گفت وگو با همسر شهيد جهان آرا

صغرى اصغرنژاد در سال ۱۳۳۵ در تهران متولد شد. زندگى متلاطم، تنها به او اجازه داد تا مقطع ليسانس تحصيل كند.در سال ۱۳۵۸ با فرمانده سپاه خرمشهر ازدواج كرد كه حاصل اين پيوند دو پسر بود، حمزه و محمد سلمان كه يك ماه پس از شهادت پدر به دنيا آمد. آنچه مى خوانيد گزيده اى است از گفت وگو با همسر مردى كه نام ديگرش خرمشهر بود..
جمعه، 3 اسفند 1386
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفت وگو با همسر شهيد جهان آرا
 گفت وگو با همسر شهيد جهان آرا
گفت وگو با همسر شهيد جهان آرا
منبع:روزنامه جوان
صغرى اصغرنژاد در سال ۱۳۳۵ در تهران متولد شد. زندگى متلاطم، تنها به او اجازه داد تا مقطع ليسانس تحصيل كند.در سال ۱۳۵۸ با فرمانده سپاه خرمشهر ازدواج كرد كه حاصل اين پيوند دو پسر بود، حمزه و محمد سلمان كه يك ماه پس از شهادت پدر به دنيا آمد. آنچه مى خوانيد گزيده اى است از گفت وگو با همسر مردى كه نام ديگرش خرمشهر بود..

* اولين بار محمد جهان آرا را كجا ديديد؟

** اوايل انقلاب بود. زمستان سال ۱۳۵۷ ايشان آمده بود تهران. من درباره ائتلاف گروه هايى كه منجر به پيدايش سازمان مجاهدين انقلاب اسلامى شد از ايشان سوال هايى كردم كه پاسخ دادند. در منزل يكى از دوستان با هم صحبت كرديم. همان طور كه گفتم قبلاً تماس هاى تلفنى داشتم. آن روز ايشان درباره حوادث خرمشهر و اختلاف هاى داخلى اين بندر حرف هايى زد كه براى جمع تازگى داشت. البته ايشان پرسش هايى هم از وضعيت دانشجو در سطح دانشگاه هاى تهران و انجمن اسلامى در جلسه داشت.

* مساله زندگى مشترك كى مطرح شد؟

** آن روزها بين ما، حرفى از زندگى مشترك مطرح نبود. حرف هاى ما درباره انقلاب و جريان هاى سياسى روز بود. موضوع زندگى مشترك نه در ذهن من بود و نه در ذهن محمد. او بعدها، يعنى اواخر مردادماه سال ۱۳۵۸ مساله ازدواج را مطرح كرد كه با توجه به ويژگى هاى محمد كه بالاتر از همه آن ها تقواى ايشان بود، قبول كردم. در اين مدت ها اين خصلت را به طور روشن و بارز در وجود محمد ديده بودم. آن سال ها در جلسه هاى مختلف با افراد زيادى روبه رو شده بودم، ولى محمد تقواى ديگرى داشت. به همين خاطر با وجود مخالفت خانواده ازدواج با ايشان را پذيرفتم. فكر مى كنم بهترين انتخاب من در آن زمان همين بود. در همان روزهايى كه ارتباط داشتيم، از لحاظ آگاهى هاى سياسى، اجتماعى و ذهنى از او درس زياد مى گرفتم. برخوردهايش واقعاً آموزش بود.

* مهريه شما چقدر تعيين شد؟

** يك جلد كلام الله مجيد و يك سكه.محمد به شوخى مى گفت: «با اين طلاهايى كه براى مراسم ما خواهند خريد چكار كنيم؟» به او گفتم: «طرح اين مساله كوچك كردن من است.»
محمد آن يك جلد قرآن را پس از ازدواج خريد در صفحه اول جمله هايى نوشت كه هنوز آن را دارم. او در جمله اى نوشت: «اميدم در اين است كه اين كتاب اساس حركت مشترك ما باشد و نه چيز ديگر كه همه چيز فناپذير است جز اين كتاب.» حالا هر چند وقت يك بار وقتى خستگى بر من غلبه مى كند اين نوشته ها را مى خوانم و آرام مى گيرم. البته آن يك سكه را هم بعد از عقد بخشيدم.

* مراسم عقد چطور بود؟

** ما عقدمان را سر مزار على، برادر شهيد محمد در بهشت زهرا جارى كرديم. خودمان دو نفر بوديم، يك روز بعد از ظهر بود. متعهد شديم كه كمك و همكار هم باشيم. عقد رسمى هم با سادگى در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. اين شروع زندگى ما بود. هفته بعد از مراسم هم راهى خرمشهر شديم.

* در خرمشهر زندگى را چطور شروع كرديد؟

** محمد مشغله زيادى در سپاه و سطح شهر داشت. من هم كارم را كه تدريس بود در دبيرستان ايرانداخت شروع كردم. البته سه ماه بيشتر نتوانستم تدريس كنم، زيرا مسووليت كتابخانه ملى خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتى در خانه پدرى ايشان زندگى كرديم. يك اتاق در اختيار ما بود و با خانواده محمد يك جا زندگى مى كرديم. بعد از سه ماه به خانه ديگرى كه متعلق به يكى از دوستان بود اسباب كشيديم. در همان زمان آقاى اكبرى، حاكم شرع خرمشهر، قطعه زمينى به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق مى گيرد، شما اين زمين و وام را بگيريد و خانه اى براى خودتان بسازيد.» مى دانست كه محمد مشكل مسكن دارد. محمد با من صحبت كرد و گفت: «من به خاطر كارم نمى خواهم زمين بگيرم. اين دو قطعه زمين را مى خواهم به دو نفر از عرب هاى خرمشهر بدهم كه واقعاً مستضعف هستند.» محمد با طرح اين موضوع مى خواست موافقت مرا هم بگيرد. من حرفى نداشتم. زمين را تقسيم كرد و به آن دو نفر عرب خرمشهرى داد.

* محمد با آن همه مسووليت چطور به زندگى مى رسيد؟

** قبل از جنگ، او فرصت زيادى براى حضور در منزل نداشت. قرار گذاشته بوديم يك روز در ميان به خانه بيايد و مى آمد. آن هم ساعت ده شب تا هفت صبح. در اين مدت كارهايش را با تلفن انجام مى داد. فرصت اين كه بتواند به مسايل جانبى منزل برسد نداشت. اين شيوه زندگى بنا به گفته بچه هاى خرمشهر، الگويى شده بود و معتقد بودند كه زندگى مشترك، مزاحمت كارى براى محمد ندارد و كمك هم مى كند كه با آرامش بيشتر به كارهايش برسد. همين مساله باعث شده بود كه بچه هاى سپاه احساس كنند مى توانند زندگى مشترك خود را شروع كنند و چنين نيز كردند.

* محمد درباره شروع جنگ با شما حرفى زده بود؟

** بله، با اين كه زمان كمى را در خانه مى گذراند ولى حرف هاى زيادى بين ما رد و بدل مى شد. محمد ۶ ماه قبل از شروع جنگ درباره آن نيز با من حرف زده بود مى گفت كه عراقى ها در مرز شلمچه تحرك نظامى دارند و تجهيزات نظامى آورده اند و خود را براى حمله به ايران آماده مى كنند. محمد اين مسايل را به تهران گزارش مى كرد، ولى بنى صدر جواب داده بود كه اين حرف ها ذهنيت شماست و از حمله عراق به ايران خبرى نيست.

* خانم اصغرنژاد! نام خرمشهر و جهان آرا به هم گره خورده است، چرا؟

** پيوند جهان آرا و خرمشهر به نظر من به علت علاقه زيادى بود كه محمد به خرمشهر داشت. جهان آرا مى گفت مردم خرمشهر مظلوم واقع شده اند، به آن ها كمكى نمى شود تجهيزاتى ندارند. آنان از دل و جان نيرو گذاشتند. محمد مى گفت: «من بعضى از شب ها جسد بچه هاى خرمشهر را مى بينم كه توسط سگ ها تكه پاره مى شوند، ولى ما نمى توانيم از سنگرها خارج شويم و اين جنازه ها را نجات دهيم.» شب و روز جهان آرا خرمشهر بود. از روزى كه عراق به شهر هجوم آورد، محمد هم خود را وقف جنگ كرد.
يك بار كه با «حمزه» پسرم به خرمشهر رفته بوديم و حمزه هم ۴ ماهه بود، محمد براى اين كه بچه هاى خرمشهر را دلدارى دهد و به همه آنانى كه از راه دور و نزديك براى دفاع از شهر آمده بودند بگويد من با شما هستم، حمزه را به خط اول برد. بعداً مى گفت كه وجود حمزه چه اميدى در دل بچه هاى خط به وجود آورده بود!

* از رابطه عاطفى محمد و بچه هاى سپاه زياد شنيده ايم. شما هم بگوييد

** يك بار محمد گفت: «شبى را براى خودم كشيك گذاشته بودم. يكى از بچه هاى سپاه هم كه از شهر ديگرى آمده بود با من نگهبانى مى داد. ما هر دو كنار هم بوديم اين سپاهى مرا نمى شناخت. سر حرف را باز كرد و گفت كه فرمانده سپاه الان توى خانه اش خوابيده است و ما را در اين موقعيت خطرناك به حال خودمان رها كرده. بعد از چند روز اتفاقاً همديگر را ديديم. آن موقع بود كه مرا شناخت و چقدر شرمنده شد كه آن شب آن طور قضاوت كرده بود.»

* يكى از ابعاد شخصيتى شهيد جهان آرا فرماندهى نظامى او در جنگ بود. فرمانده نظامى از خطر به دور نيست، نظر شما چيست؟

** درست است! ولى مرگ و زندگى محمد يكسان بود. يكى از دوستانش تعريف مى كرد. جلسه اى داشتيم و جهان آرا مشغول صحبت بود. همان موقع تيراندازى شروع شد و گلوله اى از كنار گوش محمد رد شد. او هيچ عكس العملى نشان نداد. فقط كمى خود را جابه جا كرد و صحبتش را ادامه داد. جهان آرا و همرزمانش با دست خالى جنگيدند. بنى صدر به تماس هاى آنان توجهى نمى كرد. بنى صدر پيغام داده بود شما برويد جلو ما با يك حركت گازانبرى خرمشهر را آزاد خواهيم كرد! توهماتى بود كه در سر داشتم، مى خواست بچه هاى خرمشهر را دست به سر كند. وقتى جهان آرا آمد به تهران و به ديدار امام رفت، مسايل را گفت: شهيد رجايى كه در آن جلسه حضور داشت با خانه ما تماس گرفت و به من گفت كه به جهان آرا بگويم بنى صدر تجهيزاتى نخواهد داد. با اين كه امام تاكيد كرده كه بفرستيد، تجهيزات نخواهد آمد، با توكل به خدا بجنگيد. اعتقاد جهان آرا به عنوان يك نظامى و يارانش اين بود كه بايد بايستند و مقاومت كنند، هر چند كه به آن ها كمكى نشود.

* جهان آرا درباره شهادت هم با شما صحبت كرده بود؟

** بله. محمد يك روز از من پرسيد «اگر شهيد شوم چطور برخورد مى كنى؟» من هم يك جواب داشتم «چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را مى دهد.» همان چيزى كه از خالق خودمان انتظار داشتيم را به من عطا كرد. همان صبر را.

* از آخرين روزها بگوييد

.** قرار بود محمد با ماشين بيايد تهران. پدرشان با من تماس گرفتند كه محمد با هواپيما آمده. رفتيم فرودگاه نيروى هوايى. همان جايى كه قرار بود هواپيما بنشيند. مسوولان آن جا به من نگفتند كه اين هواپيما كى خواهد آمد. در همين گير و دار شنيدم هواپيما سقوط كرده است.
پدرشان به دنبال يافتن محمد بود. بالاخره محمد را در پزشكى قانونى پيدا مى كند و به من اطلاع دادند رفتم آن جا خيلى شلوغ بود فقط عكس ها را نشان مى دادند. من عكس محمد را ديدم. با اين كه صورتش تغيير كرده بود اما آرامشى عجيب و خاص در آن بود. همان آرامشى كه ساليان سال در انتظارش بود، با ديدن آن آرامش من هم آرام شدم. من به اين آرامش اعتقاد دارم.

* آخرين ديدارتان را به ياد داريد؟

** چطور به ياد نداشته باشم. يك ماه قبل از شهادتش در تهران بود. حال خاصى داشت. مى ديدم موقع نماز قنوت هايش عوض شده. بيش از حد در قنوت مى ايستد. همين نشانه ها مرا به فكر مى برد كه شهادت محمد نزديك است. در همان روزهاى آخر برخوردهاى عاطفى اش بيشتر شده بود. اين آخرين بارى بود كه محمد را ديدم. موقع خداحافظى با حال عجيبى حمزه را بغل كرد آن موقع حمزه كمتر از يك سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت كه گمان كردم دارد او را مى بويد. با تمام وجود انگار سير نمى شد. بعد كنده شد و رفت. يك ماه بعد در پزشكى قانونى چشمم به عكسش افتاد. بعد از آن در مراسم توانستم جنازه اش را ببينم. هنوز بعد از گذشت اين همه سال آرامش چهره اش برايم تازه است و اين آرامش هنوز مرا سرپا نگه داشته و خواهد داشت.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.