه خوابيده بودند، اما خواب به چشما نم نمي آمد، بلند شدم، چراغ زير زمين خانه را روشن کردم، بالاي سرش نشستم و مدام به قامت رعنا و چهره ي نوراني و مهربانش نگاه کردم. چنان در آرامشي دل انگيز و روحاني به خواب رفته بود که ساعتها به همين حال محو جمال جميل او شده بودم. بعد از عمليات فتح المبين آنگاه که پيکر فرزند شهيدم «موسي نفيسي» را به شهر آوردند، وقتي به قامت استوارش نگاه مي کردم صداقت و مهرباني شب وداع را در سيماي نوراني اش مشاهده نمودم. (2)

براي دادن سر آمده ام!

شهيد محمد موسي نيا
وقتي در عمليات «فتح المبين» مچ پاي شهيد «محمد موسي نيا» قطع شد، در عمليات بعدي با چوب دستي شرکت کرد. يک روز به او گفتم «تو با دادن پايت، دينت را به اسلام ادا کردي. ديگر لازم نيست در خط مقدم حاضر شوي».
فوراً جواب داد: «من براي دادن سرم به جبهه مي آيم پا که چيزي نيست».
او عاقبت در عمليات بدر به آرزويش رسيد. (3)

پاسخ يک سؤال

شهيد پيروز مقدسيان
وقتي او را ديدم که به گروهان غواصي آمده است، به او گفتم «تو که پايت ناراحت است، چرا به اين گروهان آمده اي؟»
شهيد «بهروز مقدسيان» که از بسيجيان مخلص ستاد شهيد «ناجي» بود، تنها با لبخندي پاسخم را داد. چند روز بعد وصيت نامه اش را باز کرديم. نوشته بود: «حال که سعادت شهادت در انتظارمان است، چرا در اين راه حرکت نکنيم؟»
آن وقت همه چيز را فهميدم و جوابم را گرفتم. (4)

مأمور به تکليف

شهيد حاج شيخ علي مزاري
در انتخاب مجلس دوره ي دوّم که ايشان عليرغم ميل باطني خود و به سفارش و تأکيد علما و فضلا کانديدا شده بودند، به اتفاق شهيد عليخاني در حزب جمهوري اسلامي مشغول تهيه ي چسب براي نصب پوسترهاي تبليغاتي در سطح شهر بوديم. شهيد کريمپور نيز حضور داشتند.
در همين موقع حاج آقا تشريف آوردند. با مشاهده ي فعاليتهاي ما فرمودند: «والله من راضي به اين تبليغات و هزينه ها نيستم. خودم نيز فقط 36 تک توماني، آنهم براي 6 قطعه عکس هزينه کرده ام و لاغير».
بحمدالله زمين مدارس، يکي پس از ديگري تهيه شد و چند تا از مدرسه توسط خود حاج آقا کلنگ زني شد.
همتي که ايشان در اين راه نشان دادند، واقعاً مثال زدني است و عمده مطلب توکل ايشان به خداوند متعال بود. مي گفتند: «ما به تکليف خود عمل مي کنيم، چه انجام نشود و چه انجام بشود، ما وظيفه داريم نام 14 معصوم (عليه السلام) را زنده نگاه داريم و بيرق ائمه هدي (عليه السلام) را بر افراشته نماييم».
مي گفتند: «بايد در هنگام شهادت و ولادت ائمه اطهار (عليه السلام) در مدارس مراسمي برگزار گردد و در تابستان نيز مي توان از اين مدارس براي برپايي کلاسهاي قرآن و احکام استفاده نمود».
اولين باري که براي طواف خانه ي خدا رفتيم، حاج آقا گفتند: «وقتي طواف تمام شد، مي رويم يک طواف ديگر انجام مي دهيم. زيرا مي خواهيم شعار بدهيم».
شعارهاي جالبي مي دادند. به عنوان مثال: «کتابا قرآن، قبلتنا کبعه، قاعدنا خميني» و...،
حجّاج کشورهاي ديگر نيز همراه با ما شعار دادند. به مسجد بلال رفتيم و حاج آقا براي همه ي اعضاي کاروان نوشابه خريدند. رئيس کاروان مي خواست مبلغ نوشابه ها را بپردازد که حاج آقا نگذاشتند و گفتند نذر کرده اند که افراد کاروان را نوشابه دعوت کنند.
در سال 66 که عمال استکبار، زائرين را به خاک و خون کشيدند، حاج آقا در جلوي تظاهرات بود و حتي لباسهاي ايشان پر از خون شده بود. هنگام شب که مي خواستيم به عرفات برويم، حاج آقا جهت رفتن به عرفات ماشين گرفتند و علي رغم وضعيت مخوف حاکم بر مکه و در زير باران سنگ سربازان سعودي، بلندگو را برداشته با صداي رسا شعار مي دادند: «الموت لامريکا، الموت الاسرائيل، يا ايها المسلمون اتحدوا، اتحدوا».
در مسير عرفات تا زماني که همچنان وضعيت غير عادي بود، حاج آقا با شهامت فراوان شعار مي دادند.
در مراسم حج خونين سال 66 که همراه با حاج آقا بوديم، قبل از شروع راهپيمايي ايشان پيام تاريخي حضرت امام (ره) را که در چندين صفحه چاپ و تکثير شده بود، در بين حجاج توريع کردند و گفتند: «هرکس مي خواهد حجش کامل باشد، بايد در مراسم برائت شرکت کند و وظيفه ي ماست پيام انقلاب و شهيدانمان را به جهانيان برسانيم».
حاج آقا درجبهه مي فرمودند: «فقط رساندن کمک ها به جبهه ها مهم نيست. ما نيامديم که فقط کمک ها را به رزمندگان برسانيم و برگرديم. آمديم از نزديک درک کنيم که رزمندگان ما چه مي کنند. در مقابل آن نوجوان سيزده ساله که به جبهه آمده و زير تانک مي رود، وظايفي داريم که بايد انجام دهيم».
مي گفتند: «آقايان طلبه همگي بيست سال و سي سال در حوزه نمانند. همگي که نمي توانند مرجع تقليد بشوند. الان افراد زيادي در قم يا نجف هستند و هيچ استعدادي براي حال يا آينده از آنان انتظار نمي رود. نياز شديد جامعه مي طلبد که بعضي از آقايان روحاني سريعتر به خدمت مردم در آيند».
ايشان نيز وقتي به زاهدان آمده بودند. در زماني که به آن صورت درشهر روحاني وجود نداشت؛ احساس وظيفه کردند و در کنار کسب فيض و استفاده از محضر آيت الله کفعمي که دريايي از علم و تقوا بودند، مشغول خدمت به جامعه و بيان مسائل شرعي و ديني مردم شدند.
گاهي پيش مي آمد که براي مجلس توسل به ائمه اطهار (عليه السلام) که در منزل برگزار مي شد و از حاج آقا براي روضه خواني دعوت مي کردم؛ فقط خودم و خانواده ام در مجلس حضور داشتيم. امّا ايشان هيچ وقت نمي فرمودند، آيا کسي مي آيد؟ يا شروع کنيم؟ ايشان خالصانه متوسل مي شدند. عيناً مثل اينکه اتاق پر از جمعيّت است. همان مطالبي را که براي يک جمعيّت مي خواستند بگويند، براي ما نيز آماده مي کردند و کاري به کميت جمعيّت نداشت. (5)

