حکایتهایی از جناب شيخ مرتضی زاهد (رحمت الله علیه) (1)

توسل به حضرت ولی عصر(عج) از قول آیت الله بهجت ماجرایی بسیار زیبا نقل شده است : « مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می‌كرد. او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یكی از سالهای حیاتش مشكلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا می‌كند. این نابسامانیها و گرفتاریها
شنبه، 15 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حکایتهایی از جناب شيخ مرتضی زاهد (رحمت الله علیه) (1)
حکایتهایی از  جناب شيخ مرتضی زاهد (رحمت الله علیه) (1)
حکایتهایی از جناب شيخ مرتضی زاهد (رحمت الله علیه) (1)

توسل به حضرت ولی عصر(عج)

از قول آیت الله بهجت ماجرایی بسیار زیبا نقل شده است :
« مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می‌كرد.
او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یكی از سالهای حیاتش مشكلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا می‌كند. این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه می‌یابد و روز به روز بر قرضها و مشكلات او افزوده می‌شود. عاقبت صبر و طاقت از كف می‌دهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشكسته می‌گردد.
دیگر هیچ راه و چاره‌ای به جز توسل باقی نمانده بود. آقا سیدحسن با قلبی شكسته، به ساحت مقدس حضرت حجت ابن الحسن العسكری (ع) متوسل می‌شود و مشغول خواندن ذكر و دعایی خاص می‌گردد.
این توسل باید چهل روز پشت سر هم ادامه می‌داشت.
روز اول، روز دوم، روز سوم ... و همین طور روزها پشت سر هم می‌آید و می‌رود. چهلمین روز نیز فرا می‌رسد. آقا سیدحسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است كه آن دعا و توسل را خوانده است.
آن روز به جز او هیچ كس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سكوت حاكم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش می شود. ناگهان آن سكوت و خاموشی شكسته می‌شود و شخصی او را با اسم صدا می‌زند:
آقا سیدحسن! آقا سیدحسن!
آقا سیدحسن با شنیدن این صداها گمان كرد خیالاتی شده‌ است. دوباره فكرش را به دعا و توسل جمع كرد.
اندكی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحب آن صدا آقا سیدحسن را با نام و نام پدرش صدا كرد.
آقا سیدحسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا كرده بود كه این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و كنار خانه كرد، اما به جز او هیچ كس در خانه حضور نداشت.
در این هنگام صاحب آن صدا قریب به این مضامین می‌فرماید:
« آقا سیدحسن! شما گمان می‌كنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی‌باشیم! »
و بعدها آقا سیدحسن برای دیگران تعریف كرده بود:
« در آن لحظه‌ای كه آن صدای نهانی و جان‌بخش را شنیدم به یكباره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بی‌اختیار اطمینان پیدا كرده ‌بودم كه دیگر هیچ گرفتاری و مشكلی ندارم!
و عجیب ‌تر اینكه بعد هم، بدون اینكه پول و كمك ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشكلاتم خود به خود و به شكلهای نامحسوسی برطرف شد و همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به كلی از میان رفت! »
آیت الله بهجت بعد از این، ماجرایی جالب در مورد شیخ مرتضی زاهد نقل میکنند:
آقا سیدابوالقاسم سیدپورمقدم ( که شخص محترم و موثق و شغل و پیشه اش نجاری بود ) در کسب و کارش مشکل پیدا می کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیله های چوبی را بسیار کم و ناچیز می کند و درآمد او روز به روز کاهش می یابد.
آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود:
« با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه جویی می کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می شد...»
اما همچنان امیدوار و صبور، مشکلاتش را، حتی برای خانواده اش هم بازگو نمی کرد. هر روز در محل کارش حاضر می شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود.
عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم حجة ابن الحسن العسکری (علیه السلام) کرد.
فردای آن شب آن آقای نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن مجلس حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مومنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.
حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند؛ اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.
آن آقای نجار برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود:
« بعد از اینکه مجلس تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای شروع به تعریف کردن قصه ماجرای آقا سیدحسن (ماجرای اول) کردند.
پرداختن به این قصه به اندازه ای بی مقدمه و بی مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده اند.
آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحب صدا به آقا سید حسن می فرماید:
« شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم! »
در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من، بازگو کرد.
با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده ای در من پیدا شد.
به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بی اختیار احساس می کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است!
بی اختیار به یاد شب گذشته ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم (علیه السلام) متوسل شده بودم. و عجیب تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیر قابل تصوری از همان اولین لحظه های بعد از آن ملاقات با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و بابرکت شد!
امام صادق (ع) فرمودند:
« جالسوا من یذکر کم الله رویته و یزید فی علمکم منطقه و یزغبکم فی الاخرة عمله:
با کسانی نشست و برخاست کنید که رویت و دیدنشان شما را به یاد خدا بیندازد و سخنان و گفتارشان موجب فزونی دانش شما و رفتار و اعمالشان موجب رغبت و تمایل شما به آخرت گردد. »

آشنایی مرحوم زاهد با امام خمینی (ره)

حاج شیخ علی جاودان ( از نوادگان مرحوم زاهد و از فضلای حوزه علمیه قم ) از قول آیت الله بهجت نقل می کنند:
« یک روز در صحن حرم مقدس حضرت معصومه (علیها السلام) با آقای زاهد برخورد کردیم. ایشان در حال خارج شدن از حرم بود.
در این هنگام آقای خمینی نیز به صحن وارد شدند و تا چشمشان به آقای زاهد افتاد مستقیم به کنار ایشان آمدند. آنها شروع به احوالپرسی و صحبت کردند، معلوم شد به خوبی همدیگر را می شناسند تا آنجا که آقای زاهد به ایشان گفت:
من الان دارم به فلان جا می روم شما هم بیا با ما برویم ...
با توجه به دعوت مرحوم زاهد از حضرت امام(ره) برای رفتن به جایی خاص به خوبی معلوم می شود آن دو بزرگوار با هم آشنایی و انسی جدی داشته اند. »

اقتدا به مادر امام باقر(ع)

در کتاب گنجینه دانشمندان از قول مرحوم حاج شیخ عبدالحسین جاودان، فرزند آقا شیخ مرتضی نقل شده است:
« خانه مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد دچار مشکل شده بود؛ حشراتی موذی (ساس) به این خانه هجوم آورده بودند. بچه ها و اعضای خانه هر چه تلاش و کوشش کردند تا این حشرات را از بین ببرند، موفق نشدند و نتوانستند از شرّ آن حشرات موذی خلاص شوند!
تا اینکه در یکی از شبها، این حشرات بیش از اندازه اذیت و آزار کردند. در این هنگام اعضای خانواده مشاهده کردند که آقا شیخ مرتضی از جایش بلند شد و به سوی اتاقی که آن حشرات در آنجا بیشتر جمع شده بودند، رفت. آقا شیخ مرتضی زاهد در جلوی آن اتاق ایستاد و به آن حشرات گفت:
« خداوند، دیگر به شما اذن و اجازه نداده ما را آزار دهید. »
مرحوم جاودان که خودش شاهد و ناظر این صحنه بوده ‌است، می گوید:
از آن شب به بعد دیگر هیچ ساسی در این خانه دیده نشده‌ است و برای ما معلوم نشد در آن شب، آن حشرات چگونه و کجا رفتند!
آقا شیخ مرتضی زاهد می گفته است:
« من این امر را از مادر حضرت امام باقر علیه السلام یاد گرفته ام! »
و سپس این قصه و ماجرای والده امام باقر علیه السلام را تعریف می کند:
« والده ماجده حضرت امام محمد باقر علیه السلام به دیواری که می خواست بر سر آن بانوی مکرمه فرو ریزد خطاب فرمود:
به حق المصطفی که خدا اجازه نداده بر سر من خراب شوی! پس آن دیوار همان طور منحنی و کج ایستاد، تا آن بانوی مکرمه به سلامت گذشت. »

رازداری و عشق به حضرت علی(ع)

مرحوم حجت الاسلام اسدالله حمیدی تهرانی می گفت:
« خدا رحمت کند یک آقا سیدی تعریف می کرد، یک روز در جلسه ای در خدمت مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد بودیم. بعد از این که جلسه تمام شد و مرحوم زاهد می خواستند تشریف ببرند فقط من و ایشان در اتاق باقی مانده بودیم.
زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد می خواست از اتاق بیرون برود، ابتدا رو به سوی حرم حضرت امیرالمومنین علیه السلام ایستاد و شروع به سلام دادن به ساحت مقدس سیدالاوصیاء، حضرت علی بن ابی طالب(ع) نمود.
زمانیکه ایشان در حال سلام دادن به حضرت امیر(ع) بود، ناگاه من متوجه و ناظر منظره ای بسیار غیر عادی و شگفت شدم، به گونه ای که از مشاهده آن منظره، قلبم به تپش افتاد و بسیار هیجان زده شدم.
در قسمتی از آن اتاق، عکسی از آیت الله العظمی شیخ مرتضی انصاری نصب شده بود و من در آن لحظه ای که آقا شیخ مرتضی زاهد با خم شدن و تعظیم، شروع به سلام کردن به حضرت امیرالمومنین علیه السلام کرده بود، مشاهده کردم آن عکس نیز همراه با آقا شیخ مرتضی زاهد خم شد و تعظیم کرد و دوباره به حالت اول باز گشت!
من در حالیکه هیجان زده شده بودم، بی اختیار و بلافاصله رو به آقا شیخ مرتضی زاهد کردم و خواستم آنچه را که دیده ام برای ایشان بازگو کنم؛ در این هنگام آقا شیخ مرتضی زاهد اشاره به آن عکس کرد و فرمود:
« این چیزی را که شما دیدید من هم دیدم شما هم هر چه را می بینید لازم نیست فوری برای دیگران تعریف کنید! »

از کار افتادن گرامافون !

حاج احمد مصلحی (از کاسب های قدیمی و اهل تقوای بازار تهران) می گفت:
« در آن زمان، در گوشه ای از بازار سیداسماعیل، مغازه ای گرامافون داشت. به اندازه ای صدای آن را زیاد می کرد که صدایش تا جلوی مغازه ما می پیچید و گوششان هم به هیچ اعتراض و تذکری بدهکار نبود.
در آن زمان آقا شیخ مرتضی زاهد گاهی برای رفتن به مسجد از جلوی مغازه ما رد می شد و من در آن زمان، نه یک بار و دوبار، بلکه چندین بار شاهد بودم زمانی که آقا شیخ مرتضی زاهد از اینجا رد می شد و صدای آن گرامافون نیز بلند بود، به یک باره آن دستگاه عیبی پیدا می کرد و صدایش خفه می شد! و آنها در آن لحظات نمی توانستند آن را درست کنند و از اینکه دستگاهشان بی هیچ دلیل و علتی قطع می شد گیج می شدند.
من چندین بار خودم شاهد و ناظر این مسأله بودم. خدا نمی خواست گوشهای آقا شیخ مرتضی به صورت غیر اختیاری هم، صدای موسیقی و صدای حرام را بشنوند. »

بارش باران و عنایت حضرت زهرا(س)

حاج آقای شیرازی می گفت:
« در یکی از سالها آقا شیخ مرتضی زاهد در روز شهادت حضرت فاطمه زهرا علیها السلام بر بالای منبر بود. آن روز آقایان در داخل اتاقها حضور داشتند و جمعی از خانمها در گوشه ای از حیاط نشسته بودند.
در وسطهای جلسه ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. خانمهایی که در حیاط نشسته بودند می خواستند خودشان را جمع و جور کنند، همهمه و سر و صدایشان بلند شد.
در همین لحظه آقا شیخ مرتضی سرش را کمی به سوی آسمان بالا گرفت و به آرامی گفت:
« مگر نمی بینی؛ نبار! »
آقا شیخ مرتضی دوباره به ادامه صحبتهایش مشغول شد. کم کم سر و صدای خانمها فرو نشست و ما هم که داخل اتاق بودیم متوجه شدیم دیگر خبری از باران نیست.
جلسه به پایان رسید و مردم در حال رفتن بودند. در موقع بیرون رفتن از خانه، همه خیال می کردند باران دوباره شروع به باریدن کرده است.
ولی من ناگهان به صورت تصادفی به یک پدیده بسیار شگفت واقف شدم. ابتدا شکّ کردم، ولی دوباره برگشتم و با دقت، داخل و خارج از خانه را نظاره کردم. آنچه را می دیدم بسیار واضح و آشکار بود!
در بیرون از خانه در همه جا باران می بارید و فقط در فضای آن خانه باران نمی بارید. و من تازه متوجه شدم بعد از آن دعای آقا شیخ مرتضی زاهد، در همه این مدت باران در حال باریدن بوده‌ است و فقط در فضای آنجا باران نمی باریده است!
آن روز به غیر از من، سه چهار نفر از دوستان نیز به این پدیده خارق العاده پی برده بودند! »

زیارت کربلا در عاشورا

حاج حسین مغزی نقل می کنند:
یک آقایی بود به نام « مرحوم حاج آقا حسین نیک بین » او به نقل از پدرش برای ما تعریف می کرد که:
« من در یکی از روزهای عاشورا در کربلای امام حسین علیه السلام مشرف بودم. بعد از ظهر عاشورا در حرم امام حسین علیه السلام ناگاه آقا شیخ مرتضی زاهد را دیدم که به داخل حرم می رفت. او بسیار محزون و منقلب بود و یک قسمتی از صورتش مقداری خراشیده شده بود او در حال و هوای خودش بود و هیچ توجهی به اطرافش و به ما نداشت.
من از اینکه آقا شیخ مرتضی را در کربلا می دیدم بسیار خوشحال شده بودم و منتظر ماندم تا او زیارتش تمام شود و با او احوالپرسی کنم. اما بعد از دقایقی هر چه گشتم آقا شیخ مرتضی را در حرم پیدا نکردم.
در روزهای بعد نیز اثری از ایشان در کربلا ندیدم. بعد از مدتی از عتبات عالیات به تهران بازگشتم و در تهران معلوم شد آقا شیخ مرتضی زاهد، هم در صبح و ظهر عاشورا و هم در شام غریبان امام حسین علیه السلام در تهران جلسه روضه و منبر داشته است! »
منبع:www.salehin.com




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.