افسانه ي اوپونتيا
 افسانه ي اوپونتيا

 

نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

اينيا(1) دختر تنگدست و بي چيزي بود، لباس هايش چنان پاره پاره شده بود که پوست بدنش از پشت آن ها ديده مي شد و دخترک نمي دانست چگونه آن را وصله پينه بکند.
بامدادي اينيا بر تخته سنگي نشسته بود و به بينوايي خود مي گريست. ناگاه چشمش به لاماي کوچکي افتاد که دوان دوان به سوي او مي آمد.
دخترک به روي او لبخند زد و خم شد تا پشت او را نوازش بکند که صدايي به گوشش رسيد. ترسيد و دوروبرش را نگاه کرد، ليکن چيزي در آن نزديکي ها تکان نمي خورد و نسيمي هم نمي وزيد تا خاموشي و آرامش ساقه هاي ذرت را به هم بزند. صدا گفت:
- اينيا، گوش کن تا رازي را براي تو فاش کنم.
دختر جوان، که سخت به هيجان آمده بود، گوش داد.
- روي آن تپه که مي بيني گياهي روييده است. برو تيغ هاي آن را بچين و با خود بياور. تو با آن تيغ ها مي تواني پاره هاي جامه ات را، که تنت از پشت آن ديده مي شود، به هم بدوزي.
صدا لحني آمرانه داشت و از دهان لاما بيرون مي آمد. لاماي کوچک جستي به عقب زد و دوباره به سخن در آمد، ليکن اين بار لحني آرام تر داشت:
- اينيا، دوست من. گفته هاي مرا باور کن و هر چه زودتر انجامش بده!
آن گاه حيوان به سخن خود چنين ادامه داد: «بزودي همه ي زنان قبيله ي تو از خارهاي اوپونتيا(2) براي وصله کردن پارچه هاي پاره شده استفاده خواهند کرد. زود باش، برو و شروع به کار کن!» صدا ادامه داد: «اينيا، تو مورد تقديس قرار خواهي گرفت. در هر کلبه اي بازماندگانت نامت را بر زبان خواهند راند و آن را هرگز فراموش نخواهند کرد. مترس و برو يکي ازخارهاي گياهي را که نشانت دادم، بکن!»
چون اينيا تنها ماند به فکر فرو رفت و با خود گفت: «چه خوب بود آنچه لاما گفت حقيقت داشته باشد!»
دختر جوان دست خود را به سوي کاکتوسي که روي تپه ي کوچکي روييده بود دراز کرد. آن گياه بوته اي بود که برگ هاي پهن و پر خار تهديد کننده اش کسي را به نزديک شدن و دست زدن به آن بر نمي انگيخت، اما اينيا، که دختر حرف شنوي بود، با احتياط بسيار به اوپونتيا نزديک شد و زيباترين تيغ آن را گرفت، آن را از زير کند و با آن ابزار کوچک و وحشتناکي ساخت. آن گاه به سوي کلبه ي خود، که مادرش در آن منتظر بازگشت او بود، دويد و فرياد زد:
- مادر، ببين چه ابزار سودمندي براي وصله کردن پيراهن هاي پاره و بالاپوش هاي سوراخ شده ي خود آورده ام!
با گفتن اين حرف ها خار را نشان مادرش داد.
مادر اينيا، که زن هوشمندي بود، لبخندي به روي دخترش زد، ابزار دوخت و دوز را از دست او گرفت، نخ بلندي از دوک خود کند و به انتهاي خار اوپونتيا بست. اينيا فهميد که مادرش چه کار مي کند و رفت از خمره اي جامه هاي کهنه ي خانواده را، که از پاره پارگي ديگر نام جامه بر آنها نمي شد نهاد، برداشت و به نزد مادرش آورد.
مادر و دختر شروع به وصله کردن جامه هاي خود کردند. چنان سرگرم کار خود بودند و زبان از گفت وگو بسته بودند که اگر مگسي در آن کلبه به پرواز در مي آمد صداي بال زدنش شنيده مي شد. آن دو همه ي روز کار کردند و دوخت و دوز کردند. شب کلبه غرق در شادي و سرور بود زيرا همه ي جامه هاي پاره و کهنه چنان خوب وصله شده بودند که گفتي نو بودند. مادر و دختر در سايه ي سوزن اوپونتيا توانسته بودند اين کار را بکنند.
و بدين گونه بود که سوزن کشف شد و ابزار سودمندي براي زنان کشور اينکاها گشت. نام اينيا هم، که دختر جوان تنگدستي بود و در سايه ي گوش کردن به حرف لاما سوزن را کشف کرد و بدان وسيله به ثروت رسيد، هرگز فراموش نشد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Inia.
2. Opuntia درخت و گياهي است مخصوص آمريکا که تيغ هاي بلندي دارد. آن را انجير تيغي و انجير هندي هم مي نامند.م.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.



 

 

نسخه چاپی