اول خودم روي مين مي روم
اول خودم روي مين مي روم

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

لطفاً با عينک وارد نشويد!

شهيد سيّد محمدتقي رضوي

ساختمان قرارگاه مهندسي خاتم در اهواز، در امتداد پليس راه جاده ي انديمشک به طرف فلکه ي چهار شير قرار گرفته بود. ساختمان دو طبقه با سيصد متر زيربنا که هر طبقه ي آن ده اتاق داشت و واحدهاي مختلف مهندسي در اين اتاقها مستقر بودند. نام اين مقر را به اسم « شهيد زين الدين » فرمانده لشکر علي ابن ابي طالب ( عليه السلام ) نامگذاري کرده بودند. رضوي به مقر زين الدين که رسيد، وارد سالن غذاخوري شد. هنوز چند نفر در حال غذا خوردن بودند. در گوشه ي سالن ناصر و علي نشسته بودند و داشتند هندوانه مي خوردند. رضوي کنارشان که نشست، ناصر نيمي از هندوانه را خورده بود و فقط مقداري از سرخي آن در پوسته به چشم مي خورد. رضوي پوسته ي هندوانه را جلو کشيد و با قاشق به جان آن افتاد. ناصر خواست هندوانه ي ديگري براي او بياورد.
رضوي خنديد و گفت: « ما به همين ته مانده قانع هستيم. آقاناصر شکمو. »
رضوي در چنين شرايطي که با نيروها مي نشست، آن قدر با آنها صميمانه برخورد مي کرد که فضاي يک خانواده ي گرم در ذهن نيروها تداعي مي شد و همين رفتار او موجب مي شد که بيشتر دوستانش هرگاه که دلشان مي گرفت و احساس دلتنگي مي کردند، به او مراجعه مي کردند و سفره ي دلشان را پيش او باز کرده و با او دردل مي کردند. تا رضوي رفت که نمازش را بخواند، نزديک به ده نفر دورش جمع شده بودند و مي گفتند و مي خنديدند. روحاني قرارگاه در ميان آن جمع بيشتر از ديگران سر به سر رضوي مي گذاشت. آنها به دليل اين که سنّش بيش از ديگران بود، احترام او را نگه مي داشتند و نمي توانستند در برابر شوخي هاي او پاسخش را بدهند. صداي قهقهه ي همه با آخرين حرفي که حاج آقا زده بود، بلند شد و رضوي از پوسته ي هندوانه دست کشيد. زيرا او بي توجّه به اين که ديگر چيزي از هندوانه نمانده است، هنوز با قاشق به پوسته ي هندوانه ور مي رفت، تا بلکه چيزي گيرش بيايد.
حاج آقا در يک لحظه قيافه اي جدّي به خود گرفت و در حالي که به پوسته ي هندوانه اشاره مي کرد، گفت: «آقاتقي تو را به خدا رحم کنيد و دست از اين هندوانه برداريد. مگر قاشق به پوستش رسيده است. »
همه زدند زير خنده و رضوي پوسته را کنار زد.
حاج آقا محکم به پشت رضوي کوبيد و گفت: « شما هم که اهلش هستيد آقا تقي. » و سپس در حالي که صداي خنده اش بلندتر مي شد، گفت: « ما را بگو که هر وقت شما را مي ديديم، سنگر مي گرفتيم. »
آن روز تا يک ساعت پس از صرف غذا اين شوخي ادامه يافت. تعداد آنها به پانزده نفر رسيده بود و هر کسي از طبقات، صداي خنده آنها را مي شنيد به جمع آنها مي پيوست. آخرين نفري که وارد شده بود، علي اکبر بود. حاج آقا نگاهي به او انداخت و سپس با همان لحن خاصّي که داشت با جدّيت گفت: « لطفاً با عينک وارد نشويد! »
اين بار رضوي قبل از ديگران زد زير خنده. حال و هواي اين محفل - تقريباً يکي از معدود سرگرمي هاي ثابت جنگ به حساب مي آمد - گرمتر شد. (1)

با نارنجک، تيربار را از کار انداخت

شهيد رضا جمشيدي

در عمليات بستان، فاصله ي مقر ما تا دشمن پنج کيلومتر بود و ميدان مين شامل سه رديف مين ضد نفر و چهار رديف مين ضد تانک بود. آنچنان معبرها را باز کرديم که دشمن کمترين اطلاعي از اين مسئله نداشت. در اين عمليات، به همراه عده اي از بچّه هاي واحد اطلاعات سپاه، به جبهه ي دشمن نفوذ کرديم، در حالي که دشمن احتمال آن را نمي داد. براي اينکه دشمن از حضور ما در منطقه مطلع نشود، جاي پاي خودمان را محو مي کرديم و حتي در آن منطقه ايجاد سنگر نيز نکرديم و يک ماه در بيابان و در منطقه ي تحت نفوذ دشمن مانديم و مواضع آنها را شناسايي کرديم. مسئله ي جالب توجّه اينکه يکي از بچّه هاي تخريب علاوه بر خنثي سازي مينها، هفت دستگاه از تانکهاي دشمن را منهدم کرد و در نهايت به درجه ي رفيع شهادت نائل گشت. برادر ديگري به نام « رضا جمشيدي » که پانزده ساله بود، پس از اينکه مينها را جع آوري کرد، با نارنجک به طرف تيربار دشمن رفت و آن را از کار انداخت. (2)

جذب بهترين نيروها براي تخريب

شهيد حجت الاسلام علي خليلي

بعد از عمليّات رمضان به جبهه اعزام شدم. ما را به شهرک دارخوين بردند و حجت الاسلام علي خليلي، به ميان ما آمد و گفت: « ما براي واحد تخريب نيرو مي خواهيم و کار اين واحد در جريان عملياتها باز کردن معبر، در ميادين مين دشمن است. بنابراين ما نيروهايي مي خواهيم که در عملياتها شرکت کرده و داراي تجربه باشند و ثانياً نيروهايي شجاع و از خود گذشته را مي خواهيم که در شب عمليات، اگر معبر باز نشد، بر روي ميادين مين بروند تا مينها خنثي شود و اگر پايش قطع شد، پاي قطع شده را برداشته و به روي مين بعدي بزند تا خنثي شود! » البته ايشان اين صحبت ها را در جهت اهميت کار و گلچين نمودن نيروهاي شجاع بيان مي کرد و به همين روش بهترين نيروها را براي واحد تخريب جذب مي کرد. او مسؤول واحد تخريب لشکر امام حسين عليه السّلام بود که در عمليات والفجر يک به شهادت رسيد. (3)

بگو ما تا حالا کجا بوديم ؟

شهيد مجيد حاج شفيعيها

براي کاشتن مين در مسير عراقيها، روي بلنديهاي کاني مانگا رفته بوديم. مأموريت داشتيم با ايجاد ميدان مين، جلوي حرکت عراقيها را بگيريم. از طرفي هم عراقيها قصد داشتند که اقدام به پاتک کنند و در سطح منطقه آتشهاي پراکنده داشتند.
در محلي که مي خواستيم مين کاري کنيم، آتش دشمن بسيار سنگين بود و مجبور بوديم به طور نشسته کار کنيم. برادر مجيد حاج شفيعيها، طناب را جهت کاشتن مين، کشيد. شدت آتش دشمن چنان زياد بود که نشسته نيز نتوانستيم کار کنيم و به حالت درازکش به کارمان ادامه داديم.
برادر مجيد حاج شفيعيها که بر کار ما نظارت مي کرد، بالاي سر من آمد و گفت: سرت را در کنار درخت بگذار، تا از اصابت ترکش در امان باشد. منطقه پوشيده از درخت بلوط بود و هر گلوله ي دشمن شاخ و برگها را به اطراف پرتاب مي کرد. او همچنان به تمام نيروها سرکشي مي کرد و هيچ هراسي از آتش دشمن نداشت. اين کار او براي من که در حالت درازکش با هر انفجاري از خود عکس العمل نشان مي دادم، تعجّب آور بود! مدتي گذشت. چون آتش دشمن بسيار شديد بود، مجبور شديم که ادامه ي کار اين را به شب بعد موکول کنيم. شب بعد با گروهي براي ادامه ي کار رفتيم، ولي فرمانده ي خط گفت: امکان دارد عراقيها حمله کنند، کمي صبر کنيد تا وضعيت روشن شود. ما نيز کمي صبر کرديم. در همين موقع برادر مجيد آمد و گفت: چرا معطل هستيد و کار نمي کنيد ؟ اين ميدان بايد امشب تمام شود! و رو به همراه خود کرد و گفت: بگو که ما تا حالا کجا بوديم! و از ما دور شد. همراه ايشان گفت: به اتفاق آقا مجيد تعدادي مين ضد خودرو برداشتيم و تا نزديکي دشمن رفتيم و جاده ي مواصلاتي دشمن را پر از مين کرديم، آنقدر به عراقيها نزديک بوديم که صداي آنها به گوش مي رسيد و وجود عراقيها باعث نشد تا ما کار خود را انجام ندهيم.
وقتي اين سخنان را شنيديم، با روحيّه اي عاليتر به ميدان رفتيم و به اتمام کار شب گذشته پرداختيم. (4)

اگر ميدان مين باز نشد

شهيد مجيد حاج شفيعيها

شب عمليات فرا رسيد. مسؤول معبر برادر مجيد حاج شفيعيها بود. نيروها را در سنگر جمع کرد و به سخنراني پرداخت. او بر سخن حضرت علي ( عليه السّلام ) تأکيد داشت که مي فرمايد: « جمجمه هاي خود را به خدا عاريه دهيد و از مرگ نهراسيد. » مي گفت: « اگر ميدان مين باز نشد، گروه من اوّلين کساني هستند که با حرکت خود در ميدان مين، پاکسازي را به اتمام خواهند رساند و معبر را باز خواهند کرد. »
با اين سخنراني، برادران روحيّه گرفتند و با قلبي سرشار از عشق به شهادت حرکت کرديم. برادر مجيد از جلو و من از تعدادي از برادران پشت سرش حرکت مي کرديم. مشغول خنثي کردن مينها بوديم که سه نفر از نيروهاي عراقي ما را ديدند و به طرفمان شليک کردند و بلافاصله پا به فرار گذاشتند.
ما همچنان به کار خودمان ادامه داديم؛ معبر بايد باز مي شد. چيزي نگذشت که منوّرهاي دشمن در هوا روشن شد و آتش آنها منطقه را فرا گرفت. دشمن هنوز نمي دانست که عمليات داريم، براي همين بصورت پراکنده آتش مي ريخت. به هر حال کار خنثي کردن مينها ادامه داشت و من هم طناب معبر را مي کشيدم؛ طناب سفيدرنگي که معبر را مشخص مي کرد. بالاخره به کانال عراقيها رسيديم و بلافاصله نيروهاي گردان وارد معبر شدند و بحول و قوه ي الهي خط شکسته شد و آنگاه به عريض کردن معبر پرداختيم. (5)

اوّل خودم روي مين مي روم

شهيد مجيد حاج شفيعيها

شب عمليات خيبر، در خط پاسگاه زيد، در سنگر اطلاعات جمع بوديم. برادر مجيد حاج شفيعيها آمد و از او در مورد معبر سؤال شد. ايشان گفت: چون دشمن در منطقه حسّاس شده و عمق ميدان مين زياد است، من با نيروهايم آمادگي باز کردن معبر را داريم، وليکن اگر به مشکلي برخورديم، اوّل خودم و سپس برادران تخريب روي مينها رفته و راه را باز خواهيم کرد و اميدوارم ديگر برادران هم راه ما را ادامه دهند، تا خط دشمن سقوط کند.
اما به لطف خدا معبر باز شد و نيروها به خط دشمن زدند. (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- سنگرساز بي سنگر، صص 282-280.
2- معبر، ص 41.
3- معبر، ص 51.
4- معبر، ص 67.
5- معبر، صص 82-81.
6- معبر، ص 80.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی