تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

عيد واقعي

سال 58، به دليل وضعيت خاصي که بر جامعه حاکم بود، معمولاً نيروهاي پاسدار بيشتر اوقات را در پادگان بودند و هر وقت مرخصي مي خواستند، بايد از مسؤول مربوطه برگه ي مرخصي مي گرفتند و دژبان دم در هم کنترل مي کرد.
شنبه، 11 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عيد واقعي
عيد واقعي

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

خدا ناظر اعمال ماست

شهيد بابا محمد رستمي رهورد

سال 58، به دليل وضعيت خاصي که بر جامعه حاکم بود، معمولاً نيروهاي پاسدار بيشتر اوقات را در پادگان بودند و هر وقت مرخصي مي خواستند، بايد از مسؤول مربوطه برگه ي مرخصي مي گرفتند و دژبان دم در هم کنترل مي کرد.
يک روز نيروها در نمازخانه جمع شده بودند، يا شايد هم صبح گاه بود.
بابارستمي در اين مراسم گفت: «مگر شما پاسدار انقلاب نيستيد؟ آيا سزاوار است که پاسدار انقلاب را دم در کنترلش کنند، برگه ي مرخصي به او بدهيم و ورود و خروجش را کنترل کنيم؟!
شما پيش وجدانتان مسؤول هستيد و خدا خودش ناظر بر اعمال ما است. از امروز هيچ کس از دژبان ها جلوي کسي را نگيرد، هر کس کاري دارد، برود زود کارش را انجام دهد و برگردد.»
از فردايش بچه ها سعي مي کردند، چند دقيقه اي زودتر از ساعت مقرّر سرکار حاضر شوند. (1)

کار شما در لباس سپاه ناخوشايند بود

شهيد بابا محمد رستمي رهورد

4 نفر بوديم، بستني مي خورديم و به طرف ساختمان سپاه مي آمديم. گويا در راه شهيد رستمي ما را مي بيند، ولي خودش را نشان نمي دهد.
وقتي داخل ساختمان با هم رو به رو شديم، شهيد گفت: «کاري که شما در خيابان کرديد، آن هم در لباس سپاه ناخوشايند بود. اگر با لباس شخصي بوديد مشکل نداشت.
اما حالا شما با اين کارتان به اين لباس لطمه زديد، آن هم لباسي که امام آن را بوسيده و به آن افتخار مي کند.
شما با اين لباس بايد طوري رفتار کنيد، که مردم درس بگيرند.» (2)

بهتر که به اسم آنها تمام شد!

شهيد عليرضا عاصمي

رفتيم پاي کار تا معبر بزنيم براي عمليات. چيزي به آخر کار نمانده بود که يک گروه ديگر، کار را دست گرفت. بعد جار زدند معبر را ما زديم. به اسم آنها هم درآمد. ناراحت شديم.
عليرضا گفت: «ناراحتي ندارد، بهتر که به اسم آن ها تمام شد. ما رضاي خدا در نظرمان است نه جايزه و تعريف و تمجيد.»
اين را که گفت، نشستيم سر جايمان. حتي گله هم نکرديم.(3)

خدا خيرت بدهد، بدو تا دير نشده!

شهيد عليرضا عاصمي

سفره را آماده کردم. گفتم: «هيچي بدتر از اين نيست براي يک زن. بنده ي خدا خانم همسايه! کاش يک جوري با خبر مي شد شوهر امشب مي ياد خانه.»
گفت: «مگر چيزي شده حالا؟»
غذا را کشيدم و گفتم: «من مي دانستم تو مي آيي، برايت شام درست کردم، ولي آن بنده ي خدا...»
نگذاشت حرفم را تمام کنم. بشقاب غذايش را خالي کرد توي قابلمه. گفت: «خدا کند دير نشده باشد.»
قابلمه را داد دستم: گفت: «ببر بده به آنها.»
گفتم: «خودت چي؟»
گفت: «نان و ماست بيشتر به من مي چسبد خانم! خدا خيرت بده! بدو تا دير نشده.» (4)

عيد واقعي که هديه و تبريک دارد

شهيد عليرضا عاصمي

روز پاسدار بود. يک کادو خريدم و هديه کردم به او. گفتم: «عيد شما مبارک علي آقا!»
خنديد. کادو را گرفت.
گفت: «دستت درد نکند، زحمت کشيدي. اما عيد واقعي براي من، روزي است که شب بشود و من توي آن روز گناه نکرده باشم. آن عيد، هديه دادن دارد، تبريک گفتن دارد.» (5)

ما بايد اين ها را بسازيم

شهيد عليرضا عاصمي

50-40 روز به عمليات خيبر، نيروي زيادي جذب گردان تخريب شد. بعضي ها رفتار خوبي نداشتند. فرصت دستشان مي آمد، از زير کار شانه خالي مي کردند. علي صبرش زياد بود. با هر جور آدمي کنار مي آمد. خيلي سر و کله زد با آنها تا کار ياد بگيرند.
يک شب نشستم کنارش.
گفتم: «چرا نيروهاي بهتري جذب نمي کني؟ بعضي هاشون به درد تخريب نمي خورند.»
گفت: «ما بايد بسازيم با اين ها، تا آرام آرام ساخته بشوند وگرنه علي مي ماند و حوضش.»
خيلي هاشون توي تخريب ماندند. انتقالي هم نگرفتند بروند جاي ديگر. شدند از کاري ترين و مطمئن ترين نيروهاي علي. (6)

بايد اوّل از همه، نفسش را تخريب کند

شهيد عليرضا عاصمي

ضبط مصاحبه اش را برداشت و آمد سراغ علي. پرسيد: «آقاي عاصمي! کار هر کسي نيست! چه طوري کار مي کنيد تو ميدان مين؟ تخريب کار سختيه.»
گفت: «يک تخريبچي بايد اول از همه، نفسش را تخريب کند تا بتواند با دل محکم کارش را انجام بدهد وگرنه موفق نمي شود.» (7)

دنبال پُست و مقام نيستم که

شهيد عليرضا عاصمي

پيشنهاد کردند شما بشو مسؤول تخريب قرارگاه شمال غرب و لشکر 43 امام علي (عليه السلام). قبول نکرد. در نامه نوشت: «قبل از من، برادرهاي تخريب زحمت زيادي کشيدن آن جا، صلاح نيست مسؤوليت را بدهيد به من. اصلاً بدون اين حرفها، من و نيروها مي رويم آن جا کمک، از هيچ کمکي هم دريغ نداريم.»
چهار ماه همين طوري رفت و آمد. هر کاري هم از دستش برآمد، انجام داد. از مسؤولين يکي را هم نگذاشت عوض کنند.
گفت: «مسؤول با ناراحتي برود، نيروها هم يکي يکي مي روند پشت سرش. من دارم کارم را مي کنم. دنبال پست و مقام نيستم که.» (8)

خط صاف روي کاغذ

شهيد عليرضا عاصمي

گفتم: «اين عمليات چه طوره داداش؟ خطرش زياد که نيست؟ از عمليات قبلي بهتر است، نه؟»
سؤال پشت سؤال. فهميد نگرانم. خنديد. کنارم نشست. يک کاغذ و قلم از جيبش درآورد. گذاشت جلو خودش. يک خط صاف کشيد روي کاغذ.
گفت: «ببين هادي! از اين جا شروع مي شود، آن جا هم تمام. زندگي ما آدم ها هم همين طور است. از يک جايي شروع مي شود، يعني تولد، با مرگ هم تمام مي شود. پس بهتره آخر خط، آدم، خدايي باشد.» (9)

دستگيري از بچه يتيم

شهيد رشيد جعفري

بچه ي يتيمي بود که پدرش را از دست داده بود و مادر آن بچه، با سيلي صورتش را سرخ نگه مي داشت. آنها به نان شب هم محتاج بودند. اين مسأله خيلي فکر رشيد را مشغول کرد تا آن بچه را با خودش به سر کار برد تا به آنها کمک کند. يک روز به او گفتم: «پسرم! کسي را که به عنوان کارگر بردي وردست خودت، مگر چه کاري بلد است؟ تازه برادرت مجيد بيکار است، تو يکي ديگر را مي بري سر کار؟»
گفت: «بابا! مجيد پدر داره، اما آن بچه يتيم است و مادرش هم با سختي دارد آن ها را بزرگ مي کند. من بنايي مي کنم، او هم يک ليوان آب به دستم مي دهد و چاي براي من درست مي کند. بايد از يک طريقي به آنها کمک کنيم.» بعد مي گفت: «روزيِ همه دست خداست، ما انسان ها وسيله ايم.» (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. حضور بي قرار، ص 110.
2. حضور بي قرار، ص 167.
3. معبر آسمان، ص 38.
4. معبر آسمان، ص 72.
5. معبر آسمان، ص 73.
6. معبر آسمان، ص 87.
7. معبر آسمان، ص 106.
8. معبر آسمان، ص 114.
9. معبر آسمان، ص 121.
10. پسران گل بانو، ص 20.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.