موش و مرتاض

چند مرتاض در کنار رودِ گنگ زندگی می‌کردند. آن‌ها رهبری داشتند که به او مرتاض بزرگ می‌گفتند. مرتاض بزرگ مردی دانا بود و نیروهایی داشت که می‌توانست با آن‌ها کارهایی عجیب انجام دهد. یک روز، مرتاض بزرگ کنار رود
چهارشنبه، 4 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
موش و مرتاض
 موش و مرتاض

 

نویسنده: شیو کومار
مترجم: سیما طاهری



 
چند مرتاض در کنار رودِ گنگ زندگی می‌کردند. آن‌ها رهبری داشتند که به او مرتاض بزرگ می‌گفتند. مرتاض بزرگ مردی دانا بود و نیروهایی داشت که می‌توانست با آن‌ها کارهایی عجیب انجام دهد. یک روز، مرتاض بزرگ کنار رود نشسته بود. دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و زیر لب دعا می‌خواند، در همین هنگام یک باز شکاری از بالای سر او گذاشت. باز، موش کوچکی را به منقار داشت. ناگهان موش از منقار او رها شد و در دست‌های مرتاض افتاد. او به موش کوچک نگاهی کرد و با خودش گفت: «این موش ماده چقدر قشنگ است. دمی حلقه‌حلقه و چشمانی سیاه و درخشان دارد.»
مرتاض که از موش خوشش آمده بود، با کمک نیروهای سحرآمیز خود، او را به شکل دختربچه‌ای زیبا درآورد. آن‌گاه دختربچه را به خانه برد و به همسرش گفت: «سال‌هاست که دلت یک بچه می‌خواهد. نگاه کن! از امروز به بعد این دختر بچه ماست و تو مادر او هستی.»
زن با شادی دختر را در آغوش گرفت و از آن روز به بعد هر کاری که می‌توانست برای او انجام داد و هیچ‌چیز برایش عزیزتر از آن دختر نبود.
سال‌ها گذشت. دختر بزرگ و بزرگ‌تر شد. یک روز مرتاض به همسرش گفت: «دختر ما بزرگ شده و باید ازدواج کند، اما من می‌خواهم که همسر او در دنیا از همه قوی‌تر باشد.»
مرتاض کمی فکر کرد و بعد گفت: «بهتر است با خورشید ازدواج کند.»
مرتاض این را گفت و سپس با استفاده از نیروی سحرآمیز خود، خورشید را به آن‌جا دعوت کرد. خورشید دعوت او را قبول کرد و پرسید: «با من چه کار داری؟»
مرتاض گفت: «از تو می‌خواهم که با دختر من ازدواج کنی. او دختری خوب و زیباست و می‌تواند همسر خوبی برای تو باشد.» اما هنوز خورشید جواب مرتاض را نداده بود که دختر گفت «نَه، نَه! من همسر او نمی‌شوم. خورشید خیلی داغ است و من باید همسر بهتری داشته باشم.»
پدرش غمگین شد و از خورشید پرسید: «آیا کس دیگری هست که از تو قوی‌تر باشد؟»
خورشید گفت: «ابر از من قوی‌تر است، زیرا می‌تواند صورت مرا بپوشاند.»
مرتاض از ابر خواست تا به خانه‌اش بیاید. ابر هم قبول کرد و به آن‌جا رفت و گفت: «ای مرتاض بزرگ! با من چه کار داری؟»
هنوز مرتاض حرف خود را به ابر نگفته بود که دختر گفت: «من زن او نمی‌شوم. چون خیلی تاریک است. همسر من باید بهتر باشد.»
مرتاض از ابر پرسید: «آیا کسی از تو قوی‌تر هم هست؟»
ابر گفت: «بله، باد از من قوی‌تر است. او به هر جا که بخواهد مرا می‌برد.»
مرتاض از باد خواست تا پیش او بیاید. باد هم دعوت او را پذیرفت و پرسید: «با من چه کار داری؟»
مرتاض جواب داد: «می‌خواهم که با دختر من ازدواج کنی.»
دختر با صدای بلند گفت: «نَه پدر! من زن او نمی‌شوم. او یک‌جا نمی‌ماند. آرام و قرار ندارد. همیشه از سویی به سویی می‌رود. من همسری بهتر از او می‌خواهم.»
مرتاض غصه‌دار و ناراحت از باد پرسید: «آیا کس دیگری هست که از تو قوی‌تر باشد؟»
باد هوهویی کرد و جواب داد: «بله، کوه از من قوی‌تر است. وقتی به او می‌رسم نمی‌توام ذره‌ای تکانش بدهم و یا حتی از بالای سرش عبور کنم.»
مرتاض، کوه را به خانه‌اش دعوت کرد. کوه هم دعوت او را پذیرفت. به آن‌جا رفت و پرسید. «با من چه کار داری؟»
مرتاض گفت: «از تو می‌خواهم با دخترم ازدواج کنی.»
اما دختر باز هم گفت: «نَه من همسری بهتر از او می‌خواهم. او خیلی بلند و سخت است.» مرتاض که دیگر ناامید شده بود از کوه پرسید: «آیا کس دیگری هست که از تو قوی‌تر باشد؟»
کوه جواب داد: «بله، موش از من قوی‌تر است. با این‌که من قوی و سخت هستم او در سنگ‌ها و خاک‌های من به راحتی سوراخ‌هایی درست می‌کند.»
مرتاض موش را به آن‌جا دعوت کرد. موش که آمد. دختر از دیدن او شاد شد و فریاد زد: «پدر، پدر! این همان همسری است که من می‌خواهم.»
مرتاض لحظه‌ای به فکر فرو رفت. بعد با کمک نیروهای سحرآمیز خود، دختر را به شکل اول درآورد. دختر دوباره موش شد و با کسی که دوست داشت یعنی آقای موش ازدواج کرد.
منبع مقاله :
کومار، شیو؛ (1393)، 27 قصه‌ی کوتاه و آموزنده از پنجه تنتره (کلیله و دمنه)، مترجم: سیما طاهری. تهران: ذکر، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.