تنها آرزوي احمد

احمد در نجف آباد اصفهان دنيا آمد. 1356: مأموران شهرباني نجف آباد وسط مراسم عزاداري روز عاشورا دستگيرش کردند. بعد از شکنجه فرستادنش زندان دستگرد. 15 روز زندان بود. نتوانستند چيزي ثابت کنند. آزادش کردند. يک سال بعد شنيد مأموران شهرباني دوباره دنبالش مي گردند. اين بار خودش را گم و گور کرد. نفهميدند. کجاست
دوشنبه، 19 فروردين 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تنها آرزوي احمد
تنها آرزوي احمد
تنها آرزوي احمد

منبع:روزنامه همشهري

درباره ي سردار بسيجي احمد کاظمي

1337: احمد در نجف آباد اصفهان دنيا آمد.
1356: مأموران شهرباني نجف آباد وسط مراسم عزاداري روز عاشورا دستگيرش کردند. بعد از شکنجه فرستادنش زندان دستگرد. 15 روز زندان بود. نتوانستند چيزي ثابت کنند. آزادش کردند. يک سال بعد شنيد مأموران شهرباني دوباره دنبالش مي گردند. اين بار خودش را گم و گور کرد. نفهميدند. کجاست.
1358: خرداد ماه، ديپلم ماشين آلات کشاورزي اش را از دبيرستان دکتر شريعتي نجف آباد گرفت. شد همکار بابا توي مغازه نجاري. شش ماه بعد، همراه گروه سيد محمد منتظري براي کمک به چريک هاي فلسطيني رفت سوريه. گروه، 45 روز توي پادگان حموريه نزديک دمشق آموزش نظامي مي ديدند. تا اين که رفتند لبنان. احمد شد عضو يکي از گردان هاي نظامي سازمان الفتح. يکي دو ماه بعد نااميد از فلسطيني ها برگشت ايران؛ چريک هاي فلسطيني نه کاري با خدا و پيغمبر داشتند، نه با دين و مذهب. سرشان بيشتر گرم آرتيست بازي بود تا مبارزه.
1359: موقعي که پوشيدن لباس سبز سپاه حرمت داشت و جنگيدن توي کردستان مو را به تن هر آدم نترسي سيخ مي کرد، احمد هم عضو سپاه شد و هم رفت کردستان که بجنگد. کردستان دست ضدانقلابيون بود. تجربه آموزش نظامي در سوريه خيلي به دردش خورد. دو ماه بعد برگشت نجف آباد. مهرماه که جنگ با عراق شروع شد دوباره برگشت کردستان توي يکي از درگيري ها با ضدانقلاب مجروح شد. دو تا تير به پاش خورده بود. آمد تهران بيمارستان مصطفي خميني. هنوز خوب خوب نشده بوده که با چوب زير بغل رفت سپاه. مي خواست بفرستندش جبهه جنوب. بالاخره هم کار خودش را کرد. همراه گروه غلامرضا محمدي رفتند پادگان گلف اهواز و از آن جا به نصاره، نزديک آبادان. شد معاون غلامرضا محمدي. جنگيدن در آبادان و فارسيات و پادگان حميد و دارخوين کم کم از او يک فرمانده ساخت.
1360: اوايل دي ماه بود که فرمانده سپاه تصميم گرفت سپاه سازمان رزم مستقل داشته باشد. محسن رضايي رفت کردستان، همت و متوسليان را آورد جنوب. علي فضلي و باکري و کاظمي و قرباني و خرازي و بقيه هم بودند. قرار شد 134 تيپ تشکيل بدهند. کاظمي شد فرمانده يکي از اين تيپ ها؛ تيپ 8 نجف. نيروهاش از استان هاي زنجان و قزوين و يزد و کمي هم از اصفهان تأمين مي شدند. حسن باقري همه را جمع کرد و توجيه شان کرد. بعد همه با هم با دو تا ماشين راه افتادند سمت تهران. رفتند ديدار امام. عمليات فتح المبين در راه بود.
1361: بعد از عمليات فتح المبين احمد با تجهيزات غنيمتي اي که از عراقي ها گرفته بودند تيپ اش را توسعه داد. بعد از عمليات محرم کم کم تيپ ها همه تبديل شدند به لشکر. احمد فرمانده لشکر 8 نجف اشرف شده بود.
1363: عمليات بدر بود. مهدي باکري که زماني معاون احمد بود و حالا فرمانده لشکر 31 عاشورا، آن طرف دجله گرفتار شده بود. نخواسته بود بچه هاش آن طرف رودخانه بمانند و خودش اين طرف در سنگر فرماندهي بماند. اسلحه دست گرفته بود و رفته بود آن طرف که کنار بچه هاش باشد. از پشت بي سيم آخرين حرف ها را به احمد زد. احمد خيلي مي خواست برود پيش مهدي. اما نه وسيله داشت و نه فرماندهان بالاتر اجازه اين کار را به او مي دادند. همان جا نشست تا شنيد مهدي شهيد شده. قرار بود جنازه اش را با قايق بياورند اين طرف آب. اما وسط رودخانه که رسيدند، عراقي ها قايق را زدند. نه چيزي از قايق ماند و نه از مهدي. فقط يک حسرت جا ماند براي احمد. حسرتي که تا آخر عمر با او بود.
1365: دوست ديگر احمد هم رفت؛ حسين خرازي، فرمانده لشکر 14 امام حسين اصفهان. درست وسط عمليات کربلاي پنج. احمد ديگر تنهاي تنها شده بود.
1367: نيروي زميني سپاه تشکيل شد. احمد معاون عمليات اين نيرو شد. کمي بعد به لشکر نجف برگشت. رفت کردستان تا امنيت را به اين منطقه برگرداند.
1372: کاظمي فرمانده سپاه شمال غرب کشور شد.
1375: گروه هاي کرد مسلح، شهرهاي مرزي را مي زدند و آدم مي کشتند. ناامني ها در کردستان دوباره داشت جدي مي شد. احمد دو هزار نفر از رزمنده هاي قرارگاه حمزه را برداشت و با دويست تا ماشين رفتند عراق. 160 کيلومتر جلوتر رسيدند به مقر پناهندگان و پيشمرگ هاي کرد. همين ها بودند که آدم مي کشتند و شهرها را مي زدند. وقتي خوب آن ها را محاصره کردند، احمد براشان پيغام فرستاد: يا از اين به بعد اسلحه ها را کنار مي گذاريد و فقط مبارزه سياسي مي کنيد، يا همين حالا مردانه مي جنگيد. بي بي سي و رويترز از اين کار احمد سر درگم شده بودند. نوشتند «نيروهاي ايران، اردوگاه مخالفان دولت ايران در کوه سنجق را محاصره و پس از دو روز، بدون هيچ گونه درگيري، آن جا را ترک کردند و هيچ کس آسيب نديد.»
1379: کاظمي فرمانده نيروي هوايي سپاه پاسداران شد. هفتاد موشکي که او به مقر منافقين در خاک عراق زد منافقين را فلج کرد. خمپاره زدن ها و ترورهاي منافقين در تهران متوقف شد.
1384: احمد کاظمي فرمانده نيروي زميني سپاه پاسداران شد. سرکشي به لشکرها و واحدهاي مختلف نيروي زميني سپاه يکي از کارهاي او شده بود. آخرين سرکشي او به اروميه بود؛ سرزمين دوست قديمي اش مهدي باکري. وصيت کرده بود کنار خرازي در اصفهان دفنش کنند. و حالا کنار او خوابيده. آرام و تا ابد.
وسايل و تجهيزات لشکر 8 نجف اشرف، سالم تر از همه لشکرها بود. از بس که حاج احمد سفارش مي کرد مراقب وسايل باشيد. مي گفت «خدا رو خوش نمي آد با بي احتياطي وسايل بيت المال رو خراب کنيم، اون هم تو اين وضع بد مالي کشور.» آن قدر سفارش مي کرد که مي ترسيديم از وسايل استفاده کنيم. شايد چيزي هم نمي گفت اما مي فهميديم که ناراحت مي شود. کسي دوست نداشت ناراحتي حاجي را ببيند.
رفته بودم پيش بابا، اداره. تشنه ام شده بود. توي اداره هم نمي دانم آب قطع شده بود يا آب غيرقابل خوردن بود، چي بود، چي بود که کارمندها آب معدني مي خوردند. خواستم از آب معدني بخورم، بابا نگذاشت. گفت اين آب ها مال کارمندهاست. شما که اين جا کار نمي کني. همکارهاش گفتند «بذار بخوره. آبه ديگه. اين حرفه ها رو نداره که.» بهم گفت «اين ها رو ول کن. چند دقيقه صبر کن مي ريم خانه اون وقت با هم آب مي خوريم.»
بعضي وقت ها به بابا گير مي دادم که از جنگ برام خاطره بگويد. مي گفت؛ از هر کي که دوست داشت. از مهدي باکري، از حاج همت، از حسين خرازي. از همه. اما وقتي ازش مي پرسيدم خودت تو جنگ چي کار مي کرد، خاطره نداري؟ سريع حرف را عوض مي کرد.
دو هفته قبل از شهادتش، آمد پيشم. حرف هامان را که زديم. بهم گفت «دو تا درخواست دارم از شما. اول اين که دعا کنيد روسفيد بشم. دوم اين که دعا کنيد شهيد بشم.» گفتم «واقعاً هم حيفه که شماها بميريد. شماها که اون روزگارهاي سخت و مهم رو گذرونديد نبايد بميريد، بايد همه تون شهيد بشيد. وليکن الان زوده.
«هنوز کشور به شماها نياز داره.» بعد بهش گفتم «اون روزي که خبر شهادت صياد شيرازي رو بهم دادن، گفتم صياد شايسته شهادت بود. حقش بود. حيف بود بميره.» اين را که گفتم، چشم هاش پر از اشک شد.
گفت «ايشالا خبر منم به تون بدن.»




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.