

آرزو دارم قبل از شما شهيد شوم
نويسنده:فرحروز صداقت
روايت شهادت خانم بتول چراغچي از شهدايي كه خونشان انقلاب را به پيروزي رساند؛
ماه بهمن يادآور روزهاي خوب پيروزي انقلاب اسلامي ايران است. روزهايي كه مردان و زنان نداي امام و رهبر خود را در سايه عشق به ولايت فقيه به جان خريدند و هر روز صبح با كودكان خود به سمت پيروزي انقلاب اسلامي راهپيمايي كردند، نوشتند، شهيد دادند، زخمي شدند، بي خوابيها كشيدند و ... !اما اين بار دل همه آگاهي مي داد كه پيروز خواهيم شد و پيروز هم شديم. همان طور كه شهيده بتول چراغچي به فرزندان خود تأكيد كرده بود كه هر جور هست ما بايد پيروز شويم، اگر چه خيلي كشته بدهيم، اگر چه زمان مبارزه طولاني شود، اما بايد پيروز شويم!
شهيده بتول چراغچي نامي آشنا براي همه مردم ايران است، او با داشتن 5 دختر و 2 پسر در سن 51 سالگي در مبارزه با نظام ستمشاهي در مشهد مقدس به شهادت رسيد.
او اولين شهيد خانواده، عمه شهيد ولي ا... چراغچي و مادر شهيد امير محمد روشن روان است.
خانم «زينت روشن روان» دختر بزرگ شهيده بتول چراغچي و خواهر شهيد امير محمد روشن روان است كه خاطرات زير را به روايت ايشان مي خوانيد.
چراغچي
خدا كند من بروم
وقتي فهميديم دانشجويان هستند و شهيد هاشمي نژاد هم جلوي صف است، مطمئن شديم. همسرم گفت برويم؟ گفتم برويم! ديگر فكر نكردم بچه ها را خانه گذاشته ام، مادرم نگران مي شود و...!
راهپيمايي مي كرديم و شعار مي داديم. قرار بود كاركنان استانداري با ما اعلام همبستگي كنند. وقتي جلوي استانداري رسيديم سربازها با جيپ و توپ و تفنگ ما را دوره كردند، اما هيچكس از جاي خود تكان نخورد. ساعاتي ايستاديم و بعد آقاي شهيد هاشمي نژاد دستور دادند بنشينيم. شوهرم جلوتر بود. ديدم به سمت من مي آيد. گمان كردم شايد مي خواهد بگويد كه برگرديم، اما او دسته پولي را كه در دست داشت به من داد و گفت: ممكن است براي من اتفاقي بيفتد. اين پولها پيش شما باشد تا دستت خالي نباشد. پول را به من داد و جلو رفت.
آن قدر ايستاديم تا ساعت دو ونيم شد. سربازها نمي گذاشتند حركت كنيم. بالاخره با رفت و آمد زياد شهيد هاشمي نژاد و برادرشان كاركنان استانداري بيرون آمدند، كنار راهپيمايان ايستادند و همه در كنار هم دعاي وحدت خوانديم، بعد هم پراكنده شديم.
وقتي به خانه رسيديم همه دلواپس بودند. مادرم (شهيده بتول چراغچي) كه خيلي نگران شده بود، گفت: من طاقت از دست دادن شماها را ندارم. خدا كند اگر قرار است يكي از شما شهيد شويد قبل از آن من بروم.
خدا كند پيروز شويم
تا به حرم برسيم مادرم همين طور از تاريخ كشف حجاب و سختيهايي كه دراين راه كشيدند تا حجاب خود را تا به امروز حفظ كنند، از بيرون رفتنهاي شبانه براي درامان ماندن از دست سربازان رضا خان، از زنداني شدن در خانه و...!
مادرم آهي از ته دل كشيد و گفت: خيلي سخت گذشت خيلي !مادرم مي گفت، من ديگر تحمل ندارم آن روزها تكرار شود. خدا كند پيروز شويم. اگر ما پيروز نشويم آنها هر كار كه بتوانند با مردم انجام مي دهند ما بايد آن قدر برويم، آن قدر خون بدهيم تا پيروز شويم. وقتي به مسجد گوهرشاد رسيديم با انبوه جمعيت روبه رو شديم. تا ساعت 8 آن جا بوديم .
گمان كنم مراسم شهداي تبريز بود. مراسم كه تمام شد در يك لحظه برق تمام شهر خاموش شد. آن زمان هنوز حرم برق اضطراري نداشت. تاريكي و ظلمات بود. سربازها ريختند و درتاريكي هر كس را كه دستشان رسيد، گرفتند وبردند. مانده بوديم دو تا زن تنها چه كنيم كه خانم دكتري را كه مي شناختيم جلو آمد و به داد ما رسيد. آنها ما را به خانه مان رساندند.
«خميني اي امام»
موج جمعيت شكست
همه به هم ريختند. جمعيت ما را به سمت خيابان عدل خميني كشاند. وسط خيابان روي باغچه ايستاديم. تيراندازي شديد شده بود. به مادرم گفتم اينجا خطرناك است بهتر است كنار خيابان برويم. رفتيم كنار يك ماشين ايستاديم. حالا هلي كوپترها هم تيراندازي مي كردند. بچه ها را هم گم كرديم. فقط دختر كوچكم همراه ما بود. حدود صد متر جلوتر رفتيم تا شايد بچه ها را پيدا كنيم.
لاي چرخهاي تانك
لحظه بسيار سختي بود. هيچ عكس العملي هم از خود نمي توانستي نشان دهي. فقط مي توانستي شاهد اتفاق باشي. بهت زده فرياد مي زدم كه ديدم تانك بسرعت چرخ زد و برگشت صداي گريه دخترم را مي شنيدم مادرم روي زمين افتاده بود با عجله چادرش را كنار زدم. باورم نمي شد شهيد شده باشد. گمان كردم پوست صورتش جمع شده !همين طور فرياد مي زدم، مامان، مامان، بلند شويد، شما را به خدا بلند شويد، در همين زمان مردم ريختند و مرا بلند كردند؛ انگار هيچ جا را نمي ديدم، شوكه شده بودم جمعيت ما را به اين طرف و آن طرف مي كشاند فقط دست دخترم در دستم بود و صداي گريه اش را مي شنيدم. لحظات بسيار سختي بود. مادرم همان جا ماند. همين طور راه مي رفتم و وقتي به مانعي مي خوردم بر زمين مي افتادم تا خدا لطف كرد و دخترم و خواهرم مرا پيدا كردند. من همه چيز را براي آنها تعريف كردم. همه اش گريه مي كردم. مي خواستم برگردم همان جا كه مادرم بود. فشار جمعيت ما را داخل كاروانسرايي كشاند.
دخترم جيغ مي زد و ناله مي كرد آخ پام، آخ پام. تازه يادم آمد پاي او را لاي چرخ تانك ديده ام. پاهايش شكسته وخرد شده بود. يادم آمد كه من با اين پاي زخمي او را همين طور دنبال خودم كشانده بودم. ديگر طاقتم طاق شد و او را روي دستم گرفتم و به سمت خيابان دويدم، بچه ها هم دنبال من...
همه شهدا را ديدم
بيمارستان قائم (عج) پر از شهيد و زخمي بود، آن قدر كه من دردهاي خودم را فراموش كردم. دخترم را بستري كردند. سرش هم شكسته بود. نمي دانستم چه كنم ومادرم را از كجا پيدا كنم.همه زخمي ها را ديدم، همه شهدا را ديدم اما مادرم نبود. همان آقايي كه مرا به بيمارستان رسانده بود، گفت: خواهر بهتر است به خانه بروي وكمك بياوري! قبول كردم به خانه برگشتيم اما كسي نبود، از سر و صداي ما همسايه ها فهميدند چه خبر شده. به آن آقا گفتم بهتر است ما را به مكتب نرجس ببرد. خيابانها شلوغ بود، در نيمه راه گفتم به بيمارستان امام رضا(ع) برويم.خودم هم نمي فهميدم چه كار مي كنم!
در بيمارستان امام رضا(ع) آن قدر زخمي و شهيد بود كه توي راهروها نمي توانستي راه بروي. همين طور مي دويدم، همه جا را گشتم تمام تختها ، راهروها و... اما مادرم را پيدا نكردم.
تا ساعت 4 بعدازظهر در بيمارستان بودم . پريشان حال مادرم را صدا مي زدم. تا بالاخره يك خانم جلو آمد و گفت: خواهرم آرام باش. ما براي همين آمده ايم. دشمن را شاد نكن و بعد دستهاي مرا در دست گرفت. سرم را روي شانه اش گذاشت و مرا به خيابان برد. يك تاكسي گرفت و تا خانه همراه من آمد. وقتي وارد خانه شدم، ديدم همه جمع هستند. بهت زده فقط نگاه مي كردم.آنها مادرم را در سردخانه بيمارستان امام رضا(ع) پيدا كرده بودند، اما اجازه دفن نمي دادند.
مادرم غريبانه رفت
بالاخره رفتيم. يادم هست چون از بدن همه شهدا هنوز خون گرم جاري بود آنها را غسل ندادند. وقتي سرخاك رسيديم، ديديم عده اي جوان دارند قبر مي كنند چون قبر آماده نبود. قبر مادرم را هم شهيد ولي ا... چراغچي برادر زاده اش داشت مي كند. آن قدر شهيد بود كه حد نداشت. اما اجازه دفن نمي دادند.امضاي پزشكي قانوني مي خواستند و آن هم نبود. بالاخره چند نفر از جوانان پرونده ها را جمع كردند و در خانه اش بردند، امضا گرفتند و ما توانستيم مادر شهيدم را دفن كنيم.
مادرم شهادت پسرش را نديد
امير محمد بعد از 5 دختر به دنيا آمده بود. همه علاقه عجيبي به او داشتيم و او را اميرتاج صدا مي زديم. اميرمحمد از كوچكي با دوستان خود به راهپيمايي مي رفت. با اينكه براي مادرم خيلي عزيز بود، اما هيچ وقت از رفتن او ناراحت نبود. او صبح مي رفت راهپيمايي و پخش اعلاميه و شب مي آمد.
امير محمد هم شهيد شد
عموجانم هم شهيد شد. دو تا از پسر عموهايم هم مفقود شدند. ولي ا...هم شهيد شد. يك پسر عمويم هم چشمش نابينا شده است كه با همان دختر كوچكم ازدواج كردند.
همسرم آقاي حسيني هم فرهنگي است و تابستانها مرتب به جبهه مي رفت و خاطرات زيادي دارد. بيشتر مردان خانواده پدري و مادري ام در دفاع از كشور اسلامي مان حضور داشتند.
آرزوي ما
ما همه عزت خود را مديون شهدا هستيم و نبايد فراموش كنيم كه پايه هاي جمهوري اسلامي ايران به بركت خون شهدا ساخته شده است و بايد حفظ شود، يعني مردم و مسؤولان بايد احساس تعهد كنند كه جمهوري اسلامي را بايد با اسلام حفظ كنند، نه به نام اسلام!
نهايت آرزوي ما و همه مسلمين فرج عاجل امام زمان (عج) است.