صبح روز سوم

گوشه اي از خاطرات اسارت از زبان جانباز فريدون مولايي از لشگر 77 ثامن الائمه(ع)؛ فريدون مولايي دوران سربازي خود را در لشكر 77 پيروز خراسان (ثامن الائمه(ع)) گذرانده است. او هنگام جنگ كردستان به آن جا منتقل و با هجوم دشمن بعثي به خاك ميهنمان، عازم جبهه هاي جنوب مي شود، و در منطقه ابوغريب به اسارت دشمن در مي آيد.
سه‌شنبه، 10 ارديبهشت 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صبح روز سوم
صبح روز سوم
صبح روز سوم

گوشه اي از خاطرات اسارت از زبان جانباز فريدون مولايي از لشگر 77 ثامن الائمه(ع)؛
فريدون مولايي دوران سربازي خود را در لشكر 77 پيروز خراسان (ثامن الائمه(ع)) گذرانده است. او هنگام جنگ كردستان به آن جا منتقل و با هجوم دشمن بعثي به خاك ميهنمان، عازم جبهه هاي جنوب مي شود، و در منطقه ابوغريب به اسارت دشمن در مي آيد.
مولايي خاطرات زيادي از دوران دفاع مقدس دارد. هم خوب خاطره تعريف مي كند و هم خوب مي نويسد !و اكنون مشغول كار نجاري است. از مولايي خواستيم خاطرات خود را برايمان بنويسد و اين گوشه اي از انبوه خاطرات جانباز آزاده فريدون مولايي است.
وقتي گفتين خاطرات خودتان را بيان كنين چون داره به فراموشي سپرده مي شه رفتم تو فكر؛ راست مي گفتي، انگار تمام خاطرات تلخ و شيرين اون زمان را داريم از ياد مي بريم. براي چند لحظه رفتم تو حال وهواي اردوگاه «رماديه»، «كمپ تكريت» به ياد اون كساني كه زير شكنجه و ضرب و شتم جون دادن و جسم نحيف و ضعيفشان را غريبانه به خاك سپرديم. به ياد اون كساني كه در اثر ضربه هاي كابل و چماق معلول شدن، به ياد بچه هايي كه بعد از آزادي بعضي هاشون تحصيل كردن و تا دكترا رسيدن و بچه هايي كه با چندرغاز مستمري و بعضاً با گرفتن وام در كارگاهي كوچك يا زمين كشاروزي و ... براي امرار معاش خود عاشقانه كار مي كنن. هر چند با رنج و زحمت بسيار و...
پس مي نويسم تا شرمنده هم رزمهايم نباشم. مي نويسم تا اداي دين كرده باشم به اسرايي كه زير شكنجه هاي سخت به شهادت رسيدند.

تا لحظه تيرباران

بعد از جابجايي تيپ ازمريوان (غرب) به منطقه ابوغريب (جنوب) ده تا پانزده روز گذشته بود كه ساعت 5 صبح در يك روز گرم تابستاني آتش توپخانه هاي عراقي ها شروع شد. باران گلوله توپ و خمپاره مي باريد، فقط سنگرهاي حفره روباه مي توانست از جانمان محافظت كند. بعد از يك ساعت كه آتش سبكتر شد، وقتي از سنگرهايمان بيرون آمديم، متوجه شديم دشمن از دو محور نفوذ كرده و ما محاصره شده ايم. شروع به تيراندازي كرديم. تا ساعت 10 صبح مقاومت كرديم، اما مقر، توسط تانكهاي بي شمار دشمن تسخير شد و خيلي از بچه ها هم شهيد شدند. حدوداً 40 نفر از ما را زنده به اسارت گرفتند. دستهايمان را از پشت بستند و در زميني نسبتاً مسطح 3 نفر را بالاي سرما گذاشتند تا از ما محافظت كنند. يكي از محافظ ها در يك لحظه براي روشن كردن سيگار به طرف نگهبان ديگر رفت و من در يك آن فرصت را غنيمت شمردم و دستهايم را باز كردم. خودم را داخل شياري انداختم، حدود بيست متر سينه خيز به جلو رفتم كه ناگهان سايه يك نفر را بالاي سرم احساس كردم. تا آمدم سرم را بلند كنم، با پوتين چنان ضربه اي به چانه ام كوبيد كه صداي شكسته شدن استخوان فكم را شنيدم. چند لحظه بعد جلو بچه ها مرا سرپا به ستوني بسته و به عنوان عبرت ديگران آماده تيرباران كردند. صداي گلنگدن اسلحه را كه شنيدم، چشمهايم را بسته و اشهدم را گفتم كه ناگهان...
صداي فرماندهشان كه تازه متوجه شده بود، مانع تيراندازي شد.

سالن مرگ

سالني به متراژ حدوداً 100 متر مربع واقع در پادگان نظامي عراق، محل جمع آوري اسرايي بود كه از مناطق مختلف در همان عمليات گرفته بودند. هر ساعت بر تعداد اسرا اضافه مي شد، بالغ بر 500 الي 600 نفر مي شديم. دو شبانه روز از اسارتمان مي گذشت . بدون آب و غذا در دماي بالا 45 درجه بوديم. تشنگي بيداد مي كرد. هر لحظه تعدادي از اسرا از پا در مي آمدند. هر يك ساعت يكبار تعدادي مأمور عراقي با باتوم و كابل به جان بچه ها مي افتادند و همه را به گوشه سالن مي كشاندند و جنازه ها را به بيرون انتقال مي دادند. در ميان اسرا، جواني خوش سيما و گريان توجهم را جلب كرد. براي دلداري، با او همصحبت شدم. مي گفت براي مادرم گريه مي كنم. صدايش را مي شنوم؛ صداي گريه و شيونش را مي شنوم، بعد از برادر شهيدم، من تنها فرزند اويم.
لحظات به كندي مي گذشت. شرايط را نمي توان به قلم آورد. نفسها به شماره افتاده بود. هوا سنگين و سالن از اكسيژن خالي شده بود. هر لحظه برادري به سوي آسمان پر مي كشيد. سعي مي كرديم همديگر را بيدار نگهداريم، چون مي دانستيم در آن شرايط خواب يعني «مرگ». صبح روز سوم در حالي شروع به تخليه اسرا به فضاي باز كردند كه نيمي از همرزمانمان از تشنگي و گرمازدگي شهيد شده بودند.
چند ساعت بعد با اتوبوسها به استخبارات شهر بغداد منتقل شديم.

رماديه؛ درس عشق

شبانه از استخبارات بغداد به «رماديه 6» منتقل شديم. محوطه اي بزرگ بود كه در قسمت مركزي آن آسايشگاه ها در انبوهي از سيم خاردارهاي حلقوي قرار گرفته بودند. در آسايشگاه هاي 80 متري چنان ازدحام بود كه به هر نفر فقط 8 موزائيك جا مي رسيد، سربازان عراقي هر روز چندين وعده به بهانه هاي مختلف با كابل و شلاق همه را گوشه آسايشگاه بر روي هم انباشته مي كردند و مي زدند، بدون لباس با كمترين مقدار جيره غذايي و امكانات بهداشتي.
صبح روز ديگر هنگام آمارگيري، فردي از مأموران عراقي به يكي از سران مملكتمان اهانت كرد كه با اعتراض شديد يك اسير بسيجي مواجه شد كه مورد ضرب و شتم خيلي سختي قرار گرفت. همه به پشتيباني از او به پا خاستيم و عذرخواهي آن سرباز عراقي را تقاضا كرديم.
در اردوگاه حالت اضطراري اعلام شد. آزادباش درمحوطه لغو و 2 وعده از3 وعده جيره آب و غذاي روزانه را قطع و آن قهرمان بسيجي را نيز به انفرادي منتقل كردند. اين شرايط تا يك هفته ادامه داشت تا در نهايت با كوتاه آمدن طرف عراقي، شرايط به حالت عادي برگشت و قهرمان ما نيز از انفرادي آزاد شد. از آن به بعد اگر چه جان ما در دست آنها بود و اگر كشته مي شديم آب از آب تكان نمي خورد، ولي هرگز جرأت اهانت به سران مملكت يا خانواده هايمان را نداشتند.

زيارت و تحول

در ميان مأموران عراقي شخصي بود به نام مستعار «جابر» كه خيلي بي رحم و شقي بود. مي گفتند برادرش را در جنگ با ايران از دست داده است. همواره با غيظ و غرض خاصي با اسرا رفتار مي كرد. من و چند تن از اسرا كه قد و قامت بلندتري داشتيم، مورد ضرب و شتم بيشتري از طرف او قرار مي گرفتيم. هرگز سوزش ضربات كابل و شلاق او را فراموش نخواهيم كرد.
پس از قطع نامه 598 خبري كه خيلي ما را خوشحال كرده بود اين بود كه براي تشرف به عتبات عاليات (نجف، كربلا) ما را خواهند برد. با تحويل دادن يك دست لباس زرد رنگ مخصوص اسرا، همه فرصت داشتيم براي تطهير به حمام برويم. صبح زود توسط 6 دستگاه اتوبوس با امكانات گاردي فراوان عازم شهر نجف شديم. براي زيارت مرقد مولا علي(ع) لحظه شماري مي كرديم، تا اينكه ساعت 10 صبح به شهر نجف رسيديم. ديدن گنبد و گلدسته مولا، شعفي مضاعف به ما داده بود. حرم را قرق كرده بودند. ما را از كوچه اي كه توسط مأموران عراقي تشكيل شده بود، به پشت در بسته ضريح هدايت كردند. يكي از خدام كه به زبان فارسي آشنايي داشت، زيارت نامه را بلند مي خواند و ما تكرار مي كرديم. در ضريح باز و مرقد مولايمان نمايان شد. ما كه طعم اسارت و غريبي را چشيده بوديم، آمده بوديم سر در بالين پدرانه آن بزرگوار بگذاريم و از ظلم و جوري كه بر ما روا داشته شده بود، شكايت بكنيم. با فرياد و شيون، دوان دوان به طرف مرقد دويديم، صداي ناله و گريه مان همه فضا را پر كرده بود.
نمي دانم چه مدت گذشت. به خودم آمدم، خود را از ضريح كنار كشيدم. كنج ديوار، چشمم به «جابر» همان مأمور عراقي كه همراه ما آمده بود، افتاد. به ديوار تكيه داده بود و اشك مي ريخت و بچه ها را نگاه مي كرد. با توجه به اينكه او از اهل سنت بود، ولي نمي توانست جلو حالتش را بگيرد. نمي دانم چه غوغايي در دل داشت!
پس از نجف به كربلا روانه شديم؛ به شهر شهداي بزرگ اسلام. پس از زيارت مرقد امام حسين(ع) و اصحابش و حضرت ابوالفضل(ع) ناهار را در مهمانسراي آن حضرت تناول كرديم و به كمپ برگردانده شديم.
از فرداي آن روز «جابر» شخصي ديگر شده بود؛ بسيار منفعل، خوش خو و مهربانتر. با ابراز ندامت از حركات گذشته اش، از ما خيلي دلجويي مي كرد. چند وقت بعد هنگام جابجايي و انتقال به كمپ تكريت، موقع خداحافظي، جابر از من طلب بخشش و حلاليت كرد. او را درآغوش گرفتم و رويش را بوسيدم. او را بخشيدم و برايش آرزوي موفقيت كردم.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط