درباره ي شروود اندرسن، نويسنده ي آمريکايي

فکر مي کنم نوشتن راجع به شروود اندرسن، بدون آنکه از شخصيت و احساسات او صحبت کنيم کاري سخت يا کلاً اشتباه باشد. من او را نمي شناختم؛ من فقط دو بار با او برخورد داشتم و در هيچ کدام هم فرصت مناسبي براي صحبت با
سه‌شنبه، 12 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درباره ي شروود اندرسن، نويسنده ي آمريکايي
 درباره ي شروود اندرسن، نويسنده ي آمريکايي

 

نويسنده: ليونل تريلينگ
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه



 

فکر مي کنم نوشتن راجع به شروود اندرسن، بدون آنکه از شخصيت و احساسات او صحبت کنيم کاري سخت يا کلاً اشتباه باشد. من او را نمي شناختم؛ من فقط دو بار با او برخورد داشتم و در هيچ کدام هم فرصت مناسبي براي صحبت با او پيدا نکردم. اولين بار زماني او را ديدم که در اوج شهرتش بود. به خاطر مي آورم که آن زمان از آثار او فقط داستان يک داستان گو (1) و قير (2) را خوانده بودم و اين دو اثر که اتوبيوگرافي محسوب مي شوند، مرا به تغيير احساس خود از چند سال پيش، يعني زماني که هر چه اندرسن نوشته بود نوعي مکاشفه به نظرم مي آمد؛ کاملاً آگاه کرد. دومين بار حدود دو سال پيش از مرگش بود و من معتقدم که ديگر در آن زمان بيشتر مردم او را از فهرست ضرورت هاي اوليه ي زندگي خود کنار گذاشته بودند. دو رمان آخر او ( فراتر از خواسته (3) در 1932 و کيت برندن (4) در 1936 ) خوب نبودند؛ و به شکلي کاملاً آشکار تلاشي بودند براي پيش افتادن از دنيا، اما دنيا سريع تر از اين ها حرکت کرده بود؛ اين طور نبود که اندرسن از وضعيت فعلي آگاه نبوده باشد، بلکه او به سرنوشت نويسنده اي دچار شده بود که در زماني کوتاه و به واسطه ي ايده اي ساده به موفقيتي دست يافته بود، و پس از آن نيز همان ايده را به شکلي ساده نگاه داشته و در خود تثبيت کرده بود. در هر دو فرصت - اولي يک تجمع بعد از سخنراني اندرسن بود، اجتماعي از تازه فارغ التحصيل هاي ويسکانسين و دستياران جواني که کمي از اينکه در برابر اين اوديسه، اين مشهورترين چهره ي دنياي ادب، خشک و آکادميک به نظر بيايند هراسان بودند؛ دومين بار يک مهماني شلوغ در نيويورک بود، من بيشتر تحت تأثير صفات انساني او قرار گرفته بودم؛ او با توجهي جدي و خاص به افراد دست مي داد يا چند لحظه، به صورتي رسمي و با شفقت و وقاري خاص به گفتگويي مختصر با آنان مي پرداخت که برخاسته از قلبي بي آلايش به نظر مي رسيد.
اين برداشت شخصي را در اينجا ذکر مي کنم، زيرا معتقد هستم که اين حس به هيچ عنوان از مشاهدات من در لحظه ناشي نشده بود، بلکه ناشي از ته مانده ي تحسيني ناخودآگاه بود که تا آن زمان نسبت به کتاب هاي اندرسن داشتم، و حتي پس از آن و زماني که در نقد و مخالفت با اين کتاب ها مي نوشتم، باز هم به قوت خود باقي مانده بود. اين تحسين در زماني که انتشار خبر مرگ اندرسن را به عهده گرفتم نيز وجود داشت، در غير اين صورت انجام آن کار را به عهده نمي گرفتم. و حالا که دوباره به کتاب هاي او برگشته ام، و دريافته ام که آن ها را حتي کمتر از آنچه به ياد مي آورم دوست دارم، باز مي بينم که اين ته مانده ي تحسين هنوز به قوت خود باقي است. اين احساس ماهيتي مبهم دارد و بايد در تقابل با حس واضح تري حاکي از ناخوشايندي روشن شود؛ و لازم است که راجع به آن، به آن شکلي که در ابتدا وجود داشته است، صحبت شود.

