کمونیسم مارکس

مارکس که یکی از اثرگذارترین متفکران اجتماعی در همه‌ی اعصار بوده است، نوشته‌های بسیاری دارد. اما کتاب‌هایی که درباره‌ی مارکس نوشته شده است، غالباً نتواسته‌اند تاثیر حقیقی تفکر مارکسیستی را ادا کنند. بنابراین، در ادامه به
سه‌شنبه، 10 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کمونیسم مارکس
کمونیسم مارکس

 

نویسنده: تیم دیلینی
برگردان: بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی



 

مفاهیم و آثار

مارکس که یکی از اثرگذارترین متفکران اجتماعی در همه‌ی اعصار بوده است، نوشته‌های بسیاری دارد. اما کتاب‌هایی که درباره‌ی مارکس نوشته شده است، غالباً نتواسته‌اند تاثیر حقیقی تفکر مارکسیستی را ادا کنند. بنابراین، در ادامه به اختصار به برخی از مفاهیم و مبانی عمده‌ی تفکر مارکس اشاره می‌شود.

قابلیت‌های بالقوه‌ی بشر

مارکس انسان گرایی بود که عمیقاً از مصائب طبقه‌ی کارگر و بهره کشی از کارگران در نظام سرمایه‌داری، که خود مشاهده کرده بود، آزرده خاطر بود. مارکس معتقد بود که سرمایه‌داری مرحله‌ای شرارت بار، اما گریزناپذیر در گذار به کمونیسم است. سرمایه‌داری ضروری است، چرا که ظرفیت خوراک و سرپناه اضافی را افزایش می‌دهد و پیشرفت تکنولوژی، بسیاری از مردم را از انجام دادن کارهای دشوار رهایی می‌بخشد. جوامع پیشاسرمایه‌داری ماهیتی به شدت سرکوب گرانه داشتند و توده‌ی مردم امکان بالفعل کردن قابلیت‌های بالقوه‌ی خود را نداشتند. مارکس جامعه‌ی سرمایه‌داری را نیز به قدری ظالمانه می‌دانست که بیش‌تر مردم در آن محیط، امکان شکوفایی قابلیت‌های بالقوه‌ی خود را نمی‌یافتند. از نظر مارکس، کمونیسم شرایطی را فراهم می‌آورد که افراد می‌توانستند تمام قابلیت‌های بالقوه‌شان را بالفعل کنند. او معتقد بود کمونیست‌ها پرولتاریا را برای پیروزی بر بورژوازی و تشکیل جامعه فارغ از ستیز طبقاتی راهبری می‌کنند که در آن، شرط شکوفایی آزادانه‌ی همگان، شکوفایی آزادانه‌ی تک تک افراد است (Acton, 1967).
بسیاری از تفکرات مارکس مبتنی است بر ایده‌هایش در خصوص قابلیت‌های بالقوه‌ی انسان، یا به تعبیر او، نوع انسان (Ritzer, 2000a). مشغله‌ی ذهنی مارکس نیروها و نیازهای انسان بود.
منظور او از نیروهای انسان عبارت است از استعدادها، توانایی‌ها و ظرفیت‌های بشر؛ البته نه صرفاً آن گونه که در حال حاضر است، یا در گذشته بوده است، بلکه آن گونه که می‌تواند در آینده و در شرایطی متفاوت باشد (Ollman, 1976). نیازها تمایلات انسان به برخورداری از چیزهایی است که در محیط اجتماعی‌اش، بی درنگ در اختیارش قرار نمی‌گیرند (Heller, 1976). مارکس با استفاده از واژه‌ی «نوع انسان» انسان‌ها را از حیوانات متمایز می‌کرد. از نظر مارکس نیازها و نیروهای طبیعی انسان با سایر حیوانات مشترک‌اند، اما نیازها و نیروهای نوع انسان صرفاً منحصر به اوست. مهمترین وجه تمایز انسان از سایر حیوانات، برخورداری انسان از آگاهی است. برای نمونه، حیوانات صرفاً به «انجام دادن» فعالیتی می‌پردازند، اما انسان می‌تواند در حین انجام دادن هر کاری، به لحاظ ذهنی از آن فارغ باشد. انسان‌ها می‌توانند انتخاب کنند که کاری را انجام دهند یا ندهند و می‌توانند روند اعمال خود را کنترل کنند. گر چه مارکس اعمال انسان‌ها را هدف مند می‌دانست، اما در عین حال معتقد بود نیروهای بیرونی و اجتماعی، نحوه‌ی عمل انسان را شکل می‌دهد. بنابراین، همچنان که مارکس در برومر هجدهم لویی بناپارت (1852) نوشته است، آدمیان خود تاریخ‌شان را می‌سازند، اما نه در محیطی که خود انتخاب کرده‌اند.

ایدئولوژی آلمانی

مارکس و انگلس اذعان کرده‌اند که ایدئولوژی آلمانی (1845-1846) را برای تسویه حساب با دیدگاه‌های فلسفی پیشین خود نوشته‌اند (McLellan, 1990, Marx and Engels, 1978). بخش اعظم این کتاب حجیم، به جای مجادلات کسل کننده، حاوی مشاجرات طنزآلود است. تصادفی نیست که مفصل‌ترین بخش‌های این کتاب به فویرباخ و ماکس اشتیرنر، خانواده‌ی مقدس، و هگلی‌های جوان اختصاص یافته است. در یکی از بخش‌های این کتاب نیز از پیروان فویر باخ انتقاد کرده‌اند که خواهان سوسیالیسمی مبتنی بر ایدئالی اخلاقی بودند. مارکس و انگلس از این برآشفتند که هگلی‌های جوان مدعی بودند صرفاً با نوشته‌های‌شان، خرابی‌های سده‌های متمادی تاریخ را ترمیم کرده‌اند. مارکس آنان را به دلیل ماهیت این ادعای گزاف در خصوص کار فکری، «قهرمانان ذهن» خواند چرا که تمام اقدامات آنان در قلمرویی کاملاً ذهنی صورت گرفته بود (Hadden, 1997). هگلی‌های جوان، از نظر مارکس، صرفاً با عبارات، به جنگ عباراتی دیگر رفته‌اند و به رابطه‌ی موجود بین آگاهی یا تفکر با واقعیاتی که این تفکر یا آگاهی به آنها تعلق دارند، نپرداخته‌اند. مثلاً چه رابطه‌ای بین واقعیت جامعه‌ی آلمان با تفکرات هگلی‌های جوان وجود داشت؟ (Hadden, 1997). ماکرس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی، با رابطه‌ی بین ساختار طبقاتی جامعه و ایده‌ها کلنجار رفته‌اند. در زمان نگارش این کتاب بسیاری از مورخان و فلاسفه - به ویژه مورخان و فلاسفه‌ی آلمانی، که عنوان این کتاب به آنان اشاره دارد - یقین داشتند که ایده‌ها نیروی اصلی برای تغییرات اجتماعی‌اند (Garner, 2000).
ایدئولوژی آلمانی را باید یکی از مهمترین دستاوردهای مارکس (و انگلس) دانست. در این کتاب، ابرهایی متافیزیکی از روی اعتقادات هگلی‌های جوان کنار زده شد و مفهوم ماتریالیستی تاریخ آن چنان با استحکام و تفصیل ارائه شد که خود مارکس در آثار بعدی‌اش هم، هرگز از آن فراتر نرفت. مارکس و انگلس موفق نشدند ناشری برای این کتاب بیابند و به ناچار، آن را «لای دندان موش‌ها» رها کردند تا این که بالاخره در سال 1932، برای نخستین بار به چاپ رسید (McLellan, 1990).