تکليف خودش را انجام مي داد

شهيد حاج حسن بهمني
در آن زمان، يک گروه هم، در منطقه ي سيستان و بلوچستان فعاليت مي کردند. اگر اشتباه نکنم، گردان يک بود. از روزي که فرمانده شد، ميز و کرسي رياست را از ميان برچيد و هر چيزي شکل ميز وصندلي را در بيرون ساختمان گذاشت. مي نشست و شروع به رسيدگي به مشکلات نيروهايش مي کرد، يعني آن بحثي را که حضرت امير، در خصوص خطبه ي مالک اشتر فرمودند، پياده کرد. به دنيا وابستگي نداشت، بحث تقواي حاج حسن زبانزد نيروها بود. چندين مرتبه، خود بچه ها براي من تعريف کردند که : «حاج حسن نيمه هاي شب بيدار مي شود و تجديد وضو مي کند».
در کارش جديت داشت. در جلسه اي، ايشان چند بار تکرار کرد: «ما موظف به انجام تکليف هستيم».
تکليف خودش را انجام مي داد. اين طور نبود که بگويد، شما برويد من مي آيم، خودش زودتر از همه آماده ي خطر بود. به جبهه که مي آمد، در خاطرم هست، پا به پاي نيروهاي بسيجي کار مي کرد. طوري فعاليت مي کرد که مورد رضاي خدا باشد. هميشه در صحبتهايش با نيروها، تأکيد مي کرد که: «تابع محض و بي چون چراي رهبري باشيد».
در جايي، به خاطر دارم، صحبت مي کردند که :«ما نبايد از دشمنان داخلي و خارجي، که چشم دوخته اند، تا اين انقلاب را از بين ببرند، غفلت کنيم. درهر جبهه اي، بايد اين دشمن را از بين ببريم».
در ذره ذره ي اعمال حاج حسن خلوص موج مي زد. براي او مهم نبود که، ديگران چه فکري در رابطه با او مي کنند. (6)

پي نوشت ها :

1. زخمهاي خورشيد،ص 296 .
2. زخمهاي خورشيد،صص 273 ، 272 .
3. زخمهاي خورشيد،ص 260 .
4. زخمهاي خورشيد،ص 245 .
5. فرياد محراب،صص 163 ، 150 ،149، 147، 131، 96، 95، 64، 41 .
6. يک ستاره از خاک،ص 59.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی