سيم را قطع کرد تا ترانه پخش نشود
 سيم را قطع کرد تا ترانه پخش نشود

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

کجاي اسلام داريم که اسير را بزنند؟

جاويد الاثر احمد متوسّليان

چشمم دنبال «قاسم» بود؛ ولي پيدايش نمي کردم. در پايگاه، يک دسته از بچّه ها گوشه اي جمع شده بودند. يک راست سراغشان رفتم. قاسم آن جا بود. داوود هم ميان جمعيّت ايستاده بود و تماشا مي کرد. در حلقه ي بسيجيان، يک افسر بعثي نشسته بود. درشت هيکل با سبيلهاي تاب خورده و پرپشت. صداي کسي بلند شد: «فرمانده آمد! حاج احمد دارد مي آيد!» پاک گيج شدم. لحظه اي که ماهها انتظارش را کشيده بودم، با چه حادثه اي مصادف شده بود! بچّه ها راه دادند و حاجي جلو رفت. سرک کشيدم تا او را ببينم. بلند بالا و چهره اي خشن داشت، برازنده ي هر فرمانده. آن قدر که در دل آدم، هم احترام و هم ترس بيندازد.
پرسيد: «چه خبر شده؟ اين چرا وضعش اين طوري است؟»
قاسم سرش را پايين انداخت و مِن مِن کنان جواب داد: «به امام توهين کرد و من هم با مشت..»
دست حاجي بالا رفت و پايين آمد و يک سيلي محکم به صورت قاسم زد: «کجاي اسلام داريم که اسير را بزنيد؟! به امام توهين کرد؟ باشد، حسابش جداست. وقتي يک نفر اسير نيروهاي مسلمان شد، بايد مثل برادر ديني با او رفتار بشود. حق آزار دادنش را نداريد...» (1)

بنّايي را متوقف کردم تا به روزه شان لطمه نخورد

شهيد تقي علي جاني

ماه مبارک رمضان بود. زمان مرخصي نيروهاي گردان رسيده بود. بچه ها همه مرخصي رفتند. اما او بيشترين مرخصي را تقاضا کرد.
وقتي که از او پرسيدم: «آقا تقي اين همه مرخصي را براي چه مي خواهي؟»
گفت: «راستش مي خواهم بنّايي کنم؛ آخر هنوز کار ساختن خانه ام به پايان نرسيده است.»
زمان بازگشتن نيروها شد، و گردان عازم خط پدافندي جاده ي «خندق» بود. با تعجب ديدم که او با وجود تمام نشدن مرخصي، بازگشته است.
از او پرسيدم: «مگر قرار نبود بنّايي کني؟ پس چرا زود برگشتي؟»
در جواب گفت: «براي بنّا و کارگران، روزه داري و کارکردن با هم ايجاد مشکل مي کرد، و کارکردن مانع از انجام فريضه ي روزه ي آنان مي شد. چون نمي خواستم کساني خانه ام را بسازند که واجبشان ترک شده، لذا بازگشتم تا در فرصتي ديگر به تکميل خانه بپردازم.»
همراه گردان وارد خط شد، شبها دير وقت به سنگرها و محل پشتيباني سرکشي مي کرد. آن شب برخلاف هميشه پس از اقامه ي نماز مغرب و عشا و صرف شام، راه افتاد. پرسيدم: «امشب زود مي روي؟» گفت: «امشب با شبهاي ديگر فرق دارد!»
وارد پيشاني شد و در سنگر قرار گرفت. گلوله اي نزديکي يکي از سنگرها به زمين خورد. از سنگر خارج شد نگهبان را پيدا کند، اما خمپاره اي ديگر او را در خونش غلتاند و به ديدار يار شتافت! (2)

پابرهنه

شهيد محمّد نصراللهي

يک روز در مسجد يک نفر اشتباهي پوتين هاي محمّد را پوشيده بود و رفته بود. وقتي همه از مسجد خارج شدند يک جفت پوتين در کنار جا کفشي مانده بود. هر کار کرديم محمّد اين پوتين ها را به جاي مال خودش بپوشد. قبول نکرد، و پا برهنه از مسجد خارج شد.
مي گفت مي ترسم اين پوتين ها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پيدا کنم. آن شب با وجود اصرار ما، محمّد فاصله ي مسجد تا قرارگاه را پابرهنه رفت و از آن به بعد بچّه ها به شوخي «پابرهنه» صدايش مي زدند. (3)

نگران سردي آب نباشيد!