ماتریالیسم تاریخی

مفهوم کلی ماتریالیسم تاریخی در ایدئولوژی آلمانی مشخص شد. مارکس در پی آشتی دادن ماتریالیسم و ایدئالیسم برآمد؛ یعنی ترکیب جنبه‌های علمی و انتقادی ماتریالیسم با عناصر پویا و تاریخی ایدئالیسم، او در مقابل نظریه‌های یگانه انگار و دوگانه انگار، درصدد دستیابی به یک نظریه‌ی دیالکتیکی برآمد که نخست آن را «طبیعت گرایی» یا «انسان گرایی» نامید و بعدها اصطلاح «ماتریالیسم تاریخی» را در مورد آن به کار برد (Giddens, 1971). در رویکرد دیالکتیکی مارکس، ذهن و ماده، روح و طبیعت، ساختاری یکپارچه از واقعیت را تشکیل می‌دهند. بنابراین، مارکس، در پی آن بود که عوامل مادی و ذهنی یا عوامل ساختاری و فرهنگی را ترکیب کند و رابطه‌ی دوجانبه‌ی آنها را شرح دهد. مارکس دیدگاه دیالکتیکی خود را، که مبتنی بر وحدت فکر و وجود، و عوامل ساختاری و فرهنگی بود با یک مدل هنجاری از افراد و جامعه، و هماهنگی روبه گسترش بین اعضای جامعه در ارتباط قرار داد.
مارکس هم تصور بی دینی صرف و هم دیدگاه هگل را در خصوص واقعیت کنار گذاشت و با پذیرش دیدگاه ماتریالیستی فویرباخ، آن را با روش دیالکتیکی و پویای هگل درآمیخت (Adams and Sydie, 2001). نتیجه‌ی این آمیزش، ماتریالیسم تاریخی است فرایند تغییر در جهان واقعی که متشکل از واقعیت‌های مادی و فیزیکی است. بر اساس تبیین مارکس، آزادی و بردگی تصوراتی ذهنی نیستند، بلکه در جهان واقعی وجود دارند. در مقابل، ادیان که زندگی انسان را دشوار می‌کنند، پدیده‌هایی بی حاصل‌اند و حتی همچون «افیون» برای تحمیق افراد جامعه به کار گرفته می‌شوند.
مارکس شکل‌گیری جامعه‌ی بورژوایی را تنها یکی از مراحل پیشرفت تاریخ می‌دانست؛ مرحله‌ای مهم که در سطح جهان، زمینه ساز شرایطی‌ست که در آن، هر فرد به گونه‌ای هماهنگ با سایر افراد، طبیعت و اجتماع، پیشرفت کند. مارکس در دست نوشته‌های سال 1844، تمایل خود را به یکپارچگی عوامل مادی و ذهنی ابراز کرده است.

فرایند تاریخی

اهمیتی که مارکس برای بهره‌گیری از منظری تاریخی قائل است، بازتاب ایده‌های تکاملی او در خصوص جامعه‌ی انسانی است. در حالی که نظریه‌ی تکاملی کنت و هگل مبتنی بر ایده‌هاست، نظریه‌ی تکاملی مارکس مبتنی است بر نیاز انسان به ارضای مادی. مارکس با تأکید بر این نکته که بشر خود تاریخش را می‌سازد، بر تغییرات اجتماعی اصرار ورزید. تاریخ بشر فرایندی است که نوع بشر در خلال آن، خود را تا بدان حد تغییر داده است که حتی به مقابله با طبیعت برخاسته و کوشیده است تا بر آن سلطه یابد. نوع بشر در طول تاریخ تغییرات روزافزونی در طبیعت به وجود آورده است. تا هر چه بهتر در جهت مقاصدش از آن بهره برداری کند. با تغییر در طبیعت، بشر خود را تغییر داده است. در حالی که حیوانات، منفعلانه، صرفاً خود را با طبیعت سازگار می‌کنند، بشر در کنار سایر چیزها، ابزارآلاتی آفریده است که به وی این امکان را می‌دهند که فعالانه با طبیعت درآمیزد. نوع بشر به محض این که آگاه می‌شود می‌تواند ملزومات بقای خود را بدون وابستگی صرف به آن چه طبیعت برایش فراهم می‌آورد، تولید کند، خود را از حیوانات متمایز می‌کند.
بنابر توضیحات مارکس، جوامع باستانی در پی اتحاد چند قبیله و استقرارشان در شهرهای کوچک و بزرگ شکل گرفتند. در این شرایط، توانایی آنان برای تولید چندان بیش از آنچه برای بقا نیاز داشتند، نبود؛ در نتیجه تمایز طبقاتی هم‌اندک بود. در خلال دوره‌ای که به قرون وسطا منتهی شد، فرایند فئودالیستی این امکان را برای اقلیتی از خواص جامعه فراهم آورد که از دسترنج دهقانان سود ببرند. در اوایل قرن شانزدهم در پرتو گسترش سریع و وسیع تجارت خارجی، یک نظم اقتصادی جدید در انگلستان پاگرفت که به واسطه‌ی آن، افراد نسبتاً بیشتری به درجه‌ی بالایی از موفقیت اقتصادی دست یافتند، هر چند بیشتر مردم همچنان درگیر مبارزه برای گذران زندگی بودند. به اعتقاد مارکس، در پی این شرایط سازمان تولیدی جامعه، طی دو مرحله‌ی کلی دگرگون شد و نشانه‌های ظهور دوران سرمایه‌داری آشکار شدند. نخستین مرحله تحت نفوذ تولید کارخانه‌ای بود و در مرحله‌ی دوم، انقلاب صنعتی روی داد.
بنابراین، مارکس تولید مادی را سنگ بنای فرایند تاریخی می‌دانست؛ این امر، در مورد تلاش برای تولید مکفی نیازهای اساسی یعنی خوراک و پوشاک و سرپناه درست است. بشر به محض این که نیازهای اولیه‌اش برآورده شود، نیازهای جدید یا ثانویه، می‌یابد. این نخستین نشانه‌های تقسیم کار نیز هست؛ چرا که برخی افراد پیش از دیگران به مرحله‌ی نیازهای ثانویه می‌رسند. مرحله‌ی محتوم بعدی در فرایند تاریخی، نبرد طبقاتی است. تفاوت‌های طبقاتی به شدت متأثرند از برخورداری افراد از دارایی شخصی، که در ساده‌ترین شکل آن تبار خانوادگی افارد تعیین کننده‌ی آن است. روابط ناشی از مالکیت، موجب شکل گیری طبقات اجتماعی متفاوت می‌شود.
طبقات گوناگون اجتماعی جایگاه متفاوتی را در نظم طبقاتی جامعه به خود اختصاص می‌دهند. و این امر منافع طبقاتی آنان را از یکدیگر متمایز می‌سازد. فقرا در پی رفع نیازهای اولیه‌شان برمی‌آیند، در حالی که طبقات مرفه‌تر به نیازهای ثانویه‌شان (نظیر عزت نفس، خودشکوفایی، هنر و اوقات فراغت) می‌پردازند. به نظر مارکس، افراد از جایگاه خود در ساختار طبقاتی جامعه آگاه‌اند و از این طریق، به آگاهی طبقاتی دست می‌یابند.

آگاهی طبقاتی و آگاهی دروغین

مارکس تفاوت انسان را با حیوان، در برخورداری انسان از آگاهی و نیز توانایی‌اش در پیوند زدن این آگاهی به فعالیت‌هایش می‌دانست. مارکس تشخیص داد که در سراسر تاریخ بشر، چیزی جز مبارزه‌ی طبقاتی، دشمنی بین استثمارگر و استثمارشونده، خریدار و فروشنده، و نظایر این‌ها وجود ندارد. آگاهی طبقاتی هر فرد را می‌توان با جایگاه نسبی وی نسبت به ابزار تولید و دسترسی‌اش به منابع کمیاب نشان داد. آگاهی طبقاتی یعنی درک هویتی مشترک در اعضای یک طبقه‌ی اجتماعی. آگاهی دروغین، به عدم توانایی افراد در رسیدن به درکی روشن از منافع واقعی‌شان اشاره می‌کند. از نظر مارکس، وقتی استثمارشوندگان (کارگران / پرولتاریا) از وضعیت اسف بار و فلاکت بارشان آگاه شوند، متحد می‌شوند و انقلاب می‌کنند. کمونیسم قرار بود آن نیروی اقتصادی و فلسفی باشد که به مبارزات طبقاتی خاتمه می‌دهد.
منظور مارکس از به کار بردن دو اصطلاح مرتبط آگاهی طبقاتی و آگاهی دروغین نه سطوح فردی آگاهی بلکه آگاهی در سطح طبقه، به مثابه یک کل بوده است. به علاوه، مفاهیم آگاهی طبقاتی و آگاهی دروغین را مفاهیمی ایستا نمی‌دانست، بلکه از نظر او این‌ها نظام‌های فکری پویایی‌اند که فقط در چارچوب تغییر و تحولات اجتماعی معنا می‌یابند.

دین

مارکس دین را مصداقی از آگاهی دروغین می‌دانست. او هم عقیده با فویرباخ، که معتقد بود انسان دین را می‌سازد؛ دین انسان را نمی‌سازد، دین را آفریده‌ی انتزاعی دیگری می‌دانست که در طول زمان شیئیت یافته است. او دین را در کنار موضوعات اقتصادی، از جدی‌ترین موانع بالفعل کردن قابلیت‌های بالقوه‌ی انسان به شمار می‌آورد. مارکس معتقد بود دعا و امید به «رستگاری در حیات اخروی» پس از مرگ، چیزی از فلاکت‌های زمینی نمی‌کاهد. او از مردم خواست در نظر بگیرند که ممکن است زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد و بنابراین، انسان باید برای تحقق قابلیت‌های بالقوه‌اش تا زمانی که روی زمین زنده است، بکوشد. از نظر مارکس، صاحبان قدرت توده‌ی مردم ضعیف الذهن را تشویق می‌کنند، اعتقاد به زندگی پس از مرگ را بپذیرند، چرا که حمایت از وضعیت موجود، آن‌ها را در رأس قدرت نگه می‌دارد. او در واقع، تا آن جا پیش رفت که اظهار کرد: «دین افیون توده‌هاست» (McLellan, 1987, Hadden, 1997). افیون ماده‌ی مخدری است که برای سِرکردن حواس به کار می‌رود. کسی که نتواند به درستی فکر کند، ممکن است هر چیزی را باور کند. دین فقط به این علت وجود دارد که افراد خواهان وجود آن‌اند (Carlebach, 1978).
مارکس به سه دلیل با دین مخالف بود. اول آن که او دین را عامل غفلت بشر از جوهر خود می‌دانست. دوم آن که از نظر وی مادام که بشر در چنین غفلتی به سر می‌برد، به طرز شرم آوری استثمارپذیر و سلطه پذیر خواهد بود. سوم آنکه چنین انسان غافل و استثمار پذیر و سلطه پذیری، جوهر انسانی‌اش را از دست می‌دهد. به عبارتی دیگر، افراد دین دار سرنوشت خود را خود در دست ندارند (Carlebach, 1978). مارکس دین را نوعی برده داری به شمار می‌آورد که برای جامعه نه تنها مفید نیست، بلکه آشکارا مخرب/ و یا حداقل زیان بخش است. به علاوه، او دین را از عوامل بروز نارسایی‌های این جهانی می‌دانست و معتقد بود که ادیان حاوی انواع تعصب است (McLellan, 1987). از نظر مارکس دین مبتنی بر خیال پردازی‌های انسان است. در طول تاریخ، قوه‌ی تخیل بشر رشد یافته است تا داستان پردازی‌هایی کند که به رویدادهایی تاریخی بدل شده‌اند که نسل به نسل انتقال یافته‌اند. مارکس معتقد بود موجودی بلند مرتبه‌تر از انسان وجود ندارد.
باید به خاطر داشت که اعضای خانواده‌ی مارکس بنا به مصلحت، به مسیحیت گرویده بودند. یهودیان، حتی یهودیانی که تغییر دین داده بودند، قربانیان تبعیض و تعصب بودند. بسیاری از یهودیان معاصر مارکس، از جمله آنها که به لحاظ علمی و فکری به شهرت رسیده بودند، به لحاظ اجتماعی شهروند درجه دوم محسوب می‌شدند. مارکس از کسانی بود که نفرت از خود یهودیان را به طور علنی بروز می‌داد. او در سراسر عمرش کوشید خود را از شر تبار یهودی‌اش رها سازد و بنابراین، به شدت از یهودیان انتقاد می‌کرد. در کتاب درباره‌ی مسئله‌ی یهود (1843)، مارکس یهودیان را رباخوار و صراف نامید و نوشت، فرزندان اسرائیل تا ابد دور گوساله‌ی سامری می‌رقصند. با این حال، در اواخر زندگی، در معرض خشونت یهودستیزی قرار گرفت. شواهد دلالت بر آن دارند که او پیش از آن نیز از موقعیت حاشیه‌ای‌اش در جامعه، به مثابه فردی یهودی، رنج بسیار برده و هرگز با آن کنار نیامده بود (Coser, 1977). باآن که به پدرش نزدیک بود، اما دو خصیصه‌ی بارز پدرش مارکس را آزرده خاطر می‌ساخت و آنها را معایب خاص یهودیان می‌دانست: ضعف شخصیتی و تسلیم پذیری (Coser, 1977).
برونو باوئر در سال 1843، در رساله‌ی مسئله‌ی یهود، از یهودیان به علت تقاضای‌شان برای کسب آزادی‌های مدنی و سیاسی انتقاد کرد و نوشت در شرایطی که هیچ فرد آلمانی از آزادی برخوردار نیست، چطور یهودیان چنین خواسته‌ای دارند؟ باوئر در این رساله، به نطق آتشین خود ادامه می‌دهد و به این موضوع نیز می‌پردازد که چرا یهودیان و مسیحیان نمی‌توانند با یکدیگر تفاهم داشته باشند. باوئر در نهایت به این نتیجه می‌رسد که غلبه بر اختلافات مذهبی ناممکن است و بنابراین تنها راه حل ممکن، برچیدن بساط دین است. از نظر وی، چنان چه مانع دین از میان مردم برداشته شود، هماهنگی بین افراد بشر محقق می‌شود. مارکس در کتاب درباره‌ی مسئله‌ی یهود، که آن را در واکنش به رساله‌ی مسئله‌ی یهود برونو باوئر نوشت، هم نظر با او، دستیابی به صلح را بین پیروان ادیان اصلی ناممکن دانست. به عقیده‌ی مارکس نیز مسیحیان، یهودیان و بقیه باید دین را رها کنند تا به آزادی دست یابند.

نظریه‌ی طبقاتی

مبارزه برای متحدساختن طبقه‌ی کارگر، به اندازه‌ی مبارزه برای متحد ساختن اعضای ادیان متفاوت دشوار است. مارکس به کرات در آثارش، اصطلاح طبقه را به کار برده است، اما در استفاده از آن برخورد نظام مندی ندارد (So, 1995). این اصطلاح با معانی گوناگون در آثار مارکس به کار رفته است، اما به نظر واضح می‌رسد که وی دست کم طبقات اجتماعی را ساختارهایی بیرون از مردم می‌دانست که خود را به مردم تحمیل می‌کنند (Ritzer, 2000a). آلمان در تفسیر نظر مارکس در خصوص طبقات اجتماعی، آنها را روابط اجتماعی شیئیت‌یافته یا روابطی بین انسان‌ها می‌داند که وجودی مستقل از افراد یافته‌اند (Ollman,1976). دارندُرف (1959) نیز در توضیح طبقات اجتماعی از نظر مارکس، آن‌ها را گروه‌هایی می‌داند که براساس منافعی مشترک و از شرایط ساختاری معینی برآمده‌اند و بر تغییرات ساختاری تأثیر می‌گذارند. مارکس که نظریه پردازی در خصوص طبقات اجتماعی را بسیار مهم می‌دانست، همواره در آثارش شرح نظام مند نظریه‌ی خود را در این خصوص به زمانی موکول کرده است که امکان پالایش آن به کمک تحلیل‌های تجربی فراهم آید.
ارتباط با تولید، ناشی از توزیع دارایی است. تولید صنعتی، که در آن تملک دارایی امری حیاتی است، منجر به شکل‌گیری نهایی طبقات اجتماعی و گسترش محتوم تضاد طبقاتی می‌شود. به نظر می‌رسد نظریه‌ی مارکس، مبنی بر این که شرایط صنعتی جامعه «تعیین کننده‌ی» شرایط سیاسی آن است، ناشی از این حکم کلی باشد که ساختار تولید بر سایر ساختارهای اقتصادی و اجتماعی، اولویتی کلی و مسلم دارد. در جوامع سرمایه‌داری، میلی ذاتی به تقسیم طبقات دو قطب مخالف وجود دارد. در این شرایط، وضعیت هر طبقه به نحو فزاینده‌ای سخت می‌شود و هم زمان تجانس درونی در هر دو طبقه، بیشتر و بیشتر می‌شود. وقتی تاریخ این تمایلات به پیشرفت را به نقطه‌ی اوج می‌رساند، زمان گسستن تار و پود ساختار اجتماعی موجود فرا می‌رسد و انقلاب به حیات این ساختار (در این مورد جامعه‌ی سرمایه‌داری) پایان می‌بخشد. بنابراین، مارکس جامعه‌ی سرمایه‌داری را جامعه‌ای می‌دانست که در معرض تغییری بنیادی است.
وجود طبقات اجتماعی فقط با مرحله‌ی تاریخی خاصی از پیشرفت آن جامعه مرتبط است. طبقات اجتماعی که آنها را گروه‌هایی ناسازگار می‌دانیم، از ساختار قدرتی سرچشمه می‌گیرند که مبتنی بر انجمن‌هایی است که به طور اجباری سازمان دهی شده‌اند. این تعارض طبقاتی شکل‌گیری حکومت دیکتاتوری یا مهار پرولتاریا را ایجاب می‌کند. از آنجا که میزان تضاد طبقاتی متغیر است، شدت اعمال نظارت و قدرت از جانب طبقه‌ی حاکم بر کارگران نیز متغیر است. از نظر مارکس، همین حکومت دیکتاتوری، یا مهار طبقه‌ی کارگر، خود موجب گذار و در نهایت، محو تمام طبقات اجتماعی از طریق کمونیسم می‌شود.

گروندریسه

گروندریسه دست نویسی طولانی، مشتمل بر هفت دفتر، است که مارکس در سال‌های 1857-1858 آن را نوشت، اما تا سال 1941 منتشر نشد و حتی پس از انتشار هم تا سال 1955 عملاً در دسترس نبود. این کتاب را نخستین بار، انستیتوی مارکس - انگلس - لنین در مسکو، با عنوان مبانی (Grundrisse) نقد اقتصاد سیاسی، منتشر کرد. گروندریسه، که شتاب زده نگارش یافته، حاصل تلاش‌های مقدماتی مارکس برای جمع آوری نتایج مطالعات اقتصادی‌اش بود. در نهایت، سرمایه از دل آن بیرون آمد و به علت خامی زیاد بخش اعظم متن آن، فرایند خلاق ذهنی مارکس از خلال آن قابل درک است و همین امر بر ارزش آن می‌افزاید (Nicolaus, 1973). گستره‌ی موضوعی گروندریسه وسیع‌تر از آثار بعدی مارکس است و بسیاری از مضامین آثار اولیه‌ی وی، به ویژه دست نوشته‌های سال 1844، در آن گرد آمده است. او ایده‌های از خودبیگانگی، انسان به مثابه موجودی اجتماعی، مقولات دیالکتیکی هگل، و انسان کمونیست به مثابه غایت تاریخ را مجدداً در آن مطرح کرده است. اما این ایده‌ها در گروندریسه تعدیل یافته‌اند، چرا که مارکس به مطالعه‌ی دقیق آثار تاریخی و اقتصادی‌ای پرداخت که در سال 1844 در دسترس نداشت.
درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی، که مارکس آن را به مثابه یادداشتی بر نخستین بخش گروندریسه در نظر گرفته بود، فاقد اهمیت واقعی است و مارکس ایده‌های مطرح در آن را مجدداً در دو فصل نخست سرمایه به طور مفصل تشریح کرد. با این حال، مقدمه به دو علت در خور توجه است. نخست این که مارکس آن را با مروری فشرده بر سوابق فکری‌اش آغاز می‌کند، و دوم این که دربرگیرنده‌ی گزارشی موجز در خصوص درکی ماتریالیستی از تاریخ است که در مطالعه‌ی سرمایه - غالباً به طور بسیار انحصاری - مرکز توجه محدود و کلاسیک شده است. در واقع گستره‌ی سرمایه آن قدر وسیع است که با بحثی درباره‌ی خصیصه‌ی بی زمانی هنر عالی پایان می‌یابد. (Marx and Engels, 1978)
مارکس گفته بود هر بچه‌ای می‌داند که هر ساختار اجتماعی - اقتصادی، در همان زمانی که مشغول تولید است، اگر شرایط تولیدش را بازتولید نکند، محکوم به فناست (Althusser, 1971). فرایند تولید، نیروهای مولد موجود را بر اساس روابط تولیدی معینی به کار می‌گیرد. مارکس در ادامه می‌گوید، هر تشکل اجتماعی برای بقای خود باید شرایط تولید را، در حین تولید، بازتولید کند. بنابراین، تولید مستلزم آن است که نیروهای مولد و روابط تولیدی موجود بازتولید شوند. بنابراین، بازتولید نیروی کار، به مثابه شرط لازم خود، نه تنها بازتولید مهارت‌ها، بلکه بازتولید تبعیت نیروی کار از ایدئولوژی حاکم یا به کاربستن آن ایدئولوژی را آشکار می‌کند.
خلاصه این که، طبقه‌ی حاکم با آن که به کار کارگران وابسته نیز هست، باید کارگران را در انقیاد خود نگه دارد. بازتولید نیروی کار از طریق پرداخت دستمزد به کارگران عملی می‌شود. تا آن جا که به مارکس مربوط می‌شود، ساختار اجتماعی ناشی از شیوه‌ی تولید (زیربنای اقتصادی) بود. ایدئولوژی حاکم بر جامعه با شکل یا ساختار اقتصادی تولید ارتباط مستقیم دارد و دولت برای حفظ ساختار اقتصادی خود به سرکوب کثرت ایدئولوژی‌ها می‌پردازد به این دلیل است که برخی مارکس را جبرگرایی اقتصادی می‌دانند.

از خودبیگانگی

چنان چه گفتیم، مارکس نشان داده که چطور توانایی مثبت بشر در طول تاریخ، برای مهار نیروهای طبیعت افزایش یافته است. به طور هم زمان، تاریخ نشان می‌دهد که بشر به طور فزاینده‌ای بیگانه شده است. به نظر مارکس، بیگانگی حالتی است که در آن بشر مقهور نیروهایی می‌شود که خود خلق کرده است؛ این نیروها به مثابه قدرت‌هایی بیگانه در برابر او قد علم می‌کنند (Coser, 1977: Cooper, 1991). این کژدیسگی‌های (1) ذات بشر هستند که موجب می‌شوند فرد در فرایند کار احساس بیگانگی و ماشین وارگی کند. جامعه‌ی سرمایه‌داری به دلیل ماهیت ساختاری‌اش، چهار شکل کلی از بیگانگی را در کارگران ایجاد می‌کند، که همه‌ی آنها در قلمرو کار می‌توانند یافت شوند.
نخست، کارگران از کالاهایی که تولید می‌کنند بیگانه می‌شوند. محصول کار کارگران، نه به خودشان، که به سرمایه داران تعلق دارد و ایشان هر کاری بخواهند با آنها می‌کنند. یعنی سرمایه داران برای دستیابی به سود، این محصولات را به فروش می‌رسانند. به علاوه، کارگران غالباً فاقد دانشی دقیق در خصوص وجوه فرایند تولیدی‌اند که خود شخصاً در آن دخیل‌اند و بنابراین، کالایی که کارگران تولید می‌کنند از آن بیگانه می‌شود. آنان محصول تولیدی‌شان را دریافت نمی‌کنند، بلکه در عوض دستمزد می‌گیرند.
دوم، کارگران در نظام سرمایه‌داری از فرایند تولید بیگانه‌اند. آنان فعالانه در تولید شرکت نمی‌کنند؛ به عبارتی دیگر، آنان برای رفع نیازهای خود کار نمی‌کنند بلکه برای سرمایه دار کار می‌کنند. از این رو، کار یکنواخت و ملال‌آور کارگران، که آنان را ارضا نمی‌کند و جز خستگی نتیجه‌ای برایشان به همراه نمی‌آورد، از عوامل بیگانگی آنان است.
از آن جا که کارگران از فعالیت تولیدی و از کالای تولید شده بیگانه می‌شوند، جای تعجب نیست که از خود نیز بیگانه شوند. کارگران به دلیل تخصصی شدن کارها نمی‌توانند مهارت‌های خود را به طور کامل افزایش دهند. این نکته گویای یکی از مهمترین بخش‌های اندیشه‌ی مارکس است. یعنی کارگرانی که از خود بیگانه شده‌اند، نمی‌توانند قابلیت‌های بالقوه‌ی انسانی‌شان را تمام و کمال بالفعل کنند. نتیجه‌ی این امر توده‌ای از کارگران از خود بیگانه است، چرا که افراد منفرد، امکان اظهار کامل نظرات‌شان را ندارند. بنابراین، کارگران فقط در اوقات فراغت‌شان، که می‌توانند آن طور که می‌خواهند اظهارنظر کنند، به سرشت انسانی خود شبیه‌اند.
در نهایت، کارگران از همکاران خود، و اجتماع بشری، یعنی از نوع انسان، نیز بیگانه می‌شوند. فرض مارکس این بود که انسان اساساً برای دستیابی به آن چه که در طبیعت برای بقایش لازم است، خواهان و محتاج همکاری با دیگران است. در نظام سرمایه‌داری، این همکاری مختل می‌شود و در واقع، کارگران خود را جدا از دیگران، یا بدتر از آن، در رقابت با یکدیگر می‌بینند. انزوا و رقابت در کارگران، در نظام سرمایه‌داری موجب می‌شود آنان از سایر کارگران بیگانه شوند.
خلاصه این که، مارکس معتقد بود نظام سرمایه‌داری بشر را ا ز بالفعل کردن تمام قابلیت‌های بالقوه‌ی خود و جامعه را از اعضایش بیگانه می‌سازد. کمونیسم، نظامی است که پیوند غریزی انسان‌ها با یکدیگر را، که نظام سرمایه‌داری آن را از میان برداشته است، مجدداً برقرار می‌کند. از نمونه‌های درخشانی که مارکس در خصوص تحریف ماهیت بشر در نظام سرمایه‌داری ارائه کرده، مباحث او در خصوص پول است. مارکس در آثار اولیه‌اش، پول را سرشت بیگانه شده‌ی کار و وجود انسان می‌داند؛ سرشتی که انسان مقهور آن شده و به پرستش آن پرداخته است. همچنین در دست نوشته‌های اقتصادی و فلسفی سال 1844، پول را دلال محبت برای نیازهای آدمی خوانده است. دستیابی به پول، آرزوی انسان بدل شده و او را از سرشت حقیقی‌اش بیگانه ساخته است. مارکس در مقاله‌ای درباره‌ی پول، پول را موجب کژدیسگی جامعه دانسته و آن را هم طراز قدرت به شمار آورده است.

کالا و تولید ارزش افزوده

تصور مارکس از کالا، ریشه در جهت‌گیری ماتریالیستی‌اش دارد و بر فعالیت‌های تولیدی کنش‌گران متمرکز است. انسان آنچه را برای بقا به آن نیازمند است تولید می‌کند. کالا چیزی است که برخی نیازها و خواسته‌ها را رفع و برآورده می‌سازد. فردی که نیازی خاص دارد، می‌کوشد به چیزی دست یابد که آن نیاز را برآورده سازد. مثلاً، فرد گرسنه در پی یافتن غذا می‌رود. آنچه که فردی برای مصرف خود تولید می‌کند دارای ارزش مصرف است. کالاها محصول کار انسان‌اند و چون تحت کنترل کنش‌گران آنها هستند، نمی‌توانند وجودی مستقل داشته باشند. اما در نظام سرمایه‌داری، کارگران برای فردی دیگر (سرمایه دار) دست به تولید می‌زنند. این محصولات دارای ارزش مبادله‌اند.
مارکس در تشریح نقش تولید در نظام سرمایه‌داری، بین ارزش مصرف و ارزش مبادله تمایز قائل شده است. محصولاتی که تحت نظارت سرمایه‌دار تولید می‌شوند، نظیر نخ و چکمه، برای مردم کالاهایی مفید به حساب می‌آیند و در نتیجه، دارای ارزش مصرف‌اند. مارکس در جلد اول سرمایه، سرمایه داران را افرادی ترقی خواه می‌خواند که در عین حال، چکمه‌هایی را که تولید می‌کنند برای خودشان (نیازشان به چکمه) نیست، بلکه به علت ارزش مبادله‌ی چکمه‌هاست. او نوشته است «سرمایه دار ما دو چیز را مد نظر دارد. نخست این که وی می‌خواهد یک ارزش مصرف تولید کند که ارزش مبادله داشته باشد؛ یعنی چیزی را برای فروش، یعنی کالا، تولید کند. دوم آن که می‌خواهد کالایی تولید کند که ارزش بیش از مجموع ارزش کالاهایی باشد که در تولید آن مصرف کرده است؛ یعنی از ابزار تولید و نیروی کاری که او با پول‌های عزیزتر از جانش در بازار آزاد خریده است» (Tucker, 1978: 351). خلاصه این که، مارکس با کسانی که برای منافع خود از کار دیگران بهره می‌برند، مخالفت می‌ورزید. او می‌گفت نباید به سرمایه دار، که ذهنی مکار دارد، فرصت داده شود که صرفاً به دلیل مهارت سازمان دهی‌اش به سود برسد.

بت انگاری کالا

بت انگاری کالاها دربرگیرنده‌ی فرایندی است که طی آن، کنش گران در نمی‌یابند که این کار خودشان بوده که به کالاها ارزش بخشیده است (Dant, 1996). کنش‌گران تمایل دارند باور کنند که ارزش هر چیز ناشی از خصیصه‌های ذاتی آن است؛ ارزش مبادله‌ی کالاها بر مبنای ارزش مصرف‌شان تعیین می‌شود. بنابراین، «بازار» از نظر کنش‌گران، وظیفه‌ای می‌یابد که فقط خود کنش‌گران باید آن را انجام دهند. این فرایند طبیعی و ناشی از تکوین تاریخی سرمایه‌داری است. مارکس اصطلاح بت انگاری را از شارل دو بروس، از انسان شناسان متقدم فرانسوی، اقتباس کرد. دو بروس از این اصطلاح برای توصیف ویژگی‌های خاص ادیان جان گرایانه استفاده می‌کرد. به نظر وی برخی فرهنگ‌ها، شیاطین و ارواحی را در ذهن خلق و بعد خود را مقهور و تحت سلطه‌ی همان محصولات ذهنی‌شان کردند.

سرمایه

عامترین عنصر ساختار اقتصادی در آثار مارکس، سرمایه است. سرمایه متضمن ارتباط اجتماعی بین خریدار و فروشنده‌ی نیروی کار است. از نظر مارکس، کارگران این نکته را فراموش کرده بودند که سیستمی آنها را استثمار می‌کند که خود با کارشان آن را ساخته‌اند و بنابراین می‌توانند آن را تغییر دهند. کنش‌گران مایل‌اند سرمایه را پدیده‌ای طبیعی تلقی کنند و از این طریق به آن شیئیت می‌بخشند. مارکس در دست نوشته‌های اقتصادی و فلسفی سال 1844 نوشت «خود سرمایه صرفاً با دزدی و کلاه برداری برابر نیست و هنوز به همکاری قانون برای تطهیر کردن توارث نیازمند است» (Marx, 1844: 136). سرمایه به قدرت حاکم بر کار و محصولاتش تبدیل می‌شود. سرمایه دار این قدرت را تصاحب می‌کند، نه به دلیل ویژگی‌های شخصی یا انسانی‌اش، بلکه به این علت که مالک سرمایه است (Marx, 1964).
جلد اول سرمایه، که در سال 1867 منتشر شد، کتابی است که به اختصار سرمایه نامیده می‌شود و از دو بخش مجزا تشکیل شده است. نه فصل نخست آن دربرگیرنده‌ی بحثی است بسیار انتزاعی درباره‌ی مفاهیمی چون ارزش، کار، و ارزش افزوده. دشواری فهم مباحث این فصول فقط ناشی از انتزاعی بودن آنها نیست، مواردی چون سبک بیان مطالب به شیوه‌ی هگلی و این واقعیت که مفاهیمی که مارکس در این بخش از کتاب به کار برده است برای اقتصاد دانان نیمه‌ی قرن هجدهم مفاهیمی آشنا بود، در حالی که اندیشمندان بعدی آن مفاهیم را کنار گذاشته بودند نیز در این امر دخیل‌اند. در حالی که اقتصاددانان مدرن تمایل دارند در خصوص عملکرد نظام سرمایه‌داری بحث کنند و به ویژه بحث‌های خود را روی قیمت‌ها متمرکز کنند، مارکس خواست شیوه‌ای از تولید را بررسی کند که منشأ نظام سرمایه‌داری شده بود. مارکس معتقد بود همین شیوه‌ی تولید موجب فروپاشی آن می‌شود.
مارکس در ادامه‌ی سرمایه، پس از نه فصل اول، به نحوی استادانه، خاستگاه نظام سرمایه‌داری را با بهره‌گیری مبتکرانه از اطلاعات آماری شرح داده است. او را باید از پیشگامان بهره‌گیری از اطلاعات آماری دانست که در آن هنگام، به نحو فزاینده‌ای در دسترس قرار گرفته بود. این تحیل از بهترین نمونه‌های کاربردی ماتریالیسم تاریخی است (McLellan, 1990). جلد دوم سرمایه تخصصی‌تر است و در آن، درباره‌ی گردش سرمایه و منشأ بحران‌های اقتصادی بحث می‌شود. جلد سوم با مبحثی درباره‌ی ارزش، قیمت‌ها و سیر نزولی سود آغاز و با مبحثی در خور توجه، اما ناتمام درباره‌ی طبقات خاتمه می‌یابد.
خلاصه این که از نظر مارکس، حاصل جمع کل روابط تولیدی که بین نیروهای مولد (مواد خام، نیروی کار، و تکنولوژی مورد استفاده در تولید) و کسانی که ابزار تولید را کنترل می‌کنند (سرمایه داران)، برقرار می‌شود تمام روبنای فرهنگی جامعه را می‌سازد. در نتیجه، کسانی که ابزار تولید و دارایی‌های خصوصی را کنترل می‌کنند، در جایگاهی قرار می‌گیرند که می‌توانند خواسته‌های شان را به کسانی که فاقد آن هستند تحمیل کنند.

مالکیت خصوصی

مالکیت خصوصی از کار کارگران ناشی می‌شود و در نظام سرمایه‌داری شیئیت می‌یابد. منظور مارکس از مالکیت خصوصی به طور کلی تملک شخصی سرمایه داران است بر ابزار تولید. بنابراین، مالکیت خصوصی یک محصول است و با کارگران بیگانه است. مالکیت خصوصی محصول کارگر بیگانه شده است. انسان‌ها برای آن که بتوانند قابلیت‌های بالقوه‌ی انسانی‌شان را بالفعل کنند، باید با اعتبار یافتن مالکیت خصوصی به مقابله برخیزند. مارکس تصریح کرد که غلبه بر بیگانگی منوط است به جلوگیری از مالکیت خصوصی و این امر مستلزم تجدید سازمان جامعه بر اساس ریشه کن کردن روابطی است که اینک در نظام سرمایه‌داری بین مالکیت خصوصی و کار دستمزدی برقرار است (Giddens, 1971). مارکس معتقد بود مالکیت ابزار تولید باید به طور مساوی بین همگان تقسیم شود.

تقسیم کار

مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی منشأ تقسیم کار مدرن را تا خانواده‌های ابتدایی ردیابی کرده‌اند که در آن زن و فرزندان را می‌توان به نوعی بردگان شوهر به شمار آورد. نظام سرمایه‌داری کارگران را به متخصص شدن واداشت و این امر آنان را نه فقط از سرشت انسانی‌شان دور کرد (انسان زدایی)، بلکه به بیگانگی نیز کشاند. این فرایند بیگانه سازی که مانع از بالفعل شدن قابلیت‌های بالقوه‌ی وجودی افراد شد، با تقسیم کار شدت یافت.
در نظام سرمایه‌داری، ارزش افزوده به وجود آمد. کسانی که ابزار تولید را در اختیار داشتند، این ارزش افزوده را نیز در دست گرفتند. وجود ارزش افزوده به تکوین طبقات اجتماعی منجر شد. بنا به توضیح ‌هایلبرونر، پیدایش ارزش افزوده تقسیم جامعه به طبقات را نیز به همراه دارد (Heilbroner, 1970). ارزش افزوده‌ی مادی به تساوی بین اعضای جامعه تقسیم نمی‌شود و این امر به نوبه‌ی خود، موجب مبارزه بین طبقه‌ی بورژوا و طبقه‌ی کارگر می‌شود. طبقات اجتماعی رابطه‌ی مستقیمی با تقسیم کار در جامعه دارند. مارکس معتقد بود از طریق کمونیسم، موانع ساختاری مانند تقسیم کار، از میان برداشته خواهند شد. نباید تصور کرد که از نظر مارکس، همگان در جامعه‌ی کمونیستی مثلاً پزشک، هنرمند و حقوقدان می‌شوند؛ بلکه او معتقد بود که موانع ساختگی که از پیشرفت افراد تا کامل‌ترین درجات جلوگیری می‌کنند، از میان می‌روند.

کمونیسم

شهرت مارکس را شاید بتوان بیشتر مدیون ایده‌هایش درباره‌ی کمونیسم دانست. در تمام بحث‌هایی که در خصوص مفاهیم و آثار مارکس صورت گرفته، به کمونیسم نیز اشاره شده است. این امر امکان نگاهی اجمالی به جنبه‌های کاربردی نظر مارکس درباره‌ی کمونیسم را فراهم آورده است. مارکس خواهان آن بود که امکان تحقق قابلیت‌های بالقوه‌ی همه‌ی افراد، تمام و کمال فراهم آید و امیدوار بود که بیگانگی، تقسیم کار، مالکیت خصوصی، و سایر موانعی که بر سر راه این هدف وجود دارند، از میان برداشته شوند. مارکس سرمایه‌داری را مانعی مهم می‌دانست و بنابراین، آرزوی برچیده شدن آن را داشت. مارکس بخش عمده‌ای از زندگی‌اش را صرف شناخت علمی سرمایه‌داری و خاتمه بخشیدن به آن از طریق انقلاب کرد (Pampel, 2000).
به لحاظ فلسفی، مارکس نخستین ایده‌های فلسفی‌اش را درباره‌ی کمونیسم در مانیفست حزب کمونیست، که با همکاری انگلس نوشت، مطرح کرد. مانیفست حزب کمونیست شامل چهار بخش است. در نخستین بخش، ضمن بحث درباره‌ی تاریخ جوامع، خاطرنشان می‌کند که همه‌ی جوامع در طول تاریخ، درگیر تضاد طبقاتی بوده‌اند. این امر در درازمدت، یا به نابودی جوامع یا به پیروزی طبقات فرودست منجر شده که در پی آن، طبقه‌ی مسلط جدید، شیوه‌ی تولید جدید و نظم اجتماعی جدیدی را مستقر ساخته است. طبقه‌ی بورژوا از دل جوامع فئودال غرب اروپا سربرآورد و در پی آن، گسترش استعمارگری، تولید کارخانه‌ای، تکنولوژی‌های جدید برای تولید و حمل و نقل، و گسترش بازار جهانی پدید آمد. در بخش دوم، جایگاه کمونیست‌ها در میان طبقه‌ی پرولتاریا، مطالبی در رد ایرادهای بورژوایی به کمونیسم، انقلاب کمونیستی و اقدامات پرولتاریای ظفرمند و ماهیت جامعه‌ی کمونیستی آتی شرح داده شده است. بخش سوم از این کتاب انتقادهایی مفصل درباره‌ی سایر انواع سوسیالیسم را، از جمله سوسیالیسم ارتجاعی، سوسیالیسم بورژوایی و سوسیالیسم اتوپیایی دربرمی‌گیرد. در بخش آخر نیز به اختصار، درباره‌ی شگردهای کمونیست‌ها در قبال سایر احزاب مخالف سخن گفته شده و با دعوت پرولتاریا به اتحاد، خاتمه یافته است.
به اعتقاد مارکس و انگلس، طبقه‌ی سرمایه دار با وقوع انقلاب جهانی طبقه‌ی کارگر سرنگون می‌شود و از بین می‌رود و عاقبت جامعه‌ای بی طبقه برقرار خواهد شد. مانیفست حزب کمونیست تمام آثار کمونیستی و به طور کلی، اندیشه‌های انقلابی پس از خود را تحت تأثیر قرار داده است. مارکس و انگلس صادقانه معتقد بودند تحقق کمونیسم جهان بهتری را به ارمغان خواهد آورد. ایشان باور داشتند با قدرت یافتن طبقه‌ی کارگر و کنترل جمعی مالکیت، نابرابری طبقاتی خاتمه خواهد یافت. در کمونیسم مارکسیستی، وجود دولت غیر ضروری تلقی می‌شود. در نتیجه، بدرفتاری دولتی با کارگران نیز، با برچیده شدن دولت، خاتمه خواهد یافت (Pampel, 2000).

پی‌نوشت‌ها:

1- تحریف، دستکاری، تصرف در شکل، کج نمایی.

منبع مقاله :
دیلینی، تیم؛ (1391)، نظریه‌های کلاسیک جامعه شناسی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران: نشر نی، چاپ ششم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.