نظريّه ي جامعه شناختي اوّليّه ي امريکا
 نظريّه ي جامعه شناختي اوّليّه ي امريکا

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

تعيين تاريخ دقيق پايه گذاري جامعه شناسي در ايالات متحده کار دشواري است. سال ها قبل در 1858 درسي درباره ي مسائل اجتماعي در دانشگاه اوبرلين ارائه شد، و حتي چندي پيش از آن در 1854 گئورگ فيتس هيو اصطلاح جامعه شناسي کنت را به کار گرفت، و در آغاز سال 1873 ويليام گراهام سامنر کلاس هايي را براي تدريس علم اجتماعي در دانشگاه ييل برگزار کرد. در دهه ي 1880 درس هايي که آشکارا عنوان « جامعه شناسي » داشتند، پديد آمدند. در سال 1889 نخستين گروه آموزشي جامعه شناسي در دانشگاه کانزاس پايه گذاري شد. در 1892 البيون اسمال به دانشگاه شيکاگو رفت و گروه جديد جامعه شناسي را در آن جا برقرار کرد. گروه جامعه شناسي شيکاگو به نخستين کانون مهم جامعه شناسي آمريکا به طور عام، و نظريه ي جامعه شناختي به طور خاص تبديل شد (اف. متيوز، 1977).

نظريه ي جامعه شناختي اوليه ي آمريکا

موضع سياسي

شواندينگر و شواندينگر (1974) استدلال مي کنند که بر خلاف نظريه پردازان اوليه ي اروپايي که بيشترشان محافظه کار بودند، جامعه شناسان اوليه ي آمريکايي را بايد با عنوان ليبرال سياسي توصيف کرد. ليبراليسمي که مشخصه ي جامعه شناسي اوليه ي آمريکا بود، اساساً دو ويژگي را شامل مي شد. نخست اين که ليبراليسم آنها با اعتقاد به آزادي و رفاه فرد عمل مي کرد. از اين حيث، رويکرد آنها بيشتر تحت تأثير جهت گيري اسپنسر بود تا موضع جمع گراتر کنت. دوم آن که بسياري از جامعه شناسان وابسته به اين جهت گيري، ديدگاهي تکاملي را درباره ي پيشرفت اجتماعي اختيار کرده بودند (فاين، 1979). اما درباره ي بهترين راه دستيابي به اين پيشرفت با يکديگر اختلاف نظر داشتند. برخي بر اين نظر بودند که دولت بايستي قدم هايي را در راه کمک به اصلاحات اجتماعي بردارد، در حالي که برخي ديگر بر آموزه ي اقتصاد آزاد پافشاري مي کردند و بر اين اعتقاد بودند که عناصر گوناگون جامعه را بايد به حال خود رها کرد تا خودشان مسائل شان را حل کنند.
ليبراليسم اگر به افراط گرايد، به محافظه کاري بسيار نزديک مي شود. اعتقاد به پيشرفت اجتماعي چه از طريق اصلاحات و چه به شيوه ي آموزه ي اقتصاد آزاد و باور به اهميت فرد، هر دو به مواضعي در جهت حمايت از کل نظام مي انجامد. اعتقاد اساسي در اين رويکرد اين است که نظام اجتماعي به خوبي کار مي کند و يا اين که مي تواند با اصلاحات کار خود را انجام دهد. در اين ليبراليسم کمتر انتقادي از کل نظام صورت مي گيرد؛ بويژه نوع آمريکايي آن که هيچ گونه ترديدي را در مورد سرمايه داري جايز نمي داند. جامعه شناسان اوليه ي آمريکايي به جاي نبرد طبقاتي قريب الوقوع، آينده اي سرشار از هماهنگي و همکاري طبقاتي را مي ديدند. در تحليل نهايي، اين مطالب اين معنا را مي رسانند که نظريه ي جامعه شناختي اوليه ي آمريکا به توجيه عقلاني استثمار، امپرياليسم داخلي و جهاني، و نابرابري اجتماعي کمک مي کرد (شواندينگر و شواندينگر، 1974). دست آخر اين که ليبراليسم سياسي جامه شناسان اوليه ي آمريکا سرشار از تلويحات محافظه کارانه بود.

دگرگوني اجتماعي و جريان هاي فکري

روسکو هينکل (1980) و الزورث فورمن (1980) در تحليل هاي شان در خصوص پا گرفتن نظريه ي جامعه شناختي آمريکا چند زمينه ي بنيادي را مطرح مي کنند که بدنه ي اصلي نظريه ي جامعه شناسي از درون آنها بيرون آمدند. مهم ترين اين زمينه ها، آن دسته از دگرگوني هاي اجتماعي است که پس از جنگ هاي داخلي در جامعه ي آمريکا رخ داد (برامسون، 1961). يک رشته عوامل مؤثر بر تحول نظريه ي جامعه شناختي اروپا (مانند صنعتي شدن و شهرنشيني) در تحول نظريه ي جامعه شناختي آمريکا نيز عميقاً تأثير داشته اند. طبق نظر فورمن، گرچه جامعه شناسان اوليه ي آمريکايي به امکانات مثبت صنعتي شدن واقف بودند، اما از خطرهاي آن نيز به خوبي آگاهي داشتند. هر چند که اين جامعه شناسان اوليه به عقايد ساخته و پرداخته ي جنبش کارگري و گروه هاي سوسياليست مبني بر بررسي خطرهاي صنعتي شدن کشيده شده بودند، اما با تعمير بنيادي جامعه موافق نبودند.
آرتور ويديچ و استنفورد لايمن (1985) بررسي مهمي را درباره ي تأثير مسيحيت، بويژه پروتستان گرايي در بنيان گرايي جامعه شناسي آمريکا انجام دادند. به نظر آنها، جامعه شناسان آمريکايي علاقه ي پروتستان ها به نجات جهان را هم چنان حفظ کردند با اين تفاوت که يک زبان (علم) مرا جايگزين زباني ديگر (دين) کردند. « از سال 1854 که نخستين آثار جامعه شناختي در ايالات متحده پديد آمدند تا شعله ور شدن جنگ جهاني اول، جامعه شناسي اساساً؟ واکنشي اخلاقي و فکري در برابر مسائل مرتبط با زندگي و انديشه، نهادها، و اصول اعتقادي جامعه ي آمريکا بود » (ويديچ و لايمن، 1985: 1). جامعه شناسان آمريکايي در پي تشخيص، بررسي و حل اين مسائل اجتماعي بودند. در حالي که کشيش ها براي حل اين مسائل و رفع مشکلات مردم در چهارچوب دين کار مي کردند، جامعه شناسان همان کار را در داخل جامعه انجام مي دادند. تقريباً اکثريت عمده ي اين جامعه شناسان به دليل اشتراکات و ريشه هاي مذهبي شان مشروعيت بنيادي جامعه را به چالش نمي کشيدند.
عامل عمده ي ديگر در بنيان گذاري جامعه شناسي آمريکا که هينکل و فورمن هر دو آن را مطرح کردند، پيدايش همزمان تخصص هاي دانشگاهي (از جمله جامعه شناسي) و نظام مدرن دانشگاهي در اواخر قرن نوزدهم بود. اين در حالي است که نظام دانشگاهي در اروپا، پيش از شکل گيري رشته ي جامعه شناسي کاملاً تثبيت شده بود. در شرايطي که رشته ي جامعه شناسي براي پا گرفتن در اروپا روزگار سختي را گذرانده بود، در فضاي انعطاف پذيرتر نظام مدرن دانشگاهي آمريکا راه هموارتري در پيش داشت.
مشخصه ي ديگر جامعه شناسي اوليه ي آمريکا ( و نيز ساير رشته هاي علوم اجتماعي )، رويگرداني آن از هر گونه ديدگاه تاريخي و علاقه اش به نوعي جهت گيري اثبات گرايانه يا « علمي » بود. به گفته ي دوروتي راس، « تمايل به انتزاع کل بينانه و روش هاي کمي، انديشمندان اجتماعي آمريکا را از الگوهاي تفسيرگرايانه ي مورد استفاده در تاريخ و انسان شناسي فرهنگي و نيز از الگوهاي تعميم بخش و تفسيري ارائه شده از سوي ماکس وبر رمانده بود » (1991: 473). جامعه شناسي آمريکايي به جاي تفسير دگرگوني هاي طولاني مدت تاريخي، به بررسي علمي فرايندهاي کوتاه مدت روي آورده بود.
عامل مؤثر ديگر بر نظريه ي جامعه شناختي آمريکا، تأثير نظريه ي جامعه شناسي جا افتاده ي اروپايي بر آن بود. نظريه پردازان اروپايي بخش عمده اي از نظريه ي جامعه شناختي را آفريده بودند و آمريکاييان مي توانستند به اين زمينه هاي کاري متکي باشند. مهم ترين چهره هاي اروپايي براي آمريکاييان اسپنسر و کنت بودند. زيمل نيز در نخستين سال ها تا حدي اهميت داشت، اما دورکيم، وبر و مارکس تا چند سال نفوذ چشمگيري نداشتند. تاريخ عقايد هربرت اسپنسر تصوير جالب و آموزنده اي از تأثير نظريه ي جامعه شناختي اوليه ي اروپا بر جامعه شناسي آمريکا به دست مي دهد.