شهيد محمد نصراللهي

اواخر پاييز و اوايل زمستان بود، از غرب به سمت جنوب مي رفتيم. من بودم، سليماني بود و محمد. جمعه بود. توي ماشين صحبت مي کرديم و محمد رانندگي مي کرد. تا اين که به يک جاده ي فرعي رسيديم. محمد پيچيد توي جاده ي فرعي و رفت کنار يک رودخانه نگه داشت. پرسيدم:
«چرا اينجا آمدي؟»
گفت: «در روايات هست که هر کس چهار هفته غسل جمعه انجام دهد بدنش در قبر نمي پوسد. سه هفته است که اين کار را انجام داده ام و بايد اين هفته هم پيش از ظهر غسلم را انجام دهم. شما که نمي خواهيد بدن من در قبر بپوسد مي خواهيد؟!»
بعد هم بدون توجه به خنده ي ما لباس هايش را کند و در آن هواي سرد پريد توي قسمت پرآب رودخانه. به ما هم گفت: «بياييد و نگران آب نباشيد.» (4)

سيم بلندگو را قطع کرد تا ترانه پخش نشود

شهيد مهدي کازروني

آن روز افراد سپاهي دانش به سراغ پدر مهدي آمدند و گفتند: «آيا مسئوليت اسباب و اثاثيّه ي مسجد با تو است؟»
پدر مهدي گفت: «بله چطور مگر؟»
يکي از آنها که معلوم بود سمت رياست را بر عهده دارد، گفت: «فردا مراسم تاجگذاري در پايتخت اجرا مي شود. ما هم مي خواهيم توي مدرسه مراسمي برگزار کنيم و اين مناسبت را جشن بگيريم. همه ي روستاييان و مسئولان اين منطقه هم در جشن شرکت مي کنند. اينها را گفتم که بفهمي چه مراسم بزرگي قرار است برپا شود. حالا از تو مي خواهيم که هر چه زودتر بلندگوي مسجد را در اختيار ما بگذاري تا در حياط مدرسه نصب کنيم. بعداً ممکن است وسايل ديگري هم بخواهيم.»
پدر مهدي گفت: «پس اجازه بدهيد کليد را بياورم.»
و داخل خانه شد در حاليکه هيچوقت قيافه اش را اينطور ناراحت و پکر نديده بودم. پرسيدم:«حالا مي خواهي چکار کني؟ واقعاً مي خواهي بلندگو را بدهي؟»
گفت: «نمي دانم. مطمئن هستم که آنها مي خواهند از بلندگوي مسجد، ترانه و آهنگهاي مبتذل پخش کنند. مسئوليت اثاثيّه ي مسجد با من است. اگر بلندگو را بدهم اجازه داده ام از آن براي کارهاي غير مذهبي استفاده کنند و گناهي بزرگ انجام داده ام. در حقيقت به امانتي که در اختيارم گذاشته اند خيانت کرده ام و از طرفي هم اگر ندهم عواقب بدي براي خودم و خانواده ام دارد. نمي دانم چکار کنم؟»
من هم نگران بودم ولي نمي دانستم چه کاري بهتر است. مهدي کنار پدرش نشست و دست کوچکش را روي شانه هاي پدرش گذاشت و گفت: «پدر اصلاً نگران نباش. تو بلندگو را بده تا بعداً دردسري پيش نيايد، در عوض من هم قول مي دهم کاري کنم که نتوانند از بلندگو استفاده کنند.»
مي خواستيم بپرسيم که چطوري اين کار محال را انجام مي دهد ولي منصرف شديم، چون مي دانستيم که مهدي بيخودي حرفي نمي زند و از عهده ي هر کاري که بگويد برمي آيد. بخصوص که با کنجکاوي خاصي که داشت از همه چيز سر درمي آورد و حتي مقداري هم به سيم کشي وارد بود.
با اين حرف مهدي، پدرش بلند شد و با خيال راحت کليد را به افراد سپاهي دانش داد و گفت: «بفرماييد برويم بلندگو را به شما بدهم. حتماً فردا مراسم خيلي باشکوه و جالبي خواهيد داشت. من خودم حتماً مي آيم تا در مراسم شرکت کنم. راستي کار با بلندگو را که بلديد؟»
مسئول آنها گفت: «البته که بلديم.»
بعد هم به طرف مسجد رفتند تا بلندگو را تحويل بگيرند. حتماً از اينکه پدر مهدي بدون هيچ اکراهي بلندگو را به آنها داده بود تعجب کرده بودند و فکر مي کردند ابهتشان باعث شده که يکي از مؤمن ترين افراد روستا بدون هيچ اخم و چون و چرايي هرچه را که مي خواهند به آنها بدهد.
روز بعد من هم همراه بقيه رفتم. تمام حياط مدرسه را با قاليهايي که از مردم روستا گرفته بودند پر کرده بودند. حياط مدرسه خيلي بزرگ و خاکي بود و حتماً بايد قالي پهن مي کردندتا مهمانها موقع نشستن خاکي نشوند. جمعيت زيادي جمع شده بودند و با يکديگر صحبت مي کردند. عده اي هم با لباسهاي نو و رسمي روي صندليهايي که در گوشه ي حياط گذاشته بودند، نشسته بودند. معلوم بود که مهمانهاي مهمي هستند. مسئول سپاهي دانش روستا پشت ميکروفن کوچک بلندگو که روي ميله اي نصبش کرده بودند رفت و به همه خوش آمد گفت و بعد اضافه کرد: «تا آماده شدن دوستان براي اجراي مراسم سرود، از شما مي خواهم که به گزارش راديو و ترانه هاي زيبايي که به مناسبت اين روز بزرگ از راديو پخش مي شود گوش بدهيد.»
بعد راديو را روشن کرد و پشت ميکروفن گذاشت و صداي بلند ترانه از بلندگو که آنطرف حياط نصب شده بود پخش شد و در تمام حياط مدرسه و خارج از آن پيچيد. خيلي ناراحت شده بودم. فکر کردم حتماً مهدي موفق نشده است. اما اشتباه مي کردم چون هنوز يک دقيقه هم نگذشته بود که صدا قطع شد. مسئولين سپاهي دانش با عجله به طرف بلندگو دويدند. خاموش و روشنش کردند، جا به جايش کردند. سيمش را کشيدند ولي هرکاري کردند نمي توانستند بلندگو را روشن کنند. با عجله دنبال چند نفر که به کار برق آشنايي داشتند فرستادند و در اين فاصله سعي کردند مردم را آرام کنند. مسئول سپاهي دانش روي سکويي رفت و گفت: «اشکال کوچکي در بلندگو بوجود آمده که بزودي رفع مي شود.»
ولي جز چند رديف جلو کسي نفهميد که او چه مي گويد چون نه تنها صدايش به مردم نمي رسيد، بلکه مردم هم با يکديگر حرف مي زدند و اصلاً حواسشان به او که فرياد مي زد و حنجره اش را پاره مي کرد، نبود، بيچاره از بس فرياد زده بود، تمام رگهاي گلويش متورم شده بود و صدايش درنمي آمد.
بالاخره دو نفر را آوردند. آنها بلندگو را امتحان کردند، ميکروفن را امتحان کردند ولي عاقبت هم نتوانستند بفهمند که اشکال کار از کجاست. نمي دانستم مهدي چکار کرده که حتي آنها هم نمي توانند درستش کنند. مسئول سپاهي دانش تصميم گرفت از خير بلندگو بگذرد و با سرود، برنامه را هر طور که شده آغاز کند. گروه سرود کنار هم ايستادند و با صداي بلند سرود شاهنشاهي را خواندند ولي صدايشان در ميان همهمه ي جمعيت و صداي داد و فرياد بچه ها گم شد. از هر طرف صداي گريه ي بچه ها و فريادشان بلند بود. واقعاً بدون بلندگو کاري از پيش نمي رفت. گروه سرود به هر سختي که بود سرودشان را خواندند و عرق ريختند. مسئول گروه مرتب به مهمانهاي کراواتي که روي صندليهايشان نشسته بودند و از اين بي نظمي حوصله اشان سر رفته بود نگاه مي کرد. بالاخره هم مسئول گروه تصميم گرفت با پذيرايي مراسم را ختم کند و به افرادش دستور داد تا با آبنبات و شيريني از مردم پذيرايي کنند. به اين ترتيب مراسمي که هنوز شروع نشده بود تمام شد.
وقتي به خانه برگشتيم مهدي هنوز نيامده بود. وقتي برگشت من و پدرش او را دوره کرديم و پرسيديم: «آخر چطوري اين کار را کردي، کسي تو را نديد؟»
مهدي با شيطنت خنديد و گفت: «هيچي، آنها سيم بلندگو را از زير قاليهايي که مردم روي آن نشسته بودند، عبور داده بودند. من هم وقتي صداي ترانه بلند شد بدون اينکه کسي بفهمد، بلافاصله سيم زير يکي از قاليها را قطع کردم.»
با تعجب پرسيدم: «پس چطور آنها نفهميدند؟»
پدر مهدي گفت: «حتماً فهميده اند ولي خوب آنها که نمي توانستند همه ي اين جمعيت زياد را بلند کنند تا يکي يکي زير قاليها را نگاه کنند. اين کار اصلاً امکان پذير نبود.»
روز بعد يکي از افراد سپاهي دانش به در خانه ي ما آمد و بلندگو را تحويل داد و بعد گفت: «بلندگو خراب بود.»
پدر مهدي گفت: «ولي اين امکان ندارد. من هميشه از همين بلندگو براي مراسم مذهبي که در مسجد انجام مي شود استفاده مي کنم.»
مرد ديگر چيزي نگفت و رفت. تدبير پسر کوچک ما باعث شد که ما به خاطر ندادن بلندگو به عنوان مخالف شناخته نشويم و توي دردسر نيفتيم و بلندگو هم در اختيار کارهاي غيرمذهبي قرار نگيرد. (5)

خودش را به مريضي زد تا سرود نخواند!

شهيد مهدي کارزوني

يکبار در دوره ي راهنمايي، از طرف مدرسه انتخاب شد تا جلوي شهبانو فرح که براي بازديد مي آمد، سرود بخواند. در نزديکي روستاي باغين يک شرکت زراعتي ساخته بودند و قرار بود شهبانو آن را افتتاح کند و در مراسم افتتاح، بچه ها سرود بخوانند و به او دسته گلي تقديم کنند. خوب به ياد دارم که در روز انتخاب بچه ها، چه ولوله اي در روستا افتاده بود. آن روز همه ي بچه هاي مدرسه اي از صبح خيلي زود بيدار شده بودند و با ليف اينقدر صورتشان را شسته بودند که گونه هاي همه شان گل انداخته بود. موهاي همه شانه کرده و مرتب بود. حتي بعضي ها نوک انگشتي هم روغن به موهايشان ماليده بودند تا برق بزند. همه ي آن بچه هاي کوچک اميدوار بودند که جزو گروه سرود انتخاب شوند. بعد در حاليکه تمام دکمه هايشان را بسته بودند، سوار دوچرخه هاي تميزشان شدند و عازم مدرسه شدند. فقط مهدي بود که برخلاف روزهاي قبل ديرتر از جايش بيدار شد و بدون اينکه صورتش را که به عمد سياه کرده بود بشويد و شانه اي به موهايش بکشد، لندلندکنان با دوچرخه اش که کثيف تر از هميشه بود، به مدرسه رفت. همه ي بچه ها دلشان مي خواست که انتخاب شوند. بخصوص که قرار بود به بچه هاي منتخب لباس پيشاهنگي بدهند و تنها مهدي بود که حاضر بود همه چيزش را بدهد و انتخاب نشود.
عصر وقتي مهدي به خانه برگشت، از غصّه حتي نمي توانست راه برود. بي حال گوشه اي افتاد و به ديوار خيره شد. با ناراحتي پرسيدم: «چي شده؟»
آهي کشيد و گفت: «انتخاب شدم.»
خيلي تعجب کردم. با آن وضع و ريختي که به مدرسه رفته بود، باورم نمي شد کسي او را انتخاب کند. پرسيدم: «مگر صورت سياه و نشسته ي تو را نديدند؟»
بي حوصله جواب داد: «چرا ولي اعتقاد داشتند که قد و بالاي من براي اين مراسم مناسب است و حتماً در لباس پيشاهنگي خيلي آقا مي شوم.»
گفتم: «حالا مي خواهي چکار کني؟ بهتر نيست ديگر دردسر درست نکني و مثل بقيه سرود بخواني؟ مطمئن باش اتفاقي نمي افتد.»
مهدي با ناراحتي گفت: «امّا من مطمئن هستم که هيچوقت اين کار را نمي کنم. حالا نمي دانم چطور ولي بالاخره راه حلي پيدا مي کنم.»
و بالاخره هم پيدا کرد يعني اصلاً از رختخواب بيرون نيامد و به دوستانش گفت که اطلاع بدهند مريض شده است. از عاقبت کار مي ترسيدم. نگران بودم که از مدرسه اخراجش کنند. براي همين از او خواهش کردم که لباس بپوشد و برود. امّا قبول نکرد و تا عصر که دوستش، سرهنگ حسني به خانه ي ما آمد، از جايش بلند نشد. دوستش با ناراحتي پرسيد: «مهدي براي چي نيامدي؟ هيچ مي داني چقدر همه از دست تو عصباني هستند؟ اميدوارم بلايي سرت نياورند.»
مهدي با خونسردي گفت: «وقتي من مريض باشم ديگر گناهي متوجّه ي من نيست. به آنها مي گويم که مريضي که خبر نمي کند و من هم خبر نداشتم درست روز مراسم بيمار مي شوم.»
دوستش پرسيد: «خوب حالا تو که مريض نبودي، پس چرا نيامدي؟»
مهدي مشتهايش را گره کرد و با غضب گفت: «چرا نيامدم؟ براي اينکه اينها کساني هستند که توي ساواک جوانهاي مردم و طلبه هاي بيگناه را شکنجه مي دهند و مي کشند. آنها قاتل و کافر هستند، چطور مي توانم جلويشان بايستم و برايشان سرود بخوانم، در حالي که اين چيزها را مي دانم؟» (6)

پي نوشت ها :

1- مرواريد گمشده، صص62-61.
2- خودشکنان، صص139-138.
3- لبخند ماندگار، ص46.
4- لبخند ماندگار، ص57.
5- روزهاي سخت نبرد، صص27-23.
6- روزهاي سخت نبرد، صص38-36.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی