«مدار صلح» (6)

زهد در مقابل رغبت و به معناى بى‌رغبتى نسبت به چيزي و ميل شديد به ترك آن است. خداوند متعال اين ماده را يكبار در كتابش استعمال فرموده؛ دربارة فروش يوسف توسط برادرانش مي‌فرمايد:
يکشنبه، 26 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
«مدار صلح» (6)

«مدار صلح» (6)
«مدار صلح» (6)


 

نويسنده: هادی کاظمی
منبع : اختصاصی راسخون 

«مدار صلح» (6)

 
بيست و هشت اصل اساسي براي تعادل زندگي و اصلاح روابط انسان

اصل پنجم در ارتباط با دنيا: زهد گزينى
 

1. و اختيار الزهد
زهد در مقابل رغبت و به معناى بى‌رغبتى نسبت به چيزي و ميل شديد به ترك آن است. خداوند متعال اين ماده را يكبار در كتابش استعمال فرموده؛ دربارة فروش يوسف توسط برادرانش مي‌فرمايد:
«وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فيهِ مِنَ الزَّاهِدينَ»(270)
«و او را به بهاى ناچيزى، چند درهمى، فروختند و نسبت به او بى‏رغبت بودند»
برادران يوسف، نسبت به او بي‌رغبت بودند، مي‌خواستند خيالشان از جانب او راحت شود، به جايي برود كه ديگر او را نبينند. لذا او را به بهاي ناچيزي فروختند. نسبت به برادري كه از نظر ظاهري زيباترين خلق خدا بود و از نظر باطني پيامبر خدا گشت بي‌رغبت بودند و اندكي پول را بر او ترجيح دادند!
زهدي كه در اين آيه مطرح شده زهد وارونه است. يعني زهد و بي‌رغبتي نسبت به چيزي كه بايستي نسبت بدان رغبت مي‌داشتند. اگر تمام دنيا را هم در مقابل يوسف مي‌گرفتند ناچيز بود.
زهد برادران يوسف نسبت به يوسف، مثالي براي زهد و بي‌رغبتي اهل دنيا نسبت به خدا و خوبان خدا و نسبت به آخرت است.
يار مفروش به دنيا كه بسى سود نكرد آنكه يـوسـف به زر ناسَره(271) بفروخته بود
مثال ديگرى هم شبيه به قضية فوق است وجود دارد كه براي پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اتفاق افتاد.
روزى آن حضرت براى نماز به مسجد مى‌رفتند، در راه گروهى از كودكان انصار بازى مى‌كردند. وقتى آن حضرت را ديدند گرد ايشان را گرفتند و خود را به لباس ايشان آويختند تا همان گونه كه آن حضرت همواره حسن و حسين عليهما السلام را به دوش خود مي‌گرفت آنها را نيز به دوش بگيرد. هر يك از بچه‌ها مي‌گفت: «كُن جَمَلى»: شتر من باش!
حضرت از سويي نمى‌خواست آنها را برنجاند و از سوى ديگر مردم در مسجد منتظر بودند و آن حضرت مى‌خواستند خود را به مسجد برسانند.
بلال حبشى در جست و جوى پيامبر از مسجد بيرون آمد، پيامبر را در كنار كودكان يافت، جريان را فهميد، قصد داشت كودكان را گوشمالى دهد تا آن حضرت را آزاد كنند.
اما پيامبر بلال را از اجراى تصميم خود نهى كرد و فرمود: تنگ شدن وقت نماز براى من از رنجاندن اين كودكان محبوبتر است.
سپس به بلال فرمود: در حجره‌هاى خانه بگرد و آنچه يافتي بياور تا خود را از اين كودكان بازخريد كنم.
بلال رفت و پس از جستجو، هشت دانه گردو يافت و به حضور پيامبر آورد، پيامبر به كودكان فرمود: «أ تبيعونى جملكم بهذه الجويزات؟»: آيا شتر خود را به اين گردوها مي‌فروشيد؟
كودكان از اين داد و ستد راضى شدند و گردوها را گرفتند و آن حضرت را آزاد نمودند، پيامبر راه خود را به سوى مسجد ادامه داد در حالى كه مى‌فرمود: «رحم الله أخى يوسف باعوه بثمن بخس دراهم معدودة و باعونى بثمان جوزات»: خداوند برادرم يوسف را رحمت كند، برادرانش او را به چند درهم اندك فروختند، و اين كودكان نيز مرا به هشت دانه گردو فروختند، با اين تفاوت كه برادران يوسف وى را از روى دشمنى فروختند ولى اين كودكان مرا از روى نادانى.
وقتى بلال اين همه محبت و بزرگوارى پيامبر را ديد تحت تأثير قرار گرفت و به پاى مبارك آن حضرت افتاد و اظهار تواضع كرد و گفت: «الله أعلم حيث يجعل رسالته»: خدا مي‌داند مقام رسالت را در وجود چه كسى قرار دهد.(272)
اشاره به مرتبة زهد:
اگر چه خداوند متعال در قرآن تصريح به زهد در دنيا نفرموده اما از سويي در آيات متعددي ناچيز و فاني بودن دنيا و بزرگي و بقاي آخرت را گوشزد كرده تا زهد و رغبت مخاطبينش را در جاي درستش قرار دهد و از سوي ديگر در برخي از آيات، اشاره‌اي به مرتبة زهد و مطلوب بودنش در نزد حضرت حق فرموده كه در اينجا يكي از آن آيات را ذكر مي‌كنيم:
« لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»(273)
«تا بر آنچه از دست شما رفته است اندوه نخوريد و بدانچه به شما داده سرمست نباشيد
و خدا هيچ خودپسند فخرفروشى را دوست نمى‏دارد»
قال أمير المؤمنين عليه السلام: الزهد كله بين كلمتين من القرآن قال الله سبحانه: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ» و من لم يأس على الماضي و لم يفرح بالآتي فقد أخذ الزهد بطرفيه.(274)
حضرت امير عليه السلام فرمودند: زهد، بين دو كلمه از قرآن است، خداى سبحان فرمود: «تا بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخوريد، و به آنچه به شما داده شادمان مباشيد» كسى كه بر گذشته افسوس نخورد، و به آينده شادمان نباشد، همه جوانب زهد را رعايت كرده است.
چرا نبايد بخاطر دنيا دلخوش و ناخوش شد؟
دنيا گذراست و زود تمام مي‌شود، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «الدنيا ساعة فاجعلها طاعة»(275): «دنيا ساعتي است، آنرا در اطاعت قرار ده».
از اينرو نه سختي دنيا سختي است و نه خوشي آن خوشي. اگر كسي دائما به اين نكته توجه داشته باشد كه دنيا مي‌گذرد، غم و شادي دنيا در نظرش بي دليل مي‌شود، زيرا نه عطاي گذرا عطاست و نه از دست دادنش از دست دادن است. همه خيالات است، از اينرو در آخر آيه آمده است: خدا هيچ خيال پرداز فخر فروشي را دوست ندارد.
حضرت باقر عليه السلام به جابر جعفي كه از خواص ياران ايشان بود فرمودند: دنيا را همچون منزلي دان كه در آن بار انداخته و سپس كوچ خواهى كرد، يا مانند ترقى و كمالى كه در خواب به آن رسيده و چون بيدار شدى چيزى از آن ندارى. من اين را به عنوان مثال برايت گفتم، زيرا دنيا در نظر خردمندان و خداشناسان بسان بازگشت سايه (: بي پايه) است.(276)
نقل شده: پادشاهي انگشترش را به وزير حكيم خود داده و گفت: بر آن جمله‌اي بنويس كه تمام سختي‌ها را آسان كند و مستي خوشي‌ها را هم بر طرف كند. وزير بر نگين انگشتر نوشت: «مي‌گذرد».
پادشاه اگر در جنگها در تنگنا و سختي قرار مي‌گرفت تا چشمش به نگين مي‌افتاد آرام مي‌گرفت همين كه در خوشي‌ها واقع مي‌شد و نظرش به انگشتر مي‌افتاد سرمست و غافل نمي‌گشت.
شنيده‏ايم كه مـحـمـود غـزنـوى شـب دي شراب خورد و شبش جمله در سمور گذشت
گـداي گـوشـه نـشـيـنـى لـب تنور گرفت لـب تـنـور بـر آن بـيـنـواي عـور گـذشت
عـلى الصباح بـزد نـعـره‏اى كه اى محمود شـب سـمـور گـذشت و لـب تنور گذشت‏
غم و شادي و خوشي و ناخوشي، حقيقتا در آخرت است. بهشت، شادي و خوشي‌اي است كه غمي در آن نيست و دوزخ، غم و ناخوشي محض است.
حضرت داود به غارى از غارهاى بيت المقدس وارد شد، ديد حضرت حزقيل در آنجا به عبادت پروردگار مشغول است به حدى كه پوست بدنش به استخوان چسبيده، سلام كرد، حزقيل گفت: صداى شخص سير مرفّهى را مى‏شنوم، كيستى؟
- داودم.
- آنكه چنين و چنان زن و كنيز دارد؟
- آرى، و تو با اين سختى به سر مى‏برى!
- نه من در سختى به سر مى‏برم و نه تو در نعمت، تا وقتي كه وارد بهشت شويم!(277)
پايان دنيا نامش مرگ است. با مرگ، عمر دنيا پايان مي‌يابد و زندگي اخروي شروع مي‌شود. از اينرو يكي از نامهاي مرگ «هادم اللذات» است. يعني لذتها و خوشيهاي دنيوي را در هم مي‌كوبد و منهدم مي‌كند. ياد مرگ در واقع توجه به پايان دنياست از اينرو ياد مرگ، زهد نسبت به دنيا را در وجود انسان ايجاد مي‌كند:
ابو عبيدة حذاء گويد: به امام باقر عليه السلام عرض كردم: مطلبي بفرماييد كه از آن سود برم.
فرمودند: اى اباعبيده! زياد مرگ را ياد كن، زيرا كسى مرگ را زياد ياد نكند مگر آنكه نسبت به دنيا زاهد و بى‏رغبت شود.(278)
رو كردن و پشت كردن دنيا دليل بر چيري نيست:
نه اقبال دنيا دليل بر اينست كه خدا به شخصي رو كرده و نه ادبار آن دليل بر اينكه خدا نظرش از كسي بريده شده. چه بسيار كافر ثروتمند و مؤمن فقير و بسا مؤمن مرفه و كافر ندار.
قال مولانا علي عليه السلام: الدنيا بالاتفاق و الآخرة بالاستحقاق. و قال عليه السلام: إن الدنيا ربما أقبلت على الجاهل بالاتفاق و أدبرت العاقل بالاستحقاق [مع استحقاق‏] فإن أتتك منها سهمة مع جهل أو فاتتك منها بغية مع عقل فإياك أن يحملك ذلك على الرغبة في الجهل و الزهد في العقل فإن ذلك يزري بك و يرديك.(279)
حضرت علي عليه السلام فرمودند: دنيا اتفاقي و آخرت بر اساس استحقاق است.
و فرمودند: دنيا بسا باشد كه اتفاقي رو به نادان كند و با وجود استحقاق و لياقت از عاقل روگرداند. پس اگر با وجود ناداني، دنيا به تو رو كرد و يا با وجود عقل، دنيا از تو روگرداند مبادا اين باعث شود كه رغبت در ناداني نمايي و بي‌رغبتي در عقل، كه در اين صورت خوار و تباه گردي.
علت اينكه خدا دنيا را بر اساس استحقاق عطا نمي‌كند اينست كه دنيا در نظر او هيچ است و هيچ را نيازي به استحقاق نيست و بر عاقل لازم است در «هيچ» رغبت ننمايد بلكه رغبتش را در خدا و آنچه نزد اوست قرار دهد:
«وَ ما أُوتيتُمْ مِنْ شَيْ‏ءٍ فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ زينَتُها وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَ اَبْقى‏ اَ فَلا تَعْقِلُونَ»(280)
«و آنچه به شما داده شده، بهرة زندگى دنيا و زينت آن است، ولى آنچه نزد خداست بهتر و ماندنى‏تر است
پس آيا تعقل نمي‌كنيد؟»
قال علي عليه السلام:‌أصل الزهد حسن الرغبة فيما عند الله(281)
حضرت على عليه السلام فرمودند: اصل زهد نيكوئى رغبت است در آنچه نزد خداست.
اصل ششم در ارتباط با دنيا: شناخت آفتهاي دنيا
2. و معرفة آفاتها
خداوند متعال انسان را براي هدفي بس والا و بزرگ آفريده و بر زمين قرار داده است. اما بسياري از انسانهاي كوته نگر، فريفتة زمين گشته و از هدف اصلي غافل شدند. خداوند متعال بارها در قرآن كريم آنها و كوته نگري ايشان را نكوهش فرموده است:
«يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ»(282)
«تنها ظاهرى از زندگي دنيا مي‌دانند و آنها از آخرت در غفلتند»
«إِنَّ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا وَ رَضُوا بِالْحَياةِ الدُّنْيا وَ اطْمَاَنُّوا بِها وَ الَّذينَ هُمْ عَنْ آياتِنا غافِلُونَ‏»(283)
«همانا كسانى كه ديدار ما را باور ندارند و به زندگى دنيا دل خوش كرده و بدان آرام شده‏اند
و كسانى كه از نشانه‌هاي ما غافلند»
از آنرو كه كه اين دسته از انسانها نسبت به زندگي دنيا راضي و خشنود گشته‌اند، لذا عيوب آنرا نمي‌بينند:
«و عين الرضا عن كل عيب كليلة»: «چشم رضامندي از ديدن هر عيبي نابيناست»
و چون دنيا را بي عيب و نقص مي‌انگارند محبتش را به دل مي‌گيرند و آرامش خود را از آن جويا مي‌شوند. اگر چه دنيا هر روز بلايي سرشان آورد و آرامش ايشان را در هم كوبد اما گويي خشنودي به دنيا و محبت آن چشم آنها را كور كرده، و مانع عبرت گرفتنشان شده است:
قال مولانا علي عليه السلام: إن الدنيا تخلق الأبدان و تجدد الآمال و تقرب المنية و تباعد الأمنية كلما اطمأن صاحبها منها إلى سرور أشخصته منها إلى محذور. و قال: اتقوا غرور الدنيا فإنها تسترجع أبدا ما خدعت به من المحاسن و تزعج المطمئن إليها و القاطن. و قال: كم من ذي طمأنينة إلى الدنيا قد صرعته.(284)
مولايمان حضرت علي عليه السلام فرمودند: همانا دنيا بدنها را كهنه و اميدها را نو مى‏كند، مرگ را نزديك و آرزو را دور مي‌گرداند، هر گاه همدم او به شاديش آرام گيرد او را بدآنچه از آن حذر دارد بازگرداند. و فرمودند: از فريب دنيا بپرهيزيد كه دنيا آن زيباييها و نيكوييهايي را كه با آنها فريب مي‌دهد پس مي‌گيرد و كسى را كه به آن آرام گرفته از جا برمي‌كَند. و فرمودند: چه بسا آرامش يافتگان به دنيا كه دنيا ايشان را زمين زد.

محبت فطري انسان:
 

روز به پايان رسيد و شب نمودار شد، چشم حضرت ابراهيم عليه السلام به ستارة درخشانى افتاد كه خودنمائى مي‌كرد. فرصت را غنيمت شمرده متوجة ستاره پرستان شد. در مقام احتجاج و دعوت آنان به خداپرستى برآمد و از طريق پرسش و پاسخ، اشكال كار آنها را تذكر داد.
وي با سخنانى دلپذير، ستاره پرستان را سرگرم كرده و به خود جلب نمود، به ظاهر براى جلب نظر و اظهار موافقت با آنها گفت: اين ستارة درخشنده كه مورد تقديس و پرستش است زمام تدبير مرا عهده‌دار است!
پس از پاسى از شب، آن ستاره از ديدگان ناپديد شد. ابراهيم فرصت را غنيمت شمرد و نقطه ضعف آنان را به آنها گوشزد نمود و فرمود: «لا اُحِبُّ الْآفِلينَ»(285): «من غروب كنندگان را دوست ندارم».
خصوصيت فطري آنها را به آنها تذكر داد. انسان فطرتا كمال و زيبايي و حيات و علم و قدرت را دوست دارد و از نقص و زشتي و نابودي و جهل و عجز بيزار است.
انسان ممكن است بدون اينكه به عيوب كسي يا چيزي توجه نمايد به آن علاقه و محبت پيدا كند. زماني كه چشم انسان به عيوب آن كس يا آن چيز باز شود، بر اساس فطرتش، آنچه از ديدن عيوب در وجود او شكل مي‌گيرد نفرت خواهد بود نه محبت.
كاري كه حضرت ابراهيم عليه السلام انجام داد همين بود كه چشم ستاره پرستان را به افول و غروب ستاره، كه براي معبود و محبوب عيب و اشكال است باز كرد:
آنكه يك دم كم دمى كامل بود نيست مـعـبـود خـليل، آفل بود
و انكه آفل باشد و گه آن و اين نـيست دلـبر، لا أحـب الآفلين‏
جهان بگذار وصورت برفکن تو بت صورت به معنى برشکن تو
چو ابراهيم اين بت برزمين زن نَـفَس از لا احـب الآفـلين زن

بزرگترين عيب دنيا:
 

امام باقر عليه السلام فرمودند: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل گفت: شهرى بنا مى‌كنم كه هيچكس عيبى به آن نگيرد. چون ساختن شهر را تمام كرد همة مردم اتفاق نظر پيدا كردند كه هرگز از خوبي مثل آنرا نديده‌اند.
مردى گفت: اگر امان دهى من عيب آن را به شما مى‌گويم.
پادشاه گفت: بگو! تو را امان دادم.
گفت: اين شهر دو عيب دارد:
اول آنكه شما خواهى مرد و به ديگرى منتقل خواهد شد، دوم آنكه بعد از شما خراب خواهد شد.
پادشاه گفت: چه عيبي بدتر اين دو عيب؟ چه كنيم كه اين عيبها را نداشته باشد؟
گفت: خانه‌اى بساز كه باقى بماند و نابود نشود و هميشه شما در آن خانه جوان باشى و پير نشوى.
پادشاه سخنان مردم و سخن آن مرد را براي دخترش نقل كرد. دخترش گفت: از اهالي مملكت شما، كسي جز آن مرد به شما راست نگفته است.(286)
شناخت آفات دنيا و نجات از آن:
علت اينكه حضرت صادق عليه السلام، معرفت و شناخت آفات دنيا را به عنوان ششمين اصل، در ارتباط با دنيا ذكر فرمودند استفاده از خصوصيت فطري انسان در محبت به كمال و نفرت از نقص است.
كسي كه شيفتة دنياست اگر درست بنگرد و چشمش به عيوب و آفات آن نيز باز گردد دنيا از چشمش افتاده و در رابطه با دنيا با احتياط قدم بر خواهد داشت.
قال مولانا علي عليه السلام: بعوارض الآفات تتكدر النعم.
و قال: لا تقوم حلاوة اللذة بمرارة الآفات‏.(287)
مولايمان حضرت علي عليه السلام فرمودند: با رخداد آفات است كه نعمتها تيره و تار مي‌گردد.
و فرمودند: شيريني لذت، با تلخي آفتها، برابري نمي‌كند.
آفت از لحاظ لغوي، به معناي آسيبي است كه بهرة انسان از شي‌ء را تباه مي‌كند. به عنوان مثال رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: آفت سخن، دروغ است و آفت علم، فراموشي است و آفت بردباري، سفاهت است و آفت عبادت، سستي است و آفت زيبايي، خود پسندي است.(288)
اگر چه انسان ممكن است بهره‌هاي زيادي از دنيا ببرد اما بايد بداند كه: «الدنيا محل الآفات»(289): دنيا جايگاه آفتها است. سرآمد همة آفتهاي دنيا اينست كه انسان چنان شيفته و شيداي لذتهاي آن شود، آنقدر لذت گرا شود كه مولايش را و آخرتش را بخاطر دنيا از دست بدهد: «رأس الآفات الوله باللذات»(290)
در مقابل، خداوند متعال براي نجات انسان از آفات دنيا، در وجود او «عقل» را تعبيه ساخته است.
قال الحسن عليه السلام: العقل أفضل ما وهبه الله تعالى للعبد إذ به نجاته في الدنيا من آفاتها و سلامته في الآخرة من عذابها.(291)
حضرت مجتبي عليه السلام فرمودند: عقل برترين چيزي است كه خداوند متعال به بنده‌اش بخشيده، زيرا نجات بنده در دنيا از آفات دنيا و سلامت وي در آخرت از عذاب آخرت به واسطة عقل است.
همين كه بنده‌اي براي عمل به ششمين اصل ارتباط با دنيا، بنشيند و با ديدة فكرتش خوب بنگرد، خدا چشم دلش را به آفات دنيا باز مي‌كند. وقتي آفات دنيا را شناخت، عقل، در وجودش فعال مي‌شود و مانع زمين خوردن و آفت زدگي وي مي‌گردد.

گنج حقيقي:
 

روزى حضرت عيسى «علي نبينا و آله و عليه السلام» به اتفاق حوّاريون به سياحت مشغول بودند كه گذرشان به شهري افتاد. وقتي نزديك شهر رسيدند گنجى را يافتند. همراهان به حضرت عيسى گفتند: به ما اجازه بده كه اينجا بمانيم و مراقب اين گنج باشيم تا از دست نرود.
حضرت عيسي فرمود: شما همين جا بمانيد، من وارد شهر مى‏شوم تا گنج خود را بجويم.
وقتى وارد شهر شد و گشتي در آن زد، خانه‏اى خرابه يافت، وارد شد، پير زنى در خانه بود، به او فرمود: من امشب مهمان تو هستم، آيا جز تو كس ديگرى هم در خانه هست؟
پير زن گفت: آرى، پسري دارم كه وقتي كوچك بود پدرش از دنيا رفت و يتيم شد و خودم او را بزرگ كردم، اكنون روزها به صحرا مى‏رود و خار و خاشاك جمع مى‏كند و مى‏فروشد و با پول آن امرار معاش مى‏كنيم.
وقتى فرزند زن آمد، پير زن به او گفت: خدا امشب مهمان صالحي برايمان فرستاده كه انوار هدايت و صلاح از پيشانى او تابان است، خدمت و همراهي وي را غنيمت شمار!
پسر بر حضرت عيسى وارد شد و ايشان را اكرام نمود. چون پاسي از شب گذشت حضرت عيسى از حال و زندگى جوان پرس و جو كرد و با فراست، آثار عقل و استعداد ترقي در درجات كمال را در او مشاهده كرد، اما متوجه شد دلش به اندوه بزرگي گرفتار است، فرمود: اى جوان! دلت را گرفتار اندوه بزرگى مى‏بينم، مرا از آن با خبر كن، شايد دواى دردت نزد من باشد.
وقتى حضرت عيسى اصرار نمود جوان گفت: آرى در قلب من اندوهيست كه جز خداى متعال كسى نمى‏تواند آنرا درمان كند.
حضرت عيسى فرمود: دردت را بگو! شايد خداوند به من راهى الهام كند كه آنرا برطرف كنم.
جوان گفت: روزي پشته‏اى خار به شهر مى‏بردم كه گذرم به قصر دختر پادشاه افتاد، قصر را مي‌نگريستم كه چشمم به دختر پادشاه افتاد و عشق او دلم را گرفت و اين عشق هر فزوني مي‌يابد و دارويى جز مرگ براي آن سراغ ندارم.
حضرت عيسى فرمود: اگر او را مي‌خواهي من چاره‏اى مى‏انديشم تا با او ازدواج كنى!
جوان نزد مادرش آمد و او را از گفتة حضرت عيسي با خبر كرد، مادرش گفت: پسرم! گمان نمي‌كنم اين مرد وعده‏اى بدهد كه نتواند به آن وفا نكند، پس به سخنانش گوش فرا ده و هر چه گويد از او اطاعت كن.
وقتى صبح فرا رسيد، حضرت عيسى به جوان فرمود: به قصر پادشاه برو و چون خواص او آمدند تا نزد او بروند به آنها بگو: از قول من به پادشاه بگوييد: "براى خواستگارى از دختر شما آمده‏ام" سپس نزد من بيا و آنچه بين تو و پادشاه واقع شد را برايم بگو.
جوان به قصر رفت، وقتي سخنش را به خواص پادشاه گفت برايش خنديدند و از حرفش تعجب كردند و هنگامي كه نزد پادشاه رفتند قضيه را با ريشخند براي او گفتند. پادشاه جوان را احضار كرد. جوان همين كه پادشاه را ديد دخترش را خواستگارى كرد. پادشاه با ريشخند به او گفت: دخترم را به تو نمي‌دهم مگر اينكه فلان مقدار مرواريد و ياقوت و جواهرات آنچنانى برايم بياورى. و آنقدر جواهرات نام برد كه در خزانة هيچ پادشاهى از پادشاهان دنيا يافت نمى‏شد.
جوان گفت: من مى‏روم و جواب مي‌آورم.
پس نزد حضرت عيسى رفت و ماجرا را باز گفت. حضرت عيسى او را به خرابه‏اى برد كه در آن سنگها و كلوخ‏هاى بزرگى بود. دعا كرد، خدا آن سنگها را به جواهراتي كه پادشاه خواسته بود و به بهتر از آن تبديل كرد. آنگاه فرمود: اى جوان! هر چه مى‏خواهى از اينها بردار و نزد پادشاه ببر.
وقتي جوان آن جواهرات را نزد پادشاه برد، پادشاه و اهل مجلسش همه در كار او فرو مانده در حيرت شدند، گفتند: اينها كافى نيست!
جوان نزد حضرت عيسى بازگشت و ماجرا را خبر داد. فرمود: به خرابه برو و هر چه خواستي بردار و نزد آنها ببر.
اين بار جوان با جواهراتي كه چندين برابر دفعه پيش بود به قصر رفت، حيرت شاه و اطرافيانش افزوده شد.
پادشاه گفت: اين امرى خارق العاده است، پس با آن جوان خلوت كرد و از او حقيقت ماجرا را جويا شد، جوان هم ماجراى ديدارش با حضرت عيسى و عشق خود به دختر پادشاه را براى او بيان كرد، پادشاه با شنيدن ماجرا دريافت كه آن مهمان عزيز، حضرت عيسى است، پس به او گفت: از مهمانت بخواه تا اينجا بيايد و تو را به ازدواج دختر من در آورد.
حضرت عيسي به قصر آمد و دختر پادشاه را به عقد جوان در آورد، پادشاه هم لباس فاخرى بر جوان پوشاند و همان شب برايش عروسي گرفت و صبح فردا وي را فرا خواند و با او صحبت كرد. او را جوان عاقل و فهميده‌اي يافت. چون غير از آن دختر فرزند ديگرى نداشت، آن جوان را وليعهد و وارث پادشاهي خويش قرار داد و همه خواص و اهل مملكتش را فرمان داد تا با او بيعت و از او اطاعت كنند.
وقتى شب دوم رسيد، پادشاه از دنيا رفت و جوان بر تخت سلطنت نشست و مردم همه مطيع او گشتند و خزانه‌ها را تقديم وي كردند.
حضرت عيسى روز سوم نزد جوان آمد تا با او وداع كند، جوان گفت: اى حكيم! همانا شما را حقوق زيادى بر گردن من است كه من از عهده سپاس از يكى از آنها هم بر نمى‏آيم، ولي ديشب سؤالي به فكرم رسيد كه اگر پاسخش را به من نگويي از هيچ كدام از چيزهايي كه برايم فراهم آوردي سودي نخواهم برد!
فرمود: سؤالت چيست؟
گفت: شما كه در عرض دو روز توانستيد مرا از آن حالت پست به چنين مرتبة بلندي برساني، پس چرا نسبت به خود چنين عملى انجام نمى‏دهى و در اين حالت بسر مى‏برى؟
وقتى جوان پرسشش را تكرار كرد حضرت عيسى فرمود: كسي كه دانا به خدا و خانة پاداش و كرامت او، و بينا به نابودي و پستي دنيا باشد، به اين فرمانروايي ناپايدار، رغبت نمي‌كند و همانا ما را در قرب خداى متعال و معرفت و محبت او، لذتهاي روحاني است كه لذتهاي فاني دنيا در برابر آن هيچ است.
وقتي حضرت عيسي عيوب دنيا و آفتهاي آنرا، و نعمتهاي ابدي بهشت و درجات آنرا به او خبر داد جوان گفت: حال كه چنين است من اعتراض ديگري به شما دارم؛ چرا براى خودت امر برتر و شايسته‏تر را برگزيدى و مرا در اين بلاى بزرگ انداختى؟!
حضرت عيسى فرمود: اين امر را برايت برگزيدم تا عقل و ذكاوت تو را بيازمايم، و براي اينكه در ترك اين اموري كه برايت فراهم آمده ترا پاداشي بيشتر و كاملتر باشد، و از آنرو كه تو حجت و دليلى بر ديگران باشى.
پس آن جوان، حكومت را ترك گفت و لباسهاى كهنة خود را پوشيد و بدنبال حضرت عيسى راهي شد، وقتى حضرت عيسى نزد حواريون بازگشت، فرمود: اين جوان گنج من است كه در اين شهر دنبال او بودم و الحمد لله او را يافتم.(292)
اصل هفتم در ارتباط با دنيا: گذشتن از شهوات و گذشتن از رياست
3. و رفض شهواتها مع رفض الرئاسة
آخرين اصل، در ارتباط با دنيا رَفْض شهوات دنيا و رفض رياست آنست. رفض به معناي ترك كردن و وانهادن است. اينكه ترك رياست و ترك شهوات، هر دو به عنوان يك اصل، معرفي شده دليلي دارد كه انشاء الله ذكر خواهد شد.
ترك شهوات:
شهوت به معناي خواهش و شوق نفس در حصول لذت و منفعت است. شهوت و اشتها هر دو از يك ريشه گرفته شده‌اند. اگر چه شهوت جنسي در رأس شهوات قرار دارد ولي معناي كلمة شهوت بر خلاف ذهنيتي كه نسبت به آن وجود دارد بسيار فراتر از شهوت جنسي بوده و تمام خواهشها و لذتهاي نفساني را شامل مي‌شود. هر بهره‌اي كه نفس انسان از دنيا مي‌برد و هر كامي كه از آن مي‌گيرد تحت عنوان شهوت قرار مي‌گيرد:
«زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنينَ وَ الْقَناطيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْاَنْعامِ وَ الْحَرْثِ ذلِكَ مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ اللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ».(293)
«دوست داشتن خواستنى‏ها از زنان و فرزندان و اموال فراوان از زر و سيم و اسبان نشاندار و دامها و كشتزاران، در چشم مردم آراسته شده است، ولى اينها متاع زود گذر زندگانى دنياست و سر انجامِ نيكو نزد خداست».
ترك كلي يا مقيد؟
سؤالي در اينجا قابل طرح است: اينكه امام صادق عليه السلام ترك شهوات دنيا را به عنوان آخرين اصل از اصول ارتباط با دنيا مطرح فرمودند آيا مقصود و مطلوب اينست كه انسان از زن و فرزند و زر و سيم و خلاصه از هر چيز دنيوي كه به آن اشتياق دارد دوري گزيند؟
اين كار بر خلاف نظر اهلبيت عليهم السلام و بر خلاف بسياري از روايات است!
قضية ذيل نيز شاهد بر اينست كه ترك كلي دنيا مورد نظر اهلبيت عليهم السلام نيست:
حضرت على عليه السلام بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد. در خلال ايامى كه در بصره بود، روزى به عيادت يكى از يارانش به نام «علاء بن زياد حارثى» رفت. اين مرد خانة مجلل و وسيعى داشت. حضرت همين كه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او فرمود: «اين خانه به اين وسعت به چه كار تو در دنيا مى‏خورد، در صورتى كه به خانه وسيعى در آخرت محتاجترى؟! ولى اگر بخواهى مى‏توانى كه همين خانة وسيع دنيا را وسيله‏اى براى رسيدن به خانة وسيع آخرت قرار دهى؛ به اينكه در اين خانه از مهمان پذيرايى كنى، صله رحم نمايى، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكارا كنى، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن حقوق قرار دهى و از انحصار مطامع شخصى و استفاده فردى خارج نمايى».
علاء: يا امير المؤمنين! من از برادرم عاصم پيش شما شكايت دارم.
- چه شكايتى دارى؟
- تارك دنيا شده، جامه كهنه پوشيده، گوشه گير و منزوى شده، همه چيز و همه كس را رها كرده.
- او را حاضر كنيد!
عاصم را احضار كردند و آوردند. حضرت على عليه السلام به او رو كرد و فرمود: «اى دشمن جان خود! شيطان عقل تو را ربوده است، چرا به زن و فرزند خويش رحم نكردى؟ آيا تو خيال مى‏كنى كه خدايى كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را براى تو حلال و روا ساخته ناراضى مى‏شود از اينكه تو از آنها بهره ببرى؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستى».
عاصم: يا اميرالمؤمنين، خود شما هم كه مثل من هستى، شما هم كه به خود سختى مى‏دهى و در زندگى بر خود سخت مى‏گيرى، شما هم كه جامه نرم نمى‏پوشى و غذاى لذيذ نمى‏خورى، بنابراين من همان كار را مى‏كنم كه شما مى‏كنى و از همان راه مى‏روم كه شما مى‏روى!
- اشتباه مى‏كنى. من با تو فرق دارم. من سِمَتى دارم كه تو ندارى. من در لباس پيشوايى و حكومتم. وظيفة حاكم و پيشوا وظيفة ديگرى است. خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيف‏ترين طبقات ملت خود را مقياس زندگى شخصى خود قرار دهند و آن طورى زندگى كنند كه تهيدست‏ترين مردم زندگى مى‏كنند، تا سختى فقر و تهيدستى به آن طبقه اثر نكند. بنابراين من وظيفه‏اى دارم و تو وظيفه‏اى.(294)
حضرت صادق عليه السلام فرمودند: «ليس منا من ترك دنياه لآخرته و لا آخرته لدنياه»(295): از ما نيست كسي كه دنيايش را بخاطر آخرتش و يا آخرتش را بخاطر دنيايش ترك كند.
وجه جمعي كه در اينجا مي‌توان ذكر كرد اينست كه حضرت صادق عليه السلام ترك شهوات را به عنوان اصل ارتباط با دنيا ذكر نكردند بلكه ترك شهوات دنيا را به عنوان اصل بيان فرمودند. مقصود از دنيا نيز دنيايي است كه در مقابل خدا و آخرت است (: دنياي مذموم)، نه دنيايي كه مسجد دوستان خدا و مزرعة آخرت است.
توضيح اينكه اگر انسان شهواتش را از راهي برآورد كه مورد رضايت خدا و طبق فرمان اوست او حقيقتا به دنبال شهوات دنياي دني نبوده، به دنبال رضايت و فرمان خدا بوده و اين شهوت دنيا نيست بلكه كاسبي آخرت است، اگر چه در اين بين لذت و بهره‌اي هم نصيب نفس انسان مي‌شود. چنين كسي حقيقتا تارك دنياي مذموم و شهوات آنست.
عبدالله بن ابي يعفور كه از خواص ياران امام صادق عليه السلام است مي‌گويد: مردى با نگرانى به امام صادق عليه السلام عرض كرد: به خدا قسم ما گرفتار دنياطلبى شده‏ايم و دوست داريم كه مال دنيا به ما داده شود!
حضرت فرمودند: دوست دارى با مال دنيا چه كنى؟
گفت: آنرا در بهبود زندگى خود و عائله‏ام صرف نمايم، صله رحم كنم، صدقه بدهم و حج و عمره بجا آورم.
حضرت فرمودند: «لَيْسَ هَذَا طَلَبَ الدُّنْيَا هَذَا طَلَبُ الْآخِرَةِ»: اين دنياطلبى نيست، اين طلب آخرت است.(296)
دوري از شهوات دنيا بخاطر رياست!
نيت انسان در ترك و وانهادن شهوات و خواهشهاي دنيوي بسيار مهم است. اگر انسان از شهوات دنيا بخاطر مولا و به خاطر آخرت بگذرد، گذشت او مطلوب است. اما اگر كسي بخاطر دنيا از دنيا و شهواتش بگذرد چطور؟
از حضرت على عليه السلام پرسيدند: بدبخت‌ترين مردم كيست؟
فرمودند: كسى كه دنيا را به خاطر دنيا ترك كند، در نتيجه، هم دنيا از دستش رفته و هم در آخرت زيانكار است و كسى كه تلاش كند، عبادت انجام دهد و روزه بگيرد ولى براى نشان دادن به مردم باشد، اين فرد كسى است كه از لذتهاي دنيا محروم شده و تنها رنجى برايش باقى مانده كه اگر در آن اخلاص مى‏ورزيد استحقاق پاداش داشت، چنين فردى وارد آخرت مى‏شود در حالى كه گمان مى‏كند عملى به همراه دارد كه موجب سنگينى ميزان اعمال نيكش گرديده، ولى آن را بر باد رفته مى‏يابد.(297)
حضرت سجاد عليه السلام نيز فرمودند: همانا بين مردم كسي هست كه در دنيا و آخرت زيانكار است، كسي كه لذت رياست باطل را از لذت مال و نعمتهاى مباح و حلال بهتر مي‌داند و همه آنها را بخاطر رياست طلبي ترك مي‌كند.0298)
گرچه بر واعظ شهر اين سخن آسان نشود تا ريا ورزد و سالـوس ، مـسـلمان نـشـود