در سال هاي آخر زندگي حرفه اي اندرسن ناکاميابي هايي نصيب او شد، و بر اساس اخلاق هنري که مورد تأييد او و دوستانش بود - ظاهراً رابرت براونينگ نقش بزرگي، هرچند به شکل ناشناس، در شکل گيري آن بازي کرده است - و با توجه به نکاتي که در زندگي نامه ي خود آورده است، اندرسن مي بايست براي هميشه در برابر اين ناکامي بيمه مي شد. همان طور که همه مي دانند، او در پنجاه و پنج سالگي، مدير يک کارخانه ي کوچک رنگ سازي در اليريا، اوهايو بود؛ يک روز درست وسط ديکته کردن يک جمله، از کارخانه بيرون آمد و پس از آن زندگي خود را وقف ادبيات و حقيقت کرد. به نظر مي رسيد که او هيچ گاه از تحير ناشي از اين گريز خلاص نشد و لذت ادامه دار او از اين تحير به او صدمه زد، زيرا ظاهراً اين امر باعث شده بود که او خيال کند مشکل هنرمند، به تمامي در جدال ميان خلوص از يک سوء و بازارمنشي از سوي ديگر تعريف مي شود. اگرچه او اعتقاد داشت که هنرمند نه تنها به جسارت، بلکه به مهارت نيز نياز دارد؛ با اين همه بيشترين اهميت را براي جسارت قائل بود. و ما گاهي ناگزير هستيم اين واقعيت را بپذيريم که او در راه هنر جسارت زيادي به خرج داده بود و بنابراين صرفاً به تهور خود، با اعتقاد به اينکه ديدگاه درست ضرورتاً از آن حاصل مي آيد، بيش از اندازه اميد بسته بود. اندرسن عميقاً به عقيده ي محق بودن علاقه مند بود و کششي مذهبي وار اما لجام گسيخته و عجيب در او وجود داشت که به اين حالت دامن مي زد؛ و او انتظار اين را داشت که در عين محکوميت از سوي جريان هنرستيز، باز هم از حقانيّت در زمينه ي هنر و حقيقت برخوردار باشد. همان طور که گفتم او به شيوه ي شخصي خويش محقق بود، و بدون شک گريز بزرگ او در اين مورد بي تأثير نبود، اما اين امر در عين حال تأثيري نهايي بر تثبيت و سکون شخصيت زندگي هنري او داشت.

بيشترين نفوذ اندرسن احتمالاً بر کساني است که آثار او را در نوجواني خوانده اند؛ سني که کتاب ها را مي خوانيم و بعد رهايش مي کنيم، اما آن ها را فراموش نمي کنيم. و حالا لازم است دوباره به سراغ آثار او برويم، کاري که احتمالاً خيلي هايمان پس از شنيدن خبر مرگ او انجام داده ايم. و به اين منظور در مورد يکي کتاب هاي او که حتماً همه خوانده ايم، يعني وينزبرگ، اوهايو (5) که فقط يک کتاب نيست بلکه يک يادگاري شخصي است، کمي تأمل خواهيم کرد و سپس دوباره به بحث ادامه خواهيم داد. نسخه هاي قابل دسترس اين کتاب معمولاً از انتشارات مدرن لايبرري هستند، و به ويراست هاي ابتدايي اين مجموعه تعلق دارند که از نقش مبتذل باله ي پرومته روي جلد در امان مانده اند، و حاشيه ي مشمع قهوه اي رنگ، کاغذهاي زبر و تايپ برجسته ناصاف روي صفحه هاي آن بسيار خاطره انگيز هستند. حتي مقدمه ي ارنست بويد هم مملو از رايحه ي گذشته است، يعني روزگاري که نقد در شکل قهرماني عملگرايانه ي ساده ي خود وجود داشت، وقتي که بحث از مقابله ي حقيقت عليه تزوير بود و ايدئاليسم عليه هنرستيزي و مادي گري عمل مي کرد و مکتب متقابل با رمانتيسيسم نه کلاسيسيسم، که رئاليسم بود - اگرچه امروز عجيب به نظر مي رسد - هر دو را انکار کرد. و اما قصه هاي وينزبرگ دوباره خواندنشان خطرناک است و مانند نامه اي که در گذشته نوشته يا دريافت کرده ايم، انسان را مي رنجاند و گيج مي کند.
شگفت آور نيست که اندرسن مستحکم ترين دستاويز خود را، اگر که تنها مورد آن نباشد، در نوجوانان يافته است. او به دليلي با حساسيتي خاص در مورد نوجوانان مي نوشت؛ يکي از معروف ترين قصه هايش « مي خواهم بدانم چرا » نام دارد: اين مهم ترين پرسش در نوجواني است. و جهان داستاني اندرسن، حتي زماني که توسط بزرگسالان اشغال مي شد، ضرورتاً به شخصيت هاي حساس و کم سال تعلق داشت. اين جهان « نمي فهمد »، جهاني آکنده از انزوا، فرار از خانه، بي حوصلگي حاضر و غالب، لذت دور و خوشبختي احتمالي است؛ اين جهاني است که ظاهراً مملو از فرديت انسان است و در عين حال - و در نتيجه ي آن - بي اعتنا به اين فرديت مي نمايد. و اندرسن از چيزي استفاده مي کرد که در نظر نوجوان زباني است که مي تواند به قلب راز جهان رخنه کند، زباني که به جهت ميل بدوي و اوليه ي خود هر چيز را سه بار تکرار مي کند، « خوب... » هاي مکررش که نسان از افت و خيز يک زبان نوجوانانه دارد، « اه...؟ » هايش که دانايي دروني سال هاي دور را مي رساند.
