عمل و بحران هاي عمل (3)
 عمل و بحران هاي عمل (3)

 

نويسنده: علي صفايي حائري




 

نامه ي استاد علي صفايي حائري به فرزندش مهديه

تماميّت

ميوه ي عمل، گذشته از فهم و علاقه و گذشته از انگيزه ها و روش ها و گذشته از زمينه ها و ريشه ها، به فرصت دادن و يا فرصت يافتن، به تجربه كردن و تمرين داشتن نياز دارد.
پس آموزگار و مربّي و در نهايت خود، تو، بايد با خودت كار كني تا شهامت اقدام و لذّت آفرينش و ابتكار را مزه مزه كني.
عزيز مهربانم!اگر تو به خواهر كوچك و يا فرزند محبوبت فرصت ندهي كه ظرف بشويد، كه جارو كند، كه حتّي با خراب كاري و زحمت زيادي، كار را بياموزد و شهامت عمل كردن و جرأت اقدام را تجربه كند، ناچار در هنگام بلوغ و در كوره ي حوادث هم، زبون و ترسو و بي شخصيت مي تواند بماند.
گفتم، مي تواند بماند و مي تواند كه حتّي در اين شرايط تحقير و در اين فضاي مزاحم، آري، مي تواند در همين فضا، با دقّت بيش تر به تمرين هاي پنهان روي بياورد و كار سامان يافته را به تو عرضه كند و برق تحسين را در چشم هاي تو بنشاند.
آدمي با تحقيرها و ستم ها، مي تواند همين ها را بهانه كند و كنار بماند و تجربه نكند و مي تواند از همين تحقيرها، انگيزه ي عمل و دقّت بيش تر را به دست بياورد و در فضايي دورتر به تمرين مشغول شود تا آن كه آوازه ي كارهاي موفّق او، گوش ها و چشم هاي سخت گير و تحقير كننده را تسخير نمايد.
شايد خود من، به خاطر سخت گيري ها و توقّعات بلند پدرم كه روحش شاد و روانش مسرور باد كارهايم را در حوزه اي دور از انتظار او آغاز مي كردم و دنبال مي نمودم. و او با محبّت و پيچيدگي خاص خودش، پس از سال ها، اين همه را به حساب ادب و نجابت من مي گذاشت و پيش ديگراني، كه مي دانست براي من حكايت مي كنند، به تمجيد و تحسينم مي پرداخت.
من مي توانستم كه با پدر، به خاطر اين غرور و چشم پوشي ها و تحقيرها و سخت گيري هايش، دل خسته بمانم؛ و مي توانستم خودم را در جايي ديگر آماده كنم و حتّي به خاطر ادب و يا پيچيدگي خاصّ خودم، اين را به رخ پدر نكشم و با شرم و خجالت از آن بگذرم. و پس از سال هاي سال، داستان جلسات بحث و نوشته ها و كتاب ها را، كه ديگران در حضور او مطرح مي كردند و او اشتياق خود را نشان مي داد كه چه بوده و چگونه بوده، اين داستان را كوتاه كنم و از زيره به كرمان بردن بپرهيزم.
راستي، كه مي توان در هر شرايطي كاركرد و بهانه نياورد. ومي توان با تمامي زمينه ها، عذر تراشيد و جرم را به گردن ديگران انداخت و از لولو و از بخت بد و از شانس خراب و از هزار كس و ناكس، دستاويز درست كرد.
مهديه جان!به خاطر روحيه حسّاس و دل پر توقّع تو، پيشنهاد مي كنم كه در اين خاطره بيش تر تأمّل كني و هيچ كس و هيچ چيز را مانع موفقيت خودت نداني ودر هر شرايط، به دست هاي خودت سفارش كني و همّت خودت دل ببندي و به عنايت خدا اميدوار باشي؛ كه مي توان از ترس، به قدرت و امن و از فقر، به غنا و ثروت و از تنهايي، به جمعيّت و از هيچ، به همه چيز رسيد؛ كه او روز را از دل شب و شب را بر سر روز مي گذارد و از ضعف، قدرت و از قدرت، ضعف و ناتواني را بيرون مي آورد: « تُولِجُ الَّيْلَ فى النَّهَارِ وَ تُولِجُ النَّهَارَ فى الَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّت مِنَ الْحَىِّ »، (1) يُحْيي و يُميتُ وَ يُميتُ وَ يُحْيي...
اگر تو مسئوليت نظارت و بصيرت و برنامه ريزي را باور كرده باشي، آن وقت تو مي تواني در هر شرايطي؛ مساعد و يا نا مساعد، به تمرين بپردازي و با فرصت هايي كه مي دهند و يا فرصت هايي كه خودت مي گيري و مي سازي، نمونه ي كارها و كارنامه ي موفّق خودت را به امضاء برساني.
مسأله اين است، كه با اين همه زمينه ي كار و با اين همه طلب و عطش، با اين همه جهل و فساد و فقر و درگيري و با اين همه غفلت و لهو و لعب و فتنه و شبهه، نمي توان بي كار نشست. تويي كه در برابر سوختن دست بردار و خواهر كوچكت آرام نيستي، چگونه مي تواني در برابر اين همه آتش خانمان سوز آرام باشي؟ و بر اين همه جهل و فساد و تباهي و بر اين همه درگيري و جنگ و خون، از خانه تا جامعه و تا جهان معاصر، چشم باز نكني و همّت نگذاري؟
پس نمي تواني به زندگي راحت و همسرداري و خانه داري و رفاه گسترده و يا محدود، قانع باشي، چون در اين كشتي، كه تمامي ديوارهايش سوراخ شده، تو نمي تواني آرام بماني؛ كه در نهايت در اتاق سالم و كابين زيبا، به زير آب مي روي و در دنياي رابطه ها، گرفتار مي شوي.
تو با نظارت و بصيرت و طرح و برنامه، نمي تواني چشم پوش و سر در لاك بماني. پس ناچاري كه صداي حادثه را بشنوي و پيش از آن كه حادثه بر تو وارد شود و در بكوبد و محكم بكوبد، تو اين قارعه را، استقبال كني و به آن هجوم بياوري.
حسنات و صالحات اين گونه، به دست مي آمدند و جمع مي شدند. آيا با اين همه كاستي و مشكل و فساد و تباهي، كاري نيست و مسئوليتي نيست و جز زندگي محدود و شادي ها و رنج هاي حقير و روزمرّه، تكليفي نيست؟
اگر هست، آيا ين كارهاي بزرگ و مستمر و مرتبط، بدون تمرين، بدون طرح، بدون بصيرت و بدون نظارت، دست يافتني است.
و بر فرض شروع، آيا اين حسنات و صالحات، به تماميّت مي رسد و فرياد « اَلنَّهايَهَ النَّهايَهَ » دامن گير ما نمي شود؟
آيا كارهاي ضرورت يافته و آغاز شده را، مي توان ناتمام گذاشت؟
و در فرض ناتمام گذاشتن، آيا نبايد به تحليل پرداخت؟
با اين مقدّمه به مسأله ي تماميّت عمل روي مي آورم.
در اوّل اين نوشته، به كارهاي روزانه ي خودت اشاره كردم. آن جا كه كتاب و دفترت را مي گذاري و به بازي كردن ويا غذا خوردن مشغول مي شوي و در واقع يك كار را ناتمام گذاشته اي و به كاري ديگر روي آورده اي؛ يا آن جا كه مردان راه، از خوبي ها و ايثارها دست مي شويند و از راه و از هدف باز مي گردند؛ يا آن جا كه از درس فقه و از راه فقاهت دردين صرف نظر مي كنند و به كسب و كار و يا پزشكي و مهندسي روي مي آورند؛ يا آن جا كه از خدمت و احسان صرف نظر مي كنند و به دنيا مي پردازندو با شتاب، عقب افتادگي خود را جبران مي كنند؛ و نه تنها بدي مي كنند، كه با شتاب و عجله، بد، بدي مي كنند. در تمامي اين موارد، تو كاري را رها كرده اي و ناتمام گذاشته اي.
حال اگر كاري را رها كرديم، بايد ببينيم به چه كاري پرداخته ايم و يا به چه بي كاري و فراغتي سرگرم شده ايم؟ اگر به كاري مهم تر و يا به كاري برابر و يا به مقدّمه ي كار خويش و تأمين نيازهاي آن روي آورده باشيم، مسأله اي نيست. اما اگر به دنيا، به روزمرّه گي ويا برگشت و ارتداد و انتكاس گرفتار شده باشيم، اين جا بازسازي مي خواهيم؛ و اين جاست كه بايد به نهايت و غايت و هدف وجود خويش و نهايت و غايت راه و روش و دين واسلام خويش باز گرديم، كه: « اَلنَّهايَهَ النَّهايَهَ ».
در واقع، اگر تلقّي ما از قدر و ارزش و اندازه ي وجود خويش، در همين سطح و در همين جلوه ها باشد، خود را دست كم گرفته ايم. و طبيعي است كه انساني در اين سطح و با آرمان هاي در حدّ امن و رفاه و رهايي، به دين و حتّي به عقل و آزادي نياز ندارد؛ كه به اين همه، بي اين همه مي توان رسيد.
البته بايد توجّه داشت، كه تحوّل مستمرّ انسان و تحوّل مستمرّ جهان، جايي براي امن و رفاه باقي نمي گذارد و خودآگاهي و وقوف و حركت و مرگ آگاهي و دردآگاهي، آدمي را، حتّي در بهار زندگي به غصّه ي پاييز مي كشاند.
امّا اگر قدر و ارزش و ادامه و استمرار وجود خويش را شناختيم، كه از دنيا بيش تر داريم و بيش از هفتاد سال ادامه داريم. و اگر دنياهاي ديگر را، حتّي با احتمال، به خود مرتبط دانستيم؛ آن وقت با اين قدر و استمرار و ارتباط، به وحي و به اسلام نياز داريم و بايد نهايت همين راه را بخواهيم و تا آخر سالك باشيم؛ و از سطح معرفت و اسلام تا محبّت و ايمان تا عمل و تقوا تا صبر و احسان تا خشيّت واخبات تا سبقت و قرب و لقاء و رضوان را دنبال كنيم.
مي بيني كه ناتمامي در اسلام، برخاسته از ناتمامي در وجود ماست. و اين دو نهايت و اين دو تماميّت، به هم گره خورده اند؛ كه بايد به تحليل هر دو پرداخت.
