رضا و رضوان (1)
 رضا و رضوان (1)

 

نويسنده: علي صفايي حائري




 

نامه ي استاد علي صفايي حائري براي فرزندش منيره

مقدمه(1)

« ياَأَيَّتهَا النَّفْس الْمُطمَئنَّةُ ارْجِعِى إِلى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً »(2)
منيره جان!نازنين مهربانم؛ جوانه زنده ي قلبم!
ماه هاست كه مي خواهم براي تو، كه مثل آبي آسمان و جاري آب ها هستي، حرف هايي را بنويسم؛ حرف هايي كه در همين ماه ها در دل من جوشيده اند و در ذهنم شكل گرفته اند.
ولي مي بينم، كه اين حرف ها، براي دل كوچك و مهربان تو و براي ذهن صاف و روشن تو، سنگين و بزرگ است.
مدّتي منتظر ماندم تا تو به بلوغ ذهني و رشد رواني بيش تري برسي. حرف هايي را كه نمي توانم تخفيف بدهم، با انتظار بلوغ تو، به تأخير انداختم؛ ولي مي بينم هنوز تو مي خواهي بر روي دست هاي من پرتاب شوي و هم چون مهديه، در آغوش من بماني.
با اين كه در تو جوانه هاي بلوغ سر مي كشد و تو از روز اوّل ماه رجب 1409، ساعت نه و نيم صبح، دهمين سال عمرت را آغاز كرده اي، ولي هنوز صلابت بلوغ و استقلال بلوغ و حتّي عصيان و سركشي همراه بلوغ را نداري. راستي، تو مثل جريان آرام آبي هستي كه روشن و زلال حركت كرده و عفونت و كدورتي را با خود ندارد.
تو و برادر سفر كرده ات محمّد، در زلالي عاطفه و روشني مهرباني، شبيه هم هستيد. همان طور كه موسي و مهديه، در صلابت اراده و خشونت استقلال، به يكديگر نزديك هستند. و تمامي شما با تمامي خصوصياتي كه داريد، همان جرعه هاي گوارايي بوده ايد و هستيد، كه دست مهربان حق، در گلوي خسته ي من ريخته و مرا سرشار و شرمنده گردانيده است.
راستي، حيفم آمد كه از اين همه ابتهاج و سروري كه در دل من موج مي زند، موج هايي كه گاهي از خود شما، از نگاه شما، از حالت هاي شما و از حرف هاي شما سر مي گيرد، براي شما سهمي نگذارم و در جام پاك شما جرعه اي نريزم و شما را به اين ضيافت نور و سرور نخوانم.
راستي، چه كسي باور مي كند كه در اين دنياي رنج، اين همه سرشاري و در اين كوير درد، اين همه شادابي و در اين آسمان تار، اين همه نور و سرور و بر فراز اين همه حقارت و شماتت، اين قدر اقتدار و شكوه؟
من از عنايت هاي مهربان حق شرمنده ام كه در اين مدّت كوتاه و از اين جام كوچك، اين همه مستي و ابتهاج در گلوي خسته و دل ملتهبم ريخته و اين گونه مبارك بر من باريده است.
مهربانم !تو هنوز اين حرف ها را نمي فهمي؛ تو عطش و تشنگي را نمي شناسي، كه قدر آب بداني. تو هنوز درد و رنج و فقر و ستم و خيانت و جنايت را تجربه نكرده اي. تو هنوز محروميت هاي سنگين و فشارهاي سخت را نچشيده اي. هنوز از مردم و آدم هاي دور و نزديك گزيده نشده اي. تو مجبور نبوده اي كه براي پدر مفلوك و مادر شكسته ات قالي ببافي و به كلفتي بروي و با تمام عزّت و مناعت طبعت، به ذلّت بيفتي. تو هنوز طعم تلخ شماتت و تحقير و كنايه و فحش را نمي شناسي، كه آسمان را بر تو تاريك و زمين را بر تو تنگ كند.
تو آن قدر ضعيف هستي كه اگر مادر برايت دير غذا بكشد، قهر مي كني. و آن قدر ناز پرورده اي، كه اگر در غذايت پياز و چربي باشد، آن را كنار مي گذاري.
تو هنوز از ميان سطل هاي زباله، نان هاي خشك را بيرون نكشيده اي. و با گربه ها در آخر شب، بر سر نان چرب كبابي ها، درگير نشده اي. تو هنوز پوست خيار و ته مانده ي ميوه ها را از روي زمين و كنار كوچه، آن هم با سرعت و دقّت، كه كسي تو را نبيند، جمع نكرده اي. تو هنوز لباس پينه دار نپوشيده اي. و هنوز وصله هاي بزرگ را با دست هاي كوچك و چادر كهنه ات پنهان نكرده اي. تو هنوز به خاطر دست هاي كثيف و پاي برهنه و كفش هاي پاره، نگاه تحقير آميزي را بر خود نخريده اي؛ و اين است كه معناي غصّه و رنج را نمي فهمي و بار مشكلات و مسؤوليت ها را نمي شناسي. و تنهايي و بي كسي را درك نمي كني؛ كه لذّتِ انسِ حقّ و پناه حقّ و محبّت حقّ را بفهمي و حتّي با سختي ها راحت باشي و با رنج ها راحت و تو در توفان ها آرام.
تو سرگرم درس هايت هستي و به دنبال وسائل نو و تازه خريداري شده ات.
وقتي سفارش مي كنم كه كاغذهاي دفترت را پاره نكن و ورق ها را دور نينداز، تو با صفاي دلت و به خاطر حرف من مي پذيري، ولي لزوم آن را احساس نمي كني؛ چون هميشه دفتر و قلم و مدادتراش، دم دست تو حاضر بوده و بدون مشكل مي توانستي از آن ها استفاده كني. مجبور نبوده اي كه كار كني و قالي ببافي و با دست هاي كوچكت، ظرف هاي بزرگ، آن هم در آب سرد و يخ زده ي حوض هاي قديمي و يا رودخانه ي پر خروش و ترسناك بشويي و تازه تو سري هم بخوري، كه چرا ليوان را به آب دادي و يا بشقاب را در حوض انداختي.
تو ممكن است كه اين داستان ها را در فيلم ها ببيني، كه دختري چگونه مجبور مي شود كه از مادرش جدا شود و يا خشونت پدرش بسازد و اشك و رنج مادر بزرگ را تحمل كند تا بتواند به خانواده اش كمك كند و با فلاكت و رنج و كلفتي ارباب، دزدكي به كلاس درس نگاه كند و با كار و كوشش و با پاكي و صفاي خودش، بتواند با سواد شود و از ميان هزارها خطر و هزارها دام، به شغلي و كاري و خانواده اي پيوند بخورد و خانواده از هم بپاشد و او دوباره از اول بسازد. تو اين ها را در فيلم ها مي بيني، ولي خودت آمادگي نداري و نمي تواني كه از رنج ها توشه برداري و با دست خالي، كارهاي بزرگ را بچرخاني.
مهربان من!تو هنوز خام و بي خبري. ولي مي خواهم برايت بگويم، كه چگونه عنايت هاي مهربان حق، من را در زير بارش بي امان فقرو شلوارهاي وصله دار و محروميت هاي خشن و در گرداب عقده ها و ناداري ها، دستگير شده و چگونه در شب هاي تنهايي و محروميت ها، خورشيد محبّت او در دلم طلوع كرده و چگونه در ميان تمامي رنج ها و درگيري ها و گرفتاري ها كه هنوز هم ادامه دارند مرا سرشار و بارور نموده است. حيفم آمد كه از اين ضيافت نور و سرور، آن هم در اين دنياي تاريك، براي تو سهمي نگذارم و از اين جلوه هاي محبّت و انس، براي تو نگويم و از اين باده ي شوق، در جام كوچك و مهربان دل تو نريزم.
نخواستم كه به جاي مكاشفه ي نور و سرور، تو را به همان درس ها و پيام هايي كه از فيلم ها و كارتون ها مي گيري، واگذارم. گر چه اين درس ها تا حدودي رمز پيشرفت و تلاش و موفّقيّت را براي تو مي گشايد و تو مي تواني از ميان رنج ها سربلند كني و جوانه بزني و بارور شوي و خودت و ديگران را بهره مند سازي. اين درس ها مي تواند به اميد به آينده وبا تكيه بر استعداد و توانايي هايت، تو را نيرومند و مسلّط پيش براند. ولي نمي تواند تو را همراه رنج، راحت نمايد. و نمي تواند در برابر سؤال هاي سِمج و لجوج و پرسش هاي عميق و بنيادي، كه زندگي را و بودن انسان را زير سؤال مي برد و حتّي خودكشي را پيش پاي او مي گذارد و يا بي خيالي و بي تفاوتي را در او بر مي انگيزد و يا فراموشي و مستي را به او هديه مي دهد، كارساز باشد.
بعدها مي فهمي كه آدم ها، چه در بربر رنج ها و مصيبت ها و چه همراه كامروايي ها و دل خوشي ها، به پوچي مي رسند و از خود مي پرسند كه: اين زندگي، با اين همه رنج و يا اين زندگي محدود و كودكانه، كه همه چيز آن فراهم و آماده است، چه معنايي دارد؟ چه خاصيتي دارد؟ من در ميان كاخ هاي سبز و سفيد و همراه تمام خواسته ها، جز زندگي مكرّر و بي حاصل چه خواهم داشت؟
آن جا كه آخر، مرگ و جدايي است، پس چرا تكرار ها را تلاوت كنم و شكسته، اسير مرگ شوم؟
بعدها مي فهمي كه اين پوچي، درد محرومان و بي نوايان و يا گرفتاري كامروايان نيست؛ كه اين ها درد آدمي است، كه فرصت محاكمه ي خود را يافته و زندگي را زير سؤال برده است و در برابر اين سؤال هاي سِمج، به خودكشي و يا بي تفاوتي و بي خيالي و يا مِي و مستي پناه برده است تا دمي ز وسوسه ي عقل بي خبر باشد.
بعدها مي فهمي كه اين درس هاي كار و استقامت و پشتكار، نمي تواند در دنياي بدون اميد و بدون هدف، كارگشا، باشد. و مي فهمي كه بدون اين مكاشفه و آگاهي، اميد و آرزويي و هدف و مقصدي باقي نمي ماند. در دنيايي كه شب و روز و بهار و پاييز و زمستان و تابستان با هم است، نمي توان از شب رنجيد، كه روز در راه است. و نمي توان به روز دل خوش بود، كه گرفتار شب است. نمي توان در بهار غزل خوان شد، كه پاييز در راه است. و نمي توان در پاييز غصّه دار ماند، كه بهار مي آيد. پس در اين دنيايي بي آرام، نمي توان نشست. نمي توان مغرور و مأيوس بود. آن ها که شب وروز را و بهار و پاييز را مقصد گرفته اند، هر دو به پوچي مي رسند. و آن ها كه حركت را و كوچ را و رحيل را فهميده اند و بانگ رحيل را شنيده اند، آماده اند و بهره بردار. اين ها در رنج، راحت هستند و ديگر به انتظار موقعيت هاي خوب نيستند؛ كه فهميده اند بايد در هر موقعيت، كاري كرد و بهره اي برداشت. به جاي موقعيت و امكانات، به موضع گيري هاي مناسب روي آوردند.
بعدها كه بزرگ تر شدي و گرفتارها، ودرگيري ها را ديدي و شناختي، مي فهمي، كه در دنياي رنج آلوده و به غم پيچيده، نمي توان به اميد متزلزل دل بست و نمي توان بر نعمت متزلزل تكيه كرد و نمي توان بر روي موج خانه ساخت و بر ثروت و قدرت خود و پدر و برادر و همسر دل خوش بود، كه اين ها، تكيه گاه هاي محكم و پناهگاه هاي امني نيستند.
من براي دل بالغ و ذهن بالغ و فكر بالغ و عقل بالغ و روح بالغ تو، مي نويسم و به خامي و ناز پروردگي تو، در حرف ها تخفيف نمي دهم؛ كه انتظار بلوغ و صلابت و بصيرت و دقّت تو را دارم؛ كه تو با چشم هاي بالغ و نگاه نافذ، درد و رنج و محروميت و فقر و خيانت و جنايت و خون و جنگ را مي بيني و مي شناسي و ناچار بايد به كار و كوشش و تلاش و استقامت روي بياوري و با اميد و هدفي كه براي خودت مي گيري، خودت را از باتلاق ها ودام ها برهاني؛ و به يك زندگي مرفّه و مطلوب و ثروت و قدرت همسر و فرزندهاي خوب دل خوش كني و مثل همين ها كه در فيلم ها و كارتون ها مي بيني، زندگي و تحمّل و تحمّل وزندگي كني؟
اما اگر، از اين مدار بسته و ازاين تلاوت تكرار هم خسته شدي، مي تواني با من بيايي تا من از اين جام سيرابت كنم و در ضيافت نور و سرور، سرشارت نمايم؛ كه اين مكاشفه و آگاهي، غرور و يأس را پاك مي كند و در بهار و پاييز و در شب و روز، تو را به راه مي اندازد. و تو را از پوچي درد و از پوچي دارايي، حتّي از پوچي تكامل و شكوفايي، به سوي جهتي عالي تر و مقصدي بدون محدوديت و محكوميت مي كشاند.
تازگي داستاني خواندم از يك زن ودرباره ي يك زن.(3)طوبي، دختري است كه با ناز و نعمت زندگي مي كند، ناگاه مرگ پدر را مي بيند. پس از بلوغ، با خواست خودش، با پيرمردي ازدواج مي كند و قحطي را مي بيند و مرگ كودكان نشسته و ايستاده را مي بيند. بي چارگي ها را مي بيند؛ بحران مي گيرد؛ از خوراك مي افتد، به قبرستان پناه مي آورد. شوهرش طلاقش مي دهد. پس از مدّتي به خاطر زيباييش، براي شاهزاده اي از خاندان قاجار، كه چندين بار ازدواج كرده و به عيّاشي و بعد هم درويشي روي آورده، خواستگاريش مي كنند و از پسر دايي اش، كه در دل مشتاق او بوده، او را مي ربايند. او با ناز و نعمت، همراه بچه هايي اشرافي بارور مي شوند تا آن جا كه مشروطه خواهان پس از سركوب، محمد علي شاه را كنار مي گذارند و شاه زاده هاي قلدر، فراري مي شوند و شوهر او به روسيه مي رود. و او با چهار فرزند، به قالي بافي پناه مي آورد و در خانه ي پدري، با مستأجرها زندگي مي كند. و در همين خانه است كه مرگ دختري را به دست دايي اش مي بيند و خون او را زير پاهاي لزجش حس مي كند. دايي دختر كه مباشر املاك شاه زاده است، پس از هجوم قزّاق ها، خواهر ديوانه ودو فرزند او اسماعيل و ستاره را به تهران و به خانه ي طوبي مي آورد. ستاره كه در هجوم قزّاق ها آبستن شده و نطفه ي حرام ناخواسته در وجودش نشسته، با دست دايي متعصّب وبي خبرش كشته مي شود.
طوبي كه بيچارگي دايي و عصمت دختر را مي بيند، نقشه مي كشد و دختر را در باغچه ي خانه و زير درخت انار دفن مي كند و پس از طلاق و جدايي از شوهر عيّاش و زن باره، كه دوباره دختري چهارده ساله را در تبريز گرفته،چهل سال اين بار را به دوش مي كشد تا اين كه دخترهايش به خاندان اشرافي شوهر مي كنند و پسرش از همان ها زن مي گيرد تا اين كه دختر آخرش از شوهر پير و درمانده اش، پس از سه سال كه در اصفهان زندگي مي كردند، جدا مي شود و با سفارش همان شوهر پير و مهربان، ماشين نويسي را مي آموزد و در بانك استخدام مي شودو پنهاني با اسماعيل، كه از بچگي به او علاقمند بوده، ازدواج مي كند.
اسماعيل، بي خبر از داستان خواهر، با اين خاندان اشرافي پيوند مي خورد؛ در حالي كه سال هاي آخر دانشگاه و رشته ي فلسفه را مي گذراند وبا حزب توده پيوند خورده و به زندان مي افتد، در حالي كه برنامه ي خارج را داشتند و مونس، زن او فرزندي را باردار شده بود.
مونس كه پنهاني ازدواج كرده بود، مجبور مي شود، كه فرزندش را ناشيانه سقط كند و در اين فاجعه، رحم خود را براي هميشه از دست بدهد.
طوبي با اين ننگ و با اين هراس و با اين شكست، مونس را به سراغ پير خودش، گدا علي شاه؛ كه از او دستور مي گيرد، مي بردو با سفارش پير، مونس پس از هشت ماه بي توجّهي به سراغ اسماعيل در زندان مي رود و با سفارش شوهر سابقش، اسماعيل را نجات مي دهد و به مصيبت تازه ي خودش مي رسد.
هنگامي كه تصميم به رفتن خارج و ادامه ي تحصيل دارند، اسماعيل از داستان خواهرش ودرخت انار و راز بيست ساله با خبر مي شود و پاي بند خانه مي ماند و ناچار بچه هاي ميرزا محمود بنّا را، كه چهار ماه هنگام بنّايي خانه، با آن ها مأنوس شده بودند و بعدها پدرشان هم در ميان گود، از دست رفته بود، به خانه مي آورند. كمال، پسري پرخاشگر است و بدبين. و مريم، دختري مهربان و آرام. و كريم، پسري مطيع و سر به راه. مريم را مونس و اسماعيل بر مي دارند. و كريم را طوبي؛ و كمال به دنبال كار مي رود و مستقل با دوستان گودش، اكبر و عبدالله به كار مكانيكي مشغول مي شوند.
بچه ها از برخوردهاي متفاوت اسماعيل حزبي و مادر بزرگ سرسپرده ي پير و مونس دل سوخته ي مهربان و مذهبي و اشرافي، با مشكلاتي آشنا مي شوند.
مريم براي رشته ي پزشكي دانشگاه قبول مي شود و كريم، از نماز و عرفان جدا نمي شود و كمال، پس از سال ها مي آيد در حالي كه زندگي مخفي و چريكي دارد. او مريم را با خود مي برد و با اكبر پيوند مي زند و مدّت ها مي گذرد تا آن شب كه پس از صداي رگبار گلوله در خيابان، مريم با پاي شكسته و سينه ي خون آلود، همراه اسلحه اي كه از خود جدا نمي كند، در آغوش مونس و پيش پاس اسماعيل و طوبي و كريم مي ميرد و در كنار ستاره در زير درخت انار دفن مي شود.
اين بار مونس و اسماعيل، كه جز كتاب و مشروب پناهي ندارد، از خانه ي خراب طوبي كه راضي نمي شود از آن جدا شود، بيرون مي روند و طوبي تنهاي تنها مي ماند؛ چون كريم هم براي انتقام از كمال رفته است.
طوبي، در كنار درخت، با آن همه فشار و خاطره ي درد، مي ماند و به جنون مي رسد و در اين روزهاي جنون است كه رؤيا و مكاشفه هاي او شكل مي گيرد. و بيچارگي و بي پناهي زن را، در طول تاريخ مي فهمد، كه هر روز به لباسي و شكلي اسير است؛ يك روز گرفتار كار و تلاش خانه و فرزند و يك روز اسير عيّاشي و نگاه مرد و يك روز همراه سلاح و مبارزه و هميشه همراه درد و رنج.
اين خلاصه ي اين داستان بود. من نمي خواهم از درد و رنج زن و در طول تاريخ بگويم و مظلوميت و محروميت او را فرياد كنم؛ چون من معتقدم تمامي آدم ها، از بزرگ و كوچك، زن و مرد، ناكام كامروا، همه همراه درد و رنج هستند. من مي خواهم مجموعه ي همه ي زندگي هاي پر رنج و تمامي داستان ها و فيلم هاي درد و شكست و جنگ و خون و خرابي و فساد و خيانت را كنار هم بگذاري تا بتواني از حجاب زندگي زن و مرد و ناكام و كامروا، به اين اوج عرفان و آگاهي برسي و از اين ضيافت سرشار شوي.
و گرنه، با نگاه هاي محدود، همان درس هاي تلاش و استقامت و استقلال و خودكفايي مطرح مي شود و يا پوچي وبي خيالي و يا مستي و بي خبري ويا خودكشي و يا هم چون طوبي، درويشي و سرسپردگي.
من مي خواهم در تو نگاهي روشن شود و دل تو، آن گونه برويد و بارور شود كه بتواني در برابر اين درد و رنج فراگير، كه نتيجه ي بي قراري دنيا و انسان است، مقاوم باشي. دنيا، دنياي حركت و بهار و پاييز و زمستان و تابستان است. دنيا، دنياي چهار فصل است. و انسان هم، انساني است كه به تكرار و تنّوع دل نمي بندد و قرار نمي گيرد. و هر روز، بت هاي ديروزش را خودش مي شكند. من مي خواهم با اين نور و سرور، در برابر اين درد و رنج فراگير، بهره بردار باشي و بدون انحراف و شكست، سرفراز و پيروز و مُفلح باشي.
دخترم! بعدها كه تجربه هاي گسترده تر و برخوردهاي بيش تر پيدا كردي، مي بيني كه تمامي زندگي ها و تمام آدم ها، از زن و مردو محروم و بهره مند، با رنج هايي همراه هستند. داشتن و نداشتن، هر دو رنج است. داشتن، غصّه ي جدايي را دارد و نداشتن، تلخي محروميت و زخم تحقير وسرشاري و كامروايي هم، رنج پوچي را دارد و درد بي دردي؛ كه دل آدم، از دنيا بزرگ تر است.
دل ما، از تمامي هستي، بزرگ تر است.
همه ي زندگي ها، با درد پيچيده و با رنج آميخته. هر كس كه به آگاهي و خودآگاهي و شعوري مي رسد، آرزوها و رؤياهايي پيدا مي كند و هدف ها و مقصدهايي را در نظر مي گيرد. به راه مي افتد و سالك مي شود. همه ي سالك ها و راه روها گرفتار هستند و در تمامي سلوك ها و رفتارها، رنج و درد پوچي و بن بست هست.
مي بيني، كه ناچاري با آن نگاه و نور و سرور پيوند بخوري تا با رنج راحت باشي و در بهار و پاييز، بهره بردار؛ چون تلاش و استقامت، جوابگوي اين دردهاي فراگير و رنج هاي رفاه و پوچي برخورداري وپوچي شكوفايي نيست. همان طور كه عصيان و سركشي و يا بي خيالي و عيّاشي، مرهم اين زخم هاي سنگين نيست.
داستاني ديگر را، تازگي درباره ي دختري از پادشاهان بني اسراييل خواندم: « يكليا و تنهايي او ».(4)يكليا، دختر پادشاه، به چوپان جواني دل مي بندد و تا آخرين مرحله با هم مي آميزند. پدر كه اين نكته را از كنيزان كاخ مي شنود، با حيله نام چوپان را از دختر بيرون مي آورد. او را مي كشد و دختر را با تازيانه مي زند و لباس دختران بني اسراييل را بر تن او مي درد و زنگوله هاي بدنامي را به پايش مي بندد و از دروازه ي اورشليم، رو به دمشق بيرونش مي كند. دختر در كنار رود آبانه راه مي افتد و از هيچ چوپاني، نان و شير و شراب نمي گيرد.
تا آن روز غروب در كنار علفزاري مي افتد و شب مي رسد و آتش هاي چوپان ها، يكي پس از ديگري خاموش مي شوند.
دختر پستان هايش را به علف ها مي فشارد و به ياد عشق بردار آويخته اش، مدهوش مي شود.
شيطان، با فانوسي از دور به او نزديك مي شود؛ چراغ را خاموش مي كند و از دختر و از چگونگي عشق او مي پرسد. دختر تنهايي اش را مي گويد و شيطان مي گويد: اين تنهايي را، همان روزها كه با معشوق همراه بودي، داشته اي و به بهانه ي تأمّل در عظمت عشق، به تنهايي پناه مي آوردي؛ در حالي كه عشق تو عظيم نبود و تو نام جوان را فاش كردي.
شيطان از عصيان خود مي گويد و اين كه او مي خواهد كه نمايش بدهد و زباني را مي خواهد كه او را تلفّظ كند؛ در حالي كه جهان، از تكرارهايش، در حال گنديدن است.
آن گاه از داستان دو روز حكومت خود بر شهر بني اسراييل مي گويد، كه چگونه پادشاه او را به شهر راه داده ودر دست او اسير شد.
ميكاه پادشاه بود. عسابا، پسر عمويش كه سركش و لذّت طلب بود. و عازار پسر و سردارش، كه مرد جنگ بود و ايزابل، زن زيبا و مغرور او و يورام پدر زن عازار و كاتب تاريخ پادشاه.
عازار، پس از دو سال جنگ باز گشته بود و در جشن پيروزي، دختري از بني عمون، بنام تامار را به پدر تحويل داده بود و دختر، پادشاه ناشناس را انتخاب كرده بود و پادشاه كه نمي خواست اسير دختر بشود، به او دل داده بود و مي خواست او را به قصر بياورد.
از سوي ياكين نبي، پيام آورند كه هيچ بيگانه اي را از دروازه هاي اورشليم عبور ندهيد و ناچار تامار را پشت دروازه گذاشتند؛ ولي عسابا، با تحريك ها و وسوسه ها، شاه را شبانه به دروازه ي شهر كشاند و تامار را به قصر آورد و با او به خلوت نشست.
نشانه هاي عذاب آشكار شد و آسمان تاريك و پر صدا آنها را به وحشت انداخت.
آمنون عابد به شاه نهيب زد و تامار، كه در اين فرصت بيرون خزيده بود، با عازار روبرو شد و با وسوسه هايش با او تا صبح ماند.
شاه كه در برابر آمنون، با وسوسه هاي عسابا ايستاده بود، در برابر هجوم و فرياد و خواهش مردم و سخنان شائول ماهي گير‌ اين كامل مرد سخت كوش تا غروب وقت خواست و با تامار در خلوت نشست.
هنگام غروب، عرّابه اي را با دو الاغ لنگ و زينت هاي بسيار، براي بردن تامار آورده بودند؛ اما هنوز از پادشاه خبري نبود تا اين كه پرده هاي قصر كنار رفت و تامار بدون اين كه كسي به او چيزي بگويد، به درون عرّابه رفت و مردم او را به فرياد و سنگ، بيرون راندند.
شاه، در برابر فشار عشق، بالاي بام قصر آمد و با خدا زمزمه كرد و خدا به او بركت دادو فرشته ها را براي بوسيدن پيشاني او فرستاد.
داستان دو روز حكومت را، شيطان براي يكليا گفت و سپس پيش از آن كه هوا روشن شودو در روشنايي، چهره ي او مشخص شود، بر روي رود آبانه، عصازنان راه افتاد و و يكليا، نيمه عريان بر روي علف ها افتاده بود و او را نگاه مي كرد.
راستي، نه، يكليا، نه شيطان و نه پادشاه، كه همه ي آدم ها تنها هستند. و اين تنهايي، با عصيان و با خوشي ها و لذّت ها وبي خيالي ها و بي خبري ها، درمان نمي يابد؛ كه دل ما، بزر گ تر از اين زندگي و بزرگتراز تمامي هستي است.
در وسعت دل بزرگ ما، تنهايي را نمي توان با اين لحظه هاي شاد و يا بت هاي گوناگون و يا دلدارهاي چند رنگ، درمان كرد؛ كه اين دل، دلداري ديگر مي خواهد. اين خانه، براي ديگران بزرگ است.
ما مي خواهيم، اين دل بالغ را، با شهوتي مكرّر و بوسه هاي شيرين مشغول كنيم و اين، كاري است كه به بن بست مي رسد. اگر تمامي ايزابل ها وتامارها وتمامي عشق ها را يك جا به ما بسپارند، باز هم سرزمين دل ما، سرزمين گسترده ي وجود ما، خالي است و اين خلوت، نه در هنگام محروميت، كه حتّي در لحظه ي برخورداري هم احساس مي شود؛ و تازه بهتر احساس مي شود.
يكليا، بر فرض كه هر روزش را با چوپاني محبوب پر كند، باز وجود او سرشار نمي شود؛ كه اين فقط يك گوشه ي دل اوست. اين فقط لب ها و پستان ها و سينه ها و بازوهاي عريان او را مي پوشاند. گيرم كه چوپان محبوب يكليا، بالاي دار نرود و گيرم كه تمامي عالم برايش چوپان بزايد؛ مگر يكليا مي تواند تا هميشه ي هميشه، با بدن هاي چوپان ها و مردهاي محبوب، ا ز تنهايي نجات يابد؟
دل آدمي، بزرگ تر از اين زندگي است. و اين، راز تنهايي اوست. او چيزي بيش تر از تنوع و عصيان را مي خواهد. او محتاج تحرّك است و حركت، با محدوديت سازگار نيست، كه محدوديت ها، عامل محروميت و تنهايي ماست.
آخر، چگونه مي توان هم زبان با شيطان، عصيان را راه چاره شناخت؟ در جهان قانونمند، عصيان ودرگيري، جز عذاب و رنج چه خواهد داشت؟ بر فرض عصيان كنم و اسيد را لاجرعه سركشم، آيا دستگاه گوارش من تحمّل دارد و آيا وجود قانونمند من، در رنج و غذاب نمي نشيند؟
دنيا، قانونمند است و نمي توان بي گُدار به آب زد. دنيا، همه جايش راه نيست؛ يك راه مشخص و يك نظام حاكم دارد؛ كه غريزه در حيوانات و علم در انسان تا اندازه اي اين راه را شناخته است. و همين محدوديت غريزه و علم، نياز به وحي و نبوت را مطرح نموده است؛ چون انسان چه در رابطه با فكر و عقل و غرايز و غضب و شهوتش و چه در رابطه با اشياء و چيزهايي كه مي خورد و مي پوشد و نگاه مي كند و دست مي گيرد و چه در رابطه با افراد، از همسر و پدر و مادر و فرزند گرفته تا آدم هاي دور ونزديك و چه در رابطه با ملّت هاي ديگر، محتاج وحي است و نياز به رسول دارد تا به او بياموزد، كه چگونه با خودش كار كند و با فكر و عقل و غرايزش برخورد نمايد. و چگونه با اشياء و زمين و آسمان و اطرافش، رابطه برقرار نمايد. و چگونه با آدم ها تماس بگيرد و با ملّت ها سياست بگذارد.
براي كسي که قانونمندي را شناخته، آدم ها و اشياء، مثل سرزمين هاي مين گذاري شده هستند. آدم ها، حتي با يك كلمه منفجر مي شوند. و همين است كه براي عالِم عارف، حالت دقّت و حذر شكل مي گيرد. مي بيني، وقتي كه مي خواهي به سيم برق دست بگذاري و يا آتشي را برداري، چگونه حذرو دقّت داري. تماي وجود تو و تمامي جهان اطراف تو و تمامي آدم هايي كه با آن ها رابطه داري، همين حذر و دقّت را مي خواهند؛ چون در كنار قانونمندي ها، فقط يك راه هست و بي حساب نمي توان به هر طرف پريد و هر چيز را زير پا گذاشت. سالك، ناچار است كه اين قانونمندي ها را بشناسد و ناچار است كه اين همه را در سلوكش مراعات كند. در واقع، سالك بايد به گونه اي حركت كند كه آخر سر، به بن بست نرسد. و بايد به گونه اي حركت كند، كه قانون ها و نظام را زير پا نگذارد؛ كه عذاب بن بست و پوچي و عذاب عصيان و درگيري، سالك را رها نمي كند؛ که اين سلوك، سلوك رنج است. و اين سلوك، در عذاب است و در جهنّم است. و آنچه اين سلوك را گرفتار كرده است، يكي جداي و بريدگي از حقّ است؛ و ديگري، بخل و بريدگي از خلق است؛ و سوّمي، فرورفتن و با فرو رفته ها، دمخور شدن و از فوز و رويش دل بر گرفتن؛
و چهارمي،از معاد چشم پوشيدن و به پاداش تكذيب كردن است.
اين حكايت قرآن است كه: « إِلا أَصحَب الْيَمِينِ، فى جَنَّتٍ يَتَساءَلُونَ، عَنِ الْمُجْرِمِينَ، مَا سلَككمْ فى سقَرَ »(5)؛ چه چيز شما را سلوك شما را در جهنم قرار داد؟
« قَالُوا لَمْ نَك مِنَ الْمُصلِّينَ، وَ لَمْ نَك نُطعِمُ الْمِسكِينَ، وَ كنَّا نخُوض مَعَ الخَْائضِينَ، وَ كُنَّا نُكَذِّب بِيَوْمِ الدِّينِ، حَتى أَتَانَا الْيَقِينُ ».(6)
جواب مي دهند كه ما هيچ گاه پيوند و نمازي با او نداشتيم و مسكين را اطعام نكرديم و با آن كه به يقين رسيده بوديم، از مقصد چشم پوشيده و با فرورفته ها، در زندگي فرو مي رفتيم؛ هم چون سنگي كه در باتلاق فرو رودو از خود موجي هم به جاي نگذارد. به دنيا آورده بوديم وروز ديگر را نمي پذيرفتيم.
اين ها، با اين بريدگي و چشم پوشي و فرو رفتن ها و بخل ها، هيچ زمينه اي را باقي نگذاشته اند و هيچ كس نمي تواند به آن ها كمك كند و همراه آن ها شود و بار افتاده ي آن ها را بردارد: « فَمَا تَنفَعُهُمْ شفَعَةُ الشاّفِعِينَ ».(7)شفاعت، آن جايي است كه تو زمينه اي داشته باشي و ريشه اي داشته باشي. آن گاه، آفت ها و بدي ها را يا با توبه ي خودت و استغفار خودت پاك مي كني و يا با استغفار ديگري و طلب ديگري، كه جفت تو و همراه زمينه ي آماده ي تو مي شود و شفيع و همراه تو مي گردد. آن جا كه تو زمينه اي نداشته باشي، نه توبه اي از خودت باقي مي ماند و نه شفاعتي و همراهي از شفيعي.
ما همگي، در راه طلب و در تمامي سلوك ها، در تمامي راه هايي كه در پيش داريم، پرشور و سرشاريم. امّا همين كه به بن بست و پوچي و يا شكست و محروميت مي رسيم(8)، در عذاب مي نشينيم و ازسخط و نفرت و غضب سرشار مي شويم. و به جاي آن كه ضعف ها و كسري هاي خود را تحليل كنيم، به درگيري با خدايي كه قبولش هم نداريم و وجودش را منكريم، مي پردازيم. به جاي آن كه در مقصد و هدف و در راه و رفتار و سلوك مان تغييري بدهيم، از خداي هستي، كه موهومش هم مي شناسيم، مي خواهيم كه جهان را تغيير بدهد و جاي هوس هاي ما را در اين نظام بگشايد و حرف دل ما را بر تمامي قانونمندي ها ترجيح بدهد.(9)
و اين هم حكايت قرآن از اين هاست: « وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلى حَرْفٍ فَإِنْ أَصابَهُ خَيرٌ اطمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَب عَلى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَ الاَخِرَةَ ذَلِك هُوَ الخُْسرَانُ الْمُبِينُ »(10)
بعضي از مردم، خدا را يك طرفه مي پرستند. همين كه خوبي ها به آن ها برسد، با اطمينان به خدا روي مي آورند؛ و همين كه گرفتاري ها و فتنه ها دامن گيرشان شود، روي بر مي گردانند و دنيا و آخرت را از دست مي دهند. دنيا را، با رنجي كه مي برندو آخرت را، با چشم پوشي و كفراني كه مي آورند. و اين خسارت، آن خسارت آشكار است.
اگر بخواهي به جاي اين برگشت زيان بار و به جاي سخط و نفرت و غضب، انس و سرور و ابتهاجي، تمامي قلب را سرشار كند، مي تواني. و اين كاري بنيادي و اساسي است، كه در ميان اين دردها و رنج ها و بحران هاي فردي و اجتماعي، مي تواند اميد و هدف را براي تو نگاه دارد تا بتواني از استعدادهاي خودت و امكانات بيرون استفاده كني و حتي از مانع ها، مركب بسازي.
اين گونه، مي تواني به آن درس ها، و پيام هايي كه از فيلم ها و كارتون هاي گوناگون مي گرفتي و به تلاش و اسقامتي كه مي ديدي، روي بياوري و هم چون حنا در مزرعه و نل در جست و جو و اوشين و هاچ، در استقامت و پايداري مقاوم باشي؛ چون اميد و هدف، مي تواند به كار و كوشش معنا بدهد و اين انس و سرور و ابتهاج، مي تواند اميدهاي محكم و هدف هاي ثابت را به تو بازگرداند. اميدهايي كه گرفتار يأس و غرور نشود و هدف هايي كه با دستيابي آن، به پوچي و بن بست راه نيابد. و بتواند در برابر سؤال هاي سِمج و بنيادي سؤال هايي كه تمامي زندگي را مي لرزاند سرافراز بماند.

ادامه دارد...

پي‌نوشت‌ها:

1.تاريخ تحرير نامه، 18 آبان ماه 136
2.فجر، 27و 28
3.طوبي و معناي شب، نوشته ي شهرنوش پارسي پور
4.يكليا و تنهايي او، تقي مدرّسي
5.مدّثر، 39 تا42
6.مدّثر، 43 تا 47
7.مدّثّر، 48
8.محدوديت هاي ما در هدف و در عمل و وجود ما و در محيط و قلمرو، باعث محروميت و عذاب خواهد بود. و اين محدويت ها، با خلوت و عبادت (صلاة)و با برخورد و احسان و بلاء، مي تواند شكسته شود. خلوت عبد با خودش، فشار كم تري دارد تا بر خورد خلق با او و برخورد بلاء و ابتلا ء حق با او.
و اين است كه بلاء، ديوارهاي وجود و حصار هاي تو را مي شكند و همت تو را از دنيا، به روز ديگر و از شهود، به غيب مي كشاند ودو محدوديت وجود و محيط را بر مي دارد.
9. « وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءَهُمْ لَفَسدَتِ السمَوَات وَ الاَرْض وَ... ». مؤمنون، 76.
10.حج، 11

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي؛ (1388) نامه هاي بلوغ، قم: انتشارات ليلة القدر، چاپ هشتم



 

 

نسخه چاپی