رفتيم توي عراقي ها
 رفتيم توي عراقي ها

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

شکارچي تانک ها!

شهيد داور مايلي

او در جبهه به هر کاري دست مي زد و از هيچ خطري روگردان نبود. به طوري که در عمليات کربلاي 5 آرپي جي زن شد و يکي از معروف ترين شکارچيان تانک هاي دشمن بود. سه شب از آغاز عمليات گذشته بود و در طول اين سه شبانه روز به طوري که همرزمانش تعريف مي کردند، مدام در تکاپو بود و استراحت چنداني نکرد. اصولاً پس از شروع عمليات، بعضي از بچّه هاي رزمنده ي خالص آن چنان دچار جذبه و شوق فداکاري در راه دين و جهاد في سبيل الله مي گردند، که وجود خود و نياز به خواب و خوراک و استراحت را از ياد مي برد. در نتيجه او هم دچار اين حالت تحسين برانگيز شده بود و هرگز احساس خستگي نمي کرد.
سرانجام پس از گذشت سه شبانه روز، گردان ديگري جانشين گردان آنها شد و آنها براي تکميل وسايل و رفع خستگي به عقب آمدند. هنوز سحرگاه فرداي آن شب ندميده بود که به دليل وخامت اوضاع نبرد و بروز موقعيت اضطراري دوباره آنها را به ميدان طلبيدند و به خط مقدّم اعزام کردند.
اين برادر سرفراز که طي اين مدت حدود 4 دستگاه از تانک هاي دشمن را منهدم ساخته بود پس از برگشت مجدّد به خط مقدّم رفت و دوباره با همان چستي و چالاکي و شجاعت وارد نبرد شد و به تعقيب و مقابله با تانک ها پرداخت. اين کار از دست هر کسي ساخته نبود و نياز به قدرت بدني، چالاکي و تحرّک سريع و ايمان و جرأت قوي داشت. در اين ميان ناگهان گلوله اي از مقابل به سرش اصابت کرد که سطحي بود، امّا او بدون اعتناء به آن همچنان به مقابله با تانک ها پرداخت. فرمانده ي خط که از همان آغاز عمليات ناظر بر تلاش و فعاليّت او بود سعي کرد او را راضي به برگشتن و پرداختن به کمي استراحت سازد، ولي او موافقت نکرد و پس از باندپيچي شدن زخم سرش دوباره آرپي جي به دست چون شيري خمشگين به مصاف بعثيان متجاوز شتافت. در حالي که هنوز هم خونريزي سرش بند نيامده بود.
او همچنان قهرمانانه به شکار تانک هاي غول پيکر ادامه داد و به محض برگشت مجدد تانک ديگري را شکار کرد. از شدّت شعف در سرپايش بند نبود و گوئي قصد پرواز دارد که ناگهان خمپاره اي در کنارش فرود آمد و او را به لقاء الله پيوند داد. (1)

حمل بشکه هاي بنزين!

شهيد مهدي زين الدين

در شب شروع عمليات خيبر که دلهاي عاشقان شهادت به شوق ميدان مي تپيد، فرمانده ي شهيد آقا مهدي زين الدين نيز قرار و آرام نداشت.
وقتي او را مي ديدي که بشکه هاي بيست ليتري بنزين را - همپاي بسيجيان - تا سه کيلومتري محلّ استقرار نيروها حمل مي کند و به قايق هاي آماده ي عمليات مي رساند، باورت مي شد که او هم بسيجي ساده اي بيش نيست! (2)

رفتيم توي عراقيها داخل شهر!

شهيد مهدي زين الدين

مرحله ي دوم عمليّات والفجر چهار بود. از قرارگاه حمزه راه افتاديم طرف خط. هدفمان شناسايي شهر پنجوين عراق و سپس هدايت نيروها و تصرّف آن بود.
ساعت چهار صبح بود. در ارتفاعات مشرف به شهر، عمليّات شناسايي را شروع کرديم. راهنمايمان از کردهاي گروه بارزاني بود. منطقه را خوب مي شناخت. به هر دري زديم تا به شهر نفوذ کنيم؛ نشد.
مانده بوديم؛ مأيوس و مستأصل. عقلمان به جايي قد نمي داد. همين طور که نشسته بوديم يک موتور هونداي دويست و پنجاه رسيد نزديکمان. آقا مهدي بود با يکي از بچّه هاي فرماندهي.
گفت: « رفتيم ديگر، از توي عراقيها رفتيم داخل شهر و تمام جوانبش را شناسايي کرديم. » آنگاه سخاوتمندانه همه ي اطلاعات را در اختيارمان گذاشت و رفت...
با مشاهده ي آن همه شهامت، ما نيز با روحيّه اي تازه کارمان را دنبال کرديم. ابتدا توسّط گروه تخريب چند معبر را با خنثي کردن مينها و بشکه هاي فوگاز گشوديم، بعد گردانهاي عملياتي را هدايت کرديم به پنجاه تا صد متري خط دشمن و در نهايت گردانها هماهنگ با هم و با توکّل به خدا خط را شکستند. چيزي نگذشت که با رشادت بچّه ها قسمت اعظم شهر از تصرّف عراق خارج شد. (3)

