کتاب هاي مبتذل را آتش زدند.
 کتاب هاي مبتذل را آتش زدند.

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

حلالمان کنيد

شهيد مسعود غفور زاده

در تأمين مصالح براي ساختن حسينيه به مشکل برخورديم، کم بود يا اصلاً نبود.
«مسعود غفور زاده»- پسر خاله ي آقاي چيت چيان- رو به علي اکبر رهبري گفت: «جهاد سازندگي اين نزديکي ها انباري دارد پر از پليت، اگر اجازه بدهيد از آن جا بياوريم.»
توي جبهه ها اگر چيزي را بدون اجازه از مسئول مربوطه برمي داشتند، مي گفتند پاتک اسلامي! مجوّز شرعي مي تراشيدند که مال بيت المال است، چه فرقي مي کند اين جا استفاده شود يا جاي ديگر.
رهبري اجازه داد که بروند بياورند. گفت ان شاءالله اجازه اش را هم مي گيرم. چند نفر با تويوتا رفتند. چيزي نگذشت که مسعود و بچّه ها با يک تويوتا پر از پليت برگشتند. پاتک موفقيّت آميز بوده، حسينيه گردان ساخته شد. در ميان بقيّه ي گردان ها، حسينيه گردان کربلا به چشم مي زد.
هر بار بچّه ها يکي را پيدا مي کردند و به او گير مي دادند، اين بار قرعه به نام مسعود خورده بود. مي گفتند: « برادر غفور زاده، انبار را تو به ما نشان دادي، مشمول ذمه هم تو هستي. ما که نمي دانستيم آن جا پليت وجود دارد. »
مسعود جوان متدّين و پاک دستي بود و خانواده اش هم تمکّن مالي داشتند، پدرش توي بازار شيشه گر خانه ي تبريز قوطي ساز بود.
در جواب اينها مي گفت: «اگر حلالم نکردند، پول پليت ها را مي دهم!» در گير و دار همين حرف ها يکروز فکري به سرم زد، به رهبري گفتم: «به خواست خدا فکري به سرم زده که مي توانيم حلالّيت هم بگيريم.»
گفت: «چي هست؟ بگو.»
- ما براي حسينيه ي گردان، مراسم افتتاحيه بگيريم و همه را دعوت کنيم از جمله مسئول جهاد سازندگي را. اين جا بهتر مي توانيم راضي اش کنيم.
طرح من قبول شد. مسئول جهاد سازندگي روحاني بود حالا اسمش يادم نيست. مسعود رفت و دعوت رسمي از او به عمل آورد.
مراسم با تلاوت آياتي از قرآن شروع شد. مسئول جهاد هم آدم مسنّي بود با چهره ي نوراني، برايمان سخنراني کرد. در مورد مجاهدت در راه خدا و انصافاً سخنران خوبي بود. کلّي هم تقدير و تشکّر نمود که ايشان را به اين مراسم معنوي دعوت کرده ايم.
پس از پايان مراسم، رفتم پشت تريبون از حاج آقا تشکّر کردم و لُبّ کلام را گفتم: «حاج آقا براي ما يک مسئله ي شرعي پيش آمده که راه حل آن به دست شماست. حسينيه اي که امروز شاهد افتتاح آن هستيم بحمدالله با اين عظمت به وسيله ي بچّه هاي خود گردان ساخته شده، پليت هايي هم که در ساختن اين جا بکار رفته، از انباري آورده اند که خيال مي کرديم مال لشکر خودمان است؛ امّا بعد متوجّه شديم انبار مال جهاد بوده و ما... حالا بايد حلال کنيد.»
حاج آقا گفت: «کار خوبي کرديد، چه فرقي مي کند لشکر و جهاد يکي هستيم. حلال است مثل شير مادر!» (1)

مراسم عروسي را گذاشت و رفت به جبهه!

شهيد علي اکبر رهبري

جاي سالم در بدن نداشت. بارها زخمي شده بود؛ امّا به کسي چيزي نمي گفت. در اهواز دسته جمعي مي رفتيم حمام گلستان، تا از زخم هايش مي پرسيدند، خودش را از چشم بچّه ها مخفي مي کرد. بعد از عمليّات خيبر به خاطر زخم و جراحتش آقا مهدي باکري چند ماهي را برايش استراحت داد و گفت: «يکي دو ماهي برو بخواب استراحت کن، نزديکي هاي عمليّات خبرت مي کنم.»
من هم در تبريز بودم. روزي سري به مغازه ي پدرش زدم؛ مرحوم حاج بيوک آقا نجّار، گفت: «مي خواهيم براي علي اکبر آستين بالا بزنيم، وقتش رسيده که ازدواج کند و براي خودش خانواده تشکيل دهد. از يک خانواده ي خوب و نجيب برايش دختري در نظر گرفته ايم، آنها هم نظرشان مثبت است. امّا علي اکبر ترديد دارد حتّي در محلّه ي سرخاب برايش خانه هم گرفتيم. شما هم يک صحبتي بکن ببينم ان شاءالله چه مي شود.»
[بيشتر گفتم که فاميل هستيم.] با علي اکبر صحبت کردم. حرف ام را زمين نينداخت و قبول کرد. خانواده ها افتادند به فراهم کردن مقدّمات عروسي.
چند روز بعد دوباره رفتم مغازه ي حاج بيوک آقا، گفتم: شايد کمکي لازم باشد.
آقا سيّد فاطمي، علي اکبر و پدرش توي مغازه بودند. آقا سيّد تازه از لشکر آمده بود. حرفهايمان گل انداخت و صحبت کرديم. بعد علي اکبر رو به من گفت: «حاج آقا چند دقيقه بيرون کارت دارم.»
تکيّه داد به ماشين، سر به زير ايستاد و اصلاً تو چشم هايم نگاه نکرد. پرسيدم: «چيزي شده؟»
گفت: «مقدّمات جشن عروسي فراهم شده و من هم که راضي بودم. يک موقع فکر نکنيد زدم زير همه چيز، آقا سيّد فاطمي را آقا مهدي فرستاده سراغ من، بايد بروم.»
گفتم: «حالا جواب اينها را چي بدهيم؟ خواستگاري شده، قول و قرار گذاشته اند،..»
گفت: «حاجي! من بايد بروم. اگر شهيد شدم که به آرزويم رسيده ام و اگر سالم برگشتم سر حرفم هستم، از هر کجا کارها مانده ادامه مي دهيم.»
برگشتم داخل مغازه و به پدرش گفتم: «علي اکبر رفتني است!»
گفت: «حداقل چند روزي بماند، کار تمام شود بعد برود.»
گفتم: «حاج آقا، الان هيچ کس نمي تواند مانع رفتن علي اکبر شود؛ نه من، نه تو و نه...»
سکوت فضاي مغازه را دربرگرفت. فرداي همان روز راهي دزفول شد. (2)

به خرماها دست نمي زدند.

شهيدان گمنام

براي آنکه ميزان ايمان نيروهاي مقاومت به مسائل را نشان دهم، خاطره ي جالبي تعريف مي کنم. جنگ که شروع شد فصل برداشت خرما در آبادان بود. اغلب نخل دارها بدون آنکه خرما را از نخل جدا کنند از شهر بيرون رفته بودند. خرماها داشت خراب مي شد، امّا رزمندگان و نيروهاي مقاومت شهري در حالي که گرسنه بودند، به لحاظ رعايت مسائل شرع به خودشان اجازه نمي دادند به خرماهاي مردم دست بزنند. يک روز رفتم خدمت آيت الله جمي و در اين زمينه از ايشان کسب تکليف کردم. ايشان فرمودند:
- بگذار از امام خميني اجازه بگيرم.
با بيت امام تماس گرفت و بعد به من گفت:
- من موضوع را با امام در ميان گذاشتم. امام فرمودند بچّه هاي رزمنده مي توانند از خرماها براي رفع گرسنگي استفاده بکنند.
عدّه اي از بچّه ها جمع شدند و خرماها را از نخل ها جدا کردند. همين خرماها مدّتي ذخيره ي غذايي ما در برابر عراقي ها بود. يکي، دو ماه اوّل غذايي پخته نمي شد. بعداً در سپاه آشپزخانه تأسيس کرديم و براي نيروهاي مقاومت مردمي و بچّه هاي سپاه و خانواده هايشان غذا پختيم. (3)

مجوّز استفاده از غذاي سپاه

شهيدان گمنام

عدّه اي از بچّه هاي سپاه از اينکه غذاي خانواده شان را از سپاه بگيرند اکراه داشتند. حتّي برخي اين کار را داراي اشکال شرعي مي دانستند! در اين بين شهيد محلاّتي نماينده ي امام در سپاه به آبادان آمدند. من ماجرا را به ايشان گفتم. آن شهيد خنديدند و فرمودند:
- مگر مي شود خانمي جسارت کرده وجان خودش را در خطر انداخته و اينجا مانده، غذا بر او اشکال شرعي داشته باشد. اين چه حرفي است؟ حلال است!
گفتم:
- لطفاً همين حرف را در جمع بچّه هاي سپاه بزنيد.
همه را جمع کرديم. ايشان درباره ي دفاع سخن گفت. در آخر هم درباره ي حلال بودن مصرف غذا براي خانم هاي خانه دار بچّه هاي سپاه صحبت کرد. (4)

کتابهاي مبتذل را آتش زدند

شهيد ايرج تيموري

زماني که مشغول تحصيل بود، تعدادي کتاب مبتذل و گمراه کننده و غير اسلامي توزيع کرده بودند. به همراه آقاي علي آقا محمّدي که هم اکنون قائم مقام صدا و سيماست (با توجّه به زمان مصاحبه) و همچنين آقاي قنبري آن کتاب ها را آتش زدند. به همين علّت ساواک آن ها را تبعيد کرد و به زندان انداخت که بعد از کلّي اذيّت آزاد شدند. (5)

برخورد با مفسدين و اشرار

شهيد ايرج تيموري

به اتّفاق شهيد عالي مقام ذبيح الله عبّاسي و برادر عزيز سپاهي مجيد يوسفي در آخرين ساعات شب به بنده مراجعه کردند و اظهار داشتند که جهت برخورد با مفسدين و عدّه اي از تبهکاران و قماربازان و دستگيري آنان به روستاي ببوک آباد رفتيم؛ امّا با عدم همکاري مردم و مقاومت و شرارت جدّي آنان مواجه شديم و طوري که قصد خلع سلاح مان را داشتند. از آنجا خارج شديم و از بسيج و ژاندارمري قهاوند تقاضاي کمک کرديم.
بنده علي رغم خستگي شديد- تازه از روستاهاي پرمسئله ي منطقه مثل راهجرد به قهاوند رسيده بودم- با هماهنگي فرمانده بسيج و فرمانده پاسگا ژاندارمري عدّه اي نيروي مسلّح را آماده و با 2 ماشين به سمت روستا حرکت کرديم. البتّه با راهنمايي شهيد تيموري، چون جمع خلاف کاران زياد و اکثراً نيز به سلاح سرد مسلح بودند و بر پشت بام منزل مورد نظر نگهبان و مراقب گذاشته بودند، ماشين ها را قبل از ورود به روستا در محلّي متوقّف و پياده حرکت کرديم. بچّه ها با دقّت و هوشياري از ديوار به داخل حياط وارد شده، ابتدا سر پشت بام ها رفتند و مراقبين را دستگير کردند و ناگهاني به مجلس قماربازي، مصرف مواد مخدّر جمع مفسدين حمله ور شديم. اکثر خلافکاران با آلات قمار (پاسور، قاپ،..) و انواع مواد مخدّر و انواع سلاح هاي سرد و نيز مبالغ کلاني وجوه نقد دستگير و از طريق ژاندارمري به دادسرا تحويل گرديدند. آثار و برکات اين حرکت خداپسندانه و جسورانه بسيار زياد بود. تا مدّت مديدي حتّي فکر تخلّف و قماربازي و اشاعه ي اين گونه مفاسد و جلسات را در منطقه ريشه کن نمود و حتّي بخش ها و روستاهاي همجوار نيز با انعکاس اين خبر، از لوث وجود اين تبهکاران پاکسازي گرديد. (6)

براي انجام مراسم سينه زني، از پادگان فرار کردند

شهيد ايرج تيموري

فرمانده ي پادگان سراب در آن زمان (قبل از انقلاب) مراسم سينه زني را ممنوع کرده بود و کسي نتوانسته بود جلوي اين فرمانده عرض اندام کند. ايرج نمي توانست تحمّل کند. با آقاي موسيوند تصميم گرفت که از پادگان فرار کنند. با آن حفاظت هاي شديد پادگان در يک فرصت هر دو فرار کردند ولي به علّت عدم آشنايي با منطقه و نشناختن راه از صبح تا غروب در اطراف کوه هاي پادگان سرگردان شده، راه به جايي نبردند و مجدداً به پادگان برگشتند. (7)

پي نوشت ها :

1- پا به پاي ياران، صص 85-84.
2- پا به پاي ياران، صص 92-91.
3- سرباز سالهاي ابري، صص 164-163.
4- سرباز سالهاي ابري، ص 171.
5- با افلاکيان در جاده هاي عشق (شهيد ايرج تيموري)، ص 48.
6- با افلاکيان در جاده هاي عشق، صص 55-54.
7- با افلاکيان در جاده هاي عشق (شهيد ايرج تيموري)، ص 51.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی