از خدا بخواه محبت تو را از قلبم بردارد!
 از خدا بخواه محبت تو را از قلبم بردارد!

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

ناراحتم که شما تنها مي شويد!

شهيد ستوان ابرام

پس از فتح فاو، بمبارانهاي خوشه اي و شيميايي و آتش شديد توپخانه فشار زيادي بر روي بچّه ها وارد مي کرد، امّا هيچ گونه تأثيري در روحيّه ي آنها نداشت. آتشباري که من فرمانده آن بودم، بيش از 58 شهيد و زخمي داشت که آخرين زخمي آن ستوان « ابرام » بود. زماني که بالاي سر او رفتم و او را دلداري مي دادم، به من گفت: « جناب سلطاني نژاد، از اينکه زخمي شده ام ناراحت نيستم، ولي از اينکه شما تنها مي شويد ناراحتم. » به او گفتم: « تنها نيستم. »
گفت: « بچّه ها از صبح تا حال زخمي يا شهيد شده اند، کسي نيست. »
گفتم: « خدا هست. »
از اين گفته ي من خوشحال شد و گفت: « من رفتم، تو را به خدا مي سپارم. »
ستوان ابرام که اهل ميمه ي اصفهان بود، از آن جراحت بهبود يافت، امّا يک سال بعد مجدداً در جزيره ي فاو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. (1)

تا آخرين قطره ي خون با منافقين مبارزه مي کنم

شهيد قربان برقي نصفچي

در عمليّات چلچراغ منافقين در منطقه ي مهران، من معاون گردان توپخانه ي 382 از لشگر 16 زرهي بودم. حدود ساعت يازده شب، منافقين به خطوط دفاعي نيروهاي ما حمله ور شدند. اين عمليّات تا ساعت يازده صبح روز بعد ادامه پيدا کرد و نيروهاي ما با شهامت و رشادت قابل تحسيني دفاع مي کردند.
حدود ساعت يازده صبح، سرکار برقي که به عنوان سر گروهبان گردان انجام وظيفه مي کرد، نزد من آمد. تمام صورت او زخمي شده بود. از وي سؤال کردم: « چه اتّفاقي افتاده ؟» جواب داد: « چيزي نيست گلوله اي نزديک من اصابت کرد. » به او گفتم: « جهت مداوا به پشت جبهه برو. » گفت: « امکان ندارد که شما را در اين شرايط تنها بگذارم » و ادامه داد: « ما بايد تا آخرين قطره ي خون در کنار هم با اين کوردلان مبارزه کنيم! »
دوباره به داخل گردان برگشت و پس از حدود يک ساعت پيش من آمد و خبر داد که از جناح شمال، نيروهاي عراقي مبادرت به دور زدن ما کرده اند، من به او گفتم: « چند نفر سرباز به آن منطقه بفرست تا مواظب آنجا باشند. » گفت: « خودم مي روم. » گفتم: « مواظب خودت باش! »
او با چند نفر سرباز به آن قسمت رفتند و پس از نيم ساعت، سربازان در حالي که بسيار ناراحت بودند، خبر آوردند که سر گروهبان، پس از درگيري با منافقين به شهادت رسيد و بدن او در منطقه مانده است.
پس از دو روز با تلاش فراوان موفق شديم، بدن مطهر او را از منطقه ي دشمن بياوريم و با چشم خود ديدم که منافقين کوردل چشمهاي آن شهيد عزير را درآورده اند! (2)

از خدا بخواه محبّت تو را از قلبم بردارد!

شهيد محمّد ابراهيم همّت

« نزديک غروب خسته از راه رسيد. سر و رويش خاکي بود. لباسش بوي خاک گرفته بود. هر بار که از راه مي رسيد احساس مي کرد با خاک اُنس بيشتري پيدا کرده است. آن شب آرام تر از گذشته بود. انگار حرفي براي گفتن نداشت. نگاهش را از من دزديد. زود خوابيد. بالاي سرش نشستم. چشمهايش را بست. به چهره اش خيره شدم. براي اوّلين مرتبه ديدم حاجي پير شده است. در صورتش چين هايي به چشم مي خورد نه از آن چين هايي که همه ما مي شناسيم و صدها بار به چشم خود ديده ايم. بچّه ها - مهدي و مصطفي - در خواب بودند. من به برخورد وي فکر مي کردم. به جملاتي که بارها از دهان او شنيده بودم: « هنوز به تو متّصلم، از خدا بخواه که محبّت تو را از قلب من بردارد. »
آن شب بريدن حاجي را ديدم. برخورد سرد او گوياي همه چيز بود، به خودم لرزيدم، يک لحظه احساس کردم نکند آخرين شب... آخرين ديدارمان باشد. حاجي گفته بود صبح روز بعد ماشين ساعت 6/30 جلو منزل باشد. کمي زودتر بلند شد و خود را آماده کرد، امّا ماشين نيامد. ساعت هفت صبح راننده تنها رسيد. او گفت: « ماشين دچار نقص فني شده! » حاجي تا ساعت نه صبح در خانه ماند. دو ساعت تمام، بي آن که چيزي بگويد به رختخواب گوشه ي اتاق تکيّه داد و نشست. انگشتانش را به هم حلقه زد و زانوانش را بغل گرفت. حالتي گرفته و غمگين داشت. مهدي در حاليکه يک قوري در دست گرفته بود « بابا، بابا » مي گفت و دور اتاق مي چرخيد. گاه نيز خود را به پدرش نزديک مي کرد. امّا حاجي عکس العملي از خود نشان نمي داد. از سردي نگاهش طاقتم طاق شد. رو به وي کردم و گفتم: « اين دفعه تو خيلي نسبت به ما بي عاطفه شدي، حالا من هيچ، لااقل به خاطر اين بچّه رعايت کن. »
حاجي سکوت کرد و تنها صورت خود را به سمتي ديگر چرخاند. نمي توانستم تمام چهره اش را ببينم. قدري جابه جا شدم، او را تماشا کردم. قطرات پيوسته ي اشک را که از گونه هايش جاري بود ديدم.
ماشين که از راه رسيد حاجي آماده حرکت بود. به ياد دارم در سفرهاي قبل بند پوتين هاي خود را در بيرون از خانه در ماشين مي بست. ولي آن روز در نهايت خونسردي جلو در نشست و پس از آن که پوتين هاي خود را پوشيد آرام آرام بندهاي آن را گره زد و مهيّاي رفتن شد. وقت خداحافظي سرش را به زير انداخت و گفت:
« خدا را شکر ماشين دير آمد، توانستم بيشتر پيش شما باشم!... خوب ديگر ما رفتيم. »
- « کجا ؟»
- « جايي که بايد مي رفتيم! اگر ما را نديدي حالمان کن. » (3)

قمقمه ها را از تانکر عراقي پُر کرد!

شهيد حسين قوجه اي

ما هر شب بخشي از راه را مي رفتيم و پيش از روشن شدن آسمان به مقرّ خود بر مي گشتيم. شب آخر که به توپخانه رسيديم ديگر نتوانستيم برگرديم، چون پيش از خروج از منطقه هوا روشن مي شد و عراقي ها قادر بودند ما را ببينند. به همين دليل بعد از انجام کار، تمام روز را در يک گودال تانک به سر برديم.
صبح، وقتي به اطراف نگاه کرديم، توپخانه ي دشمن در برابر چشمهايمان بود. مي توانستيم به راحتي تعداد توپها را شماريم. من حدود 28 قبضه از توپها را شمردم. پيش از ظهر آب قمقمه هايمان تمام شد. مي خواستيم براي نماز ظهر وضو بگيريم، آب نداشتيم. حسين قوجه اي بلند شد و سه تا از قمقمه ها را برداشت. آنها نمي توانستند تصوّر کنند نيروهاي ايراني کيلومترها راه را پشت سر بگذارند و از دل ميدان هاي مين و سنگرها عبور کنند و خود را تا توپخانه برسانند.
حسين با خونسردي از گودال بيرون آمد و به طرف تانکر آب عراقي ها حرکت کرد. حسين 25-24 سال بيشتر نداشت، امّا خونسردي و شجاعتش حيرت آور بود. او رفت و قمقمه ها را پر آب کرد و برگشت. حتّي عراقي ها او را مي ديدند، ولي تصوّر نمي کردند از نيروهاي دشمن باشد. با آب قمقمه ها وضو گرفتيم و داخل گودال نماز را به جا آورديم. سپس شکلات هايي را که با خود برده بوديم به جاي غذا مصرف کرديم و بقيّه ي کار شناسايي خود را انجام داديم. (4)

با يک دستگاه بلدوزر، دشمن را فراري داد

شهيد مهدي تاجيک

شهيد تاجيک اُعجوبه اي بود که نظير نداشت. در عمليّات والفجر (3) کاري کرد که مدّتها، همه او را با انگشت نشان مي دادند. کنار پاسگاه درّاجي، شياري وجود داشت که به علّت وجود آن، تصرّف پاسگاه درّاجي مشکل شده بود و تيرباري که در دهانه ي شيار قرار داشت مجال حرکت به کسي نمي داد. همين تيربار، علي محمد رضايي را به شهادت رسانده بود. شهيد مهدي تاجيک - که مصداق واقعي « اَشجَعُ الناس مَن غَلَبَ هَواه » بود- به همراه نيروهاي تخريب به شيار نفوذ کرده بود ولي پس از اتمام مأموريت گروه تخريب، از آنها جدا شده و با يک دستگاه بلدوزر در طول آن به راه افتاده بود. حرکت متهوّرانه و قدرتمند او، دشمن را به اين گمان انداخته بود که، حتماً خط سقوط کرده است که يک بلدوزر بدون پشتيباني، اين چنين خود را در معرض خطر و معرکه ي مهلکه افکنده است، بنابراين فرار را بر قرار ترجيح داده بودند و چنين بود که يکي از خطوط محکم عراق بهم ريخته و شهيد تاجيک به تنهايي موجب فتح اين محور گرديده بود. (5)

حرکت شجاعانه

شهيد رضا دستواره

پيش از سپيده دم، افراد آماده ي حرکت شدند. اوّلين گروه که به راه افتاد، گروه مهندسي استان ايلام بود. دستگاهها و قواي مهندسي ديگر هم، به جناح هاي مختلف اعزام شدند. ما نيز جهت بازرسي به همراه ايشان به محل کار قواي مهندسي استان ايلام رهسپار شديم. اگر اشتباه نکنم محل کار اين استان تپه هاي قلاويزان بود. دستگاهها، آغاز به کار کردند. من هم بيکار نماندم و دستگاهي را به کار گرفتم. خاکريزها آماده و سنگرها ساخته شد. معاونت لشگر شانزده، جهت سرکشي در طول خاکريزها تردّد مي کرد. من در طول همين عمليات بارها ايشان را زيارت کردم و حتّي نحوه ي شهادت ايشان را هم به خاطر دارم. وقتي که تانکهاي دشمن سرتاسر منطقه را - مثل مور و ملخ - پوشاندند و با آتش بي وقفه ي خود، امان رزمندگان اسلام را بريدند، وقتي که ديگر تعداد آرپي جي زنها کفاف تهديد تانکهاي دشمن را نکرد، وقتي که ديگر دستگاههاي مهندسي، کارايي خود را در احداث خاکريز از دست دادند، فقط رشادت توصيف ناپذير شهيد دستواره، معاونت لشگر بيست و هفت بود که همه ي فعاليتها را به حالت عادي باز گرداند. دستگاهها دوباره غرش کنان خاکريز زدند و افراد جان تازه اي يافتند. او بود که در معرکه ي عشق و خون، چشمش را به دنيا بست تا جلوه اي از شکوه و بزرگي ايمان را به نمايش بگذارد. در لحظه اي، ناگهان تکبير گويان، از شيار خاکريزي، جيپ فرماندهي را به سمت ميدان جولان تانکها هدايت کرد. يک جيب تفنگ 106 که گلوله هايش تمام شده بود و انبوهي از تانک هاي مدرن و گلوله هايي که بي امان به سمت لشگر حق شليک مي شد. بي شک آن لحظه تجلّي واقعي اين بيت با مسمّي است که:
سوار و سياهي نيايد به کار
يکي مرد جنگي به از صد هزار
بي ترديد آن لحظه ي شگفت تصميم شهيد دستواره و حرکت جسورانه ي او به سمت تانکهاي دشمن، همچون ضربت حضرت مولي الموحدين در جنگ خندق کارساز بود و اگر اين تأثير را هم نمي داشت همه ي ما ديديم که دشمن را چنان به وحشت انداخت که لحظه اي در هزيمت و فرار، ترديد نکرد.
تانکها با زبوني تمام برگشتند و جبهه به حالت عادي بازگشت. اين حرکت خود عاملي شد تا يک لندکروز پر از مهمّات از حواس پرتي عراقي ها استفاده کند و از راه رسيده و شکار تانکها از سر گرفته شود. از سوي ديگر، اين اتّفاق چنان روحيّه ي مضاعفي به نيروهاي بسيجي بخشيد که با نارنجک به سمت تانکها حمله ور شدند. » (6)

زير نامه را او امضاء کرد!

شهيد داور يُسري

براي انجام کاري به سپاه رفتم و با کسب اجازه از نگهبان وارد اتاق فرمانده سپاه شدم. پاسداري را ديدم که مشغول جاروکشي بود. تا مرا ديد پيشدستي کرد و به من سلام داد و با لحني شيرين گفت: فرمايشي داريد ؟ گفتم: نامه اي دارم که فرمانده سپاه بايد امضاء کند، مثل اينکه تشريف ندارند.
وي جارو را کنار گذاشت، نامه را از من گرفت و شروع به خواندن کرد. تا من خواستم بگويم که برادر، شما حق نداريد نامه ي مردم را بخوانيد، بايستي شخص فرمانده بخواند و امضاء کند؛ ديدم دست به خودکار برد و زير نامه را امضاء کرد و به من تحويل داد. با خداحافظي، در حاليکه از اتاق خارج مي شدم، پايين نامه را نگاه کردم، زير خطوط امضاء، کلمه ي يسري به چشم مي خورد. (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- راويان فتح، صص 72-71.
2- راويان فتح، صص 78-77.
3- همسفران، صص 231-229.
4- همسفران، صص 101-100.
5- خاکريز خاطرات، ص 37.
6- خاکريز خاطرات، صص 61-60.
7- اين سبز سرخ، ص 93.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 

نسخه چاپی