تأثير هربرت اسپنسر بر جامعه شناسي آمريکا

چرا عقايد اسپنسر در نخستين سال هاي جامعه شناسي آمريکا بسيار بانفوذتر از عقايد کنت، دورکيم، مارکس و وبر از کار درآمد؟ هوفستتر (1959) چند تبيين را ارائه نموده است. ساده ترين تبيين اين است که اسپنسر آثارش را به انگليسي مي نوشت در حالي که ديگران چنين نبودند. بعلاوه، او آثارش را چندان تخصصي نمي نوشت و به همين خاطر براي طيف وسيع تري قابل فهم بود. در واقع برخي چنين استدلال کرده اند که تخصصي نبودن نوشته هاي اسپنسر به اين دليل بود که او دانش پژوه چندان کار کشته اي نبود. اما دلايل مهم تر ديگري نيز در جذابيت گسترده تر اسپنسر مؤثر بودند. او نوعي جهت گيري علمي را ارائه کرده بود که براي مخاطباني که شيفته ي علم و توليدات فن آورانه ي آن شده بودند بسيار جذابيت داشت. بعلاوه اسپنسر نظريه ي فراگيري را عرضه کرده بود که ظاهراً سراسر تاريخ بشري را در بر مي گرفت. گستردگي عقايدش و آثار حجيمي که ارائه نموده بود، موجب شده بود که افراد مختلف تعابير بسيار متفاوتي از نظريه اش داشته باشند. نهايتاً و شايد مهم ترين دليل پذيرش بيشتر اسپنسر اين بود که نظريه ي او جامعه اي را که تحت فشار فرايند آزار دهنده ي صنعتي شدن قرار داشت تسکين و آرامش خاطر مي داد؛ چرا که به نظر اسپنسر جامعه پيوسته در جهت پيشرفت هر چه بيشتر حرکت مي کند.
مشهورترين هوادار آمريکايي اسپنسر، ويليام گراهام سامنر بود که بسياري از جنبه هاي عقايد داروينيسم اجتماعي او را اقتباس کرده و بسط داده بود. اسپنسر همچنين بر ديگر جامعه شناسان اوليه ي آمريکا، از قبيل لستر وارد، چارلز هورتون کولي، اي. اِي. راس، و رابرت پارک نيز تأثير گذاشته بود.
با اين همه، در دهه ي 1930، ستاره ي اسپنسر در جهان فکري و نيز در جامعه شناسي کم فروغ شد. عقايد داروينيسم اجتماعي و اقتصاد آزاد او با توجه به بروز مسائل گسترده ي اجتماعي، جنگ جهاني و رکود عمده ي اقتصادي مضحکه آميز به نظر مي رسيد. در 1937 هنگامي که تالکوت پارسونز اين عبارت تاريخ نگار آمريکايي، کرين برينتون را بعد از چند سال تکرار کرد، « اکنون ديگر چه کسي اسپنسر را مي خواند؟ » در واقع مرگ فکري اسپنسر را در جامعه شناسي اعلام نمود. امروزه اسپنسر بجز جنبه ي تاريخي اهميت ديگري ندارد، اما عقايدش در شکل گيري نظريه ي جامعه شناختي اوليه ي آمريکا مهم بودند. اکنون به کار دو نظريه پرداز آمريکايي مي پردازيم که دست کم تا حدي از کار اسپنسر تأثير پذيرفته بودند.

ويليام گراهام سامنر (1910-1840)

ويليام گراهام سامنر کسي بود که نخستين بار درسي را که مي شد جامعه شناسي اش خواند، در ايالات متحده تدريس کرد. سامنر خود ادعا مي کرد که تدريس جامعه شناسي را « سال ها پيش از آن که در ديگر دانشگاه هاي جهان يک چنين تلاشي به عمل بيايد » آغاز کرده است (کرتيس، 1981: 63).
سامنر سخنگوي اصلي داروينيسم اجتماعي در ايالات متحده بود، هر چند که در اواخر زندگي اش تغيير عقيده داد (ان. اسميت، 1979). مباحثه ي زير بين سامنر و يکي از دانشجويانش، ديدگاه « ليبرالي » او در باب نياز به آزادي فردي و موضعش عليه مداخله ي دولت را آشکار مي سازد.
« استاد، آيا شما اعتقاد نداريد که دولت بايد به صنايع کمک کند؟ »
« نه! اين يک اصله، يا [خودت] به دست آور يا بمير. »
« بله، اما آيا يک انسان ضعيف حق زندگي کردن ندارد؟ »
« هيچ حقي وجود ندارد. دنيا به هيچ کس زندگي بدهکار نيست. »
« استاد، پس شما فقط به يک نظام قراردادي - رقابتي اعتقاد داريد؟ »
« اين تنها نظام اقتصادي درست است، نظام هاي ديگر سفسطه هايي بيش نيستند. »
« بسيار خوب، فرض کنيم که يک استاد اقتصاد سياسي بيايد و شغل تان را از شما بگيرد. آيا شما ناراحت نمي شويد؟ »
« هر استاد ديگري هم که بخواهد بيايد، بفرمايد امتحان کند. اگر او شغلم را بگيرد، ايراد از خود من است. من بايد آن قدر خوب تدريس کنم که ديگر کسي نتواند شغلم را تصاحب کند. »
(فِلپس، به نقل از هوفستتر، 1959: 54)
سامنر اساساً رويکرد بقاي اصلح را در رابطه با جهان اجتماعي پذيرفت. او هم مانند اسپنسر انسان ها را در مبارزه با محيط پيرامون شان تصور مي کرد و بر اين باور بود که اصلح ترين ها آنهايي هستند که در اين مبارزه پيروز مي شوند. بنابراين مي توان گفت که او هوادار زورآزمايي و رقابت طلبي انسان بود. آنهايي که به جايي رسيده اند، شايستگي اش را داشته اند و آنهايي که به موفقيت نائل نشده اند، سزاوار ناکامي بوده اند. سامنر باز هم به مانند اسپنسر با هر گونه اقدامي، بويژه اقدامات دولتي، در راستاي کمک به شکست خوردگان مخالف بود. از ديدگاه او، يک چنين دخالتي بر ضد انتخاب طبيعي عمل مي کند، انتخابي که امکان مي دهد تا در بين انسان ها و نيز جانوران پست تر، صالحان زنده بمانند و ناصالحان نابود شوند. هم چنان که خود سامنر مطرح مي کند، « اگر بقاي اصلح را نپذيريم، تنها يک راه مي ماند، و آن همانا بقاي نااصلحان است » (کرتيس، 1981: 84). اين نظام نظري با توسعه ي سرمايه داري به خوبي همخواني دارد، زيرا که مشروعيتي نظري براي تفاوت هاي بزرگ در ثروت و قدرت فراهم مي آورد.
سامنر به دو دليل عمده، جز از جهت تاريخي اهميتي ندارد. نخست اين که، جهت گيري و داروينيسم اجتماعي او عموماً جز به عنوان مشروعيت بخشي ناشيانه به سرمايه داري رقابتي و وضع موجود، چيز ديگري قلمداد نشده است. دوم آن که، او نتوانست در دانشگاه ييل پايگاه مستحکمي براي برپايي يک مکتب جامعه شناسي برخوردار از پيروان بسيار ايجاد کند. چنين موفقيتي مي بايست چند سال بعد در دانشگاه شيکاگو اتفاق مي افتاد (هييل و هييل، 1976). با وجود موفقيتش در روزگار خود، « امروزه کمتر کسي از سامنر ياد مي کند » (کرتيس، 1981: 146).