بيشتر ما حالا مي توانيم حس کنيم که جهان آثار اندرسن با اين ويژگي ها، نوعي بازنمايي نسبتاً نارسا از واقعيت است و احتمالاً هميشه چنين بوده است. اما نمي توانيم مطمئن باشيم که اين جهان، درست مثل خود نوجواني، رويدادي ضروري در تاريخ ما نبوده باشد؛ و هيچ کس از نوجواني اي، شبيه به آنچه که اندرسن آرزو مي کند، برخوردار نبوده است. اما نوجواني هم نبايد از قلمروي مجاز خويش تجاوز کند، و همان طور که به خواندن آثار اندرسن ادامه مي دهيم، آنچه که ما را از جا به در مي برد تداوم از روي رضايت و خيره سرانه ي او در نگرش هاي اوليه ي خود است. بي ترديد نوعي گيرايي درباره ي دوره اي از کار اندرسن، يعني دوره اي که او در آن مفاهيم ويژه ي خود را پي ريزي کرد، وجود دارد. اگر از هوشياري توصيفي در مورد تاريخ آثار او برخوردار باشيم، به عنوان نمونه فرزند ويندي مک فرسن (6) را، علي رغم فصل آخرش که به شکلي عجيب شباهت بسياري به داستان هاي مجله هاي بازرگاني زمانه دارد، انتخاب خواهيم کرد؛ يا به سراغ رژه روندگان (7) خواهيم رفت که با وجود عرفان سياسي مشمئز کننده اش، اثري قوي است؛ وينزبرگ، اوهايو هم از عظمت نشاني دارد؛ سفيد رنگ پريده (8) اثري خام دستانه است اما قوت خود را دارد؛ و يکي از داستان هاي مجموعه ي پيروزي تخم مرغ (9) از نوعي زيبايي شوم برخوردار است که به نظر من موفق ترين حس و حال موجود در آثار اندرسن است، حس و حالي که گهگاه او در اين اثر و نيز در قطعه هاي بعدي مثل مرگ در جنگل (10) به آن دست مي يابد. اما بعد از 1921، يعني بعد از خنده ي شوم (11) و ازدواج بي شمار (12)، کتاب هايي که نقدهاي فراواني را عليه نويسنده موجب شدند، در کار اندرسن نوعي خصيصه ي وسواس آميز، عقده وار و تکراري ظهور کرد که نهايتاً به عنوان ويژگي خاص هنر او شناخته شد.
اندرسن با سنت آن گروهي از افراد مرتبط است که همواره در نزاعي پايدار با جامعه ي اطراف به سر مي برند و هميشه به دنبال يافتن ايرادي هستند تا آن را به وسيله ي خرد استدلالي مورد انتقاد قرار دهند. اين سنتي بسيار کهن است که از لحاظ ماهيت آن مي توان فرانسيسکن هاي اوليه و همچنين هسيديسم ابتدايي را متعلق به آن دانست. اين نگرش در زمانه ي مدرن با بليک و ويتمن و دي. اچ. لارنس ادامه يافته است. کساني که به اين سنت تعلق دارند معمولاً از تقبيح صرفِ راه غلطي که دنيا به آن مي رود فراتر رفته، اين تقبيح را آشکارا نشان مي دهند و نقش و راه ويژه اي را در زندگي براي خود انتخاب مي کنند. طبق معمول آن ها کوله بار خود را به دوش مي گيرند و شهر محکوم به فنا را ترک مي کنند، و اين درست همان کاري است که اندرسن انجام داد. اما اندرسن فاقد آن چيزي بود که هم قطاران معنوي اش همواره و به شکلي قابل توجه از آن برخوردار بودند. مي توانيم اين چيز را در ذهن بناميم ولي مفاهيم انرژي و روح هم، در ارتباط با ذهن، افاده ي معنا مي کنند. اندرسن هرگز نفهميد که لحظه ي روشنگري و ايمان - همان لحظه ي دست شستن از همه چيز - نبايد صرفاً گرامي داشته شود بلکه لازم است که ارتقاء پيدا کند، يعني آنچه به عنوان عملي سرزده از سوي اراده آغاز شده، بايد رشد يابد و به عملي از سوي خود تبديل شود. مرداني که به سنت ضد خردگرا تعلق دارند، به دعوي ذهن مي خندند و محدوديت آن را مردود مي شمرند؛ اما آن ها خود نمايندگان قوي ترين شکل فکر هستند. البته آن ها ذهن را به تمامي رد نمي کنند، بلکه تنها با شکلي از آنکه مورد پذيرش جامعه است، مشکل دارند. يک هاسيديست گفته است: « من تورات را از تمام جوارح معلمم آموختم ». آن ها با حواس و با احساسات خود و برخي از آنها از طريق رابطه ي جنسي تفکر مي کنند آن ها در حالي که خرد را رد مي کنند، پيش روي خود را با شعله اي ذهني از انرژي روشن مي کنند که خود را در نحو، هجو و کشف راستين نشان مي دهد.
اندرسن در اين مورد مثل آن ها نيست. او به يک مرد « خردمند » تبديل نشد. او اين قريحه را نداشته که بتواند به طور بداهه جمله يا استعاره اي بگويد که ناگهان گوشه اي تاريک از زندگي را روشن کند، نقش او متضمن آن بود که او الزاماً مملو از « گفته ها » و بينش هاي ويژه باشد، که البته او هيچ گاه بدين جا نرسيد. اما در مقدمه ي داستان وينزبرگ، اوهايو او به بيان يکي از معدود چيزهاي واقعاً « خردمندانه » در آثارش پرداخت، که توسط گونه اي طنز آيرونيک، به توضيحي در مورد بي کفايتي خود او تبديل مي شود. اين مقدمه شامل داستاني کوتاه از پيرمردي است که در حال نوشتن چيزي است که آن را « کتاب گروتسک » مي نامد. اعتقاد اصلي پيرمرد از اين قرار است:

در آغاز، زماني که دنيا جوان بود فکرهاي بزرگ بسياري وجود داشت اما چيزي به نام حقيقت وجود نداشت. انسان، خود، حقايق را ساخت و هر حقيقت ترکيبي از شمار عظيمي از فکرهاي مبهم بود. حال سراسر دنيا مملو از حقيقت بود و همه ي آن ها زيبا بودند.

پيرمرد صدها مورد از اين حقيقت ها را در کتاب خود ثبت کرد. من نمي خواهم همه ي آن ها را براي شما بازگو کنم. در آنجا حقيقت در باب بکارت حاضر بود و حقيقت در مورد شور، حقيقت ثروت و حقيقت فقر، حقيقت امساک و اسراف، حقيقت بي مبالاتي و بي قيدي؛ صدها و صدها حقيقت بود و همگي زيبا بودند.
و آنگاه بشر از راه رسيد. هر جزء از افراد بشر با ظهور خود، يکي از اين حقايق را به غنيمت برد و آن ها که خيلي قوي بودند توانستند دوجين از اين حقايق را به غنيمت برند.
اين حقايق بودند که انسان ها را به موجودي گروتسک تبديل کردند. پيرمرد يک نظريه ي پرطمطراق در اين مورد ارائه کرد. تصور او اين بود که همان لحظه که يک نفر حقيقتي را به تصرف خود درمي آورد، يعني آن را حقيقت خود مي نامد و تلاش مي کند که با آن زندگي کند، تبديل به موجودي گروتسک مي شود و حقيقتي که در آغوش مي گيرد به يک خطا تبديل مي شود.
اندرسن تنها توانست يک حقيقت را به يغما ببرد، و همين حقيقت او را، به مفهوم موقر و مصنوع واژه، « گروتسک » ساخت؛ و سرانجام حقيقت، خود تبديل به نوعي اشتباه شد. اين حقيقت - يا شايد بهتر است آن را ترکيب ساده اي از حقايق بدانيم - عشق، شور آزادي، بود و از اين « افکار مبهم » ساخته شده بود؛ که هر فرد يک ذات رازگونه ي گرانبها است، که اغلب با ذات هاي ديگر ناسازگار است؛ که جامعه و مخصوصاً جامعه ي صنعتي اين ذات ها را تهديد مي کند؛ که ارزش هاي خوب و کهن زندگي توسط چاره جويي هاي صنعتي ويران شده است؛ که مردم از يکديگر و حتي از خودشان بريده اند. اينکه اين افکار حقيقتي را مي سازند مسلم است؛ و اهميت آن نيز به همان اندازه مسلم است. اين حقيقت به چه ترتيبي به اشتباه تبديل مي شود و صاحب آن به موجودي گروتسک استحاله پيدا مي کند؟
ظاهراً ريشه ي اين اشتباه در اينجا است که تصديق زندگي با عشق، شور و آزادي توسط اندرسن، تأثيري معکوس در جهت انکار زندگي، خاکستري ساختن و تهي کردن آن از معني دارد. احتمالاً همه ي ما پيش از اين هم شنيده ايم که خردمندي بيش از حد، مي تواند چنين عملکردي داشته باشد؛ و اما در اين مورد اين حس که، اگر از نوع خاصي باشد، مي تواند به همان اندازه مخرب باشد، به ما هشداري داده نشده است. هنوز هم وقتي احساس به عنوان پاسخ و چيزي شفابخش شناخته مي شود، وقتي به گونه اي ابزار انتقادي تبديل مي شود و مي پذيريم که ديگر فعاليت هاي زندگي را ناديده بگيرد، توانايي اين را به دست مي آورد که دنيا را انتزاعي و تهي سازد. وقتي عشق و شور را به مانند اندرسن به عنوان ابزارهاي حمله به نظم دنياي اطراف بشناسيم، اين دو قادر مي شوند دنيايي بسازند که عملاً از عشق و شور در آن خبري نيست و « آزادي » ارزشي ندارد.
در دنياي اندرسن احساسات زيادي هست يا بهتر است بگوييم جنبه هاي متعددي از چند نمونه احساس وجود دارد؛ اما منظره ها، صداها و بوهاي کمي هست و ميزان ناچيزي جوهر واقعيت در آن به کار رفته است. وقتي اندرسن درباره ي خيلي از چيزهايي که برايشان، از اين جهت ارزش اخلاقي قائل مي شود که زنده و واقعي هستند و با طبيعت ارگانيک خود مخالفت مي کنند تا به انتزاعيت حسي يک فرهنگ صنعتي تبديل نشوند، مي نويسد، خود انتزاعي و فاقد زندگي مي شوند. ستايش او از اسب هاي مسابقه که مي گويد دوستشان دارد هيچ حسي از يک اسب به ما نمي دهد؛ مي سي سي پي او جريان ندارد؛ ذرت هاي بلند او خارج از خاک ذهنيت گرايي جبارانه اش رشد مي کنند. چيزهاي ارگانيک زيباي دنيا ساخته شده اند تا ستوده شوند، و اين امر نه به خاطر خود آن ها، که تنها به دليل ارجحيت اخلاقي شان بر بشر و خودروها است. شباهت هاي بسياري از جهت مضموني ميان اندرسن و دي. اچ. لارنس وجود دارد، اما مضمون در آثار لارنس بسيار قوي تر است و ذهن حساس تر او قوه ي خيالش را تازه و سالم نگه داشته است؛ لارنس چشم هايش براي ديدن چيزهاي اساسي باز بود و حتي در مکتبي ترين آثار خود نيز، دنياي نمودها را از قلم نمي انداخت.

به همان ترتيب که هيچ تجربه حسي واقعي در نوشته هاي اندرسن وجود ندارد، هيچ گونه تجربه ي اجتماعي واقعي هم در کار نيست. شخصيت هاي داستان هاي او حقيقتاً به کليسا نمي روند. رأي نمي دهند يا براي پول کار نمي کنند، هر چند که اغلب در موردشان گفته مي شود که اين کارها را مي کنند. اندرسن در آرمان خود براي روابط اجتماعي بهتر، هرگز نتوانست روابط اجتماعي را کاملاً، آن طور که در واقعيت وجود دارد، دست کم نه به قدر کفايت، مشاهده کند. مثلاً او اغلب از ازدواج هاي ناشاد و نااميد کننده صحبت مي کرد و پيشنهاد مي داد که چنين پيوندهايي بايد به سرعت باطل شوند اما او هرگز نفهميد که اين ازدواج ها اغلب به همان دلايلي که ابطال آن ها را غيرممکن مي کند، از شادکامي بي بهره گشته اند.

شخصيت هاي او، دچار هوس مي شوند بدون آنکه جسم داشته باشند و از تمايلات جنسي برخوردار هستند، بدون آنکه خوشي و لذتي در کار باشد؛ اگر چه در بيشتر موارد هم بنا است که از طريق رابطه ي جنسي به رستگاري برسند. جان جي چاپمن در مورد امرسون گفته است که با وجود اقرار به بزرگي او بايد اذعان کرد که يک مريخي اگر بخواهد درباره ي زندگي روي زمين چيزهايي بداند، اپراي ايتاليايي بيشتر از آثار اندرسن به دردش خواهد خورد، زيرا اپرا دست کم اين را مي گويد که دو جور جنسيت وجود دارد. وقتي اندرسن در اوج شهرت خود بود، گزارش او از وجود دوجنسي ها، نکته ي مهمي درباره ي او به نظر مي رسيد که آثار او را فراتر از ادبيات نيوانگلند ارتقا مي داد. اما اگرچه يک مريخي مي تواند توسط اندرسن از صرف وجود دو جنسي ها آگاه شود، باز هم به او توصيه مي کنيم چنانچه در جستجوي اطلاعات کامل تري است به اپراي ايتاليايي برود. زيرا از اپرا مي تواند دانشي را کسب کند که در نوشته هاي اندرسن نيست؛ دانشي که همه ي زميني ها به طور طبيعي از آن برخوردارند، از جمله اينکه رابطه ي جنسي نمودهاي مشخصي دارد که به لحاظ اجتماعي پيچيده هستند، يعني با مذهب، سياست و سرنوشت ملت ها درآميخته اند، و بالاتر از همه ي اين ها اغلب با سرزنده ترين شکل انرژي نمود پيدا مي کنند.
شخصيت هاي او فاقد هرگونه شوخ طبعي يا اصطلاحات عاميانه ي گفتاري هستند. براي اينکه بگوييم آن ها « واقعي » نيستند بايد به انواع بحث هاي بي استفاده درباره ي هنر خلق شخصيت بپردازيم؛ حال آنکه به سادگي مي توان گفت، آن ها در آنجا حضور ندارند . اين ضعف هنري نيست؛ و بيشتر به نظر مي رسد که بخشي از هدف اندرسن اين بوده است که کاري کند آن ها در آنجا حضور نداشته باشند. نثر روايي او با همين هدف ساخته شده است؛ در واقع، هرچند که حقه هاي محاوره اي مشخصي در زبان به کار رفته است، هيچ گونه اصطلاح محاوره اي در آن وجود ندارد؛ زبان در اثر او به کاربرد نامناسب استفاده از يک زبان خارجي مي ماند؛ و در آن بر استفاده از تکيه کلام هاي قديمي پافشاري شده و باستان گرايي فخيم به شکلي دقيق به کار رفته است، يعني شخصيت ها در گفتارهايشان دچار « تعقيد » هستند، به دختران با لفظ « عذرايان » اشاره مي شود و چيزها « به سان » چيزهاي ديگر هستند. اين شکل از منريسم اگرچه برخي از آثار درايزر را به ياد مي آورد، اما در اينجا برخلاف آثار درايزر، به نيت تلاش براي ادبي شدن و تأثيرگذاري به کار نرفته اند. نثر اندرسن غايتي دارد که اين روش گفتار براي آن ضروري است، او مي خواهد ما را به ترديد در باب آشنايي مان با دنياي خود، وادار کند و بايد خاطرنشان کرد که اين کار با هدف تازه جلوه دادن چيزها انجام نمي گيرد، بلکه تنها براي اين است که آن ها را معماگونه کرده و از ما دور کند. وقتي به مردي که اسمش را مي دانيم مکرراً با عنوان « گاو آهن ساز » اشاره مي شود، وقتي بارها و بارها، از « آب نباتي که راه شيري ناميده مي شود » سخن به ميان مي آيد، که قبلاً در متن آمده است، البته اگر خودمان از قبل نمي دانستيم، که راه شيري اسم يک جور آب نبات است؛ وقتي درباره ي شخصي گفته مي شود که « او به يک راديکال تبديل شد. او افکار راديکالي داشت »، روشن مي شود که اين خطاهاي معصومانه از ما مي خواهند که از شناخته هاي خود و تمام درک مفهومي سودمندي که از دنياي اطراف خود جمع آوري کرده ايم، دست بکشيم.
اندرسن دوست دارد شخصيت ها را بر مبناي راز انساني منحصر به فرد و به واسطه ي جوهر آن ها تصوير کند، اما هرچه بيشتر در جستجوي اين جوهر مي رود، بيش از پيش اين افراد را در برزخ پهناور زندگي اي بي معنا نابود مي کند، و آن ها کم تر از پيش به موجودات انساني تبديل مي شوند. قهرمانان بزرگ امريکايي او مارک تواين و لينکلن بودند، اما وقتي درباره ي دو مرد خردمند و ماندگار مي نويسد، خاصيت و مردانگي آنان، و ذهن پايدار و زنده شان را به تمامي مي دزدد؛ و در نهايت آن دو به يک جفت الکي خوش بدبخت حساس تبديل مي شوند. هرچه اندرسن از افراد بيشتر مي گويد، حس زنده بودن - و نيز دوست داشتني بودن - در آنان رو به کاهش مي گذارد. آيا عجيب نيست که با همه ي محبتي که اندرسن نسبت به شخصيت هاي داستان هايش ابراز مي دارد، ما هرگز نمي توانيم افرادي را که او درباره شان مي نويسد دوست بداريم؟ مسلماً ما مردم را به خاطر جوهر يا روحشان دوست نمي داريم، بلکه به خاطر داشتن بدني مشخص، شوخ طبعي، اصطلاحات عاميانه اي که در کلام خود به کار مي برند، روابطشان با چيزها و آدم هاي ديگر، و به خاطر تداوم قابل اتکاي وجودشان، به آن ها علاقه مند مي شويم؛ ما آن ها را به خاطر اينکه در آنجا وجود دارند دوست مي داريم.
ممکن است حتي براي لحظه اي به اين فکر بيفتيم که اندرسن شخصت هايش را دوست نداشته، و گرنه مجبور نبوده است که آن ها را تماماً از ماهيت تهي کند، و به سرعت و در پي لحظات بحراني به داخل صحنه هل بدهد. با اين وجود عشق اندرسن به شخصيت هايش به قدر کافي واقعي مي نمايد؛ مسئله فقط اين است که او از منظر « حقيقتِ » خود به آنان عشق مي ورزد، اين عشقي واقعي، اما کاملاً انتزاعي شده است. تلقي ديگر اين است که اندرسن از منظر يک متعصب مذهبي و به شکلي کاملاً محدود به اين امر نگاه مي کند. فکر مي کنم هيچ کس تا به حال در مورد ميزان و کيفيت انديشه ي عرفاني که به تفکر نويسندگان قرن بيستم وارد شده، نظري نداده است. اگر ويلا گدر را به خاطر تصورش از سلسله ي مراتب کاتوليسم که او را متمايز مي سازد کنار بگذاريم؛ علاوه بر خود اندرسن، نام درايزر، والدو فرانک و يوجين اونيل به عنوان مرداني که توانسته اند به نهادينه کردن يک مفهوم قدرتمند اما گسترش نيافته از قدرت هاي ماورايي کمک کنند، به ذهن متبادر مي شود.
درک اين عرفان خام به عنوان برنهادي در برابر ماترياليسم اخلاقي و فلسفي، بسيار ساده است؛ آن قدر ساده که مي توان آن را مورد عفو قرار داد، حتي وقتي که، از جمله در آثار اندرسن، تولدهاي دوباره و شهودهاي بزرگ غالباً به دامان نوعي منش هنري رسمي راه مي برند و تقريباً هميشه مبتني بر تقليل انرژي و نه بر تقويت آن هستند. ما آن را مي بخشيم زيرا بخشي از گناه خامي آن، زاده ي فرهنگ زمانه است. يک قرن پيش در اروپا، استاندال مي توانست از ماترياليسم بورژوايي بدگويي کند، و در عين حال هراسي از وسوسه ي تعصب مذهبي مبهمي، که در قرن بيستم در امريکا، از محبوب ترين روش هاي معدود براي تصديق ارزش روح به شمار مي رفت، نداشته باشد. اما در آن زمان استاندال توانست فرياد خود را در دشمني با مادي گرايي، در قالب دفاع از موسيقي موتسارت، تابلوهاي چيمابوئه، مازاتچو، لئوناردو و ميکل آنژ و نمايش نامه هاي کرني، راسين و شکسپير بيان کند. با تأمل بر همين مفاهيم متضمن، مي توان چنين نتيجه گرفت که اندرسن از هيچ گونه پيامي برخوردار نبوده است. آگاهي او از گذشته محدود بود، شايد به خاطر وفاداري جنگاورانه اش به « امر مدرن »؛ و اين سرسپردگي به مدرن و نو، هميشه يک خطر محسوب مي شود. قهرمان هاي او در عرصه ي هنر و اخلاق به چند نام منحصر مي شوند: جويس، لارنس، درايزر و گرترود استاين، در ميان هم قطاران « مدرن » خود نيز به: چليني و تورگينف علاقه مند بود؛ از او قطعه اي بلند در ستايش جرج بارو به جا مانده است؛ از هاوثورن با بيزاري سخن مي گويد زيرا نمي تواند از آثار هاوثورن درکي جز ادبيات فاخر داشته باشد، و درباره ي هنري جيمز مي گويد که او « رمان نويس دنباله رو نفرت » است، به اين دليل که [ رجوع به ] ذهن هميشه در نظر اندرسن شکلي از نفرت بوده است. و او به همتايان خود در هنر، حتي آن هايي که مورد تحسينش بودند، چندان توجهي نداشت. قهرمانان واقعي او ساده و بي تکلف بودند، چند کاکاسياه گمنام، چند صنعتگر، زيرا او براي صنعتگري ارزشي فراتر از آنچه که واقعاً داشت، قائل بود - اين امر بيش از هر چيز يادآور ارتباط همينگوي با اندرسن است - چند سوارکار مسابقات حرفه اي که از ميانشان پاپ جيزر از همه معروف تر بود. اين رويکرد شکل جذابي از پرستش قهرمانان است، اما از ضديت کافي با فرهنگي که اندرسن به آن اعتراض داشت، برخوردار نيست و اندرسن براي اينکه آن را برانگيزاننده و مؤثر سازد، به بهره گيري از تأثير زبان والاي مذهب، صحبت از رستگاري، از صدايي که نمي توان ناديده اش گرفت و ريختن بار آن بر سر اين دنيا، رو آورد.
رستگاري که اندرسن از آن سخن مي گفت بدون شکل رستگاري اي واقعي، اما کوچک بود و اندرسن براي آن از بليغ ترين زبان تجربه ي مذهبي استفاده کرد. او از چشم اندازها و رازها و شعف سخن گفت، اما آنچه که او بيش از همه از آن مي گفت رستگاري حياتي مشروع و ناچيز، مکان آرامي در زير نور خورشيد و لحظات بي دغدغه ي حاکي از آرامش، آزار نديدن و رهايي از غرولند و محروم نشدن هيچ کس از اين جذبه بود. آنچه او براي خود و ديگران مي خواست احتمالاً چيزي بيش از آنکه او در سال هاي آخر عمر خود به آن دست يافت، نبود: يک خانه، همسايه ها، يک کار مختصر روزانه براي انجام دادن، و حق سخن گفتن، سخن گفتن بي مبالات و سرسري، بي هراس از اينکه سختگيرانه مورد قضاوت قرار گرفته شود. اما بين اين زندگي خوب و زباني که براي وصف آن استفاده شده است، تفاوتي است که ممکن است ضعفي تعمدي در سليقه، يک لغزش حساب شده در باب معناي هماهنگي چيزها پنداشته شود. ويندهام لوئيس در اثر خود با عنوان سفيد پوست (13) دوره ي اول حرفه اي و پيروزمند اندرسن را به باد انتقاد مي گيرد، و از آثار او به عنوان تجاوز به مسئوليت و بلوغ متفکرانه، به لذت و استفاده از ذهن، به غرور محجوبانه ي بشري و به وضوح و روشني سقراطي ياد مي کند؛ و قطعاً اگر به « رژه روندگان » در دومين رمان اندرسن بينديشيم که ذهن خود را در قدم رو رفتن، آواز خواندن از دست داده اند و شرح اهداف خود را به رهبرشان واگذاشته اند، آنگاه به نقطه اي مي رسيم که در واقع مي توانست پيامدهاي سياسي نگرش اندرسن، اگر به مفهوم اعلاي خود اجرا مي شدند، باشد. قطعاً آن جوهر گران بهاي شخصيت که اندرسن بسيار به آن متعهد بود، نمي توانست از طريق هيچ يک از شخصيت ها يا کنش هايي که نقطه ي قوت کتاب هاي او بودند، حفظ شود.
اما آنچه که نقدهاي متخاصمانه درباره ي اندرسن فراموش مي کنند اين نکته است که وضعيت فرهنگي که نوشته هاي او از دل آن بيرون جهيده بود، دقيقاً همان طوري بود که خود او توصيف کرده است. حقيقت اندرسن شايد در دست او، به دليل محدوديت هاي خود او يا سنت پوپوليسم ساده اي که او براي خود برگزيد، به يک اشتباه تبديل شد، اما کافي است که آن را از دست اندرسن بيرون آوريم تا بتوانيم حقانيّت آن را مشاهده کنيم. حق حيات مشروع و کوچکي که دستيابي به آن براي اکثر انسان ها ضروري است، به دست آوردنش در زمانه ي ما به امري دشوار تبديل شده است. مسلماً زباني که اندرسن به کار برد، متناسب با ارزش سنتي اي نبود که ادبيات به چيزهايي که او در طلبشان بود، اعطا مي کرد؛ اما اين زبان در مقابل با سختي هاي دوران مدرن که بر سر راه دستيابي به اين چيزها قرار دارد، نامتناسب نمي نمايد. و اين آگاهي بي پايان او از سختي ها، در من ته مانده ي تحسيني نسبت به او بنياد نهاد که درمي يابم هنوز هم باقي است.

پي‌نوشت‌:

1. A Story-Teller’s Story.
2. Tar.
3. Beyond Desire.
4. Kit Brandon.
5. Winesburg, Ohio.
6. Windy MacPherson’s Son.
7. Marching Men.
8. Poor White.
9. The Triumph of the Egg.
10. Death in the Wood.
11. irk Dark Laughter.
12. Many Marriage.
13. Paleface.

منبع مقاله :
تريلينگ، ليونل؛ (1390)، تخيلات ليبرالي (مقالاتي درباره ي ادبيات و جامعه)، ترجمه ي مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.