نفس نفس سلام بر اباعبدا...(علیه السلام)

از مدتها پيش همه بچه هاي روزنامه مي دانستند محمد رضا صحاف زاده جانباز شيميايي است. اين اواخر هم گاهي حالش خيلي بد مي شد و چند دفعه، هنگام بالا آمدن از پله هاي روزنامه به قدري حالش بد شد كه اورژانس آمد و او را برد. از مدتها پيش مي خواستيم با او مصاحبه اي داشته باشيم، اما به دلايلي موفق نمي شديم، تا اينكه خبر آمد صحاف زاده در بيمارستان ساسان تهران بستري است. چند بار به تهران، بيمارستان ساسان زنگ زديم و حال او را جويا شديم كه البته حالشان مساعد براي مصاحبه نبود.
سه‌شنبه، 10 ارديبهشت 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نفس نفس سلام بر اباعبدا...(علیه السلام)
نفس نفس سلام بر اباعبدا...(علیه السلام)
نفس نفس سلام بر اباعبدا...(علیه السلام)

نويسنده:فرحروز صداقت
گفتگو با محمد رضا صحاف زاده / جانباز شيميايي ؛
از مدتها پيش همه بچه هاي روزنامه مي دانستند محمد رضا صحاف زاده جانباز شيميايي است. اين اواخر هم گاهي حالش خيلي بد مي شد و چند دفعه، هنگام بالا آمدن از پله هاي روزنامه به قدري حالش بد شد كه اورژانس آمد و او را برد.
از مدتها پيش مي خواستيم با او مصاحبه اي داشته باشيم، اما به دلايلي موفق نمي شديم، تا اينكه خبر آمد صحاف زاده در بيمارستان ساسان تهران بستري است.
چند بار به تهران، بيمارستان ساسان زنگ زديم و حال او را جويا شديم كه البته حالشان مساعد براي مصاحبه نبود. تا اينكه به دعاهاي همه دوستان حالشان بهتر شد و به مشهد برگشتند و ما بلافاصله قرار ملاقات گذاشته و به منزلشان رفتيم. آقاي صحاف زاده حال خوشي نداشت. مرتب سرفه مي كرد و زير ماسك اكسيژن تخت نفس مي كشيد. خس خس سينه اش كاملاً محسوس بود و ضعيف تر از پيش شده بود.
پس از كلي درد دل مي گويم: بهتر نبود با اين حال در تهران مي مانديد و تحت كنترل بوديد؟
و او با نفسي كه بسختي از سينه برمي آيد، مي گويد: وسايل و امكانات لازم آنجا براي من هست، اما جا و مكان براي زندگي نداريم، زندگي در تهران براي خانواده ام سخت تر از اينجا خواهد بود.
و خانم صحاف زاده در ادامه صحبتهاي همسرش مي گويد: اينجا وقتي به بيمارستان قائم(عج) مي رويم هيچ امكاناتي نيست!
بخش توراكس يك اتاق دارد كه آن هم فقط متعلق به نور چشمي هاست و هيچ وقت خالي نيست !بارها ايشان در بيمارستان قائم بستري شدند و اغلب مريضهاي اتاق يا سل داشتند يا هپاتيت! شما بهتر مي دانيد كه يك جانباز شيميايي به كوچكترين عفونتي حساس است و حال اينكه در كنار بيماران عفوني ريه چگونه بايد بستري شود خودش يك نگراني عميق ايجاد مي كند. با اينكه ملافه ها را خودمان مي بريم و خودمان مراقبت مي كنيم، اما باز هم هميشه مضطرب هستيم.
صحاف زاده ماسك اكسيژن را برمي دارد و مي گويد: وقتي هم گله مي كنيم مي گويند ما كارمنديم، هر امكاناتي به ما بدهند ما هم به شما مي دهيم و راست هم مي گويند.
من در كنار بيماران سلي بايد بستري باشم. وقتي مي گوييم ما را در بخش ديگري بستري كنيد، مي گويند شما بيمار ريوي هستيد و در همين بخش بايد بستري شويد. دكترها خيلي خوب هستند، اما امكانات بيمارستان بسيار ضعيف است.
بيمارستانهاي ديگر هم ما را پذيرش نمي كنند، مي گويند بخش ريه نداريم.
فقط بيمارستان قائم است كه آن هم هميشه شلوغ است و تخت خالي ندارد!
به سرفه مي افتد، سرفه هاي پي در پي امانش را مي برد و سينه اش بشدت خس خس مي كند.
مي گويم، اگر حالتان مساعد نيست وقت ديگري صحبت كنيم؟ همسرش با نگراني كنارش مي نشيند؛ صحاف زاده مي گويد حال من ديگر خوب شدني نيست من هميشه همين طور هستم...
مي گويم پس با ماسك صحبت كنيد كه اذيت نشويد...
محمد رضا صحاف زاده از سال 72 در روزنامه قدس در قسمت تصحيح و كنترل كار مي كرده و در حال حاضر حالت اشتغال و از كار افتادگي دارد و حقوق خود را از بنياد شهيد و امور ايثارگران دريافت مي كند. او جانباز زير 50 درصد (30 درصد) است، به همين دليل همسرش حق پرستاري نمي گيرد. او اهل كاخك گناباد است و از 14 سالگي عازم مناطق جنگي شده تا از كشور خود دفاع كند.

بالاخره اعزام شدم

از صحاف زاده مي خواهم خلاصه اي از زندگي اش در دوران دفاع مقدس بگويد و او مي گويد: من كلاس اول راهنمايي بودم كه انقلاب به اوج خود رسيد و پيروز شد. ما با همان سن كم در تظاهرات و پخش اعلاميه و ديوارنويسي و... شركت داشتيم. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم در شاخه دانش آموزي حزب جمهوري اسلامي فعاليت داشتم تا بسيج پا گرفت و عضو بسيج شدم و وقتي جنگ شروع شد، متقاضي شدم تا به جبهه بروم.
صحاف زاده با بيان همين خاطره كوتاه انگيزه پيدا مي كند تا با حال بهتري صحبت كند هر چند سرفه هايش هم در اين گفتگو او را همراهي مي كند.
او در ادامه مي گويد: هر كار كرديم ما را به جبهه نبردند. من جثه كوچكي داشتم. آن قدر دوره هاي آموزشي پي در پي را گذراندم تا شايد راهي براي رفتن باز شود و در نهايت در سال 60 موفق شدم با دستكاري كپي شناسنامه ام براي آموزش به پادگان صفر چهار بيرجند اعزام شوم. هيچ وقت يادم نمي رود، در آنجا شهيد ارفعي فرمانده بود.
وقتي بچه ها صف كشيدند من و شهيد نظام زاده دو تايي دو تا آجر زير پايمان گذاشتيم تا مشخص نشود چقدر كوچك هستيم. دو سه تا پيرمرد هم از روستاي ديسفال و كلات كاخك بودند كه به آنان سپرديم هواي ما را داشته باشند.
شهيد ارفعي وقتي به آنان رسيد، شروع كردند به جوك گفتن؛ خلاصه حسابي سركارش گذاشتند و او از همان جا دور زد و رفت. ما هزار صلوات نذر كرده بوديم كه فرمانده، ما را نبيند. از سد آموزشي كه گذشتيم هنگام اعزام به جبهه همين مشكل را در مشهد پيدا كرديم، اما سرانجام موفق شديم سوار قطار شويم!

بايد به سوسنگرد مي رفتم

مي گويم اگر من بپرسم چه هدفي داشتيد، به يقين در سني نبوديد كه به اين جور مسايل فكر كنيد، پس بهتر است دور و بر همان عشقي كه به شما انگيزه داد به جبهه برويد صحبت كنيد و او مي گويد: «به نظر من بيشتر بچه ها بخصوص خود من اول به عشق حضرت امام(ره) و لبيك گفتن به امر ايشان كه فرمودند رفتن به جبهه ها واجب كفايي و تكليف شرعي است و دوم اينكه از مملكت خود دفاع كنيم به جبهه رفتيم. من اخبار جنگ را دنبال مي كردم. يك روز كه اخبار را گوش مي كردم، گوينده خبر گفت: در سوسنگرد عراقي ها چهل تا از زنان را كشتند و در گور دسته جمعي ريختند. وقتي من اين را شنيدم ديگر تاب نياوردم. گفتم من بايد از آب و خاك و ناموس و مملكت خود دفاع كنم و سرانجام هر طور بود خود را به سوسنگرد رساندم.»
مي گويم، آقاي صحاف زاده !امروز اين سؤال پيش مي آيد كه يك بچه 14 - 13 ساله چگونه اين چيزها را مي فهميد؟!
او كه هنوز سرفه ها همراهي اش مي كنند، مي گويد: «آن زمان شعور و آگاهي سياسي خيلي بالا بود. بچه هاي 14 ساله كه هيچ، بچه هاي 8-7 ساله هم آگاهي داشتند. من با خود گفتم پس ما توي اين مملكت چه كاره ايم كه يك مشت آدم از خدا بي خبر بيايند و به ناموس ما اهانت كنند و ما هم همين طور بيكار بنشينيم و تماشا كنيم.
ما با دوستان خود عهد كرديم كه حتي اگر ما را به جبهه نبرند، خودمان با اتوبوس به منطقه برويم.»
مي گويم بدون اجازه پدر و مادر كه ممكن نبود بتوانيد برويد؟
ماسك اكسيژن را برمي دارد و دوباره مي گذارد و پس از چند نفس عميق مي گويد: آنها اول مي گفتند مگر جنگ بچه بازي است، شما مي رويد آنجا چه كنيد. اول راضي نمي شدند، اما بعد كه صحبت كرديم راضي شدند.

گراي كربلا

صدايش كم كم خاموش مي شود؛ سينه اش نا آرام است و خس خس مي كند و من براي اينكه بيشتر اذيت نشود مي خواهم سؤالها را جمع و جور كنم، اما احساس مي كنم دوست دارد تجديد خاطره كند. از او مي خواهم خلاصه اي از لذتها و رنجهايي كه در جبهه داشت بگويد و او مي گويد: «آنجا همه اش لذت بود حتي سختي هايش، چيزي نبود كه انسان را ناراحت كند در يكي از عملياتها يكي از دوستانم كنار دستم شهيد شد. قبل از شهادت در آن حالت خاص به من گفت: قطب نماي خود را در بياورم. من قطب نما را دستم گرفتم، گفت: صحاف فلان گرا را آماده كن، آماده كردم، گفت: حالا مرا به آن سمت بگذار، او را به همان سمت گذاشتم. ايشان يك سلام به اباعبدا... الحسين دادند و بعد هم شربت شهادت نوشيدند، يك دفعه به ذهنم رسيد كه آن گرا را پيدا كنم و ببينم كجاست !همان طور كه نقشه منطقه را جستجو مي كردم چشمم به گراي آن نقطه افتاد، ديدم آنجا كربلاست و آن نقطه حرم حضرت اباعبدا... است و او دقيقاً رو به گراي كربلا شهيد شد.
صحاف زاده به تعريف خاطرات خود ادامه مي دهد و مي گويد: تحمل بعضي لحظات سخت بود. يك روز پشت خاكريز بوديم، يكي از دوستانم داشت مين خنثي مي كرد. پشت خاكريز عراق تله انفجاري بود. چهارلول عراق هم بالاي سرما بود كوچكترين حركت ما باعث مي شد كه در تير رس قرار بگيريم يك لحظه شنيدم كه همرزمم گفت، صحاف اشتباه شد من رفتم، التماس دعا!
خودش را روي تله انفجاري انداخت و...!
بچه هاي رزمنده مي دانند تله انفجاري وقتي منفجر شود دو متر بالا مي آيد و اندازه 2000 لامپ 100 وات نور مي دهد و 2000 درجه سانتي گراد حرارت و گرما دارد.
او خودش را مچاله روي آن انداخت و آخ هم نگفت تا عراقي ها متوجه ما نشوند. او ذوب شد، ذوب؛ و ما فقط توانستيم قسمتي از سر و پايش را برداريم.
آن لحظات بسيار سنگين بود. لحظاتي اين چنيني هر مردي را از پا مي اندازد چه برسد به مردان كوچك و كم سن و سال مثل ماها؛ اما ما در ايمان به شهادت به يقين رسيده بوديم. ما موظف به اداي تكليف بوديم حالا چه پيروز مي شديم و چه شكست مي خورديم چه شهيد مي شديم چه مجروح؛ ما وظيفه خود را انجام مي داديم.

روزنه هايي از نور

مي گويم آقاي صحاف زاده امروزه براي خيلي ها دور از ذهن است كه عده اي نوجوان، با در آن سن و سال به درك عميقي از عقيده و ايمان و فلسفه شهادت رسيده باشند!
و صحاف زاده مي گويد: «من امروز وقتي نوجوان 15 - 14 ساله را مي بينم افسوس مي خورم. گاهي در پايگاه به آنان مي گويم برويد و تحقيق كنيد بفهميد كه بچه هاي همسن و سال شما در دهه 60 چه كارها كردند؛ يعني واقعاً شجاعت، ايثار و مردانگي را خدا در وجودشان نهاد. من الآن فيلمهاي زمان جنگ را دارم. رزمنده اي كه فقط 13 سال دارد چنان سخنراني مي كند كه اگر فقط صدايش را بشنوي گمان مي كني يك متخصص به تمام معني است. بچه هاي بين 18 تا 25 سال در آن زمان طراحان اصلي عملياتها بودند؛ طراحاني كه در مقابل دنيا ايستادند؛ در مقابل ژنرالهاي عراقي كه همه پير جنگ بودند و 50 سال داشتند و با اين حال از لحاظ نظامي و تاكتيك كم مي آوردند و اين همان است كه مي گويند هر كس به سمت خدا برود، خداوند روزنه هايي از نور در قلب آنان ايجاد مي كند كه هر سنگي را آب كنند و ما به وضوح اين را در هشت سال دوران دفاع مقدس ديديم، معجزات، شجاعتها، قهرماني ها و مردانگي ها !يعني بچه ها در آن دوران ره صد ساله را در يك شب مي پيمودند و آن درك و فهم و شعور و معرفتي را كه ساليان سال براي به دست آوردن آن بايد زحمت كشيد، يك شبه به دست مي آوردند و شكوفا مي شدند. به اعتقاد من چون بچه ها خالصانه دل به خدا داده بودند قلبشان روشن شده بود، به طوري كه شايد خيلي از بزرگان ما هنوز بعد از سالها زحمت به آن درجه نتوانستند برسند!
مشكل ما امروز آن است كه نتوانستيم اين فرهنگ را بخوبي به نسلهاي بعدي منتقل كنيم.

احساس توانايي و قدرت

از صحاف زاده مي خواهم درباره مجروحيتهاي خود بگويد و او در حالي كه هنوز سرفه هاي پي در پي مي كند مي گويد:
اولين بار در سال 63 - 62 در ديدگاه منطقه جزيره مجنون بوديم كه گلوله شيميايي زدند. بعد در پاتك مهران در كنار رودخانه «كنجانچم» بمباران شيميايي كردند؛ يك بار هم در ارتفاعات كردستان عراق در «گردرشت» مشرف بر سليمانيه و «شيخ محمد» شيميايي شدم. سال 67 هم در خرمشهر در عمليات كربلاي 8 هنگام استراحت شبانه در ساعت 12 شب با كاتيوشا منطقه را شيميايي زدند.
از پارگي پرده گوش و تير و تركش هم كه فراوان!
مي گويم شما با اين همه مجروحيت شيميايي چطور صورت سانحه نداريد و او چيزهايي تعريف مي كند كه دل به لرزه و عقل به تعجب مي ماند. او مي گويد: «سال 63 وقتي شيميايي شدم يكي دو روز اول تحمل كردم تا خط اول رزمنده كم نياورد. حالت تهوع و سرگيجه و تاول وقتي به روز سوم چهارم رسيد، ديگر افتادم و مرا به بيمارستان شهيد بقايي اهواز بردند كه يك ماه آنجا بستري بودم، اما چون حمله و عمليات بعدي بود ما با بچه ها از بيمارستان فرار كرديم تا در عمليات شركت كنيم».
او با اكسيژن نفس عميقي مي كشد و ادامه مي دهد: «در پاتك مهران هم مرا به بيمارستان طالقاني مهران بردند و گفتند: بايد به عقب منتقل شويم، اما چون عراق به مهران پاتك زد و آنجا را گرفت و ما هم مي دانستيم كه ديده بان كم داريم، يكي از بچه ها با جيپ آمد و ما را از پشت بيمارستان با همان لباس فراري داد و رفتيم خط اول؛ چون اگر به عقب منتقل مي شديم تعداد بچه ها كم مي شد.
البته دو سه روز چشمهاي ما خوب نمي ديد، اما قطره ريختيم و خدا ياري كرد و خوب شديم».
بعضي از خاطرات باور نكردني است، آن قدر كه مرا وادار مي كند تا از آقاي صحاف زاده بپرسم نمي ترسيديد در آن حال بميريد؟
و او مي خندد و مي گويد: «بزرگترين آرزوي همه بچه ها شهادت بود.»
مي گويم آخر يك وقت شهادت هست يك وقت هم هست كه آدم با دست خودش خود را به كشتن مي دهد، وقتي شما مي توانستيد مداوا شويد و با حال بهتري به جبهه برگرديد و...!
صحاف زاده «حضور در خط اول و خالي نگذاشتن آن را يك وظيفه مي دانستيم، حتي با مجروحيتهاي سنگين. در همان سالها در كنگره آمريكا روي اين موضوع بررسي كردند و به اين نتيجه رسيدند كه بايد فرهنگ شهادت را از ما بگيرند؛ چون تا وقتي اين فرهنگ را داريم پيروزيم.
شما وقتي بخواهي كسي را خيلي بترساني مي گويي مي كشمت، وقتي كسي دعا كند كه در راه دفاع از عقيده و كشور خود كشته شود پس چيزي براي ترساندن باقي نمي ماند. يادم هست در چزابه، يك بار جنگ تن به تن با سربازان تكاورعراقي شد، يك تكاور جلوي من بود كه قدش دو برابر من مي شد خيلي قوي هيكل بود من وقتي او را بر زمين زدم بعدش به خود آمدم و از جنازه او وحشت كردم؛ يعني مي خواهم بگويم كه خداوند آن قدر ما را ياري مي كرد كه در مقابل آنها احساس ضعف نكنيم و برعكس آنها در مقابل ما احساس وحشت كنند. ما آنقدر احساس توانايي مي كرديم كه حتي پيشرفته ترين سلاحهاي آنها را هم به حساب نمي آورديم و اين جز با امدادهاي الهي و باور و يقين رزمندگان به جهاد و شهادت نبود.