لستر اف. وارد (1913-1841)

لستر وارد زندگي حرفه اي نامعمولي داشت، زيرا بيشتر عمرش را به عنوان يک ديرين شناس براي دولت فدرال کار مي کرد. در طول اين دوره، آثار اسپنسر و کنت را مطالعه نمود و علاقه ي شديدي به جامعه شناسي پيدا کرد. او در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم تعدادي از آثارش را منتشر کرد و نظريه ي جامعه شناختي اش را در آنها تشريح نمود. در نتيجه ي آوازه ي آثارش به عنوان نخستين رئيس انجمن جامعه شناسي آمريکا در سال 1906 برگزيده شد. در اين زمان بود که توانست نخستين سمت دانشگاهي اش را در دانشگاه براون به دست آورد، سمتي که تا زمان مرگش حفظ نمود.
وارد نيز مانند سامنر، اين عقيده را که انسان ها از صورت هاي پست تر به جايگاه کنوني شان تکامل يافته اند، پذيرفته بود. او بر اين باور بود که ويژگي جامعه ي اوليه سادگي و فقر اخلاقي آن بوده است، در حالي که جامعه ي نوين پيچيده تر، خوشحال تر و داراي آزادي بيشتري است. او يکي از وظايف جامعه شناسي يا جامعه شناسي محض را بررسي قوانين بنيادي دگرگوني اجتماعي و ساختار اجتماعي تصور مي کرد. اما وارد وظيفه ي جامعه شناسي را منحصر به مطالعه ي زندگي اجتماعي نمي دانست. او معتقد بود که جامعه شناسي بايد جنبه اي علمي داشته باشد و بايستي يک نوع جامعه شناسي کاربردي نيز به وجود آيد. اين جامعه شناسي کاربردي مستلزم کاربرد آگاهانه ي دانش علمي براي دستيابي به جامعه اي بهتر بود. پس وارد يک داروينيست اجتماعي افراطي نبود و به اهميت و ضرورت اصلاحات اجتماعي اعتقاد داشت.
هر چند سامنر و وارد از نظر تاريخي مهم هستند، اما براي نظريه ي جامعه شناسي اهميت طولاني مدتي نداشتند. از اين رو، اکنون به طور خلاصه به نظريه پرداز معاصر آنها، تورستن وبلن، مي پردازيم که در جامعه شناسي امروزين از اهميت و نفوذ روز افزوني برخوردار شده است. سپس به گروهي از نظريه پردازان، بويژه ميد و مکتبي به نام شيکاگو که بر جامعه شناسي آمريکا تسلط يافته بود، نظري خواهيم افکند. مکتب شيکاگو در تاريخ جامعه شناسي، مکتبي نامتعارف بود، زيرا يکي از معدود « کوشش هاي فکري گروهي از نوع منسجم آن » در تاريخ اين رشته به شمار مي رود (مکتب دورکيمي در پاريس نيز يکي ديگر از اين مکاتب بود) (بالمر، 1984: 1). سنتي که در دانشگاه شيکاگو آغاز شد، هم چنان اهميت پيوسته ي خود را براي جامعه شناسي و جنبه ي نظري (و تجربي) آن حفظ نموده است.

تورستن وبلن (1929-1857)

خلاصه از زندگي تورستن وبلن

تورستن وبلن در 30 جولاي 1857 در يکي از روستاهاي ويسکانسين به دنيا آمد. پدر و مادرش که اصليتي نروژي داشتند کشاورزان فقيري بودند (دورفمن، 1966). تورستن ششمين فرزند از دوازده فرزند خانواده اش بود. او توانست از کشاورزي خلاص شده و در 17 سالگي تحصيلات خود را در کالج چارلتونِ مينه سوتا در شمال آمريکا آغاز نمايد. از همان شروع تحصيلاتش تندخويي و در عين حال شوخ طبعي اش را که مشخصه ي کارهاي بعدي اش هستند آشکار ساخت. در همين جا بود که با اولين همسر آينده اش، خواهرزاده ي رئيس کالج چارلتون آشنا شد (آن ها سرانجام در 1888 با يکديگر ازدواج کردند). در 1880 و پس از فارغ التحصيلي صاحب يک کرسي تدريس شد، اما بلافاصله کالج بسته شد و او براي فراگيري فلسفه به دانشگاه جونز هاپکينز در شرق آمريکا نقل مکان کرد. او در اين دانشگاه از گرفتن بورس تحصيلي ناکام ماند و به همين دليل آن جا را به مقصد دانشگاه ييل ترک گفت، به اين اميد که براي مطالعاتش حمايت هاي مالي پيدا کند. به هر ترتيب وبلن توانست از لحاظ اقتصادي خود را تأمين کرده و به سال 1884 دکتراي خود را از اين دانشگاه دريافت کند (از جمله اساتيد وي ويليام گراهام سامنر يکي از غول هاي اوليه ي جامعه شناسي بود). اما به رغم معرفي نامه و سفارش هاي بسيار از دستيابي به هر گونه سمت دانشگاهي محروم ماند؛ زيرا دست کم تا حدي به خاطر لاادري گري، فقدان وجهه ي حرفه اي (در آن زمان) و اين واقعيت که بيشتر به چشم يک مهاجر نگريسته مي شد، در واقع معيارهاي لازم براي اتخاذ يک سمت دانشگاهي را نداشت. بدين ترتيب، وبلن چند سالي را به بطالت گذرانيد (البته او اين بيکاري را به بيماري اش نسبت مي داد). در 1891 مطالعاتش را از سر گرفت و اين بار در دانشگاه کورنل بيش از پيش بر روي علوم اجتماعي تمرکز کرد. در 1892 توانست به کمک استاد درس اقتصادش ( اِي. لارنس لافلين ) که به دانشگاه شيکاگو نقل مکان کرده بود، دستيار آموزشي در آن دانشگاه شود. وبلن در طي مدتي که در اين دانشگاه فعاليت مي کرد بسياري از کارهاي مربوط به سردبيري نشريه ي اقتصاد سياسي را بر عهده داشت که يکي از نشريات اقتصادي جديد و پر شماري بود که در اين دوره در دانشگاه شيکاگو به چاپ مي رسيد. او يک چهره ي حاشيه اي در دانشگاه شيکاگو بود اما تدريس برخي از دروس را بر عهده داشت و مهم تر اين که از نظريه ي اقتصاد سياسي به عنوان ويتريني براي نوشته هايش سود مي برد. آثار او خيلي زود جاي خود را در نشريات ديگر باز کردند، از جمله نشريه ي جامعه شناسي آمريکا که يکي از نشريات جديد دانشگاه شيکاگو به شمار مي رفت.
در 1899 اولين و مشهورترين کتابش را با عنوان نظريه ي طبقه ي تن آسا به چاپ رساند، اما موقعيتش در شيکاگو هم چنان متزلزل بود. هنگامي که تقاضاي معمول افزايش چند صد دلاري حقوقش را ارائه کرد رئيس دانشگاه آشکارا اعلام کرد که اگر وبلن دانشگاه را ترک کند، به هيچ وجه افسوس نخواهد خورد. به هر روي، کتاب مذکور توجه بسيار زيادي را به خود معطوف ساخت، و نهايتاً وبلن به درجه ي استادياري ارتقا پيدا کرد. هر چند برخي از دانشجويانش آموزش هاي او را دلگرم کننده مي پنداشتند اما بسياري از آنها شيوه ي تدريس وبلن را بسيار ضعيف تلقي مي کردند. يکي از دانشجويانش در دانشگاه شيکاگو در مورد او گفته است، او « آدم عجيبي بود ... گاهي بسيار عوامانه و بي ادبانه و گاهي با لحني نه چندان خونسرد صحبت مي کرد، و ذاتاً هيچ علاقه اي به رفتار و بيان متناسب با کلاس نداشت » (دورفمن، 1966: 9-248). جاي تعجب نيست که وبلن تدريس خود را با شمار بسياري از دانشجوياني آغاز کرد که از شهرت روز افزون او باخبر شده بودند اما تا قبل از پايان نيمسال تحصيلي بسياري از آنها کلاسش را ترک کردند.
روزگار خوش وبلن در شيکاگو به دلايل گوناگوني به سر رسيد، از جمله اين واقعيت که زندگي زناشويي اش به خاطر بي اعتنايي او به احساسات سنتي و رابطه ي نامشروعش با زنان ديگر از هم گسيخت. وبلن در 1906 به درجه ي دانشياري در دانشگاه استنفورد رسيد. بر خلاف موقعيتش در شيکاگو در اين دانشگاه به دانشجويان کارشناسي درس مي داد و بسياري از آنها از چهره ي ظاهري و شيوه ي تدريس کسل کننده اش بيزار شده بودند (يکي از آنها مي گفت که او مانند يک « زن هرزه » نگاه مي کرد). از آن جا که وبلن بار ديگر به زن بارگي روي آورده بود مجبور شد در 1909 از سمت خود در دانشگاه استنفورد استعفا دهد و به خاطر شرايط سختي که دچارش شده بود نتوانست مقام دانشگاهي ديگري به دست آورد. اما به کمک يکي از دوستان و همکارانش که مدير گروه اقتصاد در دانشگاه ميسوري بود توانست در 1911 جايي را در آن دانشگاه براي خود دست و پا کند. در همين سال از همسر خود جدا شد و در 1914 يکي از دانشجويان سابقش را که يک زن بيوه بود به همسري برگزيد.
وبلن در ميسوري مقامي (مربي) پايين تر از مقامش در استنفورد داشت. بعلاوه، او از محيط بسته و کوچک شهر کلمبيا (در آن زمان) و دانشگاه ميسوري دل خوشي نداشت (گفته مي شود که وبلن اين دو را به « لانه ي دارکوب » و « کنده ي پوسيده » تشبيه مي کرد [دورفمن، 1966: 306]). با اين همه، در طي اقامتش در ميسوري بود که يکي ديگر از کتاب هاي مشهورش را با عنوان غريزه ي کار کردن و وضعيت هنرهاي صنعتي (1914) به منصه ي ظهور رساند. در 1917 درست هنگامي که وبلن براي کار با گروهي که از سوي رئيس جمهور ويلسون براي بررسي توافقات احتمالي بر سر صلح در جنگ جهاني اول مأموريت يافته بود به واشينگتن سفر کرد، طوفان دانشگاهي او يک بار ديگر فروکش کرد. پس از دوره ي کوتاه فعاليتش در اداره ي تغذيه ي آمريکا به عنوان يکي از سردبيران مجله ي ديال به نيويورک نقل مکان کرد. اما با تغيير زود هنگام جهت گيري نظريه، در کمتر از يک سال مقام سردبيري اش را از دست داد. به هر روي، در اين فاصله باب همکاري را با مدرسه ي نوين تحقيقات اجتماعي باز کرده بود. درآمدش در آنجا نسبتاً خوب بود (بخش قابل توجهي از اين درآمد توسط يکي از دانشجويان سابقش در شيکاگو تأمين مي شد) و منتقد بزرگ کسب و کار آمريکايي از آن جا که با صرفه جويي زندگي مي کرد خود شروع به سرمايه گذاري پول هايش کرد، او ابتدا در کارخانه هاي شراب سازي کشمکش در کاليفرنيا و بعدها در بورس اوراق بهادار به سرمايه گذاري پرداخت.
وبلن در 1926 به کاليفرنيا بازگشت و تا يک سال در يکي از شهرهاي آلونک نشين کاليفرنياي شمالي زندگي مي کرد. زماني که سرمايه هاي موجودش در صنعت کشمش به باد فنا رفت و سهامش از اعتبار افتاد، وضعيت اقتصادي وبلن فاجعه آميز گشت. او با درآمد ناچيز 500 تا 600 دلار در سال که به عنوان حق التأليف دريافت مي کرد و 500 دلاري که دانشجوي سابق شيکاگويي اش سالانه براي او مي فرستاد، به سر مي کرد.
وبلن انساني غيرعادي بود. براي مثال، در گفتگوهايي که کمترين سهم و مداخله را داشت ساعت ها مي نشست و گوش فرا مي داد. دوستان و هوادارانش از او خواستند که شانس خود را براي رياست انجمن اقتصادي آمريکا بيازمايد، اما او اين درخواست را رد کرد. متن زير که از سوي يک فروشنده ي کتاب ارائه شده، پيچيدگي اين مرد را بيشتر آشکار مي سازد:
مردي که شش الي هشت هفته يک بار سر و کله اش پيدا مي شد، شخصي رياضت کش و مرموز ... با چهره اي مهربان و موهايي بلند ... همان فردي که زماني من مي کوشيدم توجه اش را به علم اقتصاد معطوف کنم ... حتي يکبار براي همين منظور به مطالعه ي کتاب نظريه ي طبقه ي تن آساي او روي آوردم. روزي به او گفتم که اين کتاب دروازه ي درخشان ورود به آگاهي اجتماعي است ... او با دقت تمام به حرف هايم گوش داد و مانند يک گل برفي در ميان در آب شد. روزي يک جلد از سرودهاي مذهبي لاتين را از من خواست. به او گفتم، « اسم تان را بگوييد تا بريتان سفارش دهم. متأسفانه براي يک چنين کتاب قديمي مخاطبي وجود ندارد ». او زمزمه اي کرد و به آرامي گفت، « اسم من تورستن وبلن است ». (به نقل از تيلمن، 1992: 10-9)
تورستن وبلن در 3 اوت 1929، درست در آستانه ي رکورد بزرگ اقتصادي که بسياري معتقد بودند او اين واقعه را در کتابش پيش بيني کرده بود، از دنيا رفت.
وبلن جامعه شناس نبود، بلکه بيشتر در گروه هاي اقتصاد عضويت داشت و حتي در خود حوزه ي اقتصاد نيز چهره اي حاشيه اي به شمار مي رفت. با وجود اين، نظريه اي جامعه شناختي پروراند که براي طيفي از رشته ها از جمله جامعه شناسي اهميت ماندگاري دارد. مسئله ي اساسي براي وبلن رويارويي کسب وکار و صنعت بود. او در حوزه ي کسب و کار (1) بر مالکان، رهبران و « غول هاي » صنايع نظر داشت. به اعتقاد او اين افراد بر سود شرکت هاي شان تمرکز داشتند و به منظور بالا نگه داشتن سطح قيمت ها و سود شرکت هاي شان پيوسته در جهت محدود کردن توليد مي کوشيدند. آنها طي يک چنين تلاشي عملکرد نظام صنعتي را دچار اختلال کرده و تأثيرات نامطلوبي بر کل جامعه مي گذاشتند. (براي نمونه، نرخ هاي بالاي بيکاري) و در واقع، از عملکرد آزادانه ي صنعت جلوگيري مي کردند. از اين رو، به نظر وبلن رهبران کسب و کار سرچشمه ي بسياري از مسائل درون جامعه به شمار مي رفتند. به اعتقاد او، اين امور مي بايست توسط افرادي (مانند مهندسان) که فهم مناسبي از نظام صنعتي و عملکرد آن دارند و به رفاه عمومي علاقمند هستند، اداره مي شدند.
بخش عمده اي از اهميت امروزين وبلن به کتاب معروفش نظريه ي طبقه ي تن آسا (1899/1994) مربوط مي شود. وبلن به طبقه ي تن آسا (که ارتباط تنگاتنگي با کسب وکار دارد) به خاطر نقش آن در ترويج مصرف اسراف گرايانه انتقاد داشت. طبقه ي تن آسا (2) با پرداختن به فراغت نمايشي (3) (استفاده ي غيرتوليدي از زمان) و مصرف نمايشي (4) (خريد کالا بيش از توان مالي) بقيه ي جامعه را نيز تحت تأثير قرار مي دهد. همه ي طبقات اجتماعي تحت تأثير اين شيوه ي زندگي قرار گرفته و در پي آن هستند تا طبقه ي مرفه را به عنوان الگوي خود برگزينند. در نتيجه جامعه اي پديدار مي شود که ويژگي آن اتلاف هر چه بيشتر پول و زمان است. مسئله اي که به نظريه ي طبقه ي تن آسا اهميت فوق العاده اي بخشيده است، اين است که اين اثر، بر خلاف بيشتر آثار جامعه شناختي هم عصر خود (و بر خلاف بيشتر آثار ديگر وبلن) به مصرف بيش از توليد توجه نموده و پيش درآمدي بوده است بر جريان رايج در نظريه ي اجتماعي معاصر که از تأکيد بر توليد فاصله گرفته و بر مصرف تمرکز کرده است (اسليتر، 1997؛ ريتزر، 1999؛ ريتزر، گودمن و وايدنهافت، 2001؛ همچنين مجله ي فرهنگ مصرفي که از سال 2001 منتشر مي شود).

مکتب شيکاگو (5)

در سال 1892 گروه جامعه شناسي در دانشگاه شيکاگو توسط البيون اسمال بنيان گذاري شد. کارهاي فکري اسمال در مقايسه با نقش کليدي وي در نهادينه سازي جامعه شناسي اهميت کمتري دارد (فاريس، 1970؛ متيوز، 1977). او در ايجاد گروه جامعه شناسي شيکاگو که براي ساليان زيادي کانون اين رشته در ايالات متحده شد نقش مؤثري ايفا کرد. اسمال در تهيه ي نخستين کتاب درسي جامعه شناسي در 1894 همکاري داشت. در سال 1895 نشريه ي جامعه شناسي آمريکا (6) را پايه گذاري کرد، نشريه اي که تا به امروز هم چنان نيروي مسلط بر اين رشته به شمار مي آيد. به سال 1905 در ايجاد جامعه ي جامعه شناسي آمريکا که تنها انجمن تخصصي عمده براي جامعه شناسان آمريکايي تا اين تاريخ بوده است، مشارکت نمود (رودز، 1981). سوء تفاهم هايي که سرنام هاي [انگليسي] جامعه ي جامعه شناسي آمريکا ASS (7) به وجود آورد، منجر به تغيير نام آن در سال 1959 به انجمن جامعه شناسي آمريکا ASA (8) گشت.

جامعه شناسي اوليه ي شيکاگو

گروه اوليه ي شيکاگو ويژگي هاي متمايز زيادي داشت. يکي ويژگي اش اين که با دين ارتباط نيرومندي داشت. برخي از اعضاي آن کشيش و برخي ديگر کشيش زاده بودند. براي مثال، اسمال بر اين باور بود که « هدف غايي جامعه شناسي اساساً بايستي هدفي مسيحي باشد » (متيوز، 1977: 95). اين عقيده به اين نظر انجاميد که جامعه شناسي بايد به اصلاحات اجتماعي علاقمند باشد و اين مسئله بر اين باور همراه بود که جامعه شناسي بايد وجهه ي علمي نيز داشته باشد. (9) جامعه شناسي علمي مي بايست در شهر رو به رشد شيکاگو و با هدف بهبود اجتماعي به کار بسته شود، شهري که در معرض يورش تأثيرات مثبت و منفي شهرنشيني و صنعتي شدن قرار گرفته بود.

دبليو. آي. توماس (1947-1863)

به سال 1895، ويليام توماس عضو گروه جامعه شناسي دانشگاه شيکاگو شد، و يک سال بعد پايان نامه اش را نوشت. اهميت ماندگار او به تأکيدش بر ضرورت تحقيق علمي در مورد مسائل جامعه شناسي بود (لاج، 1986). گرچه او سال هاي زيادي از اين موضع دفاع مي کرد، اما عمده اظهاراتش در 1918 و با انتشار کتاب دهقان لهستاني در اروپا و آمريکا آشکار شد که با همکاري فلورين زنانيکي نوشته بود. مارتين بالمر اين کتاب را نقطه ي عطفي در تاريخ جامعه شناسي مي داند، زيرا که جامعه شناسي را از « نظريه ي انتزاعي و تحقيقات کتابخانه اي به سوي بررسي جهان تجربي با استفاده از يک چهارچوب نظري » سوق داد (1984: 45). نوربرت وايلي کتاب دهقان لهستاني را در پايه گذاري جامعه شناسي تعيين کننده مي داند، به اين خاطر که « فضاي فکري منحصر به فردي را آشکار مي سازد که تنها اين رشته مي تواند آن را مورد مشاهده و بررسي قرار دهد » (1986: 20). اين کتاب محصول هشت سال تحقيق در اروپا و ايالات متحده بود و اساساً به بررسي نابساماني اجتماعي در ميان مهاجران لهستاني اختصاص داشت. گرچه داده هاي موجود در اين اثر از اهميت پايدار اندکي برخوردار بودند، اما روش شناسي آن در خور توجه بود. داده هاي اين کتاب از منابع گوناگوني گردآوري شده بودند، از جمله زندگي نامه ها، نوشته هاي پولي (10)، نامه هاي خانوادگي، آرشيو روزنامه ها، اسناد دولتي، نامه هاي سازماني.
هر چند دهقان لهستاني بيشتر يک بررسي جامعه شناختي کلان در مورد نهادهاي اجتماعي بود، اما توماس در ادامه ي کارهايش به نوعي جهت گيري روان شناختي - اجتماعي خردبينانه گرايش پيدا کرد. او به واسطه ي اين عبارت روان شناختي - اجتماعي اش (در کتابي که با همکاري دوروتي توماس نگاشته بود) معروف شده است: « اگر انسان ها موقعيت هاي شان را واقعي تلقي کنند، پيامدهاي شان را نيز واقعي خواهند ديد » (توماس و توماس، 1928: 572). تأکيد او بر اهميت آن چه که انسان ها فکر مي کنند و چگونگي تأثير عقايد آنها بر عملکردشان بود. اين تأکيد خردبينانه ي روان شناختي - اجتماعي توماس در نقطه ي مقابل ديدگاههاي کلان بينانه ي ساختاري - اجتماعي و فرهنگي - اجتماعي دانش پژوهان اروپايي همچون مارکس، وبر و دورکيم قرار داشت. همين تأکيد به صورت يکي از ويژگي هاي تعيين کننده ي محصول نظري شيکاگو، يعني کنش متقابل گرايي نمادين درآمد (راک، 1979: 5).

رابرت پارک (1944-1826)

ديگر شخصيت مهم در شيکاگو رابرت پارک بود (شيلز، 1996).

خلاصه اي از زندگي نامه ي رابرت پارک

رابرت پارک مسير معمول يک جامعه شناس دانشگاهي - کالج، تحصيلات تکميلي و استادي - را طي نکرد. در عوض او پيش از آنکه جامعه شناس شود، حرفه هاي مختلفي را تجربه کرد. پارک با وجود شروع ديرهنگامش، تأثير عميقي بر جامعه شناسي به طور عام و نظريه ي جامعه شناسي به طور خاص گذاشت. تجارب متنوعش، نگرش خاصي را به زندگي در او پديد آورده بود و همين ديدگاه بود که به شکل گيري مکتب شيکاگو يعني کنش متقابل گرايي نمادين و نهايتاً به شکل گيري بخش قابل توجهي از جامعه شناسي کمک کرد.
پارک در 14 فوريه ي 1864 در شهر هاروي ويل ايالت پنسيلوانيا به دنيا آمد (متيوز، 1977). در دوره ي دانشجويي اش در دانشگاه ميشيگان با انديشمندان بزرگي همچون جان ديوئي آشنا شد.
گرچه عقايد و ايده ها شوق و هيجاني در او پديد مي آوردند، اما او احساس مي کرد که نياز شديدي به کار در جهان واقعي دارد. به گفته ي خودش، « من ذهنم را مهيا کردم تا به سراغ تجربه ي ناب بروم، و تمام غم ها و شادي هاي جهان ... را در روح و روانم انباشته سازم » (1973/1927: 253). پارک بلافاصله پس از فراغت از تحصيل، به عنوان روزنامه نگار مشغول به کار شد که همين مسئله فرصت بيشتري را براي ارتباط با جهان واقعي در اختيارش گذاشت. او بويژه به بررسي (« قمارخانه ها و لانه هاي اعتياد » علاقمند بود [پارک، 1973/1927: 254]). پارک زندگي شهري را با جزئيات کامل به نگارش در مي آورد. به ميان مردم مي رفت، آنها را مورد مشاهده و تحليل قرار مي داد و سپس از مشاهداتش يادداشت برداري مي کرد. در واقع، او همان نوع تحقيقي را انجام مي داد (« گزارشگري علمي ») که بعدها به صورت يکي از شاخص هاي جامعه شناسي شيکاگو درآمد؛ يعني مردم شناسي شهري با استفاده از فنون مشاهده ي مشارکت آميز (ليندنر، 1996).
گرچه پارک هم چنان به توصيف دقيق زندگي اجتماعي علاقمند باقي ماند، اما به تدريج از حرفه ي روزنامه نگاري سرخورده شد، زيرا اين کار نيازهاي خانوادگي و از آن مهم تر نيازهاي فکري اش را برآورده نمي ساخت. بعلاوه، احساس مي کرد که روزنامه نگاري در بهبود امور جهان تأثير خاصي ندارد، در حالي که او علاقه ي شديدي به اصلاحات اجتماعي داشت. در 1898 و در سن سي و چهار سالگي کار روزنامه نگاري را رها کرد و وارد دانشکده ي فلسفه ي هاروارد شد. يک سال در آن جا ماند، اما بعد تصميم گرفت که به آلمان برود که در آن زمان مهد حيات فکري جهان بود. در برلين با گئورگ زيمل آشنا شد که قرار بود تأثير ژرفي بر جامعه شناسي او بگذارد. در واقع، سخنراني هاي زيمل تنها آموزش رسمي پارک در جامعه شناسي بوده است. خود وي گفته، « بيشتر دانشم درباره ي جامعه و طبيعت بشري را از طريق مشاهداتم به دست آورده ام » (1973/1927: 257). پارک در 1904 رساله ي دکترايش را در دانشگاه هايدلبرگ به پايان رساند. همان گونه که انتظار مي رفت، از رساله اش راضي نبود: « آن کتاب کوچک، تمام آن چيزي بود که براي ارائه داشتم، و من از آن شرمسار بودم » (متيوز، 1977: 57). او از پذيرفتن يک شغل آموزشي تابستاني در دانشگاه شيکاگو سرباز زد، و هم چنان که پيش تر روزنامه نگاري را رها کرده بود از دانشگاه هم روي بر گرداند.
علاقه اش به سهيم شدن در بهبود اجتماعي موجب شد تا دبير و سخنگوي اصلي انجمن اصلاحات کنگو گردد. اين انجمن به اين خاطر به وجود آمده بود که به تخفيف فجايع و استثماري که در آن زمان در کنگوي بلژيک اتفاق مي افتاد کمک کند. در اين دوره با بوکر تي. واشينگتن آشنا شد و به مسئله ي بهبود زندگي سياهان آمريکا علاقمند گرديد. او منشي واشينگتن شد و در فعاليت هاي مؤسسه ي تاسکه گي نقشي کليدي بر عهده گرفت. در 1912 با دبليو. آي. توماس، جامعه شناس شيکاگويي که در تاسکه گي سخنراني داشت ملاقات کرد. توماس از او دعوت کردکه درسي را با عنوان « سياه پوستان در آمريکا » براي گروه کوچکي از دانشجويان تحصيلات تکميلي در شيکاگو تدريس کند، و پارک در 1914 اين دعوت را پذيرفت. اين کلاس با استقبال روبرو شد و پارک آن را در سال بعد با حضور دو برابر دانشجويان سال قبل برگزار کرد. در همين زمان به جامعه ي جامعه شناسي آمريکا پيوست و تنها با گذشت يک دهه به رياست آن رسيد. پارک به تدريج راهش را براي عضويت تمام وقت در دانشگاه شيکاگو باز کرد، هر چند که تا 1923 که پنجاه و نه ساله شده بود، به درجه ي استادي کامل نرسيد. در مدت تقريباً دو دهه اي که به عضويت دانشگاه شيکاگو درآمده بود در شکل گيري رويکرد فکري گروه جامعه شناسي نقشي کليدي را ايفا کرد.
پارک حتي پس از بازنشستگي اش از دانشگاه شيکاگو در اوايل دهه ي 1930 هم چنان پر جنب و جوش بود. او تا هنگامي که به مرز هشتاد سالگي برسد، به تدريس برخي از دروس و رهبري تحقيقات در دانشگاه فيسک مي پرداخت و به طور مداوم سفر مي کرد. او سرانجام در 7 فوريه ي 1944، يک هفته پيش از سالگرد هشتاد سالگي اش درگذشت.
پارک به سال 1914 به عنوان يک مربي پاره وقت وارد شيکاگو شد، اما خيلي زود توانست جايگاهي کانوني در گروه جامعه شناسي به دست آورد. اهميت پارک در تحول جامعه شناسي از چند مسئله ناشي مي شد. نخست اين که او در گروه جامعه شناسي شيکاگو که در دهه ي 1930 بر جامعه شناسي آمريکا تسلط داشت، شخصيت مسلطي شده بود. دوم آن که پارک تحصيل کرده ي اروپا بود و از اين رو در جلب توجه جامعه شناسان شيکاگو به انديشمندان قاره ي اروپا وسيله ي مؤثري شده بود. پارک کلاس هايي را با زيمل گذرانده بود و عقايد زيمل بويژه تأکيدش بر کنش و کنش متقابل در توسعه ي جهت گيري نظري مکتب شيکاگو نقش تعيين کننده اي داشت (راک، 1979: 48-36). سوم اين که پارک قبل از آن که جامعه شناس شود يک خبرنگار بود و اين تجربه، قدرت درک اهميت مسائل شهري و فهم ضرورت مراجعه به ميدان تحقيق براي گردآوري داده ها از طريق مشاهده ي شخصي را در او تقويت کرده بود (ليندنر، 1996؛ اشتروس، 1996). در نتيجه ي همين قضيه بود که علاقه ي بنيادي مکتب شيکاگو به بوم شناسي شهري (11) پديدار شد (گازينو، 1996؛ مينس، بريجر و اولمر،% 1996؛ پري، ابوت و هاتر، 1997). چهارم آن که پارک در هدايت دانشجويان تحصيلات تکميلي و در توسعه ي « برنامه ي متراکمي از تحقيقات مربوط به دانشجويان کارشناسي ارشد » نقشي کليدي ايفا کرد (بالمر، 1984: 13). سرانجام اين که در 1921 پارک و ارنست دبليو. بورگس نخستين کتاب درسي بسيار مهم جامعه شناسي را تحت عنوان مقدمه اي بر علم جامعه شناسي منتشر کردند. اين کتاب اهميت خود را براي سال هاي زيادي حفظ کرد و بويژه تعهد آن به علم، تحقيق و بررسي طيف وسيعي از پديده هاي اجتماعي قابل توجه بود.
از اواخر دهه ي 1920 و اوايل سال هاي 1930 پارک زمان کمتري را وقف دانشگاه شيکاگو مي کرد. سرانجام علاقه ي ديرينه اش به روابط نژادي او قبل از جامعه شناس شدن منشي بوکر تي. واشينگتن بود) او را به اتخاذ سمتي در دانشگاه فيسک (دانشگاه ويژه ي سياه پوستان) به سال 1934 سوق داد. گرچه رفتن پارک تنها دليل و حتي دليل عمده ي افول گروه جامعه شناسي شيکاگو نبود، اما به هر ترتيب وجهه ي اين گروه در دهه ي 1930 رو به زوال گذاشت. اکنون پيش از بحث درباره ي افول جامعه شناسي شيکاگو و ظهور گروه ها و نظريه هاي ديگر، بايستي به روزهاي اوليه ي اين مکتب بازگرديم و به دو شخصيت عمده ي آن چارلز هورتون کولي و مهم تر از آن جورج هربرت ميد (12) بپردازيم که کارهاي شان از اهميت نظري پايداري برخوردار شدند.

چارلز هورتون کولي (1929-1864)

ارتباط کولي با مکتب شيکاگو جالب توجه است. از اين حيثت جالب توجه است که او در دانشگاه ميشيگان فعاليت مي کرد. با اين حال، ديدگاه نظري کولي با کنش متقابل گرايي نمادين همخواني داشت که مهم ترين محصول مکتب شيکاگو بود.
به سال 1894 کولي درجه ي دکتراي خود را از دانشگاه ميشيگان دريافت نمود. او علاقه ي شديدي به جامعه شناسي پيدا کرده بود و اين در حالي بود که در ميشيگان گروه جامعه شناسي وجود نداشت. به همين خاطر سئوالات مربوط به آزمون دکتري او از دانشگاه کلمبيا آمده بود که رشته ي جامعه شناسي در آن دانشگاه از 1889 به رهبري فرانکلين گيدينگز تدريس مي شد. کولي از 1892 و قبل از اتمام دوره ي دکترا تدريس در ميشيگان را آغاز کرده بود.
هر چند کولي ديدگاه هاي بسيار متنوعي داشت اما امروزه از او عمدتاً به خاطر بينش هايش درباره ي جنبه هاي روان شناختي - اجتماعي زندگي اجتماعي ياد مي کنند. کار او در اين زمينه با کار جورج هربرت ميد همسويي دارد، هر چند که تأثير ميد بر جامعه شناسي ژرف تر و ماندگارتر از تأثير کولي از کار درآمد. کولي به قضيه ي آگاهي علاقمند بود اما (مانند ميد) از جدا کردن آگاهي از زمينه ي اجتماعي پرهيز مي کرد. اين امر در مفهوم خود آيينه سان (13) او که اهميت خود را تا به امروز حفظ کرده است، به بهترين وجه نمايان است. طبق اين مفهوم، کولي احساس مي کرد که انسان ها آگاهي دارند و اين آگاهي طي کنش متقابل اجتماعي پيوسته شکل مي گيرد.
دومين مفهوم اساسي کولي که علايق روان شناختي - اجتماعي او را آشکار مي سازد و هم چنان جذابيت و اهميت خود را حفظ کرده، مفهوم گروه نخستين است. گروه هاي نخستين (14)، گروه هاي صميمي و چهره به چهره اي هستند که در پيوند دادن افراد به جامعه ي بزرگ تر نقشي اساسي دارند. خانواده و گروه همسالان از گروه هاي نخستين عمده اي هستند، که بويژه در رابطه با جوانان تعيين کننده هستند. در داخل همين گروه ها است که افراد به صورت يک موجود اجتماعي رشد مي يابند. اساساً در چهارچوب گروه نخستين است که خود آيين سان پديد مي آيد و کودکِ خود محور ياد مي گيرد که ديگران را به حساب آورد و بدين ترتيب به يک عضو سهيم در جامعه تبديل شود.
هم کولي (وينترر، 1994) و هم ميد ديدگاه رفتار گرايانه در مورد انسان ها را رد مي کردند. برابر با اين ديدگاه، انسان ها در برابر محرک هاي خارجي به طور کورکورانه و ناآگاهانه واکنش نشان مي دهند. آنها بر اين باور بودند که انسان ها آگاهي و خود دارند و اين بر عهده ي جامعه شناس است که اين جنبه از واقعيت اجتماعي مرا مورد بررسي قرار دهد. کولي از جامعه شناسان مي خواست که تلاش کنند تا با کاربرد روش درون نگري همدلانه (15) خودشان را جاي افراد مورد بررسي شان قرار داده و آگاهي را مورد تحليل قرار دهند. جامعه شناسان با تحليل شيوه هايي که افراد در موقعيت هاي گوناگون به کار مي برند، مي توانند به معناها و انگيزه هايي که در بطن رفتار اجتماعي وجود دارند، پي ببرند. روش درون نگري همدلانه در نظر خيلي ها بسيار غيرعلمي جلوه مي کرد. در اين زمينه نيز، همانند زمينه هاي ديگر کار ميد بر کار کولي برتري دارد. با وجود اين، شباهت هاي بسياري در علايق اين دو وجود دارد، بويژه ديدگاه مشترک شان درباره ي اين قضيه که جامعه شناسي بايستي به پديده هاي اجتماعي - روان شناختي همچون آگاهي، کنش و کنش متقابل بپردازد.

جورج هربرت ميد (1931-1863)

مهم ترين انديشمند وابسته به مکتب شيکاگو و کنش متقابل گرايي نمادين، نه يک جامعه شناس، بلکه فيلسوفي به نام جورج هربرت ميد بود. (16) ميد از سال 1894 تدريس فلسفه را در دانشگاه شيکاگو آغاز کرد و تا زمان مرگش به سال 1931 در همان جا باقي ماند (جي. کوک، 1993). اهميت کانوني او در تاريخ نظريه ي جامعه شناسي تا حدي تناقض آميز است، زيرا او فلسفه تدريس مي کرد و نه جامعه شناسي؛ ضمن اين که در طول حياتش آثار بسيار کمي منتشر کرد. اين تناقض با در نظر گرفتن دو واقعيت تا حدي رفع مي شود. يکي آن که ميد در گروه فلسفه، روان شناسي اجتماعي درس مي داد، درسي که بسياري از دانشجويان تحصيلات تکميلي جامعه شناسي نيز آن را انتخاب کرده بودند. عقايد ميد بر برخي از اين دانشجويان تأثير عميقي گذاشته بود. اين دانشجويان عقايد او را با افکاري که در گروه جامعه شناسي از کساني چون پارک و توماس فرا مي گرفتند، درآميختند. گرچه در آن زمان نظريه اي تحت عنوان کنش متقابل گرايي نمادين شناخته نشده بود، اما دانشجويان شيکاگو آن را با ترکيب اين منابع متنوع ساخته و پرداخته کرده بودند. بدين سان، ميد بر کساني که بعدها مي بايست کنش متقابل گرايي نمادين را بسط دهند، تأثيري عميق و مستقيم داشته است. دوم آن که همين دانشجويان يادداشت هايي را که در کلاس هاي ميد برداشته بودند، بعد از مرگش به نام خود ميد در قالب کتابي منتشر کردند. همين کتاب، ذهن، خود و جامعه (ميد، 1962/1934) عقايد ميد را از حوزه ي شفاهي به سنت مکتوب انتقال داد. اين اثر که تا به امروز هم خوانندگان بسياري دارد، ستون فکري کنش متقابل گرايي نمادين به شمار مي رود.
عقايد ميد را بايستي در متن رفتار گرايي روان شناختي ملاحظه کرد. ميد به شدت تحت تأثير اين جهت گيري قرار گرفته و بسياري از اصول اعتقادي آن را پذيرفته بود. او تأکيد اين مکتب بر فرد و رفتارش را پذيرفته بود و تمرکز رفتارگرايان را روي پاداش ها و هزينه هاي مربوط به رفتارهاي افراد معقول مي دانست. مسئله اي که ميد را مي آزرد اين بود که به اعتقاد او رفتار گرايي به اندازه ي کافي پيش نمي رفت؛ بدين معنا که رفتارگرايان با اين استدلال که آگاهي به بررسي علمي در نمي آيد، از برسي جدي آن صرف نظر کرده بودند. ميد با اين نظر به شدت مخالفت مي کرد و در پي آن بود تا اصول رفتار گرايي را به تحليل ذهن بسط دهد. او در اين قضيه، تأکيدي مشابه با تأکيد کولي را بيان کرد. با اين حال، در حالي که موضع کولي غيرعلمي به نظر مي رسيد، ميد با بسط اصول و روش هاي بسيار علمي رفتارگرايي روان شناختي، برداشت علمي تر از آگاهي نويد مي داد.
ميد نظريه اي روان شناختي - اجتماعي را به جامعه شناسي آمريکا عرضه کرد که در تضادي آشکار با نظريه هاي اساساً جامعه نگر بيشتر نظريه پردازان عمده ي اروپايي قرار داشت (شالين، 2000). مهم ترين استثنا در اين مورد زيمل بود. در واقع، کنش متقابل گرايي نمادين بيشتر بر پايه ي علاقه ي زيمل به کنش و کنش متقابل و گرايش ميد به بررسي آگاهي شکل گرفت. به هر روي، اين تأکيد ميد بر آگاهي، به نوعي ضعف در بررسي سطوح اجتماعي و فرهنگي در کار او و به طور کلي در کنش متقابل گرايي نمادين انجاميد.

افول جامعه شناسي شيکاگو

جامعه شناسي شيکاگو در دهه ي 1920 به اوج خود رسيد، اما در دهه ي 1930 با مرگ ميد و عزيمت پارک، جايگاه و اهميت کانوني اش را در جامعه شناسي آمريکا به تدريج از دست داد (کورتيزه، 1995). فرِد متيوز (1977، هم چنين رجوع کنيد به بالمر، 1984) دلايل گوناگوني را براي افول جامعه شناسي شيکاگو بر مي شمارد که به نظر مي آيد دو مورد از آنها اهميت بيشتري دارند.
نخست اين که، رشته ي جامعه شناسي بيش از اندازه مي خواست وجهه ي علمي به خود گيرد؛ بدين معنا که روش هاي پيچيده و تحليل هاي آماري را پيوسته به کار مي بست. در حالي که مکتب شيکاگو به عنوان مکتبي تلقي شده بود که بر مطالعات قوم نگارانه ي توصيفي (پروز، 1996) و بيشتر بر جهت گيري هاي شخصي شناسا (17)هاي مورد بررسي شان (يا به تعبير توماس، « تعريف هاي موقعيت ») تأکيد مي کند. پارک روز به روز از آمار بيزارتر مي شد (و آن را « جادوي سرگرم کننده » (18) مي ناميد)، زيرا به نظر مي رسيد که تحليل آماري مانع تحليل ذهنيت، فرديت و خاص بودن پديده هاي اجتماعي مي شود. اين واقعيت که کارهاي مهمي با روش هاي کمي در شيکاگو انجام گرفته بود (بالمر، 1984: 189-151) به دليل وابستگي قاطع اين مکتب به روش هاي کيفي ناديده گرفته شده است.
دليل دوم اين که، افراد بسيار زيادي در خارج از شيکاگو، نارضايتي خود را نسبت به سلطه ي دانشگاه شيکاگو هم بر جامعه ي جامعه شناسي آمريکا و هم بر مجله ي جامعه شناسي آمريکا بروز مي دادند. در سال 1930 جامعه ي جامعه شناسي شرق (19) پايه گذاري شد و بدين ترتيب جامعه شناسان شرق آمريکا به گونه ي آشکارتري مخالفت خود را با تسلط غرب ميانه به طور عام و شيکاگو به طور خاص اعلام کردند (وايلي، 1979: 63). به سال 1935 شورش عليه شيکاگو، منجر به عقب نشيني شيکاگو و روي کار آمدن يک دبير غير شيکاگويي براي انجمن جامعه شناسي و تأسيس نشريه ي رسمي جديدي با نام مروري بر جامعه شناسي آمريکا (20) شد (لنگرمن، 1979). بدين ترتيب، به تعبير وايلي، « مکتب شيکاگو همچون بلوط تنومندي فرو افتاد » (1979: 63). اين امر به رشد کانون هاي ديگر قدرت، بويژه هاروارد و به طور کلي اتحاديه ي آيوي (21) [جامعه ي دانشگاه هاي شرق آمريکا] انجاميد. کنش متقابل گرايي نمادين بيشتر يک سنت شفاهي نامتعين و پا در هوا بود و به همين خاطر، سرانجام به ناچار ميدان را به نفع نظام هاي نظري روشن تر و مدون تري مانند کارکردگرايي ساختاري وابسته به اتحاديه ي آيوي خالي کرد (راک، 1979: 12).

پي‌نوشت‌ها:

1. Business
2. Leisure clas
3. Conspicuous leisure
4. Conspicuous consumption
5. براي بحث بيشتر در مورد اينکه چه چيزي يک مکتب را مشخص مي کند و اينکه چرا ما مي توانيم از « مکتب شيکاگو » سخن بگوييم، رجوع کنيد به بالمر (1985). تيرياکيان (1979، 1986) نيز از مکتب به طور عام و مکتب شيکاگو به طور خاص بحث کرده و بر نقشي که رهبران فرمند و نوآوري هاي روش شناختي در ايجاد مکاتب بازي کرده اند تأکيد کرده است. به منظور به بحث کشيدن اين مکتب در زمينه ي گسترده تر تحولات نظريه ي جامعه شناختي آمريکا، رجوع کنيد به هينکل (1994).
6. American Journal of Sociology
7. American Sociological Society
8. American Sociological Association
9. با وجود اين همچنان که خواهيم ديد، برداشت مکتب شيکاگو از علم، دست کم در نگاه اثبات گراياني که بعدها بر جامعه شناسي تسلط يافتند، بسيار « سست » بود.
10. Paid writing
11. Urban ecology
12. مکتب شيکاگو چهره هاي مهم ديگري نيز داشت، از جمله اورت هيوز (چاپولي، 1996؛ استراوس، 1996).
13. The looking - glass self
14. Primary groups
15. Sympathetic introspection
16. براي آشنايي با ديدگاه هاي مخالف در اين زمينه، رجوع کنيد به لوئيس و اسميت (1980).
17. Subject
18. Parlor magic
19. Eastern Sociological Society
20. American Sociological Review
21. Ivy League

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی