ديروز او امروز من

در مطب را باز كردم و رفتم داخل. گوش تا گوش آدم نشسته بود. يك نگاه سرسري چرخاندم و با يك سر تكان دادن به سلام همه بيمارها يك جا جواب دادم. چشم كه برگرداندم چهره يكي از بيمارها به نظرم آشنا آمد، اما چندان توجهي نكردم. با سرعت خودم را به داخل اتاق رساندم و با عوض كردن روپوش، زنگ منشي را فشار دادم. اولين، دومين، سومين تا نهمين بيمار. نهمين آنها همان خانمي بود كه به نظرم آشنا مي آمد.
شنبه، 11 خرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ديروز او امروز من
ديروز او امروز من
ديروز او امروز من

نويسنده:زهره علي عسگري
در مطب را باز كردم و رفتم داخل. گوش تا گوش آدم نشسته بود. يك نگاه سرسري چرخاندم و با يك سر تكان دادن به سلام همه بيمارها يك جا جواب دادم. چشم كه برگرداندم چهره يكي از بيمارها به نظرم آشنا آمد، اما چندان توجهي نكردم. با سرعت خودم را به داخل اتاق رساندم و با عوض كردن روپوش، زنگ منشي را فشار دادم.
اولين، دومين، سومين تا نهمين بيمار. نهمين آنها همان خانمي بود كه به نظرم آشنا مي آمد. وقتي روبرويم نشست چهره شكسته و چروكيده اش بيشتر در چشمم نشست. پرونده او، توي دست هاي استخواني اش مثل پرچمي بود كه از فراز ميله بلند توي حياط مدرسه پايين كشيده شده باشد. چشم هايش مثل كتابي بود كه از بس خوانده شده جلدش روي ورق هايش لوله شده و نيمه باز مانده بود. لبش، مثل در كيف همكلاسي بچگي ام آويزان بود. مانتويش كه انگار راستي راستي روپوش مدرسه بود! دستم را دراز كردم و پرونده اش را گرفتم و درست مثل وقتي كه برگه سوال هاي امتحان را از معلم هايم مي گرفتم تنم مورمور شد. با صداي بلندي كه در واقع مي خواستم حالت خودم را عوض كنم گفتم: خب، مادر جان! اسمتون؟ بله، خانم... خانم انسيه حيدري... ابروهايم را در هم كشيدم و با تعجب گفتم:
- انسيه حيدري!؟...
زبانم بند آمده بود و نفسم تنگ شده بود: خانم حيدري؟
سرم انگار به طرف پايين گير كرده بود و بالا نمي آمد. چند لحظه همين طور ماندم.
- خانم دكتر؟!
نزديك بود از جا بپرم و بگويم: حاضر!، اما خودم را جمع و جور كردم و با لحني عجولانه گفتم: بفرمائيد... و او شروع به حرف زدن كرد. به آرامي به سمت ميز كشيده شدم و تكيه دادم. دستم زير چانه ام رفت و مثل همان وقت ها كه سر كلاسش بودم محو تماشايش شدم و خاطراتي در ذهنم زنده شد كه سال ها از آنها گذشته بود. چشم هايم باز بود، اما او را نمي ديدم:
براي سومين هفته متوالي اسم مرا صدا زد: ناهيد وكيلي!... و همين طور كه كتاب را ورق مي زد و آن را زير و رو مي كرد، گفت: امروز ديگه حتماً درس خوانده اي، مگر نه؟ من كتابم را محكم بغل كرده بودم و با چشم هاي بسته خم شده بودم روي ميز و خدا خدا مي كردم مرا صدا نزند، اما او اسم مرا با صداي بلند از روي دفترش خوانده بود:
- مي خواستم بخوانم، بخدا مي خواستم درسم را بخوانم، كتابم را هم برداشته بودم، اما پاي تلويزيون خوابم برد...
اين ها حرف هايي بود كه با سرعت از خيالم گذشت.
با چشم هايي وحشت زده سر جا نشستم و بلند نشدم. حالت مرا كه ديد فهميد. قدري صبر كرد و لب هايش را گزيد.
- آخه دختر! معلومه تو براي چي مي آي مدرسه؟ مگه هفته پيش كلي با تو حرف نزدم؟ مگه نصيحتت نكردم؟ مي خواي همكلاسي هات دكتر و مهندس بشوند و تو هيچي؟ يك هفته كه عروسي خواهرته، يك هفته كه كتابت پيش دوستت جا مونده. اين هفته دردت چي بود كه نخوندي؟
من ساكت بودم و زل زده بودم تو چشم هايش و بروبر نگاهش مي كردم.
- يالاه! يالاه پاشو برو بيرون،تو ديگه به درد اين كلاس نمي خوري!
من باز هم ساكت بودم و بدون آن كه مژه بزنم، فقط خانم حيدري را نگاه مي كردم. از جا بلند شد و با عصبانيت به طرفم آمد:
- مگه نگفتم پاشو؟!
هنوز به نيمكت نرسيده بود كه نگاهم را از او دزديدم. ازچهره اش كه از شدت عصبانيت كبود شده بود، ترسيده بودم. ديگر به كنار نيمكت رسيده بود. دستش را با سرعت به طرف نيمكت آورد. گمان كردم مي خواهد مرا بزند، اما محكم كنار نيمكت را گرفت و ساكت شد. سرم پايين بود وجرئت نمي كردم او را تماشا كنم. به يك باره با هياهوي بچه ها به خود آمدم. هنوز سربلند نكرده بودم كه خانم حيدري باچهره اي به رنگ گچ و چشم هايي نيمه باز كنار من روي نيمكت نشست و از حال رفت. بچه ها فرياد مي كشيدند و به طرف ما هجوم مي آوردند.
مبصر كلاس با سرعت او را از روي شانه من به طرف خودش كشيد و داد زد: يك نفر خانم مدير را خبر كنه!
بله، خانم حيدري از شدت ناراحتي به خاطر درس نخواندن من سركلاس، سكته كرد و از همان مدرسه راهي بيمارستان شد. نمي توانم بگويم آن روز به من چه گذشت. تا چند روز خواب و خوراك نداشتم و مدام گريه مي كردم و توي دلم با خدا حرف مي زدم و قول مي دادم كه اگر خانم حيدري خوب بشود، ديگر هميشه درس هايم را بخوانم. آن قدر كه...
چند روزي طول كشيد تا خانم حيدري به بخش منتقل شد. تمام مدتي كه او در سي.سي.يو بستري بود من حسابي وحشت زده بودم:«اگه خانم حيدري بميره چي؟» اين سوال بارها و بارها خواب و آرامش را از من گرفته بود.
چند روز بعد كه بچه ها براي ملاقاتش به بيمارستان رفتند هر چند من هم با آنها رفته بودم، اما از خجالت نمي توانستم داخل بيمارستان شوم. بيرون، به در تكيه دادم و كلي گريه كردم، اما چه فايده خانم حيدري آن جا نبود كه پشيماني مرا ببيند.
خدا را شكر او زنده ماند و دوباره به مدرسه برگشت، اما ديگر هيچ گاه معلم من نبود. يعني خودم با التماس از مديرمان خواسته بودم تا كاري كند كه ديگر شاگرد او نباشم. با اين حال او را دوست داشتم و دلم برايش مي سوخت، آخر او به خاطر من سكته كرده بود! بارها در راهرو كشيك مي كشيدم تا او را از پشت سر ببينم و خيالم راحت شود كه او هنوز هست، هنوز به مدرسه مي آيد و هنوز سركلاس درس حاضر مي شود. در هر حال بعد از اين همه سال الان او اين جا بود، توي مطب من!
- خانم دكتر؟! حواست با منه؟!...
به خودم آمدم. راستي خانم حيدري روبروي من نشسته؟! بله خودش بود. كسي كه به خاطر امروز من ديروزش را آن گونه از دست داده بود.
بدون آن كه از جا بلند شوم صندلي ام را روي زمين هل دادم و خودم را از پشت ميز به كنارش كشيدم. دستش را گرفتم و به او كه با تعجب به دست هاي چروكيده اش در دست هاي من نگاه مي كرد گفتم:
- خانم حيدري جان! يك دور ديگه از اول بگو...
وقتي از اتاق خارج شد، زنگ منشي را زدم:
- از خانم حيدري ويزيت نگيريد...
اين كمترين كاري بود كه آن موقع مي توانستم براي معلم دلسوزم انجام دهم.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.