آرزو دارم قبل از شما شهيد شوم

روايت شهادت خانم بتول چراغچي از شهدايي كه خونشان انقلاب را به پيروزي رساند؛ ماه بهمن يادآور روزهاي خوب پيروزي انقلاب اسلامي ايران است. روزهايي كه مردان و زنان نداي امام و رهبر خود را در سايه عشق به ولايت فقيه به جان خريدند و هر روز صبح با كودكان خود به سمت پيروزي انقلاب اسلامي راهپيمايي كردند، نوشتند، شهيد دادند، زخمي شدند، بي خوابيها كشيدند و ... !اما اين بار دل همه آگاهي مي داد كه پيروز خواهيم شد و پيروز هم شديم.
سه‌شنبه، 10 ارديبهشت 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آرزو دارم قبل از شما شهيد شوم
آرزو دارم قبل از شما شهيد شوم
آرزو دارم قبل از شما شهيد شوم

نويسنده:فرحروز صداقت
روايت شهادت خانم بتول چراغچي از شهدايي كه خونشان انقلاب را به پيروزي رساند؛
ماه بهمن يادآور روزهاي خوب پيروزي انقلاب اسلامي ايران است. روزهايي كه مردان و زنان نداي امام و رهبر خود را در سايه عشق به
ولايت فقيه به جان خريدند و هر روز صبح با كودكان خود به سمت پيروزي انقلاب اسلامي راهپيمايي كردند، نوشتند، شهيد دادند، زخمي شدند، بي خوابيها كشيدند و ... !اما اين بار دل همه آگاهي مي داد كه پيروز خواهيم شد و پيروز هم شديم. همان طور كه شهيده بتول چراغچي به فرزندان خود تأكيد كرده بود كه هر جور هست ما بايد پيروز شويم، اگر چه خيلي كشته بدهيم، اگر چه زمان مبارزه طولاني شود، اما بايد پيروز شويم!
شهيده بتول چراغچي نامي آشنا براي همه مردم ايران است، او با داشتن 5 دختر و 2 پسر در سن 51 سالگي در مبارزه با نظام ستمشاهي در مشهد مقدس به شهادت رسيد.
او اولين شهيد خانواده، عمه شهيد ولي ا... چراغچي و مادر شهيد امير محمد روشن روان است.
خانم «زينت روشن روان» دختر بزرگ شهيده بتول چراغچي و خواهر شهيد امير محمد روشن روان است كه خاطرات زير را به روايت ايشان مي خوانيد.

چراغچي

مادرم زمان رضاخان خيلي سختي كشيده بود و همه جريانات كشف حجاب و آمدن روسها را به چشم ديده بود. ايشان در يك خانواده مذهبي بزرگ شد. پدرشان كه نام چراغچي داشتند، آن زمان فانوسهاي حرم و مسجد گوهرشاد را روشن مي كردند و اصلاً پدر بزرگ ما كارمند مسجد گوهرشاد بودند. مادرم حمله روسها به حرم امام رضا(ع) و سختيها، قحطي ها و مشكلاتي را كه در آن زمان بر مردم گذشته بود ديده بود. مادرم با اينكه 7 فرزند داشت، اما براي خدمت به پدر و مادر چون كبوتري خسته بال كه از فرط خستگي بالهاي خود را بر زمين مي افكند متواضع و مطيع بود. همين طور نسبت به پدرشوهر و مادر شوهر خود محبت مي كرد. نماز شب و تلاوت قرآن و نماز اول وقتشان از جواني آن هم در آن زمان ترك نمي شد. مادرم روي حجاب خودش و همه خانواده بسيار حساس بود و تعصب خاصي داشت. امروز ما خدا را شكر مي كنيم همان طور كه ايشان دوست داشتند، زندگي مي كنيم.

خدا كند من بروم

همسرم فرهنگي بود. يك روز با هم رفتيم تا حقوق او را از بانك بگيريم، سر راه اتفاقاً در خيابان امام خميني (ره) (ارگ) داشتيم خريد مي كرديم كه ديديم يك عده به سمت استانداري مي روند. ما هم به سمت آنها رفتيم. اول كمي پرس و جو كرديم تا گروههاي چپي وغيره نباشند.
وقتي فهميديم دانشجويان هستند و شهيد هاشمي نژاد هم جلوي صف است، مطمئن شديم. همسرم گفت برويم؟ گفتم برويم! ديگر فكر نكردم بچه ها را خانه گذاشته ام، مادرم نگران مي شود و...!
راهپيمايي مي كرديم و شعار مي داديم. قرار بود كاركنان استانداري با ما اعلام همبستگي كنند. وقتي جلوي استانداري رسيديم سربازها با جيپ و توپ و تفنگ ما را دوره كردند، اما هيچكس از جاي خود تكان نخورد. ساعاتي ايستاديم و بعد آقاي شهيد هاشمي نژاد دستور دادند بنشينيم. شوهرم جلوتر بود. ديدم به سمت من مي آيد. گمان كردم شايد مي خواهد بگويد كه برگرديم، اما او دسته پولي را كه در دست داشت به من داد و گفت: ممكن است براي من اتفاقي بيفتد. اين پولها پيش شما باشد تا دستت خالي نباشد. پول را به من داد و جلو رفت.
آن قدر ايستاديم تا ساعت دو ونيم شد. سربازها نمي گذاشتند حركت كنيم. بالاخره با رفت و آمد زياد شهيد هاشمي نژاد و برادرشان كاركنان استانداري بيرون آمدند، كنار راهپيمايان ايستادند و همه در كنار هم دعاي وحدت خوانديم، بعد هم پراكنده شديم.
وقتي به خانه رسيديم همه دلواپس بودند. مادرم (شهيده بتول چراغچي) كه خيلي نگران شده بود، گفت: من طاقت از دست دادن شماها را ندارم. خدا كند اگر قرار است يكي از شما شهيد شويد قبل از آن من بروم.

خدا كند پيروز شويم

شب نهم دي ماه در مسجد گوهرشاد براي شهدا مراسم گرفته بودند. مردها جدا رفتند و من و مادرم هم با هم. همين طور كه من و مادرم به سمت حرم مطهر مي رفتيم سر راه صف نان، صف نفت و... بود. مادرم گفت، من آن قدر در زمان رضاخان صف بي ناني و سختي معاش مردم را ديدم كه ديگر تحمل ندارم.
تا به حرم برسيم مادرم همين طور از تاريخ كشف حجاب و سختيهايي كه دراين راه كشيدند تا حجاب خود را تا به امروز حفظ كنند، از بيرون رفتنهاي شبانه براي درامان ماندن از دست سربازان رضا خان، از زنداني شدن در خانه و...!
مادرم آهي از ته دل كشيد و گفت: خيلي سخت گذشت خيلي !مادرم مي گفت، من ديگر تحمل ندارم آن روزها تكرار شود. خدا كند پيروز شويم. اگر ما پيروز نشويم آنها هر كار كه بتوانند با مردم انجام مي دهند ما بايد آن قدر برويم، آن قدر خون بدهيم تا پيروز شويم. وقتي به مسجد گوهرشاد رسيديم با انبوه جمعيت روبه رو شديم. تا ساعت 8 آن جا بوديم .
گمان كنم مراسم شهداي تبريز بود. مراسم كه تمام شد در يك لحظه برق تمام شهر خاموش شد. آن زمان هنوز حرم برق اضطراري نداشت. تاريكي و ظلمات بود. سربازها ريختند و درتاريكي هر كس را كه دستشان رسيد، گرفتند وبردند. مانده بوديم دو تا زن تنها چه كنيم كه خانم دكتري را كه مي شناختيم جلو آمد و به داد ما رسيد. آنها ما را به خانه مان رساندند.

«خميني اي امام»

آن روز، روز عجيبي بود. نمي دانم چرا حالم بي دليل بد بود. موقع نماز صبح همه اش احساس مي كردم پاهايم ضعف دارد و نمي توانم بايستم. استرس عجيبي داشتم. هفته ها بود در منزل مادرم بوديم تا كنار هم باشيم. آن روز هم صبح زود آماده شديم و همگي با هم به سمت محل راهپيمايي حركت كرديم. وقتي جلوي مدرسه نواب رسيديم حالم بدتر شد. جالب اين بود كه آن روز بلندگو سرود «خميني اي امام» را پخش مي كرد. باور كردني نبود. هنوز شاه در ايران بود !از حرم به سمت فلكه برق حركت كرديم؛ همه شعار مي دادند. چند هلي كوپتر در آسمان ظاهر شدند. مردم مي گفتند براي همبستگي آمده اند. آن روز جمعيت بسيار زيادي آمده بودند. از فلكه برق به سمت استانداري رفتيم. من هنوز حالم بد بود. مادرم گفت، بهتر است آبي به صورتت بزني. وارد خانه اي شديم كه درش باز بود و شيلنگ آب را براي استفاده مردم گذاشته بود. صورتم را آب زدم و كمي در حياط نشستم، اما فايده اي نداشت. به مادرم گفتم حال من خوب شدني نيست. بهتر است برويم تا از راهپيمايي جا نمانيم.

موج جمعيت شكست

يك دست دختر كوچكم در دست من بود و دست ديگرش در دست مادرم. كمي كه جلوتر رفتيم ديديم راهپيمايي به هم ريخته است، عده اي مي گفتند برگرديد خطرناك است اما صداي تيراندازي نمي آمد. من گفتم ما نيامديم كه برگرديم، بهتر است جلوتر برويم و ببينيم چه خبر است! مادرم هم گفت، برويم و برنگرديم. دراين لحظه حال بدم را فراموش كرده بودم. يادم هست آقاي غنيان روي ماشيني بودند كه راهپيمايي خانمها را هدايت مي كرد. ايشان هم از پشت بلندگو مي گفتند به راهپيمايي ادامه دهيد. همين طور كه داشت صحبت مي كرد يك باره بر سرش زد و گفت، خانم ها برگرديد. چنان با شتاب گفت كه يك باره جمعيت به هم ريخت تا دور بزند و انگار موج جمعيت شكست.
همه به هم ريختند. جمعيت ما را به سمت خيابان عدل خميني كشاند. وسط خيابان روي باغچه ايستاديم. تيراندازي شديد شده بود. به مادرم گفتم اينجا خطرناك است بهتر است كنار خيابان برويم. رفتيم كنار يك ماشين ايستاديم. حالا هلي كوپترها هم تيراندازي مي كردند. بچه ها را هم گم كرديم. فقط دختر كوچكم همراه ما بود. حدود صد متر جلوتر رفتيم تا شايد بچه ها را پيدا كنيم.

لاي چرخهاي تانك

چشممان دنبال بچه ها بود كه يك دفعه ديديم يك تانك بزرگ با سرعت زياد از سمت چهارراه به سمت ما پيچيد. جوانها روي تانك ريخته بودند تا شايد جلوي حركت آن را بگيرند (راننده تانك يكي از افسران وفادار به شاه بود كه بعدها اعدام شد و ما را هم به دادگاه او دعوت كردند.) تانك اول به سمت وسط بولوار سرعت گرفت. همه فرار كردند آن طرف خيابان. بعد به سمت ما چرخيد، در يك چشم به هم زدن نفهميدم چه شد خودم را به عقب كشيدم ناخودآگاه دخترم هم با من كشيده شد، چرخهاي تانك جلو كفشهايم را گرفت، بعد پوتين هاي دخترم را ديدم كه لاي چرخهاي تانك مي چرخد.
لحظه بسيار سختي بود. هيچ عكس العملي هم از خود نمي توانستي نشان دهي. فقط مي توانستي شاهد اتفاق باشي. بهت زده فرياد مي زدم كه ديدم تانك بسرعت چرخ زد و برگشت صداي گريه دخترم را مي شنيدم مادرم روي زمين افتاده بود با عجله چادرش را كنار زدم. باورم نمي شد شهيد شده باشد. گمان كردم پوست صورتش جمع شده !همين طور فرياد مي زدم، مامان، مامان، بلند شويد، شما را به خدا بلند شويد، در همين زمان مردم ريختند و مرا بلند كردند؛ انگار هيچ جا را نمي ديدم، شوكه شده بودم جمعيت ما را به اين طرف و آن طرف مي كشاند فقط دست دخترم در دستم بود و صداي گريه اش را مي شنيدم. لحظات بسيار سختي بود. مادرم همان جا ماند. همين طور راه مي رفتم و وقتي به مانعي مي خوردم بر زمين مي افتادم تا خدا لطف كرد و دخترم و خواهرم مرا پيدا كردند. من همه چيز را براي آنها تعريف كردم. همه اش گريه مي كردم. مي خواستم برگردم همان جا كه مادرم بود. فشار جمعيت ما را داخل كاروانسرايي كشاند.
دخترم جيغ مي زد و ناله مي كرد آخ پام، آخ پام. تازه يادم آمد پاي او را لاي چرخ تانك ديده ام. پاهايش شكسته وخرد شده بود. يادم آمد كه من با اين پاي زخمي او را همين طور دنبال خودم كشانده بودم. ديگر طاقتم طاق شد و او را روي دستم گرفتم و به سمت خيابان دويدم، بچه ها هم دنبال من...

همه شهدا را ديدم

سرگردان درخيابان مي دويدم. مردي جلو آمد و پرسيد خواهر چه شده؟ درآن وضعيت انگار كه او منجي باشد همه چيز را توضيح دادم. او گفت من دكترم، نترسيد الان شما را به بيمارستان مي رسانم. يك ماشين گرفت و ما را به بيمارستان قائم (عج) رساند.
بيمارستان قائم (عج) پر از شهيد و زخمي بود، آن قدر كه من دردهاي خودم را فراموش كردم. دخترم را بستري كردند. سرش هم شكسته بود. نمي دانستم چه كنم ومادرم را از كجا پيدا كنم.همه زخمي ها را ديدم، همه شهدا را ديدم اما مادرم نبود. همان آقايي كه مرا به بيمارستان رسانده بود، گفت: خواهر بهتر است به خانه بروي وكمك بياوري! قبول كردم به خانه برگشتيم اما كسي نبود، از سر و صداي ما همسايه ها فهميدند چه خبر شده. به آن آقا گفتم بهتر است ما را به مكتب نرجس ببرد. خيابانها شلوغ بود، در نيمه راه گفتم به بيمارستان امام رضا(ع) برويم.خودم هم نمي فهميدم چه كار مي كنم!
در بيمارستان امام رضا(ع) آن قدر زخمي و شهيد بود كه توي راهروها نمي توانستي راه بروي. همين طور مي دويدم، همه جا را گشتم تمام تختها ، راهروها و... اما مادرم را پيدا نكردم.
تا ساعت 4 بعدازظهر در بيمارستان بودم . پريشان حال مادرم را صدا مي زدم. تا بالاخره يك خانم جلو آمد و گفت: خواهرم آرام باش. ما براي همين آمده ايم. دشمن را شاد نكن و بعد دستهاي مرا در دست گرفت. سرم را روي شانه اش گذاشت و مرا به خيابان برد. يك تاكسي گرفت و تا خانه همراه من آمد. وقتي وارد خانه شدم، ديدم همه جمع هستند. بهت زده فقط نگاه مي كردم.آنها مادرم را در سردخانه بيمارستان امام رضا(ع) پيدا كرده بودند، اما اجازه دفن نمي دادند.

مادرم غريبانه رفت

پس فرداي روز شهادت مادرم، او را به طور مخفيانه و غريبانه و بدون سر و صدا تشييع كرديم و به بهشت رضا برديم. اول نمي خواستند ما را هم ببرند، اما من و خواهرهايم مثل ابر بهار اشك مي ريختيم و مي گفتيم: «مگه مي شه، مادر ما مي ره سفر آخرت، ما او را همراهي نكنيم؟»
بالاخره رفتيم. يادم هست چون از بدن همه شهدا هنوز خون گرم جاري بود آنها را غسل ندادند. وقتي سرخاك رسيديم، ديديم عده اي جوان دارند قبر مي كنند چون قبر آماده نبود. قبر مادرم را هم شهيد ولي ا... چراغچي برادر زاده اش داشت مي كند. آن قدر شهيد بود كه حد نداشت. اما اجازه دفن نمي دادند.امضاي پزشكي قانوني مي خواستند و آن هم نبود. بالاخره چند نفر از جوانان پرونده ها را جمع كردند و در خانه اش بردند، امضا گرفتند و ما توانستيم مادر شهيدم را دفن كنيم.

مادرم شهادت پسرش را نديد

مادرم همان طور كه دوست داشت، قبل از اميرمحمد (پسرش) شهيد شد.
امير محمد بعد از 5 دختر به دنيا آمده بود. همه علاقه عجيبي به او داشتيم و او را اميرتاج صدا مي زديم. اميرمحمد از كوچكي با دوستان خود به راهپيمايي مي رفت. با اينكه براي مادرم خيلي عزيز بود، اما هيچ وقت از رفتن او ناراحت نبود. او صبح مي رفت راهپيمايي و پخش اعلاميه و شب مي آمد.

امير محمد هم شهيد شد

وقتي جنگ شروع شد، اميرمحمد 16-15 ساله بود، از طرف بسيج رفت جبهه جنوب و بعد هم كه سپاه تشكيل شد، عضو سپاه شد. او آن قدر رفت و آمد تا اينكه در 22 بهمن سال 1364 در عمليات والفجر 8 شهيد شد. اميرمحمد خط شكن بود. اميرمحمد، مهربان، مظلوم، بي تكبر وبي تكلف بود و بي مادر شهيد شد.
عموجانم هم شهيد شد. دو تا از پسر عموهايم هم مفقود شدند. ولي ا...هم شهيد شد. يك پسر عمويم هم چشمش نابينا شده است كه با همان دختر كوچكم ازدواج كردند.
همسرم آقاي حسيني هم فرهنگي است و تابستانها مرتب به جبهه مي رفت و خاطرات زيادي دارد. بيشتر مردان خانواده پدري و مادري ام در دفاع از كشور اسلامي مان حضور داشتند.

آرزوي ما

آرزوي من به عنوان دختر شهيد همان آرزوي همه خانواده شهداست. آرزو دارم مردم مسلمان هميشه با هم همبستگي و وحدت داشته باشند، به يكديگر كمك كنند و به اسلام وفادار باشند.
ما همه عزت خود را مديون شهدا هستيم و نبايد فراموش كنيم كه پايه هاي جمهوري اسلامي ايران به بركت خون شهدا ساخته شده است و بايد حفظ شود، يعني مردم و مسؤولان بايد احساس تعهد كنند كه جمهوري اسلامي را بايد با اسلام حفظ كنند، نه به نام اسلام!
نهايت آرزوي ما و همه مسلمين فرج عاجل امام زمان (عج) است.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
کامل گفت‌وگوی شبکه آذ تی‌وی جمهوری آذربایجان با رئیس‌جمهور
play_arrow
کامل گفت‌وگوی شبکه آذ تی‌وی جمهوری آذربایجان با رئیس‌جمهور
تصاویر دیده نشده از داخل کابین هواپیمای آتش نشان سپاه
play_arrow
تصاویر دیده نشده از داخل کابین هواپیمای آتش نشان سپاه
اعتراض و مچ‌گیری پزشکیان از مترجم: چرا صحبت‌هایم را کامل ترجمه نکردی؟
play_arrow
اعتراض و مچ‌گیری پزشکیان از مترجم: چرا صحبت‌هایم را کامل ترجمه نکردی؟
پزشکیان: ما به تمامیت ارضی و حقوق کشورها احترام می‌گذاریم
play_arrow
پزشکیان: ما به تمامیت ارضی و حقوق کشورها احترام می‌گذاریم
بقایی: اتهامات هلند و سوئد هماهنگ شده است
play_arrow
بقایی: اتهامات هلند و سوئد هماهنگ شده است
بقایی: سفر پزشکیان به جمهوری اذربایجان بسیار مهم است
play_arrow
بقایی: سفر پزشکیان به جمهوری اذربایجان بسیار مهم است
ادعای ترامپ: به زودی با ایران توافق می‌کنیم؛ خیلی زود!
play_arrow
ادعای ترامپ: به زودی با ایران توافق می‌کنیم؛ خیلی زود!
چرا انگشتر پاپ پس از مرگ او شکسته می‌شود؟
play_arrow
چرا انگشتر پاپ پس از مرگ او شکسته می‌شود؟
سلفی گرفتن محمد صلاح پس از گلزنی مقابل تاتنهام
play_arrow
سلفی گرفتن محمد صلاح پس از گلزنی مقابل تاتنهام
حمام شترها در آب‌های خلیج فارس
play_arrow
حمام شترها در آب‌های خلیج فارس
لحظه ورود جالب جام قهرمانی کوپا دل ری به محل برگزاری الکلاسیکو امشب
play_arrow
لحظه ورود جالب جام قهرمانی کوپا دل ری به محل برگزاری الکلاسیکو امشب
روایت صدا و سیما از اهدا خون اعضای هیات دولت
play_arrow
روایت صدا و سیما از اهدا خون اعضای هیات دولت
بررسی نقش یهود و صهیونیسم در جریان بهائیت
بررسی نقش یهود و صهیونیسم در جریان بهائیت
علت رویگردانى بسیارى بهائیان از بهائیت و بازگشت آنان به اسلام چیست؟
علت رویگردانى بسیارى بهائیان از بهائیت و بازگشت آنان به اسلام چیست؟
حکم معاشرت با بهائیان چیست؟
حکم معاشرت با بهائیان چیست؟