شيداي شريعت
 شيداي شريعت

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيرهي شهدا

گوشمالي مزاحمان

شهيد يدالله کلهر

در روستاي ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر مي کردند و يدالله به طور کلّي خيلي روي بچّه محلهايش تعصّب داشت و اگر کسي مزاحم آنان مي شد، به شدّت ناراحت مي شد.
روزي، چند پسر غريبه به روستاي ما آمده بودند. موقع تعطيلي مدرسه ها بود و من و يدالله از کوچه رد مي شديم. داشتيم با هم حرف مي زديم که ناگهان از دور متوجّه شديم يکي از آن غريبه ها، مزاحم دختري است. يدالله طاقت نياورد و به سرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجّه مسأله شدند و به آن جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شديدي پيش آمد. زور و قدرت يدالله، به کمک تعصّب او آمد بود و او به قدري آنان را کتک زد که همه از ترس فرار کردند! چند نفر از بچّه هاي ما هم زخمي شده بودند. کاري که يدالله آن روز کرد، باعث شد که پس از آن، کسي جرأت نکند مزاحم زن و دختري شود. نام يدالله و تعصّب و غيرت او در مدرسه پيچيده بود. بعدها، وقتي به شهريار رفتيم، ديديم آن جا هم از جريان آن روز، حرف مي زنند و يدالله به خاطر آن دعوا، خيلي معروف شده بود؛ البته بيشتر به عنوان يک پهلوان با غيرت و شجاع. (1)

آگاهي، صبوري و مباحثه ي منطقي

شهيد محمود پايدار

گروهکهاي مختلف از فرصت استفاده کرده بودند و فعاليتهاي منحرف کننده اي را در سطح شهر آغاز کرده بودند. آنها از طريق تبليغات جذّاب، سعي مي کردند جوانان را از اسلام و انقلاب دور کنند و در چنين موقعيتي، وجود افراد مؤمن و مخلص مثل محمود که سدّي بر سر راه منافقان بودند، ضروري و واجب بود.
محمود براي مقابله با آنها تمام کتابهايي را که تبليغ مي کردند، مي خواند و سپس در مقابل نوجوانان و جواناني که ناظر بودند، با آنها بحث مي کرد. چنان ايرادهايي بر سخنان و مکتبشان مي گرفت که نمي توانستند جواب دهند و در مقابل محمود که با صبوري و خونسردي رو در رويشان مي ايستاد، به او پرخاش مي کردند. اين مباحثات بارها و بارها تکرار شد و هر دفعه محمود توانست آنها را شکست دهد و هر پيروزي او باعث مي شد که بچه هاي مؤمن، بيشتر از قبل بر عقايدشان تکيه کنند و جواناني که به طرف منافقان جذب شده بودند، با ترديد به اعمال و افکار گروهکها بنگرند. شايد اگر آنان هم صبوري مي کردند، خيلي ديرتر طرفدارانشان را از دست مي دادند. ولي آنها چون نمي توانستند جواب قانع کننده اي به محمود و بچه هاي مؤمن ديگر بدهند، پرخاش مي کردند و حتّي گاهي فحش هاي رکيک و زشت مي دادند. بالاخره هم يکروز تهديد کردند که شهيد پايدار را کتک مي زنند. آنها سعي کردند قصدشان را عملي کنند و چندبار توي کوچه هاي خلوت جلوي ايشان را گرفتند. ولي خوشبختانه هيچگاه نتوانستند به نيّت پليد خود برسند. (2)

مواظب باش بچّه ها کار خلاف شرع نکنند

شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاتي

قبل از اينکه به منزل او بيايم يک روز پدرم مرا خواست و نصيحت کرد. گفت: «زندگي، سختي و پستي و بلندي زياد دارد، پيش فاميل شوهر يا پيش فاميل خودت، هيچ وقت از زندگيت شکايت نکن. مطابق ميل شوهرت لباس بپوش و به جايي که دوست ندارد، نرو.»
بعد از ازدواج، وقتي براي رفتن به جايي اجازه مي خواستم، مي گفت: «هر جايي که خودت راضي هستي برو.» ولي سفارش مي کرد که «دوست ندارد به خانه ي زن بي حجاب بروي يا زن زن بي حجاب به خانه ام بيايد.»
صبور و بردبار بود. گاهي که از شلوغي بچه ها شکايت مي کردم، مي گفت: «بچّه اگر شيطاني نکند، بچّه نيست. تو فقط مواظب باش کار خلاف شرع ازشان سر نزند.» (3)

پاي حرفش تا آخر ايستاد

شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاتي

تابستانهايي را که در محلّات مي گذرانديم، نزديک غروب، با هم براي قدم زدن بيرون مي رفتيم. يک روز، رفتيم به سر قنات قديمي. چند جوان ايستاده بودند، جواني مي کردند و عياشي. شهيد محلّاتي فهميد که مشروب هم مي خورند. جلو رفت و با آنها درگير شد و کار به کتک کاري کشيد.
حرف شهيد محلاتي اين بود: جايي که محل رفت و آمد زن و بچّه ي مردم است، جاي اين کارها نيست. تا آخر هم که کار به کلانتري کشيد، پاي حرفش ايستاد. (4)

او را تحت تأثير قرار داد

شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاتي

با اتوبوس مي رفتيم مشهد. راننده نوار موسيقي گذاشته بود. پدرم از جايش بلند شد، رفت پيش راننده. خيلي آرام و محترمانه خواست که خاموش کند. راننده توجّهي نکرد، بي ادبي هم کرد.
هنگام ظهر، اتوبوس براي ناهار در جايي نگه داشت. همراهمان ناهار داشتيم. پدرم رفت و با اصرار راننده را آورده و با هم غذا خورديم. ادب و متانت پدرم و احترامي که به راننده گذاشته بود، چنان او را تحت تأثير قرار داد که از بابت کارش پشت سر هم عذرخواهي مي کرد.
بعدها هم ارتباطش با پدرم برقرار ماند و پدرم کمکهاي زيادي به او کرد. (5)

اعتراض

شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاتي

زمان برگزاري جشن هنر شيراز بود. مي گفتند قرار است در اين جشن دختر و پسر با هم کشتي بگيرند. حاج آقا در يکي از سخنراني ها گفت: «وقتي به اين کار اعتراض مي کنيم، جواب مي دهند که عصر آپولو است. اگر دختر و پسر با هم کشتي بگيرند، آپولو هوا مي رود؟!»
در منبر ديگري راجع به عکسي از هويدا که او را در حال پريدن از آتش در شب چهارشنبه سوري نشان مي داد، گفت: «مردک خجالت نمي کشد، با آن عصا و کيف و شکم گنده اش از روي آتش مي پرد.» (6)

خمس غنيمت

شهيد مجيد بقايي

زمان آزادسازي سوسنگرد بود. يکبار بچه ها هجوم برده و آن شهر مظلوم را از چنگ دشمن رها کرده بودند. اين بار دوّم بود که چنين دلاورانه يورش مي بردند. زنده ياد « منوچهر آصفي» تازه به شهادت رسيده بود و رزمندگان اسلام غنايمي را بدست آورده بودند. مجيد را ديدم که يک جفت دمپايي ابري عراقي در دست دارد ولي از آن استفاده اي نمي کند. به او گفتم: «شما که خالصانه زحمتي کشيده ايد و چنين غنايمي هم بدست آمده و مورد نياز هم هست، پس چرا استفاده نمي کني؟»
وي در پاسخ گفت: «من از برادري روحاني درباره ي استفاده کردن يا نکردن از اشياء غنيمتي پرسيدم و به نقل از امام فرمود که اگر قيمتش را مشخص کرده و خمسش را بدهيد، استفاده ي از آن اشکالي ندارد. حال من هم منتظرم که اين مراحل را طي کرده و از نظر شرعي مديون نباشم.»
ما با شنيدن اين سخن جا خورديم و چون اوايل جنگ بود، اين تذکّر درسي شد براي بچّه ها تا به چنين مسائلي اهتمام بيشتري بورزند. (7)

شيداي شريعت

شهيد مجيد بقايي

آقا مجيد در همه ي کارهاي روزمرّه اش، چه در امور شخصي و چه در اجتماعي و در هر مسئوليت سياسي، اجتماعي و ديني، عنان اختيار را به مکتب رهايي بخش اسلام سپرده بود و جز از آيات و روايات و نيز احکام و فتاواي فقيهان بويژه مراد و محبوبش حضرت امام خميني (رض) تبعيت نمي کرد و اين در شرايطي بود که از معرفت و درايت بالايي هم برخوردار بود. او چنان به اين صراط سعادت دل سپرده بود، که هيچ مستحبي را فرو نمي گذاشت و به هيچ مکروهي تن نمي داد؛ تا چه رسد به واجبات و محرّمات.
حفظ حريم شريعت، با عشق و محبّت او چنان درآميخته بود، که چون خوني در شريان اعمالش جريان داشت و از او شخصيتي معنوي و پرجذبه ساخته بود. براي مثال، مستحب است که غذا خوردن با مقداري نمک آغاز شود. من در مدّت زماني که مدام با او حشر و نشر داشتم، هرگز نديدم که اين مستحب را ترک کند. جالب اينکه وقتي سفره ي غذا را مي گستراندند، نه تنها خودش به اين نکته عنايت داشت که ديگران را هم را با تعارف نمک، بدين کار ترغيب مي نمود. همچنين است وضو گرفتنهاي هميشگي اش که از او فردي طيّب و طاهر و دائم الوضو ساخته بود. (8)

حلقه ي طلا!

شهيد اسماعيل دقايقي

بعد از ظهر آن روز اسماعيل به همراه مادر براي خريد عروسي به بازار رفتند. عروس همراهشان نبود. او دختري قانع بود.
گفته بود: هر چه شما برايم انتخاب کنيد، مي پسندم.
اسماعيل حلقه و لباس عروسي را به سليقه ي خودش انتخاب کرد. اما براي خودش چيزي نخريد.
مادر از اسماعيل خواست براي خودش حلقه ي طلا بخرد.
اسماعيل گفت: عروسي بدون حلقه نمي شه.
اسماعيل با اصرار زياد مادر يک حلقه ي نقره خريد که روي آن نگين درشت و قهوه اي رنگي نقش بسته بود. (9)

پي نوشت ها :

1- آشنا با موج، صص16-15.
2- گردان نيلوفر، صص35-34.
3- پرواز در پرواز، صص36-35.
4- پرواز در پرواز، ص 39.
5- پرواز در پرواز، ص74.
6- پرواز در پرواز، ص117.
7- تا چشمه ي بقا، صص99-98.
8- تا چشمه ي بقا، صص152-151.
9- شور عشق، ص102.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی