تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

خيال نکني کسي شده اي!

مدتي مسؤوليت ستاد مبارزه با مواد مخدّر نهبندان را به عهده داشت. يکي از اقوام نزديک، پيغام داده بود: «به رجبعلي بگوييد کسي را که دستگير کرده اي از آشنايان است، کاري به او نداشته باش.»
يکشنبه، 12 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خيال نکني کسي شده اي!
خيال نکني کسي شده اي!

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

او به ديدنش رفت!

شهيد رجبعلي آهني

مدتي مسؤوليت ستاد مبارزه با مواد مخدّر نهبندان را به عهده داشت. يکي از اقوام نزديک، پيغام داده بود: «به رجبعلي بگوييد کسي را که دستگير کرده اي از آشنايان است، کاري به او نداشته باش.»
اما رجبعلي زير بار نمي رفت. در جواب گفت: «به او بگوييد دايي و عمو و برادر و بيگانه براي من فرقي ندارد، هر کس تخلف کند بايد او را به دست عدالت سپرد، حتي اگر متخلف تو باشي.»
وقتي در جبهه مجروح شده بود و در خانه از او مراقبت مي کرديم، همه ي افراد فاميل و مردم روستا به ديدنش آمدند جز آن کسي که براي او پيغام فرستاده بود. مدتي بعد، همان خويشاوندمان در بستر افتاد؛ دلمان نمي خواست حتي از حالش خبر بگيريم، اما رجبعلي در حاليکه عصا زير بلغش بود به ديدنش رفت. مي گفت: «من از هيچ کس کدورتي ندارم؛ اگر هم کاري کردم، انجام وظيفه بود. تا وقتي هم که زنده ام براي نابودي قاچاقچيان تلاش خواهم کرد.» (1)

چيزي نگفت و از اتاق بيرون رفت

شهيد ابراهيم امير عبّاسي

اگر اين حرف را به من زده بود، دندان هايش را توي دهانش خرد مي کردم! ناسلامتي، ابراهيم مافوق او بود، فقط به او يک تذکر کاري داده بود که طرف اين طور از کوره در رفته بود. منتظر بودم ببينم ابراهيم با اين بي ادبي او چه طور برخورد مي کند. در کمال تعجب ديدم سرش را انداخت پايين و از اتاق رفتند.
روزهاي بعد، ابراهيم به او سلام مي کرد، مثل هميشه هم با او کار مي کرد، ولي آن مربي هنوز سنگين بود. يک روز کاسه ي صبرم لبريز شد، به او گفتم: تو واقعاً خيلي رو داري! جاي اين که از ابراهيم معذرت خواهي کني، به صورتش هم نگاه نمي کني!
سرش را انداخت پايين، ديدم گريه اش گرفت. گفت: باور کن وقتي مي بينمش، نمي توانم به صورتش نگاه کنم؛ دوست دارم زمين دهان باز کند و من را ببلعد! (2)

نماز شب و گريه هايش، اسير ضد انقلاب را متحوّل کرد

شهيد ابراهيم امير عبّاسي

توي يکي از مأموريت هاي شناسايي اش در کردستان، يکي از کردهاي ضد انقلاب را اسير کرده بود. چند ساعت که راه مي آيند، هوا تاريک مي شود. تا مقر نيروهاي خودي فاصله زياد بوده است. ابراهيم جاي امني را پيدا مي کند. تصميم مي گيرد شب را آن جا استراحت کند و صبح دوباره بزند به راه. دست و پاي آن اسير را مي بندد و مي خوابد.
نيمه هاي شب از خواب بلند مي شود. وضو مي گيرد و مشغول خواندن نماز شب مي شود.
صبح آن اسير، مي گويد: «حال و هواي ديشبت، و آن گريه هاي سر نمازت، من را زير و رو کرد؛ راستش را بخواهي، من اصلاً فکر نمي کردم، شماها اين قدر روح لطيفي داشته باشيد.»
چند روز بعد، آن اسير پيش بروجردي توبه کرده بود؛ همان روز هم رفته بود توي سازمان پيشمرگان کرد مسلمان. (3)

خواستم فرزند شهيد دل شکسته نشود

شهيد علي محمد جمال الديني

روزي در منزل نشسته بوديم، شهيد، فرزندمان، محمدباقر را در بغل داشت دو نفري با او بازي کرديم. در اين هنگام خانمي با يک پسر بچه اي که بعدها فهميدم همسر شهيد نصرالله عباسي مي باشند وارد منزل ما شدند. ضمن سلام و احوالپرسي، همسرم با ديدن آنها به احترام بلند شد و فرزندش محمدباقر را زمين گذاشت و پسر بچه ي همراه آن خانم را بغل گرفت و نوازش کرد، محمدباقر ناراحت شد و گريه کرد. پس از اينکه آن خانم از منزلمان خارج شد از او پرسيدم: چرا اين طوري کرديد و محمدباقر را با اين وضع زمين گذاشتيد؟ من اول آن خواهر را نشناختم، شهيد در جوابم گفت: «اين خواهر همسر و بچه ي همراهش هم فرزند شهيد نصرالله عباسي است و اگر من محمد باقر را در مقابل او بغل مي کردم ممکن بود که دل شکسته شود، لذا من به اين خاطر اين کار را کردم.»
بعد از اين بود که فهميدم من را و معرفت يک انسان بزرگ چقدر وسيع و گسترده است. (4)

آر. پي. جي زن هستم!

شهيد مهدي ناصري

در عمليات « کربلاي پنج » من از ناحيه ي کتف، زخمي شدم که من را به بيمارستاني در نزديکي اهواز منتقل کردند. روي تخت دراز کشيده بودم که ديدم «آقا مهدي» وارد شد، در حاليکه زير بغل او را گرفته بودند، ديدم از ناحيه ي پا مجروح شده است. در اين حال، پرستار فُرمي آورد تا مشخصات او را بنويسد؛ نزديک آمد؛ ديدم «آقا مهدي» خود را اين طور معرفي مي کند: «مهدي ناصري، اعزامي از ساوه، رسته ي آر. پي. جي زن» من که اين جملات را شنيدم، دگرگون شدم و با خود گفتم: «اين ديگر کيست؟ ما اگر تک تيرانداز باشيم، مي گوييم معاون گروهان هستيم و... اما او مي گويد «من آر. پي. جي زن هستم!» به هر حال من نتوانستم خود را کنترل کنم و گفتم: «نه! او فرمانده است! او فرمانده ي گردان ولي عصر است!» (5)

از او فرمانده ي گردان ساخت!

شهيد مهدي زين الدين

در ستاد لشکر بوديم. شهيد زين الدين يکي از بچه هاي زنجان را خواسته بود، داشت خيلي خودماني با او صحبت مي کرد. نمي دانستم حرفهايش درباره ي چيست.
آن برادر دائم تندي مي کرد و جوش مي زد. آقا مهدي با نرمي و ملاطفت آرامش مي کرد. يک دفعه ديدم اين برادر ترک ما يک چاقوي ضامن دار از جيبش درآورد، گرفت جلوي شهيد زين الدين و با عصبانيت گفت: «حرف حساب يعني اين!» و چاقو را نشان داد.
خواستم واکنش نشان بدهم که ديدم آقا مهدي مي خندد. با مهرباني خاصي چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توي جيب او، بعد دستي به سرش کشيد و با گشاده رويي تمام به حرفهايش ادامه داد.
ظاهراً اين برادر اختلافي با يکي از همشهريانش داشت که آقا مهدي با پا در مياني مي خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
بعدها شهيد زين الدين ايشان را طوري ساخت و به راه آورد که شد فرمانده ي يکي از گردان هاي لشکر! (6)

جاذبه ي عجيب

شهيد مهدي زين الدّين

در چند ساله ي جنگ که بنده با شهيد زين الدين برخورد داشتم، هيچ گاه نديدم نيرويي را طرد کند. جاذبه ي عجيبي داشت و در ساختن‌ افراد، استعدادي خارق العاده.
اگر مي ديد کسي در مسؤوليت خودش از لحاظ مديريت ضعيف است، طردش نمي کرد؛ او را از آن مسؤوليت برمي داشت، مي آورد پيش خودش در فرماندهي. آن وقت هرجا مي رفت، او را هم با خودش مي برد؛ و به اين شکل روحيه ي مسؤوليت پذيري و حسن انجام وظيفه را عملاً به او مي آموخت و بعد دوباره از او در جايي ديگر استفاده مي کرد. با همين روحيه ي کريمانه بود که به هر دلي راهي مي گشود. (7)

خيال نکني کسي شده اي!