چرا مفت و مجّاني ؟

شهيد مهدي زين الدين

شهيد « مهدي زين الدين » با اينکه فرمانده لشگر بود، امّا در موقعيّتهاي دشوار و اضطراري مثل يک بسيجي ساده در کنار نيروهايش مي جنگيد.
در عمليّات خيبر که دشمن به پاتک سنگيني دست زده بود، تانکهايشان رسيده بودند به پانصد متري مقرّ ما. غروب دلگيري بود. گرد ملال و نوميدي نشسته بود به چهره ي بچّه ها. عدّه اي از بچّه ها شهيد و مجروح، بر زمين مانده بودند.
ناگهان شهيد زين الدين را ديدم. برق شادي در نگاهم درخشيد. صدايم کرد. گفت: « سريع مي روي دو تا آرپي جي و مقداري فشنگ آماده مي کني! »
گفتم: « براي چه ؟»
گفت: « حالا که قرار است همه ي ما به شهادت رسيم، چرا مفت و مجّاني ؟! لااقل عدّه اي از آنها را به درک واصل کنيم. » و اشاره کرد سمت تانکها.
ديگر مهلت ندادم. فوري رفتم دنبال انجام وظيفه. بچّه ها که شهيد زين الدين را در ميان خودشان ديدند، روحيّه ي تازه اي گرفتند و جانانه ايستادند به مقاومت. بالاخره هم با چنگ و دندان توانستيم پاتک دشمن را در هم شکسته و به عقب نشيني ذلّت باري وادارشان کنيم! (4)

تعلّل نبايد کرد

شهيد مهدي زين الدين

در يکي از عملياتها دشمن به پاتک سنگيني دست زده بود. از شهيد زين الدين کسب تکليف شد. به مسؤول بي سيم گفت به گردانهاي مربوطه هر چه سريعتر ابلاغ شود جلوي آنها را بگيرند. بي سيم چي شروع به رمز کردن دستور نمود. کار به کندي پيش مي رفت که آقا مهدي فرياد زد: « آنچه را گفتم سريعاً مخابره کن! »
باز بي سيم چي از رمز دست برنداشت. ناگهان آقا مهدي برافروخته، سراسيمه خود را به پي ام پي فرماندهي رساند، دهاني بي سيم مرکزي را گرفت و با صدايي که به تندر شبيه بود، غريد: « از مهدي به تمامي واحدها، از مهدي به تمامي واحدها، از مهدي به تمامي واحدها! دشمن حمله کرده هر چه سريعتر جلوي اين کافرها را بگيريد. »
با مخابره شدن پيام، صداي اعتراض مسؤول مخابرات از آن طرف سيم شنيده شد: « آقا شما که اين قدر به « رمز » سفارش مي کنيد، چرا خود مرتکب « کشف » مي شويد ؟!»
و باز اين آقا مهدي بود که با صلابت تمام استدلال مي کرد: « دشمن خود مي داند که به ما حمله کرده است، شما پيام را از چه کسي مخفي مي کنيد ؟! اين اوست که با تمام قوا به سوي ما مي تازد و هر لحظه تعلّل از طرف ما او را به هدف شومش نزديکتر مي سازد!... » (5)

يک تير را با دو تير جواب بدهيد

شهيد مهدي زين الدين

موقعي که قرار شد براي دفع پاتکهاي دشمن در جزيره ي مجنون کانال حفر کنيم، خود شهيد زين الدين دوشادوش ما کار مي کرد. با غروب آفتاب، کار کانال کني شروع مي شد تا اذان صبح.
گاه به خاطر آتش شديد دشمن، وضع آن قدر خطرناک مي شد که ما به آقا مهدي التماس مي کرديم که شما اينجا نمانيد. امّا ايشان با همان تبسّم هميشگي مي گفت: « من هم مثل شما هستم، مگر فرقي مي کند ؟!»
خيلي وقتها او تک و تنها به کار ديدباني و شناسايي مواضع دشمن مي رفت. يادم نمي رود يک روز سلاح دوربردي را با خودش آورد و گفت: « اگر اين مزدورها تکان خوردند، با اين تکانشان بدهيد! »
و اين هنگامي بود که نيروهاي دشمن بيرون سنگرها راحت تردّد مي کردند. آن وقت خودش رفت پشت يک سنگر، شروع کرد به تيراندازي، که چند تاي اوّلشان را راهي جهنّم کرد. آن قدر خوب و دقيق از اين سلاح استفاده مي کرد که ما تعجّب مي کرديم.
موقعي که خواست برود به ما گفت: « اگر خواستند اذيتتان کنند به حسابشان برسيد. اگر يک تير به سويتان شليک کردند، شما با دو تير جوابشان را بدهيد! » (6)

پلوخور!

شهيد مهدي زين الدين

شهيد زين الدين علاقه ي عجيبي به بسيجيان داشت و شوخيهايش با آنان از همين عشق مفرط نشأت مي گرفت.
او به بچّه هايي که خوب به خودشان مي رسيدند و حسابي غذا مي خوردند، مي گفت: « پلوخور! »
يک روز در ستاد لشگر، موقع صرف غذا بچّه ها همه نشسته بودند. يکي از همين پلوخورها هم بود. آقا مهدي با بچّه ها هماهنگ کرد تا با شوخي جالبي مجلس را رونقي ببخشد. غذا که رسيد، همه منتظر ماندند تا جناب پلوخور شروع کند. همين که دست برد و لقمه را آورد بالا، با اشاره ي آقا مهدي همه ي بچّه ها يکهو با صداي بلند گفتند: « يا ...علي! »
بنده ي خدا که کاملاً غافلگير و دستپاچه شده بود، بي اختيار لقمه از دستش افتاد پايين. خودش هم از تعجّب خنده اش گرفت! (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- ره آورد سفر عشق، صص 100-99.
2- افلاکي خاکي، ص 25.
3- افلاکي خاکي، صص 51-50.
4- افلاکي خاکي، صص 61-60.
5- افلاکي خاکي، صص 84-83.
6- افلاکي خاکي، صص 86-85.
7- افلاکي خاکي، ص 114.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی