سيلي به گوش بازجو!
 سيلي به گوش بازجو!

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

من اگر از تشنگي بميرم، از اين هندوانه نمي خورم!

شهيد اسدالله کشميري

در کلاس اوّل راهنمايي درس مي خواند. يک روز با هم به سرِ زمين رفته بوديم. هوا گرم بود و ما تشنه. هندوانه اي از زمين همسايه کندم و مشغول خوردن شدم، به اسدالله گفتم: « بيا بخور! بيا ديگر! »
سرش را تکان داد و گفت: «نه، من اگر از تشنگي بميرم، يک قاچ از اين هندوانه را نمي خورم.» (1)

اين را از من نخواه.

شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)

ساکش را وسط گذاشت و داشت وسايلش را توي آن مي چيد. کنارش نشستم و گفتم:
- اصلاً مي پرسي وقتي نيستي با اين بچّه هاي قد و نيم قد چه کار کنم؟ خيلي وقت ها خستگي توي تنم مي ماند، به خيلي کارهايم نمي رسم. خريد نفت با خودم، آوردن هيزم و آرد و تهيّه ي نان و مايحتاج با خودم...
نگاه مهربانش حرفم را نيمه گذاشت. گفت:
- چاره اي هست؟
- آره چرا که نه! ديگران هم سهم دارند. بس است ديگر. نرو!
يکباره رفت توي فکر. مکثي طولاني کرد و گفت:
- نمي توانم حکم خدا و قرآن را زير پا بگذارم. اين را از من نخواه!
- اين بار از اين طرف بروي، من هم از آن طرف دست بچّه ها را مي گيرم و مي روم خانه ي بابام.
- برو!
- برم؟
- آره، اصلاً خودم مي برمتان. اين طوري به نفع جيب من هم هست. ولي حيف که چند روز بيش تر طاقت نمي آوري.
حرفش شوخي بود يا جدّي، غصّه هايم را برد. اصلاً يادم رفت سر چه موضوعي بحث مان شد.
لباس هايش را از روي بند آوردم، تا کردم و دادم دستش. (2)

پيام او مؤثر بود

شهيد علي نقي ابونصري

يکي از آشنايان ما که سن و سال زيادي هم نداشت و تازه ازدواج کرده بود در عين حال که حجابش را رعايت مي کرد، امّا بعضي اوقات جلوي افراد خانواده که نامحرم بودند آرايش مي کرد. علي چند بار از من خواست اين مسأله را به ايشان تذکّر دهم. امّا من امتناع مي کردم و مي گفتم مي ترسم ايشان ناراحت شوند. تا اينکه يک بار که علي مجدداً اصرار کرد من با ناراحتي گفتم: اصلاً چه لزومي دارد که شما اين قدر روي مسأله ي امر به معروف حساسيّت نشان مي دهي؟!... علي مکثي کرد و خيلي خونسرد و آرام گفت: «فقط مي دانم حساسيّت من روي مسأله ي امر به معروف و نهي از منکر مربوط به زمان خيلي وقت پيش است و درست يادم هست قبل از انقلاب که هنوز دانش آموز بودم و درس مي خواندم در مدرسه هم روي اين مسأله حسّاس بودم.»
وقتي من اين حرف را از علي شنيدم تعجّب کردم و پيام او را فوراً به طرف رساندم و واقعاً مؤثر بود. (3)

اصلاً به صورت خواهران نگاه نمي کرد

شهيد محمّد مهدي خادم الشريعه

شهيد خادم الشريعه فردي متديّن و پايبند به مسائل مذهبي بود. يک بار گروهي از خواهران دانشجو جهت بازديد از منطقه ي جنگي به محل استقرار تيپ 21 امام رضا (عليه السّلام) آمده بودند و از مسئولين تيپ، سؤالهايي داشتند که خادم الشريعه به عنوان فرمانده ي تيپ، اوضاع جبهه را براي آنها توضيح مي داد. من در چهره ي خادم الشريعه که دقّت کردم، ديدم ايشان به هيچ عنوان به صورت خواهران نگاه نمي کند. سرش را پايين انداخته بود و توضيح مي داد. فقط به جلوي پايش نگاه مي کرد. حتّي وقتي سؤال مي کردند، صورتش را هم به طرف سؤال کننده برنمي گرداند. رفتار او در رعايت مسايل شرعي براي من و ساير رزمندگان الگو و آموزنده بود. (4)

قصد کرد تا پايان جنگ از مرخصي استفاده نکند

شهيد محمّد مهدي خادم الشريعه

به دفاع، به عنوان يک تکليف شرعي نگاه مي کرد و اهتمام به امور جنگ، در صدر اولويّتهاي او قرار داشت. بر اين باور بود که تجاوز عراق در آن مقطع زماني خاصّ، هدف نخست تصرّف اراضي و نابودي منابع اقتصادي و نظامي جمهوري اسلامي ايران را تعقيب مي کرد. امّا بُعد وسيع تر حمله ي عراق، حذف انقلاب و نابودي ارزشهاي برآمده از نظام اسلامي بود.
با همين آگاهي، در جبهه حاضر شد و با انگيزه ي دفاع و پشتيباني از انقلاب اسلامي، به خدمت پرداخت. همه ي دوستان خود را به حضور در جبهه تشويق مي کرد و خود نيز عملاً در اين راه، پيشگام بود. قصد کرده بود تا پايان جنگ از مرخصي استفاده نکند و به مشهد، برنگردد. دوستان او، يک بار او را جهت بازگرداندن به مشهد، تا دزفول بردند، ولي از همانجا مجدداً به منطقه ي جنگي بازگشت و همچون گذشته، به خدمت خود ادامه داد. (5)

شرعاً مکّلف به اطاعت از او هستيم!

نويسنده: شهيد محمّد بروجردي

اعضاي شوراي فرماندهي سپاه استان، مسائل سپاه همدان، مشکلات و کاستي هاي موجود، وضعيّت جبهه ي سرپل ذهاب و اصطکاک هاي موجود بين بچّه هاي ما با ردّه هاي مديريتي وقت سپاه در جنگ را به تفضيل مطرح کردند. يادم هست آقاي بروجردي خيلي جدّي برگشت و به ما گفت: اصولاً من از لحاظ مبنايي با روش هاي مديريتيِ آقاي ابوشريف اختلاف دارم، امّا چون ايشان در حال حاضر نماينده ي شوراي عالي دفاع است، شرعاً مکلّف به اطاعت از او هستم. شما هم به لحاظ رعايت موازين شرعي، موظف هستيد که از ايشان اطاعت کنيد.
از آن جا که آقاي بروجردي يک مؤمن به تمام معنا و انساني پايبند به موازين شرعي و اخلاقي بود، به رغم اختلاف نظر با آقاي ابوشريف، در رابطه با ضرورت اطاعت دقيق ما از ايشان، خيلي به ما سفارش کرد. (6)

اين قالي را از کف سوله جمع کنيد!

شهيد محمود شهبازي

در آن سه راهي، که سمت چپ اش به موضع ساقط شده ي تانک هاي گردان زين القوس منتهي مي شد، سنگر فرماندهي اين يگان عراقي قرار داشت که از همان روز صبح، تبديل شد به محل استقرار آقاي شهبازي. سوله اي بود به ظرفيت شانزده نفر. خيلي وسعت داشت. يک ثلث آن داخل زمين و دو ثلث ديگر اين سوله، بالاتر از سطح زمين بود. سازه اي بود خيلي شيک و مجهز. کف آن را با قالي دستباف به غارت رفته از خانه هاي خرمّشهر، مفروش کرده بودند. ميز و صندلي هم داخل آن جا چيده بودند. رَدِ خاکي پوتين هاي عراقي، فشنگ روي گل هاي رنگ باخته ي آن قالي ايراني بر جا مانده بود. اين صحنه را، همان بار اوّلي که قدم به داخل آن سوله گذاشتم، ديدم و هنوز هم اين تصوير از صفحه ي ذهن بنده پاک نشده.
حاج محمود اوّل از همه دستور داد اين قالي را از کف سوله جمع کنند و بگذارند کنار ديوار. مي گفت: نشستن روي اين قالي، شرعاً اشکال دارد، چه برسد به نماز خواندن بر روي آن. فقط خدا مي داند اين قالي مال کدام خانواده ي آواره و جنگ زده اي بوده. فعلاً همين گوشه بماند، وضع خط که مشخص شد، به بچّه هاي واحد تدارکات مي گوييم بيايند آن را به عقب ببرند. (7)

سيلي محکمي به گوش بازجو زد!

شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاتي

آقاي سيّد حسين رضوي، منبري قديمي، تعريف مي کرد که ما دو نفر يک جا به منبر رفته بوديم که ما را گرفتند و به کلانتري بردند. در همان کلانتري که بوديم و داشتند پرونده سازي و گزارش تهيه مي کردند، بازجوي کلانتري آن موقع، که يک آدم قلدر به تمام معنا بي مذهب و خشن بود، به حضرت زهرا (سلام الله عليها) توهين کرد. حاج آقا بلند شدند و سيلي محکمي به گوش اين فرد زدند و گفتند: « اين غلط ها به تو نيامده،» با آن که بعدش به همين خاطر، حاج آقا را خيلي کتک زدند و اذيّت شان کردند.
پدرم در مقابل دوستان و آشنايان و کساني که حداقل اعتقادات مذهبي را داشتند، هيچ تعصّبي نداشت، ولي در مقابل کساني که خداي ناکرده بي حرمتي به ائمه اطهار (عليهم السّلام) مي کردند و با آنان دشمن بودند اين گونه بود. من يادم است زماني که کمالي، شکنجه گر معروف را گرفته بودند، چون يکي از کساني راکه شکنجه کرده بود پدر من بود؛ به ايشان گفتند شکايت تان را در دادگاهي که براي دکتر کمالي تشکيل شده است ارائه دهيد- کمالي آدم بي سوادي بود، ولي به او دکتر مي گفتند- حاج آقا در دادگاه حاضر شدند و گفتند من شکايتي از اين فرد ندارم، مرا زياد شکنجه کرده، ولي بعضي وقت ها که مرا شکنجه مي کرد، به حضرت زهرا (سلام الله عليها) هم توهين مي کرد. من از آن کار قبيحش شکايت دارم، شکايت خودم مسأله اي نيست و از آن مي گذرم. ولي حکم آن توهين ها را اجرا و او را اعدام کنيد. مي خواهم بگويم روحيّات ايشان روحيّات اسلام واقعي بود.
داستان ديگري که به ياد دارم اين است که: مي خواستيم با خانواده به مشهد برويم و آن موقع اتومبيل هم نداشتيم. با اتوبوس هاي تي.ام.تي شرکت چراغ برق رفتيم. راننده در همان گاراژ ابتداي مسير نوار مبتذلي را روشن کرد. حاج آقا به او گفتند که اگر مي شود اين نوار را خاموش کنيد. من روحاني هستم. راننده گوش نکرد و گفت: آشيخ، اگر نمي خواهي پياده شو. حاج آقا هم چون ما دو سه تا بچّه ي کوچک همراه شان بوديم، هيچ چيز نگفتند و آرام نشستند. تا اين که رسيديم به پلور و سفره ي غذا را پهن کرديم. مادرم لوبيا پلو درست کرده بود. حاج آقا رفتند و راننده و شاگردش را دعوت کردند که بيايند و با ما ناهار بخورند. آن ها گفتند که قهوه خانه هست. حاج آقا گفتند: ممکن است قهوه خانه به شما غذاي خوب ندهد و مريض شويد. اين غذا را از خانه آورده ايم. آن ها آمدند و حاج آقا نفري يک بشقاب غذا به آنها داد و خوردند و به قول معروف نمک گير شدند و راه افتاديم. (8)

پي نوشت ها :

1- حريف شب، ص 16.
2- هفت سين هاي بي بابا، صص 155-154.
3- چکيده ي عشق، صص 179-178.
4- هلال ناتمام، ص 52.
5- هلال ناتمام، ص 101.
6- مهتاب خيّن، صص 139-138.
7- مهتاب خيّن، ص 776.
8- شاهد باران، ص 75.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی