صحو يا محو بعد از فنا (1)

دو راهه ي بزرگ

عارف سالك پس از گذراندن مقامات و منازل سلوك و پس از رسيدن به نخستين درجات فنا باز هم گرفتار حجاب و هجران مي گردد. او پس از بازگشت مجدد به خويشتن خويش و انتقال از مقام وصل و ديدار، به مقام فراق و هجران، به
شنبه، 29 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو راهه ي بزرگ
دو راهه ي بزرگ

 

نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

صحو يا محو بعد از فنا (1)

رستم ازين نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا *** زنده و مرده، وطنم نيست بجز فضل خدا
رستم ازين بيت و غزل، اي شه و سلطان ازل! *** مفتعلن مفتعلن مفتعلن گشت مرا
قافيه و مغلطه را، گو همه سيلاب ببر *** پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا
اي خمشي! مغز مني، پرده آن نغز مني *** كمتر فضل خَمُشيِ كش نبود خوف و رجا
بر ده ويران نبود عشر زمين، كوچ و قلان *** مست و خرابم، مطلب در سخنم نقد و خطا
تا كه خرابم نكند، كي دهد آن گنج به من *** تا كه به سيلم ندهد، كي كشدم بحر عطا
آينه ام، آينه ام، مرد مقالات نه ام *** ديده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر، چرخ زنان همچو قمر *** چرخ من از رنگ زمين پاكتر از چرخ سما
(مولوي، ديوان)

عارف سالك پس از گذراندن مقامات و منازل سلوك و پس از رسيدن به نخستين درجات فنا باز هم گرفتار حجاب و هجران مي گردد. او پس از بازگشت مجدد به خويشتن خويش و انتقال از مقام وصل و ديدار، به مقام فراق و هجران، به يك آزمون بزرگ وارد مي گردد. اين آزمون بزرگ، ميزان استعداد و شايستگي او را، مشخص مي سازد. با اين آزمون معلوم مي گردد كه او شايسته كدامين رفتار معشوق است.
در اين آزمون، سالك براي آخرين بار، ميان ظاهر و باطن و فيزيك و متافيزيك و يار و اغيار و حقيقت و مجاز قرار مي گيرد؛ اما اين بار نقش خود سالك در انتخاب يكي از دو طرف كمرنگ است. آنچه تكليف را تعيين مي كند اراده ي معشوق است. اگر سالك شايسته خواندن باشد معشوق او را مي خواند و با كمند جذبه يك باره به خود مي كشد و ذات او را در ذات خود فاني مي سازد و اگر سالك آن شايستگي را نداشته باشد، معشوق رهايش مي كند.
سالك كه از جاذبه ي لطف و عنايت معشوق رها گردد، طبيعت و جهان خاكي او را به سوي خود مي كشد. اما اين بار اين كشش يك كشش خطرناك خواهد بود، تا جايي كه سالك پس از عبور از آن همه مقامات و منازل، كارش به آن مي انجامد كه سر از كفر و زندقه برآرد! در يك كلام، اين سقوط بسيار خطرناك بوده و براي آن، حد و مرزي مطرح نيست. ما پيش از توضيح اين مرحله حساس كمي به بيان مرحله پيش از آن و زمينه هاي اين آزمون بزرگ مي پردازيم.
كساني كه به مقام فنا مي رسند به دو گروه تقسيم مي شوند:
1.مجذوبان و اهل محو؛
2.باقيان و اهل صحو؛
اينك در مورد هريك از اين ها اندكي توضيح مي دهيم:
گروهي با جذبه اي كه آنان را به فنا رسانده است پيوند مي يابند و ديگر از حالت فنا و از مقام وصال به عالم فراق و هوشياري خود بازنمي گردند. به تعبير حافظ شيرازي: از سفر درازي كه كرده اند، به وطن بازنمي گردند. چنين سالكي در منزل معشوق اقامت مي كند و از خانه بيرون نمي آيد:

من ازين خانه به در مي نروم *** من ازين شهر سفر مي نروم!
منم و اين صنم و باقي عمر *** من ازو جاي ديگر مي نروم!
خانه ي چرخ و زمين تاريكست *** من ز خرگاه قمر مي نروم!
گر چو خورشيد مرا تيغ زند *** من ز تيغش به سپر مي نروم!
گم كنم خويش در اوصاف ملك *** من در اوصاف بشر مي نروم!
(مولوي، ديوان)

اينان مجذوبان حق اند.ديگر از آن جنوني كه به آن دچار شده اند، به حوزه ي عقل و انديشه بازنمي گردند. آنان كه با عنايت الهي و سال ها سلوك و مجاهده، مقام طبع و نفس و قلب و روح را، پشت سر نهاده و به مقام سر و خفي و اخفي، مي رسند، چنان مستهلك و فاني مي گردند كه ديگر به خود و خودآگاهي پيشين بازنمي گردند.
ناگفته نماند كه اين سفر، سفر اول سالك است و سالك سه سفر ديگر را نيز در پيش دارد. فنا يكي از منزل هاي اين سفر دراز است. چنان كه پيش از آن صدها و هزاران منزل بود، پس از آن نيز صدها منزل و مقام در پيش خواهد بود. حافظ به اين نكته با بيان ظريفي اشاره دارد:

در ره عشق از آن سوي فنا صد خطر است *** تا نگويي كه چو عمرم به سر آمد، رستم!

مولوي نيز مراحل بعد از فنا را در ابيات معروف خود چنين آورده است:

از جمادي مردم و نامي شدم *** وز نما مردم، به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم *** پس چه ترسم، كي ز مردن كم شدم؟
حمله ديگر بميرم از بشر *** تا برآرم از ملايك بال و پر
بار ديگر از ملك قربان شوم *** آنچه در وهم تو نايد، آن شوم!
پس عدم گردم، عدم چون ارغنون *** گويدم كه: انا اليه راجعون
(مولوي، مثنوي)

و اما مجذوبان به دليل بازنگشتن به عقل و شعور، نمي توانند با اطرافيان خود ارتباط برقرار كنند و يا براي خود چاره انديشي كرده و تصميم بگيرند. آنان در كمند جذبه حضرت حق گرفتارند و از خود اراده اي ندارند. مولوي در اين باره بياني دارد كه تعبير جالبي است از شرايط مجذوباني كه دست از عقل و انديشه شسته اند:

اي لوليان! اي لوليان! يك لوليي ديوانه شد *** طشتش فتاد از بام ما، نك سوي مجنون خانه شد
مي گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست وجو *** چون خشك نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
اي مرد دانشمند تو، دو گوش ازين بربند تو *** مشنو تو اين افسون كه او زافسون ما افسانه شد
زين حلقه نجهد گوش ها، كو عقل برد از هوش ها *** تا سر نهد بر آسيا چون دانه در پيمانه شد
بازي مبين، بازي مبين، اين جا تو جانبازي گزين *** سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غرّه مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد *** كاستون عالَم بود او، نالان تر از حنّانه شد
من كه ز جان ببريده ام چون گل قبا بدريده ام *** زان رو شدم كه عقل من با جان من بيگانه شد
اين قطره هاي هوش ها مغلوب بحر هوش شد *** ذرات اين جان ريزه ها مستهلك جانانه شد
خامش كنم فرمان كنم، وين شمع را پنهان كنم *** شمعي كه اندر نور او خورشيد و مه پروانه شد
(مولوي، ديوان)

در بي خودي اين جذبه از سالكي كه عقل و شعورش را از دست داده است، تكليف شريعت ساقط مي گردد. عين القضات مي گويد:« حكم خطاب و تكليف بر قالب است. كسي كه قالب را بازگذاشته باشد و بشريت را افكنده باشد و از خود بيرون شده باشد، براي او تكليف و حكم نيست، كه از ويرانه ماليات نمي خواهند. »(1) و به تعبير شيخ محمود شبستري تكليف آن جاست كه شخص بتواند « من » بگويد! اما كسي كه از حوزه تمايز و كثرت گذشته باشد و براي او من و تو نمانده باشد، ديگر جايي براي تكليف و كفر و ايمان باقي نمي ماند.

من و تو، چون نماند در ميانه *** چه كعبه، چه كنش، چه ديرخانه!

البته اهل سلوك برآنند كه دست عنايت حق اين مجذوبان را در پناه ولايت خود مي گيرد وبي آن كه متوجه شوند، آنان را به انجام تكاليف وامي دارد.
اين مرحله براي همه عارفان مرحله اي است كه در آن از تلاش و حركت آگاهانه باز مي ايستند. به تعبير ابن سينا اين مرحله، مرحله « وقوف » است(2). اين مجذوبان در ميان مردم نيز در عالم خودشان هستند و نمي توانند با مردم ارتباط درست برقرار كنند. اما در عين حال شادمانند و بي خيال و نگاه مرموزي دارند به غافلان و گرفتاران دنيا! گاهي هم چيزي از زبانشان بيرون مي آيد كه غالباً براي ديگران بي معنا يا ناسازگار با عقل و شرع است. اين گونه اظهارات را چنان كه گفتيم شطح مي نامند. اينك غزلي از مولوي در بيان حال و هواي اين مجذوبان و ديوانگان عالم عشق:

خوشي خوشي تو ولي من هزار چندانم! *** به خواب دوش كه را ديده ام، نمي دانم!
ز خوشدلي و طرب در جهان نمي گنجم! *** ولي ز چشم جهان همچو روح پنهانم!
درخت اگر نبدي پا به گل مرا جُستي *** كز اين شكوفه و گل حسرت گلستانم!
هميشه دامن شادي كشيدمي سوي خويش *** كشد كنون كف شادي به خويش دامانم!
ز بامداد كسي غلمليج مي كندم *** گزاف نيست كه من ناشتاب خندانم
ترانه ها ز من آموزد اين نفس زهره *** هزار زهره غلام دماغ سكرانم
شكر لبي لب ما را پگاه شيرين كرد *** كه غرقه گشت شكر اندر آب دندانم
صلا كه قامت چون سرو او صلا در داد *** كه من نماز شما را لطيف اركانم
صلا كه فاتحه ي قفل هاي بسته منم *** بدان چو فاتحه تان در نماز مي خوانم
به دار ملك ملاحت لبش چو غماز است *** كه بنگريد نصيب مرا كه دربانم
چنانك پيش جنونم عقول حيرانند *** من از فسردگي اين عقول حيرانم
(مولوي، ديوان)

اين مجذوبان را دست كرامت معشوق پياپي باده مي دهد و اگر بخواهند از مستي جامي كه نوشيده اند هوشيار گردند، دست معشوق به جام ديگر آنان را سرمست مي سازد. خوارزمي مي گويد: گاهي از چاشني شراب شوق سالك را مست و خراب مي سازد و آشفته و ديوانه اش مي كند و اگر عاشق بيچاره راه هوشياري پويد، پياپي جام مالامالش دهد و گويد:

اين بخورد جام دگر آرمش *** فارغ و هوشيار بنگذارمش
از عدمش من بخريدم به زر *** بي مي و بي مائده كي دارمش
شيره و شيرش بدهم رايگان *** ليك چو انگور بيفشارمش
همچو سر خويش همي پوشمش *** همچو بر خويش همي خارمش
روح من است و فرح روح من *** دشمن و بيگانه نينگارمش
اوست گرفتار، ولي آن كنم *** كه تو بگويي كه گرفتارمش
(خوارزمي، شرح فصوص)

در يكي از تفسيرهاي عرفاني قرآن كريم، جريان هفتاد تن از يهود كه همراه موسي بودند و در طور سينا، در اثر تجلاي حضرت حق به حالت مرده درآمدند، چنين تفسير شده است كه آن هفتاد تن نمرده اند، بلكه در جذبه جلوه حق ماندند و از فناي خود به بقا بازنگشتند؛ اما موسي بازگشت تا به هدايت قوم بپردازد:

مردن هفتاد تن كشف از فناست *** موتوا قبل أن تموتوا، گفت راست
بعد از آن كه آن فناشان رخ نمود *** مر بقايي از پيش ايشان را نبود
برنگشتند از مقام جمع راز *** سوي ملك فرق و كون امتياز
تا گه موت طبيعي، روز و شب *** مات و مستغرق بُدند، از نور حق
كان تجلي بود اسباب كمال *** كي شود باعث به موت و ضعف حال؟
هر مريضي يافت صحت زان ظهور *** گشت شيرين آب هاي تلخ و شور
هر زمين شوره زاري شد چمن *** رست هر محبوسي از بند محن
پس چرا آن طالبان روئيتش *** مرده باشند، از فروغ طلعتش؟!
(صفي)

راندن يا خواندن معشوق

من چه دانم كه چرا از تو جدا افتادم؟ *** نيك نزديك بدم، دور چرا افتادم؟
چه گنه كرد دلم كز تو چنين دور افتاد *** من چه كردم كه ز وصل تو، جدا افتادم
جرمم اين بس كه ز جان، دوست ترت مي دارم *** از پي دوستي تو به بلا افتادم
حاصلم از غم عشق تو، نه جز خون جگر *** من بيچاره به عشق تو كجا افتادم
پايمردي كن و از روي كرم دستم گير *** كه بشد كار من از دست و ز پا افتادم
تا چه كردم؟ چه گنه بود؟ چه افتاد؟ چه شد؟ *** چه خطا رفت كه در رنج و عنا افتادم؟
(عراقي)

گفتيم كه سالك در پايان سفر اول خود، فنا را تجربه مي كند و چنان كه گفتيم عده اي در اين مرحله مي مانند و از مقام فنا به مقام بقا و هوشياري بازنمي گردند. اينان در پناه جذبه الهي از هوا و هوس و كفر و ايمان در امانند. براي اينان كه به درد عشق گرفتار شده اند، عشق اصل و اساس كار است و با چيزهاي ديگر كاري ندارند!

عشق را با كفر و با ايمان چه كار؟ *** عاشقان را لحظه اي با جان چه كار؟
هركه را در عشق محكم شد قدم *** در گذشت از كفر و از اسلام هم
عشق سوي فقر در بگشايدت *** فقر سوي كفر ره بنمايدت
(عطار)

و اما آنان كه از اين فنا به آگاهي و هوش و حواس خود بازمي گردند، به دو گروه تقسيم مي شوند: مقبولان و مردودان! يعني هر انساني در اين مرحله بر سر دو راهه خطرناك ردّ وقبول، قرار مي گيرد. انتخاب يكي از آن دو راه، چندان هم در اختيار سالك نيست! بلكه اين معشوق است كه او را مي راند، يا به نزد خود فرامي خواند. به هر حال سالكان به دو سرنوشت متفاوت دچار مي شوند:

يك طايفه را بهر مكافات سرشتند *** يك سلسله را بهر ملاقات گزيدند
يك فرقه به عشرت در كاشانه گشادند *** يك زمره به حسرت سر انگشت گزيدند
يك جمع نكوشيده رسيدند به مقصد *** يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
(فروغي)

چنان كه گفتيم اهل سلوك و مشايخ طريقت، تا پايان سفر اول سخن گفته و از مراحل بعدي چيزي نگفته اند. مخصوصاً از رانده شدگان اين راه بي پايان چندان بحث نكرده اند؛ اگر چه كسي هم بخواهد در اين باره سخن بگويد و از اين راز پرده بردارد، اگر تلاش او بي نتيجه هم نباشد نتيجه قابل توجهي نخواهد داشت.
به هر حال ما از بحث رانده شدگان نمي گذريم و چند نكته را درباره آنان يادآور مي شويم:
يك: بايد توجه داشت كه مراحلي از مقامات سير و سلوك را به پاداش عمل مي بخشند؛ يعني هركسي كه پاي در اين راه بگذارد،‌بي ترديد به قسمتي از نتايج سير و سلوك دست مي يابد. حتي كساني هم كه اهل ايمان نباشند، اگر به رياضت پردازند، تا مقام كشف صوري پيش مي روند. تا جايي كه قدرت تصرف در جهان ماده را پيدا كرده و بر بخشي از اطلاعات غيبي دست مي يابند. در نتيجه از حوادث آينده و درون مردم خبر مي دهند. در مواردي از دست آنان كارهاي غيرعادي نيز صادر مي گردد. هم چنين كساني كه پاي در اين راه بگذارند و استقامت كنند، كشش فنا به عنوان پاداش كار آنان نصيبشان مي گردد. بنابراين، اهل سلوك بايد با كسب درجات و پيشرفت در مقامات و منازل سير و سلوك، مغرور نگردند و هم چنان نگران آينده كار خود باشند. آن كه به پاداش سلوكش مي رسد و طعم فنا را مي چشد، اگر دوباره به ميدان آزمون كشيده نشود، ديگر كارش تمام است و در پناه جذبه حق آرام مي گيرد و از زمان و مكان رها مي گردد.

مقيم كوي تو تشويش صبح و شام ندارد *** كه در بهشت نه سالي معين است و نه ماهي

او ديگر به كسي و چيزي ميل نمي كند، با معشوق خوش است و در خلوت معشوق از همه خطرها در امان است.

صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم *** فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به كام و آرزوي دل چو دارم خلوتي حاصل *** چه فكر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروي هست كاندر سايه قدش *** فراغ از سرو بستاني و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشكر از خوبان بقصد دل كمين سازند *** بحمدالله و المنه بتي لشكر شكن دارم
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني *** چو اسم اعظمم باشد چه باك از اهرمن دارم
(حافظ)

اما بايد توجه داشت كه فنا خود مراتبي دارد. مراتب فنا براساس ميزان جلوه معشوق دست مي دهد؛ زيرا درحقيقت، فناي سالك همان مرگ اختياري اوست؛ زيرا شمشير اين مرگ جلوه جمال معشوق است! تا اين جلوه نباشد آن مرگ اتفاق نمي افتد.

موت خاصان غير موت عامه است *** داند آن موت، هركسي علامه است
و آن بدون عشق و حالي كي شود؟ *** بي تماشاي جمالي كي شود؟
هر دم او را تا بود دل بردني *** عاشقان را هست اين سان مردني
مي رود هر دم دلم از بوي او *** مي روم تا مي كشد گيسوي او
گو بكش تا مي كشي بند مرا *** كن ز عالم قطع پيوند مرا
هين بكش تا مي كشي زنجير من *** تا نباشد جز غمت دلگير من
(صفي)

چنان كه بارها گفته ايم، سلوك با جلوه و جدايي و خواندن و راندن پيوند ناگسستني دارد. در همين حال فنا نيز در هر مقامي خواندن و راندن هر دو ممكن است. در هر مقامي امكان دارد كه سالك را به مقام بالاتر بخوانند يا به منزلي پايين تر برانند! جلوه هاي معشوق هميشه در خطر جدايي ها هستند. اين وصل و هجران، جلوه و جدايي، خواندن و راندن و قهر و لطف، تنها وسيله درگيري معشوق با عاشق و عاشق با معشوق مي باشند و اين درگيري چنان كه بارها گفته ايم در مقامات بالاتر سلوك، سنگين تر از مقامات پايين تر است.
در همين مرحله يعني در مرحله فناي سالك كه پايان سفر اول اوست، عاشق سالك با خطر يك راندن بسيار سنگين روبه رو مي گردد! اگر كسي رانده شود، كارش بسيار پيچيده مي گردد و رهايي اش بسيار دشوار مي شود.
اگر سالك خوانده شود، سلوك پيچيده تري را آغاز مي كند؛ اما چون در كمند جذبه قرار دارد پيمودن مراحل پيچيده اين سفر جديد، يعني سفر دوم، براي او دشوار نخواهد بود. اين خواندن چنان مستش مي كند كه نداند چگونه به حريم حرم معشوق رسيده است.
اما به هر حال پيش از راندن يا خواندن از آن حال فنا به حال عادي و به بقاي شعور و آگاهي خود بازمي گردد. او باز هم همانند مراحل پيش از فنا، صاحب حس و عقل خود مي شود و آزادي و اختيار خود را باز مي يابد. سالك نشانه هاي سرنوشت خود را كه رانده خواهد شد، يا خوانده، در حالات خويش مي تواند تشخيص دهد. اگرچه آگاهي از سر قدر و سرنوشت نهايي، جز براي واصلان كامل امكان ندارد، اما هر سالكي از حالي كه دارد مي تواند تا حدودي، آينده خود را پيش بيني كند. به همين دليل ما نيز به چند مورد از نشانه هاي راندن يا خواندن معشوق اشاره مي كنيم:

نشانه هاي راندن

الف) كاهش جذبه.

پيش از اينم خوشترك مي داشتي *** تا چه كردم كز كفم بگذاشتي؟
باز بر خاكم چرا مي افكني؟ *** چون ز خاك افتاده را برداشتي
تا نيابم يك دم از محنت خلاص *** صد بلا بر جان من بگماشتي
(عراقي)

جذبه تنها رشته ي پيوند ميان عاشق و معشوق است. اگر معشوق، عاشق را نخواهد از نيروي جذبه خود مي كاهد. كاهش جذبه ي معشوق، سالك را سرد و بي اراده مي كند. چون جذبه ي معشوق كاهش يابد عشق و محبت نيز در دل عاشق رو به كاهش مي گذارد. هرگاه كه عشق كاهش يابد و به تعبير احمد غزالي، عشق رو به ادبار آورد و به عاشق پشت كند، خودي و خودخواهي سالك به او روي مي آورد؛ در نتيجه عاشق بيش از آن كه در فكر معشوق باشد، با خود درگير مي شود، كسي هم كه با خود درگير شود، گرفتار دعوي و خودنمايي مي گردد. همين دعوي و خودنمايي او را با خطر راندن رو به رو مي سازد.
چون معشوق خواهد كسي را دورتر سازد، ظهور كرامات و كارهاي غيرعادي را در پيرامون او بيشتر گرداند! سالك نگون بخت هم وقتي كه كرامات را در پيرامون خود مشاهده كند، خود را بزرگ تر بيند. و دچار خود بيني گردد! مردم اين كرامت ها را به او نسبت دهند و او نيز نسبت اين كرامت ها را رد نكند. غافل از اين كه توجه و ستايش مردم، براي انسان همانند زهر كشنده بوده و آفت و بلاي بنيان بر انداز است. مولوي با بيان رسا اين آفت و بلا را چنين شرح مي دهد:

اينش گويد نيست چون تو در وجود *** در جمال و فضل و در احسان و جود
آنش گويد هر دو عالم آن توست *** جمله جان هامان طفيل جان توست
او چو بيند خلق را سر مست خويش *** از تكبر مي رود از دست خويش
او نداند كه هزاران راه چو او *** ديو افكنده است اندر آب جو
لطف و سالوس جهان خوش لقمه اي است *** كمترش خور! كان پر آتش لقمه اي است
آتش پنهان و ذوقش آشكار *** دود او ظاهر شود پايان كار
(مولوي، مثنوي)

در اين جا نكته اي هست كه بايد از آن غفلت نكرد و آن اين كه بيشتر كساني كه مدح و ستايش ديگران را مي شنوند، چنين مي پندارند كه فريب مداحان را نمي خورند. آنان در حقيقت به گمان خود خريدار مدح و ستايش آنان نيستند. مي دانند كه آنان از روي آز و نياز زبان به ستايش گشاده اند.
اما در اين گونه موارد انسان خود را فريب مي دهد و گرنه كاملاً از ستايش آنان خوشش مي آيد و فريب مي خورد. به اين دليل كه اگر همان ستايش گر زبان به سرزنش و نكوهش او باز كند. ناراحت مي شود. اگرچه مي داند كه اين نكوهش نيز از روي غرض مي باشد:

تو مگو آن مدح را من كي خرم *** از طمع مي گويد او پي مي برم
مادحت گر هجو گويد، برملا *** روزها سوزد دلت زان سوزها
گرچه داني كو ز حرمان گفت آن *** كان طمع كه داشت از تو شد زيان
آن اثر مي ماندت در اندرون *** در مديح اين حالتت هست، آزمون
آن اثر هم روزها باقي بود *** مايه كبر و خداع جان شود
(مولوي، مثنوي)

از اينجاست كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود: خاك بر دهان ستايش گران بپاشيد! يعني: خريدار مداحي نباشيد، زيرا ستايش چاپلوسان آزمند و نادان خطرناك ترين آفت شخصيت و كمالات انساني است.
در اين جا از علي (عليه السلام)، پيشواي پرهيزگاران و شاه مردان، بياموزيم كه در برابر ستايش يك ستايش گر چنين گفت: « بسيار ناراحت شدم از اين كه ديدم كساني چنين مي پندارند كه من از ستايش خوشم مي آيد! اما سپاس خداي را كه چنين نيستم! اگر چنين احساسي نيز مي داشتم از آن دست برمي داشتم، تا مبادا از عظمت و كبريايي كه شايسته خداوند است، چيزي به خود نسبت دهم ... هان! كه من و شما، بندگان فرمانبر پروردگاري هستيم كه جز او پروردگاري نيست. ما چندان كه در اختيار او هستيم در اختيار خود نيستيم. »(3) بنابراين اگر سالك ببيند كه از ستايش ديگران خوشش مي آيد و ستايش آنان را به گونه اي خريدار مي گردد، بايد بداند كه در خطر سقوط و راندن معشوق قرار دارد.

ادامه دارد...

پي‌نوشت‌ها:

1.تمهيدات، ص 350.
2.اشارات، نمط 9.
3.نهج البلاغه، خطبه 216.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.