تصور سخت ترين حالات

هيجان عجيبي وجود صحاف زاده را گرفته. ياد آن روزها برايش شيرين است و بيان آن يادها شيرين تر، مي گويم هيچ پيش نيامد كه به اين روزها فكر كنيد؟
ناقص شدن، شيميايي شدن، روزهاي سخت بيماري؟
بي درنگ مي گويد: «ما سخت ترين حالات را براي خود متصور مي شديم، يادم هست قبل از عمليات ميمك با بچه ها نشسته بوديم. يكي به شوخي گفت: من از خدا خواستم هر صدمه اي ببينم الا كوري (به شوخي) يكي ديگر از بچه ها گفت: حتي همان كوري هم در راه خدا لذت بخش است هر چه خدا بخواهد همان بهترين است و ما همه با خود عهد كرديم تا آخر صبر پيشه كنيم.
مي گويم الآن مي توانيد صبر پيشه كنيد؟
او مي گويد: البته كه صبر مي كنيم من خيلي درد دارم بعضي وقتها آن قدر شديد مي شود كه براي ديگران باور كردني نيست و من دردها را تحمل مي كنم، آن هم به يادگار آن روزهاي شيرين. من از خدا شفا و چيز ديگري نخواستم فقط دعايم اين است كه وقتي درد به سراغم مي آيد، مشكلات به سراغم مي آيند، پشيماني حتي به ذهنم خطور نكند و به لطف خدا خطور هم نمي كند. شايد باور نكنيد من شلواري به يادگار نگه داشته ام كه سوراخ سوراخ است، يك بار من 35 - 30 تركش يك جا خوردم، اورژانس گفت: بايد به عقب بروي تا تركشها را در بياورند، از اورژانس فرار كرديم و با بچه ها آمديم يك گوشه اي سر نيزه ها را داغ مي كرديم و تركشها را در مي آورديم. من حدود 20 تركش با سر نيزه داغ از بدنم درآوردم و رويش را هم سوزاندم كه خونريزي نكند.
مي گويم واقعاً باور كردني نيست، چطور دردش را تحمل كرديد؟
با آرامش مي گويد: خيلي درد مي گرفت، ولي خب درد، انيس ما بود.

بدون او خانه تاريك است...

سرفه هاي شديد امان صحاف زاده را مي برد و اين بار او را از صحبت باز مي دارد.
همسرش صحبتهاي او را ادامه مي دهد و مي گويد: ايشان اين عشق را به پسرمان هم انتقال داده اند، پسر ما يازده سال دارد. ايشان او را طوري تربيت كرده كه خودش وظيفه شناس است و به تكليف خود عمل مي كند. او پدر خود را باور كرده و به او عشق مي ورزد و ما هر دو دلبستگي زيادي به پدرش داريم.
خانم صحاف زاده بغض مي كند بغضي سنگين؛ نمي تواند ادامه دهد، كمي تأمل مي كنم، بغض خود را فرو مي خورد و مي گويد: وقتي نيست، خانه مان خالي است، براي همين دوست دارم در خانه باشد و براي اين هر زحمتي را به جان مي خرم. وقتي نيست خانه تاريك است و وقتي هست انگار همه چيز روشن و نوراني است. براي پسرم هم همين طور است. وقتي بابايش نيست، مشقهايش را مي نويسد و عكسهاي بابا را مي بيند و از من مي خواهد با هم دعا بخوانيم تا بابا زودتر خوب شود و به خانه بازگردد.
خانم صحاف زاده به كار تربيت مربي قرآن در دارالقرآن حرم مطهر مشغول است.
از او سؤال مي كنم كه دردهاي آقاي صحاف زاده و همدردي با او قابل تحمل است يا نه؟ او مي خندد و مي گويد: من گمان مي كنم آنها هستند كه بايد ماها را تحمل كنند و اينكه چگونه تحمل مي كنند برمي گردد به همان نوري كه خداوند در قلبهاي آنان نهاده است.

حرف آخر و تمام ...

سرفه هاي زياد و تنگي نفس صحاف زاده ما را از ادامه صحبت با او محروم مي كند. اما همسر اين جانباز شيميايي مثل همه همسران جانبازان شيميايي آن قدر مشكل دارد كه اگر روزها درباره شان حرف بزند، تمام نمي شود. از بستري شدن ها، از اجاره نشيني، از كار خسته كننده روزانه كه از ساعت 8 صبح تا 7 بعدازظهر طول مي كشد و او به صورت ساعتي مزد مي گيرد، از هزينه هاي سرسام آور دارو و...
جانباز شيميايي «صحاف زاده» اصلاً دوست ندارد آن گفتني هايي را كه بايد گفته شود، بگوييم و يا بنويسيم. او با اينكه با مشكلات زيادي دست و پنجه نرم مي كند، اما باز هم دوست ندارد جمله اي درباره ادارات و يا سازمانها و مشكلات گفته شود كه مبادا موجبات تضعيف انقلاب اسلامي را فراهم كند.
او مي گويد: ما نه براي درصد رفتيم، نه براي گرفتن امكانات؛ ما حتي زماني كه در جبهه بوديم نمي دانستيم بايد حقوق بگيريم و براي رفتن به مرخصي از فرمانده خود پول قرض مي گرفتيم. ما و حتي فرماندهان ما همگي براي رضاي خدا و اداي تكليف و وظيفه از كشور خود دفاع كرديم، داوطلبانه رفتيم و امروز هم خدا را شاكريم كه جمهوري اسلامي پابرجاست و در مقابل تمامي مشكلات صبر و تحمل مي كنيم تا در اين امتحان الهي سرافراز باشيم، هر لحظه هم به ما نياز باشد، با همين حال براي دفاع از ارزشهاي انقلاب اسلامي هر كاري لازم باشد انجام خواهيم داد. اگر هم گله اي داريم به خاطر آن است كه شرمنده اهل و عيال خود نباشيم و فرزندان ما باورهاي ما را باور كنند.
و ما بعد از اين همه صحبت و گفتگو با جانبازان شيميايي و مسؤولان هنوز نمي دانيم چرا بعد از اين همه سال ابتدايي ترين مشكلات جانبازان شيميايي كه تهيه دارو و درمان مناسب است، هنوز حل نشده است.
وقتي حرفي منطقي و درست است چرا بايد بي پاسخ بماند؟!
وقتي صحاف زاده مي گويد: الآن دكتر قانعي فوق تخصص ريه در ايران تأييد كرده كه من بر اثر گاز خردل مجروح شده ام و تمام نمونه برداريها و آزمايشها آن را تأييد مي كند، چرا بايد كميسيون از من صورت سانحه بخواهد؟
مگر نمونه برداري بيمارستان بقية ا... غلط است، جواب نمونه برداري بيمارستان ساسان هم اشتباه است، دكتري كه سالهاي سال مرا تحت نظر دارد، نظرشان اشتباه است فقط دكترهاي كميسيون كه معمولاً بسيار هم جوان هستند، آن هم با يك دقيقه معاينه در سال و حتي دو سال، نظرشان درست است!!
آيا پاسخي منطقي براي اين سؤال صحاف زاده ها هست؟ اگر هست بگويد كه همه بدانند و ديگر دم هم نزنند!
صحاف زاده مي گويد: من گاز خردل را از كجا خورده ام، در خانه ام يا در خيابان؟ !آخر اين گاز جز در منطقه كجا بود؟ شما كه قبول نداريد ما شيميايي هستيم، حداقل بگوييد اين گاز خردل از كجا وارد بدن من شده است؟ !در نمونه برداري ريه ام گاز خردل از كجا پيدا شده است؟!
آخر امروز ما صورت سانحه از كجا بياوريم؟ خود من شايد 20 بار در زمان دفاع مقدس بستري شده ام و در بيمارستانهاي مختلف بوده ام آخر آن روزها اين چيزها مد نبود.
ما از بيمارستان فرار مي كرديم تا خط اول نيرو كم نياورد و...
صحاف زاده خطاب به مسؤولان مي گويد كه اين همه قضيه را كش و قوس ندهيد، اين كميسيونها اين رفت و آمدها مشكل را حل نمي كند. وقتي متخصصان برجسته كشور چيزي را پس از سالها بررسي تأييد مي كنند آيا اين كمي پيچيده به نظر نمي رسد كه يك دكتر بسيار جوان كميسيون، آن نظر را رد كند.
آخر شناسايي جانباز شيميايي كار سختي نيست. رساندن دارو و درمان به او كار شاقي نيست، حال چرا اين قضيه ساده اين قدر پيچيده شده، خدا عالم است.
بهتر است ناگفته نماند كه در حال حاضر صاحبخانه آقاي صحاف زاده بعد از 5 سال محبت كه در حق آنان روا داشته، به علت فروش خانه آنان را جواب كرده است، يعني او مسكن ندارد، خانم او حق پرستاري نمي گيرد، چون جانباز زير 50 درصد است و خيلي مشكلات ديگر كه آقاي صحاف زاده و همسرش دوست نداشتند منعكس شود.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط