اسکلت شیر

صدها سال پیش، چهار دوست در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. آن‌ها همدیگر را خیلی دوست داشتند. سه نفر از آن‌ها دانشمند بودند و فکر می‌کردند همه چیز را می‌دانند و دیگر لازم نیست چیزی بیاموزند. این سه نفر گرچه خیلی چیزها
چهارشنبه، 4 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اسکلت شیر
 اسکلت شیر

 

نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
صدها سال پیش، چهار دوست در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. آن‌ها همدیگر را خیلی دوست داشتند. سه نفر از آن‌ها دانشمند بودند و فکر می‌کردند همه چیز را می‌دانند و دیگر لازم نیست چیزی بیاموزند. این سه نفر گرچه خیلی چیزها می‌دانستند، اما باهوش نبودند. چهارمین نفر سواد نداشت، اما خیلی باهوش بود. یک روز، سه دانشمند نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: «راستی! چطور می‌توانیم با استفاده از چیزهایی که آموخته‌ایم پول دربیاوریم و زندگی راحتی داشته باشیم»
دانشمند دومی کمی فکر کرد و گفت: «باید راه سفر در پیش بگیریم و به کشورهای دیگر سر بزنیم. در این سفرها می‌توانیم با پادشاهان و افراد ثروتمند آشنا شویم. آن‌ها به خاطر دانشی که داریم به ما احترام می‌گذارند و هدیه‌های زیادی به ما می‌دهند.»
دانشمند دومی این را گفت و آه کشید. بعد نگاهی به دو دوستش کرد و گفت: «ولی نمی‌دانم با دوست بی‌سوادمان چه کنیم. او هیچ چیز نمی‌داند. اگر با ما بیاید جز دردسر چیزی برایمان ندارد.»
دانشمند سومی که تا آن موقع ساکت بود، گفت: «خب، بهتر است در خانه بماند، چون بردن او هیچ فایده‌ای ندارد.»
اما دو دانشمند دیگر حرف او را قبول نکردند و گفتند: «این رسم دوستی نیست. گرچه او بی‌سواد است، اما از کودکی با ما دوست بوده. ما نباید او را تنها رها کنیم و برویم.»
یک روز وقتی خورشید از پشت کوه‌ها سر زد، چهار دوست برای رفتن به سفری طولانی آماده شدند و راه افتادند. آن‌ها رفتند و رفتند تا به جنگلی انبوه رسیدند. در بین راه چشمشان به استخوان‌های حیوان مرده‌ای افتاد. سه دوست دانشمند ایستادند و به هم نگاه کردند. یکی از آن‌ها گفت: «چطور است چیزهایی را که در تمام عمر یاد گرفته‌ایم امتحان کنیم و به کمک هم این اسکلت را به حیوانی کامل تبدیل کنیم و به او جان بدهیم.» یکی از آن‌ها گفت: «من می‌توانم استخوان‌ها را به هم وصل کنم.»
دیگری گفت: «من می‌توانیم برایش گوشت، پوست و خون بسازم.»
سوّمی گفت: «من هم به آن جان می‌دهم و زنده‌اش می‌کنم.»
سه دانشمند مشغول کار شدند. استخوان‌ها را به هم وصل کردند. برایش گوشت و پوست و خون ساختند و حالا نوبت سومی بود که او را زنده کند.
دوست بی‌سواد آن‌ها که ایستاده بود و کارهایشان را نگاه می‌کرد، جلو دوید و گفت: «نَه، او را زنده نکنید. او یک شیر است. یک شیر درنده که اگر زنده شود حتی یکی از ما را سالم نخواهد گذاشت.»
دوستانش او را مسخره کردند و گفتند: «تو که اصلاً سواد نداری و درباره این چیزها هیچ نمی‌دانی. ما باید او را زنده کنیم و به تو نشان بدهیم که از تو بیشتر می‌دانیم.»
مرد بی‌سواد که کاری از دستش برنمی‌آمد، گفت: «پس یک دقیقه صبر کنید.» این را گفت و به سوی درختی دوید و از آن بالا رفت.
سومین دانشمند، شیر را زنده کرد. شیر تا زنده شد غرشی کرد و به سه دانشمند حمله کرد و هر سه را کشت. بعد در میان درخت‌های جنگل ناپدید شد. مرد بی‌سواد از درخت پایین آمد و درحالی که افسوس می‌خورد چرا دوستانش حرف او را گوش نکردند، به خانه برگشت.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.