داستان ماردوش و كاوه

داستان پرفراز و نشیب پادشاهی جمشید، و چیره شدن ضحاك تازی بر او، و رستاخیز كاوه‌ی آهنگر از داستان‌های پربار شاهنامه‌ی فردوسی و از شاهكارهای زبان فارسی و فرهنگ جهانی است. استاد به خوبی نشان می‌دهد كه همه‌ی ما
جمعه، 3 مهر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان ماردوش و كاوه
 داستان ماردوش و كاوه

 

نویسنده: پروفسور فضل الله رضا





 

 

گوش‌ها بر داستان كاوه آهنگر است

 

«هر كرا مهر وطن در دل نباشد كافر است *** معنی حب الوطن، فرموده‌ی پیغمبر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر *** جنبشی كن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
این همان ملك است كاندر باستان بینی در او *** داریوش از مصر تا پنجاب فرمان‌گستر است
وز پس اسلام رو بنگر كه بینی بی‌خلاف *** كز حلب تا كاشغر میدان سلطان سنجر است
خسروان پیش نیاكان تو زانو می‌زدند *** شاهد من صفّه‌ی شاپور و نقش قیصر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی *** بنده‌ی بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
تكیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی *** هركه دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است
در ره كسب شرف باید گذشت از مال و جان *** تا نپنداری كه دنیا خود همین خواب و خور است
هرچه سلطان قادر آید خلق از او قادرترند *** گوش‌ها بر داستان كاوه‌ی آهنگر است
سروَری كاو مال مردم برد دزدی رهزن است *** مژّه چون خم شد به سوی چشم نوك نشتر است
سستی یك روزه را باشد اثر تا رستخیز *** دخمه‌ی دارا نشان فتنه‌ی اسكندر است
فتنه‌ی صورت مشو، زیرا كه بهر كار ملك *** زشت دانا بهتر از نادان زیبامنظر است
در ره فرهنگ و آیین وطن غفلت مورز *** ملك بی‌فرهنگ و بی‌ایین درخت بی‌بر است
ملك را ز آزادی فكر و قلم قدرت فزای *** خامه‌ی آزاد نافذتر ز نوك خنجر است (1)

داستان پرفراز و نشیب پادشاهی جمشید، و چیره شدن ضحاك تازی بر او، و رستاخیز كاوه‌ی آهنگر از داستان‌های پربار شاهنامه‌ی فردوسی و از شاهكارهای زبان فارسی و فرهنگ جهانی است. استاد به خوبی نشان می‌دهد كه همه‌ی ما فرزندان آدم را می‌توان به آسانی فریفت. دیوان آز و خودخواهی و فزون جویی به صور زیبا و دلفریب بر سر راه ما پدید می‌آیند! كیست كه بتواند از شر اهریمنان و دیوان فریبا و راهزنان زیرك دوست نمای در امان بماند:

ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم؟ *** چون ره آدم خاكی به یكی دانه زدند!
حافظ

بسیار نادرند كسانی كه فزون جویی و طمع مال و جاه آنها را از راه به در نبرد و چاپلوسی در ایشان بی‌اثر باشد.
اینك خلاصه‌ی داستان اسطوره‌ای شاهنامه:
پس از طهمورث دیوبند، جمشید گرانمایه فرزند او بر تخت شاهی می‌نشیند. جمشید در آغاز پادشاهی، مردی بزرگ و كاردان است، خود را هم شهریار و هم برگزیده‌ی خداوند می‌پندارد:

«منم» گفت با فرّه ایزدی *** همم شهریاری، همم موبدی

جمشید نخست تشكیلات ارتشی و سازمان‌های دینی و كشاورزی درست می‌كند، به معماری و خانه سازی و استخراج معادن روی می‌آورد، و مردم را به كار می‌گمارد. جمشید می‌گوید اگر می‌خواهید آزاد باشید و خوب زندگی كنید و از كسی سرزنش نشنوید، باید تن به كار بدهید:

بكارند و ورزند و خود بدروند *** به گاه خورش سرزنش نشنوند
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد *** كه آزاده را كاهلی برده كرد

بیت دوم از شاه بیت‌های استاد طوس است كه كلید آزادی را در كار كردن می‌داند، تا انسان به كسی نیاز نیابد و بتواند روی پای خود بایستد. جمشید اسطوره‌ای شاهنامه، به راستی گام‌های بزرگ برمی دارد، گویی در همان آغاز تمدن، صنعت و مهندسی و شهرسازی و كشتی رانی و پزشكی را پایه‌گذاری می‌كند. آنگاه، جمشید می‌خواهد تحرك زمینی و هوایی هم داشته باشد. از این رو، دستور می‌دهد تا برای سیر و سفرش تختی بسازند كه دیوان او و تختش را به هوا بردارند و از جایی به جایی ببرند.
وقتی تخت پرواز جمشید آماده شد، مردم مثل اینكه به گرد نخستین هواپیما جمع شده باشند، به تماشای تخت جمشید می‌آیند و همگی در شگفت می‌مانند. مردم آن روزِ فرخنده را روز نو خواندند و جشن گرفتند. به روایت شاهنامه، جشن فرخنده‌ی نوروز از آنجا آغاز شد و از یادگاری‌های جمشید است:

سر سال نو هرمز فرودین *** بر آسوده از رنج روی زمین
چنین جشن فرخ از آن روزگار *** به ما ماند از آن خسروان یادگار

باری، جمشید افسانه‌ای مانند بسیاری از فرمانروایان جهان در پایان كار مست و شیفته‌ی هنرها و كارهای كلان خود می‌شود، و رفته رفته خود را بزرگتر از دگران می‌پندارد. به مردم می‌گوید: كدام شهریار را می‌شناسید، كه با من برابر و همتا باشد؟ همه‌ی كام و آرام شما را من پدید آوردم، من خدایگان شمایم و شما بندگان من:

جهان را به خوبی من آراستم *** چنان است گیتی كجا خواستم
گر ایدون كه دانید من كردم این *** مرا خواند باید جهان آفرین

در برابر ادعای خداگونه‌ی جمشید، موبدان و سران خاموشی اختیار می‌كنند. هیچ كس جرئت چون و چرا گفتن فرا روی شاه قهّار را در خود نمی‌بیند:

همه موبدان سرفكنده نگون *** چرا كس نیارست گفتن، نه چون

شگفتا! ذهن همه‌ی ما پارسی‌زبانان را، به هنگام دانش آموزی، با حكایات افسانه‌مانند سیم و زر محمود غزنوی و دلتنگی فردوسی انباشته‌اند كه جوی ارزش ندارد.
حدیث زر ناب آنجاست كه فردوسی اشاره می‌كند كه هیچ كس از سران و موبدان آن دلیری را نداشت كه به فرماندار و امیر بگوید تو اشتباه می‌كنی و به كژراهه می‌روی!
باری، مردم آهسته آهسته از جمشید فرعون مآب روی برمی‌تابند. بعدها كه ضحاك نام تازی، شاه كشور همسایه‌ی ایران نیرو و قدرت می‌یابد، لشكر شاه پرست جمشید در نخستین فرصت از جمشید می‌گسلد و به ضحاك می‌پیوندد.
در كشور همسایه‌ی ایران، در دشت سواران نیزه گذار (دیار عرب)، پادشاهی درست كردار و پاكدامن به نام مرداس حكمفرما بود. مرداس پسری ناپاك به نام ضحاك داشت كه آهرمن در او رخنه كرده بود.
ابلیس فریبكار به چرب‌زبانی ضحاك را از راه درست به در می‌برد؛ به او می‌گوید پدرت پیر است و تو از او به پادشاهی سزاوارتری؛ پدر را از میان بردار و تاج شاهی به سر نه، ورنه او سال‌های دراز به شاهی خواهد برجای ماند؛ جاه و گاه تو را سزاست، تو از پدر به پادشاهی زیبنده‌تری:

زمانه بر این خواجه‌ی سالخورد *** همی دیر ماند، تو اندر نورد
بگیر این سرمایه ور جاه او *** تو را زیبد اندر جهان گاه او

مرداس پیر هر نیم شب در تاریكی و تنهایی برای عبادت به باغ می‌رفت. شبی از شب‌ها در چاهی كه ضحاك و ابلیس در سر راهش كنده بودند درافتاد و جان سپرد.
ضحاك فرومایه‌ی پدركش، صاحب دستگاه پدر شد:

فرومایه ضحاك بیدادگر *** بدین چاره بگرفت جای پدر

فردوسی با عفت كلامی كه ویژه‌ی اوست می‌گوید فرزند آدمی هرچند هم دلیر و خون‌آشام باشد، هیچ گاه نمی‌تواند خون پدرش را بریزد، مگر آنكه پاكزاده نباشد:

به خون پدر گشت همداستان *** ز دانا شنیدم من این داستان
كه فرزند بد گر بود نرّه شیر *** به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست *** پژوهنده را راز با مادرست

باری، ابلیس پس از این پیروزی، خود را به صورت خوالیگری زیبا و هنرمند می‌آراید، و با فراهم آوردن غذاهای خوشگوار دل ضحاك تازه به دوران رسیده را به دست می‌آورد و اندك اندك مانند پزشكی روانكاو بر او فرمانروا می‌شود، پس از چندی، وقتی ضحاك می‌خواهد او را پاداش دهد، هیچ چیز نمی‌پذیرد، و به جای پاداش اجازه می‌خواهد كه از روی ادب كتف شاه را ببوسد و می‌گوید این افتخار برای وی بهترین پاداش است.
ابلیس كتف‌های ضحاك را می‌بوسد و ناپدید می‌شود. همان دَم دو مار جادو، مانند دو شاخ سیاه، از شانه‌های ضحاك سر بر می‌آورند. پزشكان از درمان باز می‌مانند. هیچ دارویی كارگر نمی‌افتد.
این بار ابلیس نابكار به صورت پزشك فرزانه درمی‌آید و به شاه بیمار می‌گوید: «تنها داروی تسكین درد تو مرهمی از مغز سر آدمی است.» به این ترتیب، آهرمن جادو بقای ضحاك را در فنای رعیت او می‌گذارد تا درخت پادشاهی او از ریشه سست شود:

دشمن دوست نما را نتوان داد تمیز *** شاخه را مرغ چه داند كه قفس خواهد شد
صائب تبریزی

از سوی دیگر در كشور همسایه، ایران زمین، كار جمشید روز به روز بتر می‌شود. مردم از او روی برمی‌تابند. اكنون لشكریان ایران كه از جمشید روی گردان شده بودند، د‌ر جست و جوی شاهی نواند. هنگامی كه می‌شنوند شاهی نیرومند و اژدهافش در كشور تازیان سر برآورده، به سوی او می‌گرایند. مردم ایران گویا از رازهای پس پرده‌ی كشور همسایه بی‌خبرند.
ضحاك با سپاه به ایران می‌تازد و جمشید، پادشاه كشور ایران، بی‌جنگ و كارزار، زود به هزیمت می‌رود و تاج و تختش به ضحاك تازی می‌رسد. سرانجام، جمشید فراری را پس از صد سال در به دری به چنگ می‌آورند و بی‌درنگ با ارّه دو نیم می‌كنند.
از حكمت‌ها و اندرزهای فردوسی در خلال داستان جمشید این است كه شهریار توانا باید خدمتگزار مردم باشد، و در برابر خداوند فروتن و بنده‌وار:

منی چون بپیوست با كردگار *** شكست اندر آورد و برگشت كار
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش *** چو خسرو شدی بندگی را بكوش

خلاصه، ابلیس مانند وزیری سیاستمدار، كه روان شاهی را تسخیر كرده باشد، برنامه‌اش را در سه مرحله انجام می‌دهد:
نخست ضحاك را مغز می‌شوید، او را به آمیزه‌ای از بیم و امید آویزان می‌كند كه همیشه به فرمان او باشد. آنگاه او را از راه شكمبارگی و بهزیستی، فرمانبردار و بنده‌ی خود می‌كند. سرانجام، مُهر بندگی و تابعیت بر دوشش می‌گذارد. این مارها كه سرطان‌وار بر كتف‌های ضحاك می‌رویند مُهر اهریمنند.
اكنون شاه ضحاك باید به درّنده خویی، رعیت بی‌گناه خود را بكشد تا آسایش و زیست خودش را تأمین كند. به این ترتیب، اهریمن پیروان تیره بخت خود را به دست خودشان نابود می‌كند:

كسی را كه تیره شود روزگار *** همه آن كند كش نیاید به كار

تهی شدن ناگهانی پُرنماها و فرودِ بَر شدگان ظاهر آراسته‌ی رستم صولت را (2) از زبان شیوای یكی از دختران ایران عصر ما، پروین اعتصامی، بشنویم:

پشّه‌ای را حكم فرمودم كه خیز *** خاكش اندر دیده‌ی خودبین بریز
تا نماند باد عُجبش در دِماغ *** تیرگی را نام نگذارد چراغ

از ریشه‌های خانمان سوز چاپلوسی و خوشامدگویی ریایی، كه در این داستان به چشم می‌خورد، موضوع كارمزد خوالیگر است. همه روزه در كارهای سیاسی و داد و ستد بازرگانی جهان، می‌بینیم كسانی كه در روابط عمومی دست دارند، گاه كاری را رایگان یا با مزد كم انجام می‌دهند، و در عوض آن تسهیلاتی در امور دیگر به دست می‌آورند. غالباً، این كارهای مزدنپذیرفته، مارهای ناپیدا ایجاد می‌كنند.
مولانا جلال الدین در این معنی می‌گوید كه باید كریم را از صیاد آهرمن بازشناخت. كریم نثار می‌كند و صیاد در كنار دام نامرئی دانه می‌پاشد كه تو را به دام بیاورد:

گر بود صیاد از وی دور شو *** آن فسون و قول و فعلش كم شنو

شاهنامه‌ی استاد طوس منحصر به وصف سیرت شاهان افسانه‌ای و كارزار دلیران نیست. گوهرهای حكمت علمی نیز در آن موج می‌زند.
ابلیسی كه جمشید سازنده را مست غرور و خودكامگی كرد و ضحاك را فریب داد تا پدرش را بكشد، از ما دور نیست. هر روز در هر كجا و هر مقام كه باشیم، شرق یا غرب، فرمانده یا فرمانبردار، دانا و یا نادان، ابلیس سر راه ما سبز می‌شود. ابلیس شاخ و دُم ندارد كه به آسانی او را بشناسند. گاهی «به بالا صنوبر، به دیدار حور» درمی‌آید، كه شباهتی به نقش سردر گرمابه‌های قدیم و ایوان شاهان ندارد. گاه در لباس وزیر چاپلوسی درمی‌آید تا شاه را گمراه كند. شناسایی اهریمن نفس امّاره دشوار است. بزرگان جهان برای اگاهندن ما توصیه می‌كنند كه ندای ابلیس همان است كه آدمی را به كژراهه‌ی آز و خودكامگی و آزار دیگران می‌خواند. بعضی می‌گویند گواهی دل می‌تواند راه راست را به آدمی نشان بدهد، به ویژه اگر صاحب دل ضمیر روشن به دست بیاورد.

رمزیست در نهاد بنی‌آدم *** كز آن توان شناختن ایزد را
صفیعلیشاه

اهل دین می‌گویند تو چون توانایی شناخت اهریمن را نداری، به دنبال رهروان راه شناس برو تا گمراه و سرگردان نشوی: «گُم آن شد كه دنبال راعی نرفت.»
به هر روی، در دنیای مادی امروز هم، هر بامداد كه از خواب سر برمی‌آوریم، هزار گونه وسوسه‌ی خرید و فروش و فصل و وصل و فزونی طلبی به كارگاه مغز و دل ما هجوم می‌آورد.
یك راه سودمند حكمت عملی، برای پرهیز از دام ابلیس، تلقین دعا و سختی‌های بلند است؛ به هر زبانی و هر آیینی. آدمی به تكرار آن كلام حكمت آمیز، نفس خود را آگهی می‌دهد كه هشیار و بیدار باشد و از جلوه‌های فریبنده‌ی آز و ناز و آزار دیگران بپرهیزد؛ فروتن و راست كردار باشد:

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است *** خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
حافظ

آثار هنری و ادبی بزرگ جهان، مانند شاهنامه‌ی فردوسی و مثنوی مولانا، از مرزهای جغرافیایی و محدوده‌ی زبان‌ها فراتر می‌روند و بشریت را درمی یابند. همتای سیمای جمشید و ضحاك و كاوه و فریدون را در هر كشوری می‌توان یافت. ساختار فرهنگی شاهنامه می‌تواند دفتر تاریخ امریكا و اروپا را نیز دربربگیرد.
گاه رئیس كشوری در خدمتگزاری به كشور خود توفیق بسیار به دست می‌آورد، اما اگر پیروزی‌هایش از ظرفیت او بیشتر باشد دچار غرور و خودكامگی می‌شود. می‌خواهد جهان را به زیر فرمان خود درآورد. چاپلوسی اطرافیان و مشاوران مراكز قدرت نیز یك روند طبیعی جامعه‌های مدنی است. اژدهای نیم‌مرده‌ی نفس اهریمنی می‌تواند از هر یك از ما جمشید و ضحاك بسازد.
وقتی توده‌ی مردم كشوری از ستم‌ها و نامرادی‌ها به جان آمدند، ناگزیر از طریق رسانه‌ها و شایعات، به كشورهای دیگر دل می‌بندند؛ بی‌آنكه از جزئیات سیاسی آن كشورها خبر دقیق داشته باشند.
در تاریخ دویست سال گذشته‌ی خودمان هم می‌بینیم كه مردم بی‌خبر، به جای پایمردی در اصطلاح و بهبود اوضاع داخلی میهن خود به دست خود، چشم امید به كشورهای دیگر دوخته بودند. كژاندیشان خودكام، از فرصت استفاده كرده، بسیاری از كاوه‌های خُرد و كلان را از پای درآوردند.
دانشجویی در مكتب و حوزه و دانشگاه، در شرق یا غرب، باید برای آن باشد كه آدمی بتواند اندكی بینش پیدا كند: «چشم از برای آن بود آخر كه بنگری».

كابوس ماردوش

ضحاك شبی به خواب می‌بیند كه سه دلاور بدو حمله می‌برند و پالهنگ بر گردنش می‌نهند. از موبدان تعبیر می‌جوید. موبدان سه روز از بیم او سخن نمی‌گویند. پس از سه روز موبدی دلیر به زبان فصیح و بلند فردوسی، به شاه سفّاك می‌گوید: «همه‌ی ما رفتنی هستیم و كار تو به زودی پایان می‌پذیرد. كودكی به دنیا خواهد آمد كه به گاه جوانی با گرز مغزت را پریشان خواهد كرد.»
دو گوهر گرانبهای دهقان طوس را با هم شناسایی می‌كنیم:

 

بدو گفت پردخته كن سر ز باد *** كه جز مرگ را كس ز مادر نزاد
اگر باره‌ی آهنینی به پای *** سپهرت بساید نمانی به جای

فردوسی یادآور می‌شود كه از مرگ گریز نیست: «هر كسی پنج روزه نوبت اوست.»
سوهان روزگار، آسمان خراش‌های نیویورك و توكیو و تهران و پناهگاه‌های اتمی را آنچنان فرو می‌ساید كه خانه‌های گلین طوس و طبس را. ضحاك به موبد می‌گوید آخر من كه به چنین كسی بدی نكرده‌ام، او از چه سبب با من دشمنی خواهد ورزید؟ موبد كه موهبت پیش‌بینی دارد به ضحاك می‌گوید: «آری، تو به روش ستمگری كه داری پدر او را خواهی كشت، و آن كودك روزی دلیری بزرگ خواهد شد و به كین پدر، زند بر سرت گرزه‌ی گاوسار» (3).
ضحاك از آینده‌ی خود سخت بیمناك است. هر كس را كه بدو بدگمان شود، از میان برمی دارد.
به هر روی، فریدون به دنیا می‌آید و موسی‌وار از دید ضحاك نهان می‌ماند، اما پدرش، آبتین كه مردی وارسته بود به دست مزدوران دستگاه ضحاك كشته می‌شود. فریدون به انتقام خون پدر برمی خیزد. سرانجام، گروهی از دادخواهان بر او گرد می‌آیند و هسته‌ی انقلاب به وجود می‌آید.

نخستین انقلاب اسطوره‌ها

داستان كاوه‌ی آهنگر نخستین قیام ملی در اسطوره‌های باستان ماست. ضحاك با همه‌ی قدرت فرماندهی، از فریدون نادیده بیمناك است و این بیم، خود رنج روانی بزرگی است.
ضحاك به گمان خود، برای تقویت قدرت و شهرت فرمانروایی و جلب آراء عمومی، اطرافیان را گرد می‌آورد و طوماری ترتیب می‌دهد كه او شهریار دادگری است و جز به نیكی و درستی گامی برنداشته است:

 

یكی محضر اكنون بباید نوشت *** كه «جز تخم نیكی سپهبد نكشت»

مردم گروه گروه به دربار می‌روند و از بیم مزدوران ماردوش «محضر» را امضا می‌كنند. در میان این جشن و سرور، یك روز آهنگری كاوه‌نام كه شانزده پسرش را دژخیمان ضحاك برای درمان درد او نابود كرده بودند، دادخواهانه به بارگاه می‌آید.
كاوه با چنان هیبت و مهابتی به ضحاك و درباریانش بانگ می‌زند، كه ستمگری هم حدی دارد. محضر را پاره می‌كند و به سلامت از بارگاه به در می‌رود.
درباریان و سران كشور به جای اینكه از كاوه درس آزادی و اخلاق و دین بیاموزند، آفرین‌گویان و چاپلوسانه گرد ضحاك جمع می‌شوند كه ‌ای نامور شهریار زمین، چرا رخصت دادی كه این مرد بی ارز جرئت كند و محضر شهریار را بدرد؟
ضحاك، برای نخستین بار به چاپلوسی درباریان توجه نمی‌كند. این دو بیت شاهوار را فردوسی بر زبان ضحاك می‌راند:

كه چون كاوه آمد ز درگه پدید *** دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست *** تو گفتی یكی كوه آهن برُست (4)

 

برگرفته از داستان شاهنامه

از همان چند بیت فردوسی در وصف كردار و گفتار كاوه روشن است كه این آهنگر درون مایه‌ی رهبری و قیام اجتماعی دارد. وقتی با شاه خودكامه حرف می‌زند خودش را گم نمی‌كند، قهرمان دربار را به چیزی نمی‌گیرد. در سخنش اصطلاحات حرفه‌ای خود را به كار می‌برد، ضحاك را تهدید سیاسی می‌كند، می‌گوید حساب تو را باید برسم، آنچنان كه همه‌ی دنیا در شگفت بیافتد:

 

شماریت با من بباید گرفت *** بدان تا جهان ماند اندر شگفت

باری، مردم به گرد كاوه و فریدون جمع می‌شوند. چرم آهنگر نماد درفش كاویانی را پیدا می‌كند. ستمدیدگان ستمكاران را از پای درمی آورند، ضحاك را به بند می‌كشند و فریدون بر تخت كیان می‌نشیند.
شرح نخستین انقلاب تاریخ باستان را فردوسی چنان زنده و جان‌بخش بیان می‌كند كه گویی شاعر بزرگی امروز یكی از انقلاب‌های زمان حاضر را وصف می‌كند.

پی‌نوشت‌ها:

1.برگرفته از قصیده‌ی پندنامه‌ی ملك الشعراء بهار خطاب به محمدرضا پهلوی، آنگاه كه جانشین پدرش شد (1320ه.ش).
2. مانند نمرود، فرعون، ضحاك و بسیاری دیگر از ستمگران تاریخ جهان.
3. خواننده‌ای كه به نوشته‌های ادبی در ژرفنا نظر كند، درمی‌یابد كه امروز فریدون‌های ستمدیده‌ی بسیار در جهان می‌توان یافت، كه پدران و مادران و عزیزان ایشان را ستمكاران دانسته یا ندانسته كشته‌اند. شگفت نیست كه فرداگرزهای انتقام بازماندگان ایشان برافراشته شود!
عیسی به رهی دید یكی كشته فتاده *** حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا كه كراكشتی تا كشته شدی باز *** تا باز كه او را بكشد، آن كه تو را كشت
ناصرخسرو
مسئله‌ی انتقام جویی یا دادگستری به دست توده‌ی مردم در فرهنگ باستانی ما جای دارد؛ مثلاً در داستان رستم و اسفندیار، رستم گناهكار به نظر نمی‌رسد. ذهن شاهزاده را آز جاه و مقام و شاید جهانگیری و گسترش دین بهی مسخّر كرده است. اسفندیار می‌خواهد به نرمی و دیپلوماسی و اگر میسر نشد به نیروی رویین تنی جهان پهلوان زابلی را دست بسته به دربار گشتاسب ببرد. رستم زیر بار اسارت نمی‌رود. نبرد درمی‌گیرد. اسفندیار نخست اَبَر پهلوان و اسبش را به تیر و گرز فرو می‌كوبد. رستم به تدبیر سیمرغ در نبرد دوم اسفندیار را به خاك و خون درمی‌اندازد؛ شاهزاده كشته می‌شود. هنوز خون اسفندیار خشك نشده كه رستم در چاهی كه برادرش در سر راهش كنده بود درمی افتد و بر اثر برخورد با تیغ‌های تعبیه شده در چاه كشته می‌شود.
در همان یك دو ثانیه كه رستم و رخش به چاه می‌افتند رستم برادرش را كه در پس درختی نهان شده بود می‌بیند و تیر انتقام رستم، تبهكار را به درخت می‌دوزد. بهمن، پسر اسفندیار، به انتقام خون پدر به زابل حمله می‌برد و خاندان رستم را تار و مار می‌كند.
4. نگارنده در كتاب پژوهشی در اندیشه‌های فردوسی نوشته است كه تركیب زیبای «كوه آهن» فردوسی بر اصطلاح «پرده‌ی آهنین Iron curtain» وینستن چرچیل پیشی و بیشی دارد. پرده‌ی آهنین را می‌توان درید، و گاه چنین كرده‌اند اما كوه آهن را نمی‌توان از جای برداشت؛ به ویژه كوهی كه چون درخت می‌روید، و نمی‌گذارد بیدادگر به دادخواه دست بیازد.

 

منبع مقاله :
رضا، فضل الله، (1389)، نگاهی به شاهنامه: تناور درخت خراسان، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.