شهيد مهدي زين الدين

شهيد زين الدين در ميان بسيجي ها از محبوبيت عجيبي برخوردار بود. بچه ها وقتي او را در کنار خود مي ديدند انگار از شادي مي خواستند بال در بياورند. گاه با شور و هلهله مي دويدند دنبالش، آن وقت سر دست بلندش مي کردند و شعار «فرمانده ي آزاده...» را سر مي دادند و به اين ترتيب، از جان گذشتگي خود را به فرمانده شان اعلام مي کردند.
دوستي مي گفت: «يک بار پس از چنين قضايايي که آقا مهدي به سختي توانست خودش را از چنگ بچه هاي بسيجي خلاص کند، با چشماني اشک آلود نشسته بود به تأديب نفس. با تشر به خود مي گفت: مهدي! خيال نکني کسي شده اي که اين ها اين قدر به تو اهميت مي دهند. تو هيچ نيستي، تو خاک پاي بسيجياني...
همين طور مي گفت و آرام آرام مي گريست! (8)

با رفتار و گفتار خود، آنها را عوض کرد

شهيد مسعود پرويز

چند نفر از نيروهاي اعزامي براي آموزش، همه را عاصي کرده بودند. اين چند نفر هميشه با هم بودند، خيلي شوخ و شلوغ بودند، معمولاً برادران ديگر را براي خنده و شوخي دست مي انداختند. کادر آموزشي واقعاً از دست اينها خسته شده بودند به گونه اي که اين چند نفر را در چادري جداگانه مستقر کرده بودند تا شايد آنها از کار خودشان خسته شوند.
يک روز مسعود پرويز به من گفت با اينها چه مي کني؟ گفتم فعلاً کاري به کارشان نداريم. ايشان گفت اينها بچه هاي خوب و شجاعي هستند ولي ما بايد يک مقدار روي آنها کار کنيم تا اخلاق و رفتارشان اصلاح شود. خود شهيد پرويز براي آنها کلاس مي گذاشت و از نهج البلاغه و سخنان حضرت علي (عليه السلام) براي آنها سخن مي گفت. رفته رفته صحبتهاي ايشان و نوع برخورد با آنها، رفتار آنان را عوض کرد و کار به جايي رسيد که بعضي از آنها شبها در زير نخل هاي جنوب تا صبح به تهجد و نماز و عبادت مشغول بودند. (9)

ظاهرمان بهتر از باطنمان است!

شهيد حميدرضا شريف الحسيني

دفترچه اي داشت که آخر شب اعمال خوب و بد خود را در آن يادداشت مي کرد و نفس خود را به محکمه ي وجدان مي برد.
ديدم که در مقابل گناه چشم، علامت مثبت گذاشت. گفتم: «کي و کجا چشم تو مرتکب گناه شده؟» و به شوخي ادامه دادم: «حتماً به کلاغ ها نگاه کردي که آن هم گناه کبيره است.»
سر به زير انداخت و گفت: «نه خانم! ما ظاهرمان از باطن مان بهتر است... امروز که آمدم محل کار تو، تا با هم برگرديم خانه، يکي از همکاران تو جلو آمد و احوال پرسي کرد که براي يک لحظه چشمم افتاد تو چشمش.» (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. افلاکيان، ص 343.
2. ساکنان ملک اعظم (5)، ص 25.
3. ساکنان ملک اعظم (5)، ص 27.
4. ردپاي حماسه، ص 11.
5. عرشيان، ص 69.
6. افلاکي خاکي، ص 20.
7. افلاکي خاکي، ص 87.
8. افلاکي خاکي، ص 129.
9. سفر عشق، صص 76-75.
10. شهرگان شهر (جلد اول)، ص 38.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.