سرگذشت شگفت انگيز پسر کوئي تومب
 سرگذشت شگفت انگيز پسر کوئي تومب

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

کوئي تومب (1)، برادر تومب(2)، سردار نامدار، در آتش اين حسرت مي سوخت که نام و آوازه اي بلندتر از برادر خويش پيدا کند و مقامي برتر از او بيابد. چون نمي توانست به زندگي متوسط قناعت کند به اين انديشه افتاد که مانند برادر خويش جنگاور و قهرمان گردد؛ ليکن براي رسيدن بدين آرزو مي بايست از خانه بيرون آيد و به دنبال حوادث و ماجراها برود. از آن جا که او در ناحيه اي به سر مي برد که نمي توانست دلاوري و شجاعتي بنمايد و کار نمايان و درخشاني انجام بدهد بر آن شد که آن ناحيه را ترک گويد.
کوئي تومب به هنگام بيرون رفتن ازخانه فراموش کرد زنش را از عزيمت خويش آگاه گرداند و تنها موقعي بدين فکر افتاد که کوه هاي آند را پشت سر نهاده بود. بزودي افکار ديگر اين فکر را از ياد او برد.
همسر کوئي تومب، که تنها مانده بود، در دوري شوي به ناله و زاري پرداخت؛ اما زن بيچاره چندان به شوهر خود اعتماد داشت که نمي توانست باور کند که در حق وي بي وفايي کرده است و ديگر به خانه باز نخواهد گشت. روزها و ماه ها گذشت و خبري از کوئي تومب نشد.
زن کوئي تومب پسري از او داشت بسيار زيبا که شباهت بسيار به پدرش داشت. بامدادي اين پسر خردسال ديده از خواب گشود و به جاي مادر خود پير زن سرخپوستي را در بالاي سر خود ديد. پير زن که لبخندي بر لب داشت به پسرک گفت:
- آه، اي خورشيد کوچک، برخيز و با من بيا! مادرت از من خواسته است که تو را بردارم و به نزد او ببرم. زود باش! برويم و او را در انتظار نگذاريم.
پيرزن پسرک را در قنداقي پيچيد. و در آغوش گرفت و ازخانه بيرون رفت.
کودک، که صورتش را با پارچه ي کلفتي پوشانيده بودند، نمي توانست جايي را ببيند.
پيرزن پس از مدتي راه رفتن و توقفي کوتاه، در حالي که دعايي زير لب مي خواند، به مقصد رسيد و پسرک را با خشونت بسيار بر زمين نهاد. کودک خود را در برابر مادر خويش يافت.
زن کوئي تومب، پس از آن که چند دقيقه خيره خيره بر فرزند خويش نگريست با لحني آمرانه - لحني که جواب و پرسشي نمي پذيرفت - به پيرزني که کودک را با خود آورده بود دستوري داد. او گفت:
- قرباني را روي اين سنگ بگذار!
و بعد با لحني قاطع افزود: «خدايان قرباني مي خواهند. پسر کوئي تومب بايد قرباني بشود.»
آن گاه زن بدبخت دشنه اي از زير بالا پوش گشاد خويش بيرون کشيد و آن را بسرعت بالاي سر کودک بيگناه برد.
خوشبختانه لاشخوري که بر فراز آن جا پرواز مي کرد خود را بر روي آن گروه کوچک انداخت و با چنگال هاي نيرومند خود جامه ي پسر را گرفت و او را به هوا برد و دو زن بدبخت را مات و مبهوت بر جاي نهاد.
لاشخور پرواز کرد و پرواز کرد. پسرک با ديدگان شگفت زده دور نماهاي عجيبي را، که در زير پاي او قرار مي گرفت، مي نگريست. آن ها از کوه هاي بلند آند گذشتند، بعد دريا پديدار شد، بعد جزيره ها و تخته سنگ هاي دريايي و سرانجام شبه جزيره اي بزرگ. پرنده ي غول آسا در آن جا در کنار دريا فرود آمد و بار خود را بر زمين نهاد و دوباره به هوا برخاست.
کودک بزودي به زندگي تازه ي خود خو گرفت. گرسنگي خود را گرفتن ماهيان زيبا از دريا و چيدن ميوه ها فرو مي نشانيد.
پسر کوئي تومب در سرزميني سبز و خرم و فرحبخش فرود آمده بود و وحشياني که در آن جا به سر مي بردند، او را به فرزند خواندگي خود پذيرفته بودند. رئيس قبيله اغلب او را با خود با دريا مي برد و همراهانش طرز ساختن گردنبندهاي صدفي را به او ياد مي دادند.
پسرک بزرگ شد و جواني زيبا و برومند گشت، اما روزي دريافت که ديگر از به سر بردن در آن شبه جزيره خسته و کسل شده است و مي خواهد به سرزمين ديگري برود.
کلکي که جوان هوشمند اينکا ساخته بود مدتي دراز در روي امواج راه سپرد و بامدادي به نزديکي ساحلي رسيد که جماعتي از سياهپوستان در آن زندگي مي کردند. چون مرد جوان در جزيره پياده شد پيشباز خوبي از او نکردند. پيش از آن که جواب سلامش را بدهند او را گرفتند و به بند کشيدند و به زندانش انداختند و گروهي از آدمخواران او را در ميان گرفتند.
جوان با خود انديشيد که کارش ساخته است و پايان زندگي اش فرا رسيده است؛ ليکن اشتباه مي کرد. دختري جوان و بسيار زيبا به طرف زندان آمد. دختر، که همراه پيرمردي بود، چهره اي نجيب و مهربان داشت.
دختر زيبا و دلربا اشاره اي به سياهاني که دور جوان را گرفته بودند نمود. کم کم اخم وحشيان باز شد و قيافه ي مهربان تري به خود گرفتند.
شب هنگام بند از دست و پاي پسر کوئي تومب گشودند و آزادش کردند.
دختر زيبا دست جوان را، که از مرگ نجاتش داده بود، گرفت و به سوي ساحل، که با ريگ هايي نرم پوشيده شده بود، کشانيد.
آن دو گفت وگو کنان دور شدند و ديگر کسي آنان را نديد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Quitumbe
2. Tumbe.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 

نسخه چاپی