رياكاران رياست طلب:
 

چنين كساني در زمان زندگي ائمه، فراوان بوده‌اند و قضايايي از حالات آنها نقل شده است. كساني كه لباس زهد مي‌پوشيدند تا مردم را گرد خود جمع كنند. كساني مثل حسن بصري، سفيان ثوري، عَبّاد بن كثير و ....
طالب حـيرانـي خلقان شدي دست طمْع اندر الوهيت زدي
اينها كه از حقيقت بويي نبرده و دائما كارشان ايراد گرفتن بر ائمه بوده است. ايراد و جوابهاي سفيان ثوري و همكيشانش در محضر امام صادق عليه السلام در كتب روايي ما نقل شده است.(299)
روزي سفيان ثورى از مسجد الحرام مى‏گذشت، امام صادق عليه السلام را ديد كه جامه‏اى زيبا و گرانبها بر تن دارد، گفت: به خدا قسم اكنون مي‌روم و او را سرزنش مي‌كنم، سپس به حضرت نزديك شد و گفت: اى پسر رسول خدا! به خدا قسم رسول خدا اينگونه لباسى نمى‏پوشيد، على و هيچيك از پدرانت نيز چنين نمى‏پوشيدند!
حضرت فرمودند: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روزگار سختى زندگى مى‏كرد و متناسب با آن زمان رفتار مي‌نمود، اما اكنون كه نعمت فراوان شده شايسته‏ترين كسان براى بهره بردارى از نعمتها نيكوكارانند. سپس اين آيه را تلاوت كردند:
«قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي اَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ»(300)
«بگو: چه كسى زينت الهى را كه خدا براى بندگانش پديد آورده و روزى‏هاى پاك را حرام كرده است؟»
و فرمودند: چيزى كه هست من اى ثورى! آنچه را كه بر تنم مى‏بينى براى مردم (حفظ آبرو) مى‏پوشم.
سپس حضرت دست سفيان را گرفته بسوى خود كشيد و جامه رو را بالا زد تا جامه زبر زيرين كه با تن او تماس داشت آشكار شد، آنگاه فرمودند: اينرا براى خودم مى‏پوشم و آنچه مى‏بينى براى مردم.
سپس با دست خود لباس رويين سفيان را كه زبر بود كنار زد، در زير آن لباس نرمي بر تن داشت! فرمودند: تو اين جامه خشن را براى مردم (و تظاهر كردن به ژنده‏پوشى و صوفيگرى) پوشيده‏اى، و آنرا براى ارضاى نفس خود.(301)
عبد الله بن سنان گويد: از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه فرمودند: مشغول طواف بودم كه ناگاه مردى لباسم را گرفت و كشيد، عَبّاد بن كثير بصرى بود.
گفت: جعفر! در چنين مكانى با نسبتى كه با على عليه السلام دارى اين لباس را پوشيده‏اى!
گفتم: اين لباس كتاني است كه به يك دينار خريده‏ام. على عليه السلام در زمانى بسر مي‌برد كه لباس آن جناب متناسب با آن زمان بود و اگر همان لباس را من در اين زمان بپوشم مردم مى‏گويند: اين شخص نيز ريا كاري همچون عباد است.(302)
حكايتي از گلستان سعدي:
زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او، تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند
تـرسم نـرسی به کـعـبـه ای اعـرابی کاين ره که تو ميروی به ترکستانست
چون به مقام خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند.
پسری صاحب فراست داشت، گفت: ای پدر! باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟
گفت: در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد.
گفت: نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.
اى هنرها گرفته بر كف دست عـيبـها بـرگـرفته زيـر بـغـل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور روز درمانـدگى به سـيـم دغـل
نام رافضي:
حضرت صادق عليه السلام در بيان اصل هفتم، تعبير «رفض» را براي شهوات و رياست استفاده كردند كه اشاره دارد به نامي كه در آن زمان، بر دوستان اهلبيت عليهم السلام نهاده بودند؛ نامِ رافضي.
سليمان اعمش گويد: به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم: قربانت گردم مردم ما را رافضى گويند، رافضى چيست؟
حضرت فرمودند: به خداوند سوگند آنها نام شما را رافضي نگذاشتند، خداوند در تورات و انجيل بر زبان حضرت موسى و حضرت عيسى نام شما را رافضى نهاده است.
موضوع اين است كه هفتاد نفر از فرعونيان او را ترك كردند و داخل شريعت موسى شدند، از اين جهت خداوند آنها را رافضى نام نهاد و بعد به موسى وحى فرستاد كه نام آنها را در تورات ثبت كند تا اين نام بر زبان حضرت محمد صلى الله عليه و آله نيز جارى گردد.
بعد از رحلت پيامبر، خداوند آنها را از هم پراكنده ساخت و شعبه‏ها و قبائلى از آنها پيدا شد، آنها (غير شيعيان و دوستان اهلبيت) خير را ترك كردند و شما شر را، شما همراه اهلبيت پيامبرتان استقامت ورزيديد و به جايى رفتيد كه پيامبر شما آنجا رفت و كسى را اختيار كرديد كه خدا و رسول، او را اختيار كردند.
اينك شما را مژده مى‏دهم كه شما مورد رحمت و آمرزش خداوند قرار گرفته، خداوند از نيكوكاران شما قبول كرده و از بدكاران شما درگذرد و هر كس با عقيده شما به محشر نيايد خداوند حسنات او را قبول نمى‏كند و از گناهان او نمى‏گذرد.(303)
فإذا حصلت هذه الخصال في نفس واحدة فهو من خاصة الله و عبادة المقربين و أوليائه حقا
«وقتي كه همة اين خصوصيات (28 اصل) در وجود يك نفر جمع شود چنين كسي از خاصان خدا و از بندگان مقرب او و حقيقتا از اوليا و دوستان او خواهد بود»

پي نوشت ها :
 

270- يوسف، 20.
271- ناسره: ناخالص، بدلى.
272- محبت زنان و كودكان، ص245 و قريب به اين مضمون در جوامع الحكايات، ص30.
273- حديد، 23.
274- نهج البلاغة، ح439.
275- عوالى الئالى، ج1، ص285.
276- كافى، ج2، ص133.
277- تنبيه الخواطر، ج1، ص67.
278- كافى، ج2، ص131.
279- غرر الحكم، ص148 و ص131.
280- قصص، 60.
281- غرر الحكم، ص275.
282- روم، 7.
283- يونس، 7.
284- غرر الحكم، ص137، ص135 و ص129.
285- انعام، 76.
286- قصص الأنبياء، ص178.
287- غرر الحكم، ص101 و ص303.
288- خصال، ج2، ص416.
289- غرر الحكم، ص131.
290- غرر الحكم، ص303.
291- إرشاد القلوب، ج1، ص199.
292- بحار الأنوار، ج14، ص280.
293- آل‏عمران، 14.
294- داستان راستان، ج1، ص58.
295- من لايحضره الفقيه، ج3، ص156.
296- كافي، ج5، ص72.
297- تفسير امام حسن عسكري عليه السلام، ص39.
298- تفسير امام حسن عسكري عليه السلام، ص53.
299- رك: داستان راستان، ج1، ص36.
300- اعراف، 32.
301- كافى، ج6، ص442.
302- كافى، ج6، ص443.
303- تفسیر فرات، ص376.
 

منابع:
1. قرآن كريم، خداوند متعال، ترجمه ابولفضل بهرام پور، سازمان چاپ، چاپ چهارم، 1386.
2. آداب الصلاة، امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ هفتم، 1378.
3. الأمالي، شيخ صدوق، انتشارات كتابخانه اسلاميه، چاپ چهارم، 1362.
4. الأمالي، شيخ طوسى، انتشارات دارالثقافة قم، 1414ق.
5. الأمالي، شيخ مفيد، انتشارات كنگره جهانى شيخ مفيد قم، 1413ق.
6. الإحتجاج، ابو منصور احمد بن على طبرسى، نشر مرتضى مشهد مقدس، 1403ق.
7. الإرشاد، شيخ مفيد، انتشارات كنگره جهانى شيخ مفيد قم، 1413ق.
8. إرشاد القلوب، حسن بن ابى الحسن ديلمى، انتشارات شريف رضى، 1412 هجرى قمرى.
9. إقبال الاعمال، سيد بن طاووس، دارالكتب اسلاميه، تهران، چاپ دوم، 1367.
10. امامت و رهبری، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا چاپ دوم، ارديبهشت 1364
11. امدادهاى غيبى در زندگى بشر، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ دهم، 1377.
12. بحار الانوار، علامه مجلسي، مؤسسه الوفاء، بيروت، 1404ق.
13. بيست گفتار، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ هفتم، پائيز 1370.
14. پانزده گفتار، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا.
15. تأويل الآيات الظاهرة، سيد شرف الدين حسيني استر آبادي، انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چاپ اول، 1409ق.
16. تذكرة الاولياء، فريد الدين عطار نيشابورى، نشر پيمان، چاپ دوم، 1382.
17. تحرير المواعظ العددية، على مشكينى‏، نشر الهادى‏، چاپ هشتم، قم، 1424ق.
18. التحصين، سيد على بن موسى بن طاوس، مؤسسه دارالكتاب قم، 1413 هجرى قمرى
19. تحف العقول، حسن بن شعبه حرانى، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1404ق.
20. تفسير الإمام عليه السلام، امام حسن عسكرى عليه السلام، انتشارات مدرسه امام مهدى، قم، 1409ق.
21. تفسير العياشى، محمد بن مسعود عياشى، چاپخانه علميه تهران، 1380ق.
22. تفسير فرات، فرات بن ابراهيم كوفى، مؤسسه چاپ و نشر، 1410ق.
23. تفسير قمى، على بن ابراهيم بن هاشم قمى، مؤسسه دارالكتاب قم، 1404ق.
24. تنبيه الخواطر (مجموعة ورام)، ورام بن ابى فراس، انتشارات مكتبة الفقيه قم.
25. جامع الأخبار، تاج الدين شعيرى، انتشارات رضى قم، 1363.
26. جامع السعادات، ملا مهدى نراقى، چاپ مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، بيروت، چاپ چهارم.
27. جوامع الحکايات و لوامع الروايات، سديد الدين محمد عوفی، تهران، چاپ اول، نشر ابن سينا، 1340.
28. جواهر التفسير، ملا حسين كاشفى سبزوارى، دفتر نشر ميراث مكتوب‏، چاپ تهران‏.
29. جواهر السنية، محدث عاملى، انتشارات دهقان‏، چاپ سوم‏، تهران، 1380.
30. حكمت نامه جوان، محمد محمدى رى‌شهرى، سازمان چاپ و نشر دارالحديث، چاپ هفتم، 1388.
31. حكمتها و اندرزها، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ سوم، تابستان 1373.
32. حماسه حسينى (ج1)، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ چهاردهم، تابستان 1368.
33. حماسه حسينى (ج2)، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ پانزدهم، اسفند 1371.
34. الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندي، مؤسسه امام مهدي عليه السلام، قم، چاپ اول، 1409ق.
35. خرمن معرفت، على موسوى مطلق، انتشارات هنارس، چاپ اول، پائيز 1384.
36. خزينة الجواهر، على اكبر نهاوندى، انتشارات وفائى قم، چاپ اول، تابستان 1381.
37. الخصال، شيخ صدوق، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1403ق.
38. داستان دوستان (ج5)، محمد محمدى اشتهاردى، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى قم، چاپ سوم، بهار 1374.
39. داستان راستان، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ دهم، زمستان 1367.
40. داستان عارفان، كاظم مقدم.
41. داستانهاي شگفت، شهيد سيد عبدالحسين دستغيب، دفتر انتشارات اسلامى، چاپ يازدهم، بهار 1385.
42. داستانهاى مدرس، غلامرضا گلى زواره.
43. الدعوات، قطب الدين راوندى، انتشارات مدرسه امام مهدى قم، 1407ق.
44. رجال الكشي، محمد بن عمر كشى، انتشارات دانشگاه مشهد، 1348.
45. سنن النبى صلى الله عليه و آله، علامه طباطبائى، كتاب فروشى اسلاميه‏، چاپ هفتم، تهران‏، 1378.
46. سيري در سيره نبوي، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ ششم، بهار 1368.
47. شرح حديث جنود عقل و جهل، حضرت امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ اول، بهار 1377ش.
48. شرح چهل حديث، حضرت امام خمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ بيستم، 1378.
49. شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد معتزلى، انتشارات كتابخانه آيت الله مرعشى قم، 1404ق.
50. الصحيفة السجادية، امام سجاد عليه السلام، دفتر نشر الهادى قم، 1376.
51. صفات الشيعة، شيخ صدوق، انتشارات اعلمى تهران.
52. عبرت آموز (مجموعه‌اى از نكته‌ها و داستانهاى كتب استاد حسين انصاريان)، گردآورنده: واحد تحقيقات مركز علمى تحقيقاتى دارالعرفان، انتشارات دارالعرفان، چاپ اول، پاييز 1378.
53. عدة الداعى، ابن فهد حلى، دارالكتاب الاسلامى، 1407ق.
54. علل الشرايع، شيخ صدوق، انتشارات مكتبة الداورى قم.
55. عوالي اللآلي، ابن ابى جمهور احسائى، انتشارات سيد الشهداء عليه السلام قم، 1405ق.
56. عيون اخبار الرضا عليه السلام، شيخ صدوق، انتشارات جهان، 1378.
57. غرر الحكم و درر الكلم، عبدالواحد بن محمد تميمى آمدى، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى قم، 1366.
58. الفضائل، شاذان بن جبرئيل قمى، انتشارات رضى قم، 1363.‏
59. فضائل الشيعة، شيخ صدوق، انتشارات اعلمى تهران.
60. فقه الرضا عليه السلام، امام رضا على بن موسى عليه السلام، انتشارات كنگره جهانى امام رضا عليه السلام مشهد، 1406ق.
61. فلسفه اخلاق، متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ يازدهم، تابستان 1372.
62. قصص الأنبياء، قطب الدين راوندى، چاپ بنياد پژوهش‏هاى آستان قدس رضوى، 1409ق.
63. كافي (اصول، فروع و روضه)، ثقة الاسلام كليني، دارالكتب اسلاميه، تهران، چاپ چهارم، 1365.
64. كشف الغمة، على بن عيسى إربلى، چاپ مكتبة بنى هاشمى تبريز، 1381ق.
65. كنز الفوائد، ابوالفتح كراجكى، انتشارات دار الذخائر قم، 1410 هجرى قمرى
66. گلستان، مصلح الدين سعدى شيرازى.
67. اللهوف علي قتلي الطفوف، سيد بن طاووس، انتشارات جهان، تهران، 1348.
68. مثنوى معنوى، جلال الدين محمد بلخى، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى سازمان چاپ و انتشارات، چاپ هفتم، 1386.
69. محبت زنان و كودكان (سيره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله 2)، حبيب الله فرحزاد، انتشارات طوباى محبت، قم، چاپ اول، بهار 1389.
70. المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقى، دار الكتب الإسلامية قم، 1371ق.
71. مستدرك الوسائل، محدث نوري، مؤسسه آل البيت قم، چاپ اول، 1408ق.
72. مصباح الشريعة، امام صادق عليه السلام، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات، 1400ق.
73. مصباح الشريعة (ترجمه عبد الرزاق گيلانى)، نشر پيام حق، تهران، چاپ اول، 1377.
74. مصيبت نامه، فريد الدين عطار نيشابورى.
75. معانى الأخبار، شيخ صدوق، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1361.
76. مكارم الأخلاق، رضى الدين حسن بن فضل طبرسى، انتشارات شريف رضى قم، 1412ق.
77. مناقب آل ابي طالب، محمد بن شهر آشوب مازندراني، مؤسسه انتشارات علامه، قم، 1379.
78. من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، انتشارات جامعه مدرسين قم، 1413 هجرى قمرى
79. ميزان الحكمة، محمد محمدى رى‌شهرى، سازمان چاپ و نشر دارالحديث، چاپ اول، 1422ق.
80. نشان از بي نشانها (ج1)، على مقدادى اصفهانى، نشر جمهورى، چاپ سى و دوم، تابستان 1387.
81. نغمة الهي، مهدى الهي قمشه‌اي.
82. نهج البلاغه، امام على بن ابى طالب عليه السلام، انتشارات دار الهجره قم.
83. يكصد موضوع 500 داستان، سيد على اكبر صداقت، انتشارات ناصر، قم، 1379.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.