روشنفکري و سياست در گذر تاريخ (3)

وقوع جنگ هاي صليبي اروپاييان را با جهان خارج از خود آشنا ساخت. جهاني که به لحاظ تمدني در وضعيتي يکسر دگرگون به سر مي برد و ارتباط با آن پهنه فرهنگي، دگرگوني هاي اساسي در انديشه و جامعه اروپايي را سبب شد
پنجشنبه، 4 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روشنفکري و سياست در گذر تاريخ (3)
روشنفکري و سياست در گذر تاريخ (3)
 


 

نويسنده: محمد توحيد فام*




 

3- مسيحيت دوره دوم (سده هاي 11 تا 16 ميلادي)
 

وقوع جنگ هاي صليبي اروپاييان را با جهان خارج از خود آشنا ساخت. جهاني که به لحاظ تمدني در وضعيتي يکسر دگرگون به سر مي برد و ارتباط با آن پهنه فرهنگي، دگرگوني هاي اساسي در انديشه و جامعه اروپايي را سبب شد (اسدي، خرداد و تير 1372: 59). فراهم آمدن فضايي باز براي بسط زمينه هاي گفتگو - که در قرن 16 نتايج اصلي خود را بروز داد - از جمله اين دگرگوني هاست. هر چند در اين دوران هم وضعيت روشنفکران به دوره پيش نزديک بود و ايجاد دستگاه تفتيش عقايد عرصه را بر ايشان تنگ تر مي ساخت و به ويژه در پادشاهي فرانک و کشورهايي که اين پادشاهي در آن تحليل رفت (تستا، 1368). به نوشته ژوزف شومپيتر در اين مناطق:
«تعداد آنان [روشنفکران] اندک بود، آنان از جرگه روحانيت بودند و غالب شان هم کاهن بودند و عملکرد مکتوب آنان فقط براي بخش بسيار کوچکي از مردم قابل دسترس بود. شکي نيست که افراد نيرومند گاه مي توانستند نظرهاي نامتعارفي بپردازند و حتي آنها را به مردم عادي هم تسري دهند ولي اين امر در حالت کليبه معني مخالفت با محيطي بود که سخت سازمان يافته بود - و گريز از آن دشوار بود - و سرنوشت کجروان را سخت به مخاطره مي افکند. حتي در آن موارد استثنايي نظريه پردازي بدون برخورداري از حمايت يا موفقيت ضمني ارباب يا سردسته بزرگي امکان پذير نبود، چنانکه تاکتيک هاي هيئت هاي تبليغي براي نشان دادن اين امر کفايت مي کند. بنابراين روشنفکران در حالت کلي سخت تحت کنترل بودند، و پامال ساختن راه هاي سنتي، حتي در زمان هاي بي سازماني و افسار گسيختگي نظير مرگ سياه (مرگ از گرسنگي در سال 1348 و بعد از آن) نيز هيچگاه شوخي نبوده است» (شومپيتر، 1354: 183).
انقلاب اقتصادي و گسترش نظام صنعتي و تماس با اسلام از راه مبارزات صليبي و ترجمه کتب، چنان بستري را فراهم آورد که قرن سيزدهم را بايستي به گفته ويل دورانت:
«نه عرصه بلامعارضي براي علماي نامدار مدرسي بلکه ميدان نبردي بشمريم که در آن، مدت هفتاد سال، شکاکان، مادي گرايان، پيروان وحدت وجود و بدعت گذاران براي تسخير اذهان اروپاييان با عالمان الهي کليسا دست و پنجه نرم مي کردند» (دورانت، پيشين: 8-1287).
در اين دوران با ظهور نيروهايي که در صدد احراز قدرت سياسي و رهايي از سلطه کليسا بودند، پديده «پشتيبان منفرد و روشفکر حمايت شده» رخ مي نماياند. بدين معني که روشنفکران که سر ستيز با کليسا داشتند مورد حمايت اين نيروها قرار گرفته و زير سايه اين حمايت به فعاليت مي پرداختند. پناه جستن مارسيلوس پادوايي و يوحناي ژانداني به لويي باواريايي پادشاه آلمان و امپراطور مقدس روم، نمونه اي از اين دست است (ژيلسون، پيشين 50-49).
همچنين در اين دوران زمزمه هاي حضور پديده «روشنفکر مهاجر» شنيده مي شود. که البته، بسترش را مسيحيت دوره نخست فراهم کرده بود. اين پديده محتاج توضيحي مختصر است؛ با گشاده تر شدن مدار امور بازرگاني و سياحت، نياز به برقراري ارتباط با جهان خارج و به ويژه امپراطوري مغولان - که کنجکاوي اروپاييان به شناخت سرزمين هاي ديگر بدان دامن مي زد - و ايجاد فضاي باز فکري - علمي، به ويژه در سده 13 ميلادي، متفکراني را ملاحظه مي کنيم که بر آن شدند با سفر به نقاط متعدد اروپا - و حتي آسيا و آفريقا - و کسب معلومات گوناگون و اطلاعات مورد نظرشان به ارائه نظريات نو يا به تدقيق و آزمايش نظريات پيشين بپردازند. بخش عمده اينان را کساني تشکيل مي دادند که با سنت هاي فکري جامعه در افتاده و به ويژه در برابر سلطه انديشه ارسطويي بر فلسفه و طبيعيات، طب مرسوم و نجوم بطلميوسي قرار مي گرفتند. لئوناردو فيبوناتچي، راجر بيکن، جرالدوس کمبرنسيس، ادلارد آوبث و آلبرتوس ماگنوس، نمونه هايي از اين قبيل افراد بشمار مي آيند (کروسي، 1371: 73؛ کروسي، 1373: 119).
پديده مهاجرت اين متفکران کمتر به خاطر محکومتي و يا تهديد به مرگ، طرد از جامعه و امثالهم صورت مي پذيرفت. چه، مردم آن روزگار به ايشان، بيشتر با نظري آميخته به سوء ظن اما برخوردار از ترس آميخته به احترام نگاه مي کردند. نظارت کليسا بر دانشگاه ها و شرکت برخي از کشيشان و حتي اسقفان در امر ترويج علوم نيز، مساله را چنان طرح مي نمود که مردان علم و هنر، از نظر امنيت جاني چندان در خطر نباشند که لزوم پشتيباني و حمايت افرادي را احساس کرده و دريابند. همچنين، در آن ميان، بودند کساني که در صورت بروز چنين مخاطراتي، رنج سفر و گذرانيدن عمر در اينجا و آنجا، نزد دوستانشان را به پناهندگي و تحت حمايت متنفذان بودن، ترجيح مي دادند. سرگذشت دانته آليگيري شاهدي بر اين مدعاست! البته نبايد چنين تصور شود که چنين رخداده اي از اقتدار کليسا و برنامه هاي تنبيهي اش در مورد مرتدان چيزي مي کاست. هنوز کساني که مستقيماً با اين دستگاه و نظام عقيدتي آن در مي افتادند به آتش سپرده مي شدند تا مايه عبرت ديگران گردند (دورانت، پيشين: 53-1420).
با اين حال، اروپا مي رفت که به عصر نوزايي (رنسانس)، به منزله دوران شباب فرهنگي خويش پا گذارد، دوراني که بي ترديد بذري بود که در اين قرون کاشته شد.

4- از ظهور دولت هاي ملي تا پايان سده هجدهم ميلادي
 

با فرا رسيدن عصر رنسانس، جهان نگري اروپاييان دچار تحولاتي اساسي شد که نمونه هاي بارز آن را مي توان در ديدگاه هاي مختلف علمي، فلسفي، حتي ديني مشاهده نمود. در اينکه چه عواملي به بروز اين تحولات انجاميد، فراوان بحث شده و با موضوع سخن کنوني سنخيت چنداني ندارد (برودل، 1372؛ ماله، 1363؛ رندال، 1353؛ باربور، 1362: دورانت، جلد پنجم).
در اين روزگار، روشنفکري در اشکال «حاشيه نشين موثر»، «حمايت شده» و «مهاجر» تجلي نمود و بخشي عمده از دستاوردهاي فرهنگي اين روزگار، محصول تلاش اين روشنفکران بود. چنانکه، کساني چون مونتني (حاشيه نشين موثر)، اراسموس (مهاجر) و ماکياولي (حمايت شده) را مشاهده مي کنيم که در پهنه گسترده فعاليت روشنفکري، گستره حوزه فعاليتشان از فلسفه تا هنر، سياست و علوم را شامل مي شد (برک، 1373؛ تسوايک، 1363).
تشکيل دولت هاي تک مليتي در اين دوران، وضعي جديد به همراه آورد. توجه به اين رخداده که در دو مرحله تاسيس دستگاه دولتي و ظهور خودآگاهي ملي صورت پذيرفت، از آنرو ضروري مي نمايد که مناسبات روشنفکري و جامعه را به مرحله جديدي وارد نمود:
وحدت بخشي در مرحله جريان تاسيس دولت هاي تک مليتي، تصور حاکميت بود که ضمن ايجاد ابهام اساسي در رابطه سياست و فرهنگ، و نيز علم جديد سياست، موقعيت مبهمي براي روشنفکري به بار آورد.
تصور غالب از حاکميت، دولت را نهادي جدا از جامعه بردانسته و به تفارق سياست از فرهنگ تاکيد مي نمود، که پيش از اين در مسيحيت دوره دوم در کنار هم و حتي يگانه بودند (دورانت، جلد ششم، 1371). در اين دوران، به تدريج، دولت هاي اروپايي در صدد هدايت فرهنگ جامعه بر اساس سياست هاي اتخاذ شده برآمدند. وقوع چنين وضعيتي، در افتادن با اين لوياتان را براي روشنفکري که به نقد جامعه و نهادهاي مستقر در آن از ديدگاهي راسيوناليستي مي پرداخت، امري گريزناپذير مي نمود و تحولي اساسي را در مفهوم «روشنفکر حمايت شده توسط پشتيبان منفرد» موجب گرديد.
در طول سده هاي شانزدهم و هفدهم ميلادي، کساني که شوري در سر داشته به طغيان برمي خواستند، در صورت رانده شدن از کشور خويش مي توانستند به دربار ديگري مهاجرت کنند. چه، در همه دربارها، پايگاه اجتماعي و مخاطباني عمدتاً يکسان داشتند. چنانکه بايرون، ولتر، تاماس پين پس از طرد، هر کجا که خواستند رفتند (عنايت، 1351: 213؛ دورانت، جلد يازدهم، 647-625؛ ساري، 1373؛ ترو، 1373). گفته شد که بازانديشي و نوانديشي در خصوص نهادها و مسائل اجتماعي و سياسي از ديدگاهي راسيوناليستي، خصلت اصلي روشنفکران اين دوران اروپا، به ويژه در سده هفدهم ميلادي بود. در عين حال، بالا رفتن درجه خودآگاهي ملي و تفارق روزافزون ميان سرشت کرداري حاکمان قدرت - که فساد اشرافيت به آن دامن مي زد - و سامان اجتماعي کشورهاي اروپايي، در مناطقي چند، موجب تغيير ماهيت پشتيبانان روشنفکري گرديد. بدين معنا که با تغيير ماهيت قدرت روشنفکري و تبديل مايه کار او به مثابه امر تاثيرگذار بر مکانيسم اجتماعي - رواني افکار عامه، اين پديده از منزلتي اجتماعي برخوردار شد که حمايت افکار عمومي را ضامن بقاي خود قرار مي داد. ماجراي جان ويلکس در انگلستان اواخر سده هجدهم و نهضت روشنفکري فرانسه، شرحي بر باز نمود اين رخداد هستند. پديده روشنفکر حاشيه نشين موثر نيز در اين دوران همچنان به فعاليت خود ادامه مي داد و ژان ژاک روسو، شاخص ترين حاشيه نشين سده هجدهم، برخوردار از چنين وضعيتي عمل مي نمود (پالمر، 1352: 79؛ دورانت، جلد دهم: 3-951؛ دورانت، جلد نهم).
در آن حوزه از مناطق اروپا که ساخت قدرت از ماهيتي استبدادي، و سرشت کارکردي آن خصلتي فئودالي داشت، راه هجرت به درون بر روشنفکران برگشوده شد (راسل، 1372). در اين مناطق تعارض بين حاکميت و وجدان فردي در جامعه به برآمدن پديده اي انجاميد که بنا به اظهار نويمان، اخيراً نام آن را «رهايي دروني» گذاشته اند. ويژگي مشترک روشنفکراني که در اين وضعيت به درون جلاي وطن مي نمودند، مردود شمردن نظام سياسي محيط بر خود بود، ضمن عدم تمايل يا توانايي حمله به آن. نويمان در بحث خود از جمله از اسپينوزا، کانت و آبه ميليه به عنوان مصاديق حضور اين پديده ياد نموده است (نويمان، پيشين، 22-21).
باري انقلاب فرانسه و حضور موثر روشنفکران در جريان وقوع آن و روند تحولات بعدي، تجربه دوره ترميدور را پيش رو نهاد. موقعيت پيش آمده، با طرح حکومت وحشت و بدبيني، و تندروي و نوع پروري ناشي از افکار عاليه منسوب به روشنفکران، به روشني آشکار ساخت که بحران حاکم بر جوامع اروپايي اواخر سده هجدهم، بحران ارزش هاست که در نهايت به طرح سوال از کيستي قانونگذار و مخاطب اجتماعي خواهد انجاميد. با ورود به سده نوزدهم ميلادي، اين بحران به حوزه آگاهي منتقل شده و از آنجا ساري مفهوم هويت گرديد. بروز چنين وضعيتي که روشنفکري و جامعه را، اين بار به مثابه برابر نهاده هايي، در تقابل تضميني يکديگر قرار مي داد (1)، راهگشاي ما به دوران تازه اي تواند بود: عصر تزلزل آگاهي، که با اضطراب پايان پذيرفت. اضطراب ناشي از تجربه نخستين جنگ عالمگير (پالمر، جلد دوم، 1372: 16-154).

5- از سده 19 ميلادي تا پايان جنگ جهاني اول در 1919
 

با ورود به سده نوزدهم ميلادي، شاهد تغييرات بنياني سياسي - اجتماعي در سطح جامعه اروپايي هستيم. از جمله اين دگرگوني ها عبارتند از: شکست انقلاب فرانسه که در نهايت به ظهور ديکتاتوري ناپلئون بناپارت مي انجامد، تلاش آلمان جهت تحقق وحدت اميرنشين هايش، فعاليت احزاب سوسياليست و نحله هاي آنارشيست، روند رو به گسترش انقلاب صنعتي، وقوع جنگ هاي متعدد در سطح جامعه اروپايي، اتحاد مقدس و ...
بحران آگاهي موجود در اين دوران، انديشه اروپايي را به پاسخگويي بر مي انگيزاند. نگاهي به فلسفه مطرح در آلمان به ويژه اين نکته را به وضوح، آشکار مي سازد. کانت، هگل و مارکس به عنوان نمونه، از اين دست متفکران هستند. در واقع، هر سه آنان در بنيان انديشه خود به بحراني توجه دارند که آگاهي بدان دچار شده است. کانت به سنجش «خرد» در گونه هاي ناب، عملي و زيبايي شناختي اش مي پردازد (کورنر، 1367). هگل با نشان دادن سير تطور روح مطلق و ارائه مراحلي که آگاهي بايستي طي کند تا به انجام تاريخ در تحقق روح مطلق در دولت دست يابد، به اين بحران پاسخ مي دهد (گارودي، 1360؛ مارکوزه، 1367؛ هيپوليت، 1365؛ بديع، 1363، لوکاچ، 1374) و سرانجام مارکس با تبيين ماترياليستي خود از تاريخ و انديشه بشري، به چاره انديشي در اين باب بر مي آيد (کوزر، 1367).
روشنفکري اروپا نيز در اين دوران از سرشتي ديگر برخوردار مي گردد. ظهور روشنفکران آنارشيست در فرانسه، انگلستان و روسيه - که شکل ويژه خود را در نحله نيهيليسم نشان مي دهند - و در کنار آن فعاليت احزاب سوسياليست و توجه به اين نکته که هر دو گروه در ذات فعاليت خود برقراري جامعه آرماني را، هر چند در اشکالي متفاوت، در نظر دارند، از ظهور شکلي ديگر از روشنفکران حکايت دارد که مي توان از آنها با عنوان روشنفکران متعهد ياد کرد. در اين دوران نقد از وضع موجود، که غالباً به انتقاد از سنت و فرهنگ جامعه و نفي سياستهاي نهاد حاکم مي انجامد، روشنفکران را در برابر توده (افکار عمومي) و دولت هاي حاکم قرار داده و آنها را به واکنش بر مي انگيزاند، براي نمونه اتحاد مقدس، تلاش در جهت پاسخگويي و سرکوب روشنفکراني است که با فعاليت هاي خود، آشفتگي را در اروپا دامن زده اند (ارون، بي تا؛ دوکلو، 1358؛ وودکاک، 1368: کار، 1364).
در همين حال، در اين دوران ظهور پديده ديوان سالاري و چيرگي آن بر جامعه، به گرايشي مي انجامد که نويد «روشنفکر مستخدم» را براي اهالي اروپا پيش مي نهد. با پيدايش اين شکل ويژه، روشنفکران اروپايي در اداي وظيفه خود بادشواري هايي روزافزون رو برو مي شوند و به تدريج به سمت خدمتگزاري نظام هاي موجود سياسي مي گرايند.
در برابر چنين گرايشي، با دو گونه عکس العمل روبرو مي شويم. گونه اول، جنبشي است که در قالب نهضت سوسياليسم و ضديت با سرمايه داري پديدار مي شود. عمل روشنفکران اين نحله که در نهايت در قالب انترناسيول هايي چند به سازماندهي خود و جنبش هاي کارگري مي پردازند، در واقع عکس العملي است به کاهش محسوس نقش نقد اجتماعي در کار ويژه هاي روشنفکري اوليه که به استقرار نظام سرمايه داري و سلطه بورژوازي و استقرار بسياري از آرمانهاي روشنفکري (نظير آزادي، برابري حقوقي، اصلاح اقتصادي و مالي، ناسيوناليسم و سکولاريسم) کار ويژه خاص خود را از دست داده بود (فاستر، 1358؛ بوفسکايا، 1359؛ آبندروت، 1358).
از سوي ديگر، گونه اي نقد از روشنفکري در قالب نوشته هاي ادبي - فلسفي را شاهديم. پيشروان چنين جرياني، فردريش نيپه و فئودور داستايفسکي هستند. نيچه در نقد از روشنفکري آلمان، بااشاره به فرهنگ بيمارگونه آلمان، روشنفکران آلماني را روشنفکران وارونه ناميده و آنها را در سه گروه متعصبان بومي، خرچنگ صفتان و انگل خويان مشخص مي نمايد (نيچه، 1354: 26-22).
داستايفسکي نيز در رمان هاي خود به ويژه از آنارشيست ها و نيهليست هاي روسي سخن گفته و به نقد مدعاي آرماني ايشان مي پردازد. هر دو اين متفکران در صدد آشکار ساختن اين نکته هستند که: بسياري از ارزش گذاري هاي آدمي از کمبودهايش برخاسته و از آن ناشي مي شود. بدينسان شايد بتوان گفت که در نظر ايندو، روشنفکران کنوني را مي توان «روشنفکران بي هويت» و رو به زوال ناميد (داستايفسکي، 1367: برلين، 1361: برديايف، 1360).
به هر روي، حرکت همگام بخشي عمده از روشنفکري اروپا با سياست هاي دولت هاي اروپايي در نهايت نمي تواند از وقوع جنگ جهاني اول جلوگيري کند و با درگير شدن اروپا در نخستين جنگ عالمگير به مدت چهار سال و پس از خاتمه آن جامعه اروپايي دچار چنان اضطرابي مي گردد که مي توان سال هاي پس از جنگ اول جهاني تا وقوع دومين جنگ عالمگير را سال هاي اضطراب ناميد.

پي نوشت ها :
 

* استاديار گروه علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مرکزي
1- اگر در علوم انساني، سوژه و ابژه را متضمن تقابل يکديگر بدانيم، جامعه را مي توان به ابژه اي تشبيه کرد که سوژه (روشنفکر) با وجود سهم موثر خود در شناخت آن، در ذهنيت خويش توسط آن (جامعه) تعيين مي شود. زيرا ابژه (جامعه) حتي پيش از آنکه سوژه (روشنفکر) به مرحله شناخت آن برسد، بر سوژه (روشنفکر) مسلط است.
 

منبع:پايگاه نور ش 37
ادامه دارد...



 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.