من به تجربه در خودم و به عبرت از ديگران، ديده ام كه ناتمام گذاشتن كارها و تعهّدها و روي برگرفتن و برگشت ها، به:
1- به ضعف در انگيزه، به خاطر ديدن ناخوشايندها و برگشت ها و يا به خاطر توقّع ها و حسّاسيت ها؛
2- و به تحوّل اطّلاعات و دستيابي به آگاهي هاي بيش تر و شناخت هاي وسيع و عميق تر؛
3- و به تعارض كارهاي مهم تر و ظهور تكاليف جديدتر؛
4- و به فراهم نكردن مقدّمات كار و تأمين نساختن زمينه ها؛
5- و به ايجاد مزاحمت هاي متفاوت از دوست و از دشمن، باز مي گردد.
1- شروع خوب كافي نيست، استمرار و ادامه ي خوب مهم است. در آغاز و در شروع هر حركتي، به خاطر انفجار و آزادي نيرو و يا همراهي و رقابت ياران و يا راحتي و سراشيبي راه و يا لذّت جديد بودن و تازگي كار، شور و سرعت، زيادتر ازدقّت و نظارت و بررسي است. اما در طول زمان، با خستگي طبيعي و يا حضور و ظهور موانع و برخورد باكاستي ها و اشتباه ها و برخوردهاي غلط و يا نامطلوب، افت انگيزه و ضعف اراده، به ناتماني عمل مي انجامد.
نبايد مغرور فوران هاي عاطفه و جوشش هاي مقطعي و موسمي احساسات شد؛ كه اين كار، با سيلاب به سامان نمي شود و اين آبياري، با شدّت و سرعت، عملي نمي گردد و دوام و استمرار مطلوب است. براي تداوم محدود و حتّي ناچيز، مي توان برنامه ريزي داشت؛ اما فوران هاي موسمي، برنامه ريزي و تقدير و تدبير بر نمي دارد و اگر خرابي به بار نياورد، كارسازي نخواهد داشت.
در راه خدا، در كنار سختي ها و مصيبت هاي طولاني، كساني پا برجا مي مانند، كه با هدف و ارزش هدف و با اين محاسبه و ارزيابي راه افتاده اند؛ نه آن ها كه به خاطر شيريني راه و انس همراه، گام برداشته اند؛ كه راحتي و سرسبزي راه، با رنج هاي كمين گرفته و كويرهاي طولاني، سخت و درد آور مي شود و همراهان همدل، به دشمني و حسادت و دنيا طلبي و عداوت گرفتار مي شوند و اگر كار به برگشت و ارتداد نينجامد، به انشعاب و اصطكاك خواهد كشيد.
توقّع از راه توقّع از همراهان، به جدايي از هدف و چشم پوشي از ارزش ها مي انجامد. توقّع زياد، تحمّل را كم مي نمايد.
سالك، اگر از رنج هاي راه و تنهايي وحشت دارد، مي تواند آغاز نكند و به جاست كه مربّي همراه، آنچه را كه فردا رخ مي نمايد، امروز آشكار سازد و تمامي راه را نشان بدهد و سختي ها را با هدف، آسان نمايد، نه با خوشي ها و خوش آيندهاي موسمي و با انس ها و دلگرمي هاي مقطعي، كه در آغاز،‌هميشه دل انگيز هستند.
2- بعضي ها از ضعف اراده مي گويند. در واقع، جهل به مراد و بي اطّلاعي از ناهمواري ها و هموارهاي پيش بيني نشده، كمرشكن است.
من حساب مي كنم كه اين كار، صد درجه ارزش دارد و حساب مي كنم كه پنجاه درجه مشكل دارد. پس اراده مي كنم و راه مي افتم. بعدها مي بينم كه مشكلات دويست لايه هستند. از پا مي نشينم. دوباره به اطّلاعات بيش تري از مرادم مي رسم و درجات زيادتري از ارزش را مي شناسم؛ دوباره بر مي خيزم تا آن كه در راه به مشكلات ناخوانده با درجات حساب نشده مي رسم. دوباره مي مانم و حتّي عقب مي آيم. اين نوسان ها بر خاسته از تحوّل آگاهي و هجوم اطّلاعات است. اگر از اوّل با محاسبه اي همراه بشوم، كه مرگ و رنج و تحقير و توبيخ ها را آسان ببينم و با تمامي سختي ها راحت باشم، ديگر افت و خيزي نخواهد بود؛ كه هدف هاي خوب، به بدي هاي راه و باخت هاي نام و ننگ و مرگ و زندگي و درد و رنج، جواب مي دهند.
ناتمام گذاشتن كار، به چشم پوشي از تمامي راه و از تمامي احتمالات باز مي گردد. كسي كه به تماشاي حمّام زنانه مي رود، بايد حساب اعدام و تحقير و مرگ و مير راهم داشته باشد و رنه به ذلّت مي رسد و هنگامي باز مي گردد، كه راه بازگشتي نيست.
بايد ديد و تمامي راه را ديد و آمد! آن ها كه مي آيند تا ببينند، گرفتار نوسان هامي شوند!
و ديدن تمامي راه، در احاطه و اِشراف تو و در جمع آوري اطّلاعات و در مشاوره و در عبرت از راه رفتن هاي ديگران، مي تواند فراهم شود. و اين ديدار، صبوري و شكيبايي بر راه را آسان مي سازد؛ كه در داستان موسي و خضر، آن جا كه موسي از صبوري و شكيبايي خود مي گويد، خضر مي گويد: « كَيْف تَصبرُ عَلى مَا لَمْ تحِط بِهِ خُبراً »(2) چگونه صبوري مي كني، بر آنچه كه بر آن احاطه نداري و آگاه نيستي. توجيه هاي پيش از حركت و اطّلاعات پيش از اقدام و جست و جوي پيش از عمل، درمان مناسبي براي ترديد و تردّدها و ضعف اراده و سستي و سختي تصميم ها هستند.
من در كتاب استاد و درس، داستاني را در همين مورد آورده ام، كه براي اوّلين بار كه سفر تهران را تجربه مي كردم و با رؤياها و خيال پردازي هاي گسترده اي همراه بودم؛ همين كه به من منظريه و اوّلين آبادي در راه رسيديم، به سوي پدرم آمدم كه قرآن مي خواند و پرسيدم آقاجان، اين تهران است؟ و او بي اعتنا و با سردي گفت نه! تا به علي آباد رسيديم و با خود گفتم حتماً اين تهران است. و اين بار، خشونت جواب هم بر سردي سابق افزوده شد! وقتي بار سوم در برابر جواب سنگين پدرم زمين خوردم، به خود فرو رفتم و با خود گفتم، شايد تهران دروغ باشد! و بعدها كه به تهران رسيدم، ديگر چنگي بر دلم نمي زد و با ضربه هايي كه خورده بودم، شيريني آن را احساس نمي كردم.
اين جهل به مراد و كوري از مطلوب، آدمي را تحريك مي كند و جواب هاي منفي، او را مي شكند و شكّ و ترديد و يا عصيان و نفرت را در دل مي نشاند و از ادامه و اتمام جلوگير مي شود.
3- آن جا كه تو به خاطر كاري مهم تر و يا تكليفي ضروي تر، كار اوّل را ناتمام مي گذاري. در واقع، با عمل به وظيفه و با اين شكر و سپاس گذاري، توان اتمام كار اوّل را هم به دست مي آوري وبا ترتيب اهميت ها و اولويت ها، به تمامي كارها خواهي رسيد؛ كه به راستي، نظم، در همين مراعات اهميت ها و اولويت هاست.
مي داني!ما با حساب به كارهايي مي پردازيم؛ ولي تمامي واقعيت در حساب هاي ما خلاصه نمي شود و چه بسا حوادثي و يا ضرورت هايي ناخوانده، كه بر سر راه سبز شوند. در برابر اين ضرورت ها، نمي توان سركشي كرد و در برابر اين پيچ و خم ها، نمي توان كله شق و يك دنده بود؛ كه بايد از اوّل، با حساب احتمالات و بررسي شرايط گوناگون اقدام كرد. و در مرحله ي بعد، آن جا كه واقعيت مشخص مي شود و اهميت ها چهره مي نمايد، آن ها را دنبال كرد و پس از انجام، به كارهاي ناتمام بازگشت.
من براي بهداشت دهانم برنامه دارم. با تصادف و يا خطر مهاجمي روبرو مي شوم. نمي توان از اين حوادث و يا ضرورت ها چشم پوشيد و به سفيد كردن دندان ها پرداخت. من براي گچكاري منزلم و تمام كردن كارهاي آن را مي كوشيدم، ولي با خرابي لوله ها و فروريختن پايه ها دست به گريبان شدم. چه كار مي توان كرد؟ كه ادامه ي كار سابق، در واقع بر روي آب نقش زدن و بر روي خرابه ها بساط پهن كردن است.
در شروع، بايد با اطّلاعات و با احتمالات اقدام كرد و براي تمامي مهمان هاي خوانده و ناخوانده، جايي گذاشت. در يكي از سفرهاي ياسوج، محمّد و موسي، برادران تو، با مهدي و احمد ايزدپناه در كنار رودخانه و آبشار بازي مي كردند و از بركه هاي راكد و يا نهرهاي كوچك مي پريدند. در يك صحنه، محمّد و موسي از نهر گذشتند، ولي يكي از دو برادر، هنگام پريدن، در آب افتاد و با تمامي اشك و ناله اش خود را رها كرد و حتّي به آن ها كه مي خواستند تا از زمين و از ميان آب بلندش كنند، پرخاش مي كرد و اجازه نمي داد.
مي داني!آن جا كه تو فقط يك احتمال را برنامه ريزي كني و فقط براي پريدن و به سلامت جهدين، حساب داشته باشي؛ ناچا در برابر احتمال هاي ديگر ذليل و ضعيف مي ماني و آن قدر شكسته و ناتوان، كه به جاي برخاستن و جبران كردن، به گريه و خود باختن، و حتي لجاجت احمقانه گرفتار مي شوي تا شكست خود را اين گونه تسليت بدهي و با اين لجاجت و عصيان، حبران كني.
امّا اگر همه ي احتمالات را در نظر بگيري، از اوّل براي اين صحنه آماده هستي. هم لباس هايت را كم مي كني و هم د رهنگام گرفتاري و در آب نشستن، با خنده و خوشحالي خود را گرم مي كني و مشكل را استقبال مي نمايي و به ادامه ي كارهاي سابق هم مي رسي.
4- به خاطر شتاب زياد و يا علاقه به كاري، نمي توان از برنامه ريزي چشم پوشيد و نمي توان از نيازها و موانع كار، صورت نگرفت. آن جا كه بدون تقدير و ارزيابي قدم بر مي داري، ناچار به كمبودها و كسري ها و با نيازها و مقدّمات كار و يا با موانع و مشكلات، برخورد مي نمايي و با اين هدايت و با اين برخوردها، كه ضعف برنامه ريزي و تقدير تو را مشخص مي كنند، نمي توان لجاجت كرد و به كار سابق ادامه داد؛ كه كار پيشرفتي نخواهد داشت و يا با سلامت و درستي به سامان نخواهد رسيد و به ماست مالي و خراب كاري خواهد انجاميد.
كسي كه شتاب دارد و يا علاقه به نتيجه دارد، به همين دليل، بايد همه ي نيازهاي و همه ي موانع و مشكلات را بررسي نمايد؛ چون كاري كه در جاي خود به سادگي و در زمان كم انجام مي شود، در ميان راه و در كوير مرگ، با سختي و با مشقّت و چه بسا با مرگ و گرفتاري هم سامان نيابد.
آن مقدار وقتي را كه براي سامان دادن و يا تأمين نيازها و مقدّمات مي گذاري، مي تواني آن را از ساعت كار حساب كني.
بسيار كساني كه از راه تبليغ و يا از كار تربيت و يا از مبارزه و جهاد و يا خدمت و فداكاري چشم پوشيدند و به خاطر شماتت ها و يا وسوسه ها به ذلّت نشستند و مسكين و زمين گير شدند؛ كساني هستند كه زمينه ها و ريشه هاي كار خود را فراهم نكردند و به خاطر شتاب و يا چشم پوشي و يا چشم و هم چشمي، بدون برنامه و تقدير حركت كردند ودر برخورد با واقعيت ها و سختي ها و يا در برابر وسوسه ها و آرزوها، به آزادي، به « فكّ رقبة » و به آموزش و تعليم و اطعام روي نياوردند و ناچار در گردنه هاي سنگين ماندند و از رفتن و از شتاب و اقتحام در رفتن محروم ماندند و گلايه ي خدا را به خود گرفتند كه: « فَلا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ وَ مَا أَدْرَاك مَا الْعَقَبَةُ فَك رَقَبَةٍ أَوْ إِطعَامٌ فى يَوْمٍ ذِى مَسغَبَةٍ ».(3)
من بسيار ديده ام دل هاي مشتاق و آرزوهاي جواني را، كه با توجّه به ديدار و يا نقل حكايت معنويت بزرگان، به طلبگي روي مي آوردند و با خيال خام و بدون توجّه به فاصله ها و مراحل كار، با اشتياق به صرف و نحو آويختند و از فقه و اصول بالا رفتند و پس از تجربه ي اين علوم و پس از ديدار با نقطه ضعف هاي همراهان و پيش كسوتان، سرخوردند و روي برتافتند و رفتند و رفتند؛ و يا زمين گير و ذليل ماندند و يك عمر را به حسرت و كاشكي گذراندند.
و اين داستان، فقط در طلب فقه و راه طلبگي نيست، كه در هر راهي از خدمت و عبادت و جهاد و فداكاري، اين مشكلات و اين پيچ و خم ها و اين فراز و نشيب راه و شماتت دوست و دشمن و كوتاهي همراهان و پيش كسوتان هست. و اين تويي كه بايد با شناسايي هدف، منتظر همراه و متوقّع راحتي راه نباشي، كه مردان راه، آن جا كه پرچم به دست گرفتند، منتظر نماندند ودل به ترس نسپردند و درهاي قلعه ي خيبر را پيش از رسيدن تمامي نيرو از جاي كندند و فرمودند كه: « لا تَزيدُني كِثْرَهُ النّاسِ حَولي عِزَّهَ وَ لا تَفَرُقُهُمْ عَنّي وَحْشَهً وَ لَوْ أَسْلَمَني النّاسُ جَميعاً لَمْ اَكُنْ مُتَضَرِّعاً »؛ (4) زيادي جمعيت به من عزّت نمي دهد و پراكندگي آن ها مرا نمي ترساند و اگر همه رهايم كنند و تنهايم بگذارند،
نمي نالم؛ كه هدف به آن ها عزّت داده و تحوّل و رفت و آمدها را تجربه كرده اند و حتّي پيش از تجربه، و حدس زده اند؛ كه هر راهي به اندازه ي ارزش هايش، وسوسه و مزاحمت هايش زيادتر خواهد شد. اين ها، گذشته از تجربه و عبرت، به قدر و اندازه ها رسيده اند.
5- اين مزاحمت ها و درگيري ها، مي تواند با دوست و با همراهان باشد و مي تواند و با دشمن طراح و بيدار و حسابگر باشد. دشمني كه تو را با خودت و يا يارانت درگير مي سازد و خود در فراغت و با راحتي پيش مي تازد.
اين كه گفتم مزاحمت ها مي تواند از دوست و همراه باشد، تعجّب نكن؛ چون دوستان چه با هواي نفس و يا گرفتاري دنيا و يا وسوسه هاي پنهان و آشكار و چه بدون اين نقطه ضعف ها و با تمامي صفا و پاكي، مي توانند با يك ديگر درگير شوند؛ كه دنيا، دنياي حجاب و تزاحم است و آن هم حجاب هايي كه خود پنهان هستند و تزاحم هايي كه چه بسا به خاطر خدا باشند. مي داني! حجاب مستور داريم. و مي داني كه در بهشت، خداوند، كينه ها را از دل هاي بهشتي ها بر مي دارد، كه: « نَزَعْنَا مَا فى صدُورِهِم مِّنْ غِلٍ إِخْوَناً ».(5) خداوند مي فرمايد: ما كينه ها را از سينه ي آن ها كنديم. اين ها برادراني هستند و بودند، كه در برابر هم و هم سطح هستنند و بودند: « عَلى سرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ ».(6)
كينه اي كه هر دو طرف را به بهشت مي رساند، كينه ي دنيا و شيطان نيست؛ كه اين كينه ها راه به بهشت ندارد و خدا هم آن را از سينه ها بر نمي دارد. اين كينه ها به خاطر خدا و در راه خدا بوده اند. هر دو نفر مي خواسته اند كه اين كار بي سرپرست و ضعيف را سامان دهند و هر دو خيال مي كرده اند كه ديگري نمي خواهد و نمي گذارد. پس مي آشفتند ودل از كينه سرشار مي كردند.
پس تو بايد آن قدر ظرفيت و توانايي داشته باشي، كه بتواني بر دوست ودشمن، عزيز و مسلّط باشي. و از آنچه كه مي كنند و از آنچه كه رخ مي نمايد، به ستوه نيايي؛ كه در طرح بزرگ تو، حتّي شيطان مي تواند مفيد باشد! و با برخورد حكيم تو، هر ناخوش آيندي، مي تواند سازنده و مطلوب بشود. اين درست كه موقعيت ها و امكانات به خواست ما نيست، ولي اين هم درست است كه موضع گيري و برخورد مي تواند به كوثر و خير كثير بينجامد و در هر موقعيتي، كارساز باشد.
من مكرّر گفته ام و نوشته ام كه ظرفيت و گنجايش تو، ملاك ارزش توست كه: « اِنَّ القُلوبَ اَوْعِيَهٌ وَ خَيرُها اَوْعاها »؛ (7) دل ها ظرف هايي هستند كه بهترينش، با ظرفيت ترين آن هاست. گنجايش بيش تر اين عرش خدا، نشانه ي رشد و سلامت آن است، كه: « وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السمَوَتِ وَ الاَرْض » (8)، « و قَلْبَ الْمُؤمِنِ عَرْشُ الْرَّحْمنِ ».(9) اين دو جمله نشان مي دهد، كه دل ها بايد بزرگ تر از حوادث، بزرگ تر از توقّع ها وبزرگ تر از بازي ها و شيطنت ها باشد.
گفته ام كه گاهي دل ما، ظرفيت و تحمل آگاهي ما و مغزما را ندارد. بسياري از اطّلاعات، ما را ضايع مي سازد و كينه ها و يا تحقيرها و يا خودباختگي ها وعشق هاي بي حساب را مي آفريند و يا غصه هاي و حسرت ها را بر دل مي نشاند.
و گاهي دل ما، ظرفيت برخوردهاي دوستان را ندارد. نمي توانيم به دوست فرصت بدهيم و نمي توانيم ريسك كنيم. با مهارت خود داخل مي شويم و ديگران را ناتوان مي گذاريم.
و گاهي دل ما، تحمّل دشمن و يا حوادث ناخوشايند را ندارد. به جاي موضع گيري مناسب، به موقعيت مطلوب و مناسب فكر مي كنيم و همي كه نمي يابيم، غضّه مي خوريم و رنج مي بريم و از كار دست مي كشيم و آن را ناتمام مي گذاريم و همين ناتمامي، باعث ناتمامي در غايت و هدف هاي ما و باعث ناتمامي در سلوك ودين ما مي شود و در سطح اسلام يا ايمان و يا تقوا و يا احسان مي مانيم و به درجات مخبتين و متقرّبين و سابقين و راضيين و مرضيّين نمي رسيم.
در اوّل همين فصل گفتم كه ناتمامي در غايت و سلوك، به خاطر ناتمامي و در وجود و در تلقي ما از قدر خويش است. سلوك ما، كه دين و روش ما را مي سازد و هدف ها و آرمان ها، كه غايت و نهايت كارها و روش هاي ما را مي سازند، هر دو، برخاسته از تلّقي ما از خويش و از شناخت اندازه ها و قدري هاي ماست. ما از خود دهاني شناخته ايم كه با رفاه و امن و آزادي مي خواهيم سرشارش بنماييم. و همين است كه به خدا و به دين به رسول و به معصوم نيازي نداريم. نمي گوييم اين ها نيستند؛ مي گوييم بر فرض كه باشند، ما به آن ها نياز نداريم. ما با فكر و علم و با عقل و فلسفه و با قلب و احساس و عرفان خود، كه انساني و دنيايي است، تأمين هستيم.
امّا اگر، ما بيش از دهان بوديم، كه بدن ما هم رزق مي خواست، كه فكر ما هم رزق مي خواست، كه عقل ما هم رزق مي خواست، كه قلب ما هم رزق مي خواست، كه روح ما و وجود ما رزق مي خواست و اين ها، نه هفتاد سال، كه بيش از اين دنيا استمرار داشتند و ادامه داشتند؛ چون كه بيش از اين هفتاد ساله هستند؛ چون كه براي اين محدوده به خودآگاهي، به آزادي و اختيار و به انتخاب، نيازي نداشتيم؛ چون كه خودآگاهي و مرگ آگاهي و دردآگاهي، در متن شادي ها، امن ما را به هم مي زند و ما را مي شكند. همان طور كه تحوّل دنيا و محدوديت دنيا، رفاه و راحتي را مي گيرد. همان طور كه قانونمندي و نظام ها، آزادي و خودسري ما را مي گيرد و ما را محدود مي سازد و آن آرمان امن و رفاه و رهايي را از هر طرف مي شكند. اگر ما بيش از دهان بوديم. آن هم با اين رزق هاي واسع و در اين وسعت، براي برنامه ريزي اين چنين انساني، با اين قدر و استمرار و با اين روابط مظنون و محتمل، ديگر علم و عقل و عرفان انساني كفايت نمي كرد؛ كه دين را مي خواستيم و آن هم نه در سطح محدود اسلام و ايمان و تقوا و احسان، كه تا سطوح بالاتر اخبات و سبقت و قرب و لقاء و رضا و رضوان... و اين ها حرف نيست، كه ضرورت اين وجود گسترده است و اين وجود در هر سطحي كه بماند، مانده است و در رنج است و چه بسا كه بهشت اين وجود، جهنّم دل هاي بزرگ تر و روح هاي گسترده تر باشد.
تماميّت در سلوك و تماميّت در غايت و هدف، به اين تماميّت در تلقّي از خويش و در شناخت انسان و قدر او و استمرار و ارتباط او وابسته است. و همين است كه انسانِ تمام، هم دين مي خواهد و هم، تمام دين را مي خواهد: از اسلام تا ايمان تا عمل و تقوا تا احسان تا اِخبات تا خشيّت و سبقت و قرب و لقاء و رضا و رضوان را؛ كه با اين وسعت، ديگر معرفت و علم و يا محبّت و عشق و يا عمل و حسنات و صالحات كافي نيست. اين راه را بايد با بلاء، با عجز و با اعتصام به تماميّت رساند.
آدم ها با اين مَركب ها و با اين پاها و با اين بلاء و عجز، به سطوح متفاوتي از سعادت مي رسند. و اين سطوح متفاوت، براي آن ها كه گسترده تر شده اند، جهنّم است؛ كه بسط وجودي آن ها، در جهنّم حدود و قبض هاي بي شمار، زنداني و معذّب است.
نمي دانم چه طور اين حرف را مي خواني و يا مي خواهي ؟ از تو معذرت مي خواهم كه اين گونه خلاصه و مجمل مي نويسم. هر كجا كه خواستي، مي تواني با بردر خوبت موسي، گفت و گو كني و يا با كساني كه در راه ننشسته اند، داد و ستد نمايي.
بگذار تا اين نكته را هم بگويم، كه آدمي با تقويم و با استعدادهاي گوناگون است، كه آزادي و خودآگاهي و مسئوليت و تكليف را براي او آورده اند. آدمي با اين تقويم، به اوّل راه بازگردانده شده است و از آخرين درجات جهنّم، كارش را آغاز مي كند. با معرفت و اسلام، با محبّت و ايمان، با عمل و تقوا، از جهنّم، آن همه جهنّمي كه دل ها را و درون را مي سوزاند، نجات مي يابد. همه از اين جهنّم سهم دارند و سپس با ايمان و تقوا نجات مي يابند و به درجات ديگر كه مي تواند نسبت به راه رفته ها، جهنّم سوزان باشد، راه مي يابند. درجاتي كه با بلاء و تمحيص و با شكر و كفر آدمي رقم مي خورد و تا رضا و رضوان گسترده مي شود. اين تلقّي از بهشت و جهنّم و سعادت و شقاوت، مي تواند در برابر مدّعيان كثرت گرايي و پلوراليسم ديني، دنيايي ديگر و پنجره اي بازتر را بگشايد؛ كه آدم ها با كفر، به رنج و عذاب مي رسند و به مقداري كه حرمت معرفت خويش نگاه دارند و از معرفت خود چشم نپوشند و كفر نورزند، از عذاب و رنج مي دهند و به وسعت و سعادت مي رسند؛ حتي اگر فاسق و يا مستضعف باشند؛ كه اين راه، از حضيض جهنّم تا وسعت خدا ادامه دارد. و در اين راه، امن و اطمينان به نعمت ها تا اطمينان به قَدَر و تا اطمينان به ياد خدا و توجّه او به راه افتاده ها مي رسد؛ كه آفتِ محدوديت و تحوّل در نعمت ها و آفتِ كوتاهي شكر و صبر و دو پاي كوشش و صبر، در اطمينان به قَدر، آدمي را به ذكر و توجّه خدا مي رساند؛ كه او تو را نمي گذارد و با عجز و اضطرار و يا بلاء و امتحان هاي گوناگون، مي سازد و پيش مي برد: « أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئنُّ الْقُلُوب ».(10)
اين جمله را مي تواني اين گونه معنا كني، كه دل ها با ياد و ذكر خدا و عنايت هاي او آرام مي شود و يا اين كه با عبور از امن نعمت و امن قَدر، تنها با اين نكته، كه او به ياد ماست ومتوجّه ماست، آرام مي شويم و دل آرام مي يابيم. در هر صورت، اگر اين وسعت را در نظر بگيري، هر دو معنا به هم گره مي خورند؛ كه بلاء و عجز و اضطرار و اعتصام، از عنايت هاي او هستند و سالك را از محدوديت و محروميّت مي رهانند و آرمان هاي انسان را به گونه اي ديگر محقّق مي سازند؛ كه بتواند با رنج، راحت باشد؛ نه آن كه در راحتي و رفاه، رنج تحوّل و مرگ و درد جدايي را داشته باشد.
آرماني هاي رهايي و رفاه و امن، به رهايي و آزادي از رهايي و آزادي مي انجامد و پس از تبخير هرز، شكل و حركت و پس از آزادي، عبوديّت و پس از رهايي از تمامي محدوده ها، تعلّق به عزّ قدس حق، آدمي را از ذلّت مي رهاند.
با ظرفيت و رفعت ذكر و دگرگون شدن تلقّي انسان از خويش و از دنيا، آدمي مي تواند با رنج راحت باشد و با عسر، در يسار بماند.
و با اطمينان به ربّ و با اطمينان به قدر، مي تواند از امن نعمت و اطمينان به دنيا فارغ شود؛ چون تحوّل مستمر در آدمي و در جهان، جايي براي امن، حتي در وصال و در كنار جانان باقي نمي گذارد. در حالي كه اطمينان به قدر، آدمي را با پاي شكر در هنگام دارايي و با پاي صبر، و در هنگام گرفتاري راه مي برد. و اين اطمينان به قدر، آن آفت هاي امن اطمينان به نعمت را بر خود نمي گيرد. ولي حتّي با پاي شكر و صبر و با تمامي اندازه و توش و توان و با نهايت سعي و كوشش، مقصدهاي بزرگ تر از دنيا و از نعمت ها، آدمي را تحقير مي كند؛ چون آدمي با اين همه، فقط تا خود مي تواند بيايد. از خود تا خدا، پايي ديگر مي خواهد و مَركبي ديگر مي طلبد. و اين مركب، مركب بلاء و عجز و اضطرار است؛ چون، راه آن جا آغاز مي شود، كه تو تمام مي شوي! و اين شروع مبارك و آغاز تمام، براي كسي است كه در عجزش خدا را يافته و با عجز، به يأس گرفتار نشده و با او، به سوي او راه افتاده است. و با اين تمحيص و پاك سازي، تمامي فتوحات را از دوست مي بيند؛ چون آن جا كه حساب تو صفر شد، همه چيز را در حساب تو مي گذارند و تو نه غرور و عُجب مي گيري و نه حدّي و جبّه اي و حالي و مقامي براي خودت مي گذاري. در متن شطح و در اوج استغراقِ عاجز، جز فتح حق و فتوحات حق، چيزي نيست ودر اين شهود، « اَنَا الْحَقُ »(11)شرك و كفر است و چشمي كه از حوزه ي انّانيّت و منم خود خارج نشده و هنوز جبّه اي دارد، به حقِّ حق نرسيد و حقِّ حق را نديده است.
سنگين و كوتاه نوشتم. مرا ببخش، كه اميد من بر بخشش بي حساب حق و بر بخشايش بي كران اوست؛ كه تو را از خودت و از دنيا و از ما سِوي جدا مي كند و اين دل بزرگ را، اين توي بزرگ را، عرش خود مي سازد. « أَنَّ إِلى رَبِّك الْمُنتهَى ».(12)
اگر به اين وسعت برسي و دل از دنيا بيرون بفرستي؛ يعني اگر دل بزرگ تو ازدنيا بيرون برودف پس تو، پيش از مرگ، مرده اي و « مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا » را اطاعت كرده اي. اين گونه، تو به تماميّت وجود خود و به تماميّت غايت و هدف و به تماميّت سلوك و راه خودخواهي رسيد. راهي است سخت كه مردان راه را به فرياد آورده: « آهِ مِنْ قِلَّهِ الزّادِ وَ طُولِ الطَّريق ».(13)ولي مركبي دارد در عجز و راهواري دارد در اضطرار! با او، تا او، راهي نيست. راه، آن جا آغاز مي شود، كه تو، تمام مي شوي.
« لا وَسيلَهَ لَنا اِلَيْكَ اِلّا اَنْتَ »؛ (14)ما را جز تو، تا تو، دستاويزي نيست!

ادامه دارد...

پي‌نوشت‌ها:

1.آل عمران، 27.
2.كهف، 68.
3.بلد، 11 تا 14.
4.مفاتيح الجنان، زيارت حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در روز غدير.
5.حجر، 47
6.حجر 47.
7.نهج البلاغه صبحي صالح، ح147.
8.بقره، 255.
9.بحارالانوار، ج58، ص 39.
10.رعد، 28.
11.اشاره به جمله ي حسين بن منصور حلاج، عارف مشهور، (ناشر).
12.نجم، 42.
13.قصار الحكم، 77.
14.بحارالانوار، ج94، ص 147.

منبع مقاله :
صفايي حائري، علي؛ (1388) نامه هاي بلوغ، قم: انتشارات ليلة القدر، چاپ هشتم



 

 

نسخه چاپی