معانى عقل در فرهنگ‌هاى فلسفي

عقل در لغت به معنى منع و نهى است، از اين جهت به اين نام خوانده شده است که شبيه افسار شتر است. زيرا عقل صاحب خود را از عدول از راه درست باز مى‌دارد همان طور که “عقال” افسار شتر از بدى‌ها باز مى‌دارد. “عامه مردم عقل را به سه معنى به کار مى‌برند: اول - به معنى وقار و هيئت انسان: پس تعريف آن، اين است که عقل انسان، را در گفتار و حرکات و سکنات و اختيار محدود مى‌کند. دوم - به احکام کلى‌اى اطلاق مى‌شود که انسان اکتساب مى‌کند. پس تعريف آن اين است
شنبه، 5 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معانى عقل در فرهنگ‌هاى فلسفي
معانى عقل در فرهنگ‌هاى فلسفي
معانى عقل در فرهنگ‌هاى فلسفي

نويسنده: استاد على جوادي
عقل در لغت به معنى منع و نهى است، از اين جهت به اين نام خوانده شده است که شبيه افسار شتر است. زيرا عقل صاحب خود را از عدول از راه درست باز مى‌دارد همان طور که “عقال” افسار شتر از بدى‌ها باز مى‌دارد.
“عامه مردم عقل را به سه معنى به کار مى‌برند: اول - به معنى وقار و هيئت انسان: پس تعريف آن، اين است که عقل انسان، را در گفتار و حرکات و سکنات و اختيار محدود مى‌کند.
دوم - به احکام کلى‌اى اطلاق مى‌شود که انسان اکتساب مى‌کند. پس تعريف آن اين است که عقل عبارت از مجموعه معانى‌اى است که در ذهن گرد آمده و همچون مقدماتى است که اغراض و مصالح توسط آن ادراک مى‌شود.
سوم - به معنى صحت فطرت اوليه‌ در انسان است. پس تعريف آن، اين است که عقل قوه‌اى است که به خوبى و بدى و نقص و کمال اشياء را درک مى‌کند.
فيلسوفان عقل را به معانى زير به کار برده‌اند:
-1 اولين معنى اين است که گفته‌اند: عقل جوهر بسيطى است که حقايق اشياء را درک مى‌کند. (کندى رساله حدود و رسوم اشياء) اين جوهر “مرکب از قوه فساد پذير نيست”‌ (ابن‌سينا، اشارات)، اين جوهر “ذاتا” مجرد از ماده و در عمل مقارن آن است. (تعريفات جرجاني)، قول به جوهريت عقل در بيشتر نوشته‌هاى فيلسوفان موجود است.
فارابى گويد قوه عاقله “جوهر بسيط مقارن ماده‌ است که بعد از مرگ بدن باقى مى‌ماند و جوهرى يگانه است و حقيقت انسان است.” (عيون المسائل) ابن‌سينا هرجا از قوه عاقله نام برده عنوان جوهر به آن اطلاق مى‌کند. وى جوهرى را که از هر جهت دور از ماده باشد عقل مى‌نامد و اين همان نفس ناطقه است که هرکس با لفظ “من” بدان اشاره مى‌کند.
-2 دومين معنى عبارت است از اين سخن آنان که گفته‌اند عقل قوه‌اى از نفس است که تصور معانى و ترکيب قضايا و قياس‌ها توسط آن حاصل مى‌شود. فرق عقل و حس اين است که عقل مى‌تواند صورت را از ماده و لوا حق آن انتزاع کند. اما حس به اين کار توانايى ندارد. بنابراين عقل قوه تجريد و انتزاع است که صور اشياء را از ماده آنها جدا مى‌کند و معانى کلى از قبيل جوهر و عرض و علت و معلول و غايت و وسيله و خير و شر و ... را در مى‌يابد.

مراتب عقل:

اين قوه نزد فيلسوفان اسلام داراى مراتب مختلف است؛
اول - عقل هيولايى است که استعداد محض ادراک مقولات است. “به اين جهت به هيولا منسوب است که نفس در اين مرحله شبيه هيولاى اولى است و در حد ذات خود خالى از صور کلى است.” (تعريفات جرجاني) عقل هيولايى مترادف عقل بالقوه است. و آن عقل شبيه صفحه سفيدى است که چيزى بر آن نقش نبسته است.
دوم - عقل بالملکه که عبارت است از علم به ضروريات و استعداد نفس براى اکتساب نظريات توسط ضروريات.
سوم - عقل بالفعل عبارت است از اينکه از طريق تکرار اکتساب، نظريات در قوه عاقله فراهم آيد. به طورى که براى اين قوه، ملکه‌اى فراهم آيد که بدون قبول زحمت اکتساب مجدد، هر وقت بخواهد بتواند صور معانى را به ذهن احضار کند، اما اين صور را بالفعل مشاهده نمى‌کند. (تعريفات جرجاني)
چهارم - عقل مستفاد: “به اين معنى است که نظريات نزد عقل حاضر باشد و از آن غايب نگردد.”
در نظر متفکران اسلامي، در وراى عقل انسانى “عقل فعال” قرار دارد که صور معانى را به عالم کون و فساد افاضه مى‌کند. اين صور در عقل فعال از آن جهت که فعال است، موجود مى‌باشد اما اين صور در عالم کون و فساد فقط از جهت انفعال اين عالم يافت مى‌شود.
وقتى اتصال “عقل انساني” به “عقل فعال” شديد شود. چنان که گويى همه چيز را از نزد خود مى‌داند، “عقل قدسي” ناميده مى‌شود. همه اين مطالب به قول ارسطو، گوياى اين است که عقل فعال، عقلى است معانى يا صور کلى را از لوا حق حسى و جزئى انتزاع مى‌کند، در حالى که عقل منفعل عقلى است که اين صور در آن انطباع (نقش) مى‌يابد.
-3 معنى سوم عقل اين است که عقل “قوه اصابت در حکم”‌ است، يعنى قوه تميز حق از باطل، خوب از بد، زشت از زيباست، اين تميز توسط مقايسه و فکر به دست نمى‌آيد بلکه مستقيما “و طبعا” به دست مى‌آيد.
گويى عقل، به قول رازى غريزه‌اى است که لازمه آن، علم به امور کلى و بديهى است. دکارت به اين معنى نظر داشته، آنجا که گفته‌ است: قاعده اول روش او اين است که به طور کلى چيزى را به عنوان حق تلقى نکند مگر اينکه حقانيت آن به بداهت عقل معلوم شود.
پس عقل به اين معنى ضد هوى و هوس است که انسان را از اصابت حکم مانع مى‌شود.
-4 معنى چهارم عقل اين است که: عقل يک قوه طبيعى نفس است که آن را براى تحصيل معرفت علمى آماده مى‌کند. اين معرفت علمى غير از معرفت دينى است که مبتنى بر وحى و ايمان است.
ابن‌خلدون گويد: “علومى که انسان در آنها تحقيق مى‌کند و آنها را به قصد تحصيل و تعليم در شهرها و دست به دست مى‌گرداند دو نوع است: يک نوع براى انسان طبيعى است که با فکر خود متوجه آن مى‌شود. نوع ديگر علوم نقلى است که انسان، آن را از کسى که آن علوم را وضع کرده است کسب مى‌کند. نوع اول حکمت و فلسفه است و آن معرفتى است که انسان مى‌تواند با طبيعت فکر خود به آن راه ‌يابد و موضوعات و مسائل و روش استدلال و اقسام تعليم آن را با قواى ادراکى انسانى خود بشناسد تا از اين جهت که انسان داراى فکر است، مى‌تواند مواضع تمايز صواب از خطا را باز شناسد.
نوع دوم علوم نقلى وضعى است. اين علوم همه مستند به آگاهى از واضع شرعى است. در اين علوم مجالى براى عقل نيست مگر اينکه مسائل فرعى آن را به اصول الحاق کند، (مقدمه ابن‌خلدون) معنى اين سخن اين است که موضوع دين مشتمل بر حقايقى است که خداوند آنها را وحى کرده است. اما موضوع علم مشتمل بر حقايقى است که انسان مى‌تواند با عقل طبيعى خود بدون کمک خارجى‌ آنها را بشناسد و اين عقل طبيعى در نظر ابن‌خلدون سه درجه دارد: اول عقل تميزي، دوم عقل تجربي، سوم عقل نظري.
-5 معنى پنجم عقل عبارت است از قول به اينکه عقل مجموع اصول پيشينى منظم معرفت است. مانند اصل تناقض، اصل عليت، اصل غائيت، وجه تمايز اين اصول اين است که نسبت به تجربه، ضروري، کلى و مستقل‌اند.
لايب نيتس مى‌گويد: “انسان توسط ادراک حقايق ضرورى و ابدى از حيوان متمايز مى‌شود. بنابراين، انسان است که در او عقل و علم پديد مى‌آيد و به سوى معرفت ذات خود و شناخت خداوند اوج مى‌گيرد. “اين معنى تحت تاثير کانت در فلسفه جديدى گسترش يافته است. به طورى که فيلسوفان مى‌‌گويند: شناخت جهان فقط توسط ادراکات تجربى عقل کامل نمى‌‌شود بلکه توسط معانى نظرى خود عقل تکميل مى‌گردد. حتى فيلسوفان تجربى مى‌گويند: در عقل چيزى نيست که پيش از آن در حس نبوده باشد، فيلسوفان عقلى با افزودن يک قيد، آن را تکميل مى‌کنند و مى‌گويند: مگر خود عقل معنى اين سخن است که اصول و معانى اوليه که فکر آنها را کشف مى‌کند، پيش از پيوند عقل با حس در عقل وجود دارند، و عقل فطرى همچون صفحه سفيدى نيست که چيزى بر آن نقش نبسته باشد. بلکه عقل داراى نقش‌هاى فطرى است که اين نقش‌ها داده‌هاى تجربى را نظم و ترتيب مى‌دهند. بعضى معانى کلى مانند معانى کمال و بى‌نهايت ملازم عقل و غيرقابل مفارقت از آن است. بعضى ديگر، مانند معنى زمان، مکان و وحدت توسط تفکر براى عقل حاصل مى‌شود. فرق عقل و فکر اين است که عقل مجموعه مبادى ضرورى و معانى کلى‌اى است که به شناخت انسان نظم و ترتيب مى‌دهد. در حالى که فکر عبارت است از حرکت نفس در معقولات که اين حرکت گاهى از مطالب به سوى مبادى و گاهى از مبادى به سوى مطالب است، فرق عقل و استدلال اين است که عقل نورى است که به طور ذاتى و با شهود مستقيم، اصول ضرورى را درک مى‌کند. درحالى که استدلال عبارت است از نظر کردن در شرايط انطباق اين مبادى و اصول بر موضوعات فکر براى استخراج نتيجه درست از مقدمات صادق.
-6 معنى ششم عقل عبارت است از اينکه: عقل ملکه‌اى است که توسط آن علم مستقيم به حقايق مطلقه براى نفس حاصل مى‌شود. اگر به وحدت عقل و موضوع آن قائل باشيم، اين قول دال بر اين است که مقصود از عقل خود مطلق است. به اين معنى گويى عقل چيزى مستقل از ماست و ما آن را از خارج در مى‌يابيم،‌ چنان که هوا را از خارج استنشاق مى‌کنيم. هريک از ما مى‌داند که در وجود او عقل محدودى است که احکام آن نمى‌تواند درست باشد مگر اينکه از عقل کلى ثابت لايتغير الهام بگيرد. اين عقل کلى در کجاست؟ اين همان خداست که ما به او توجه داريم. او موجود بى‌ نهايت کاملى است که مستقيما درنفس ما تجلى مى‌کند. اين عقل گويى شبيه عقل فعال است که فارابى و ابن‌سينا از آن سخن گفته‌اند. با اينکه کانت گفته است شناخت اين عقل مطلق غيرممکن است اخلاف او مخصوصا شلينگ به امکان شناخت آن معتقد هستند و به تدريج به اين قول نزديک مى‌شوند که عقل چيزى غير از فکر و مستقل از آن است و به چيزى به نام حدس (شهود) شبيه به الهام شاعر قائل‌اند که با شک و باطل و گمراهى که بر پرده فکر ظاهر مى‌شوند مبارزه مى‌کند. گويى بالاتر از فکر منطقه نورانى يا يک سلامت دائم قرار دارد که عقل در آن منطقه بدون کمک فکر به حقايق مطلق دست مى‌يابد. خداوند عقل را براى درک اين حقايق آفريده است. چنان که چشم را براى ادراک رنگ‌ها و شکل‌ها و گوش را براى ادراک صداها آفريده است.
-7 لفظ عقل همچنين به مجموع وظايف نفسانى متعلق به تحصيل معرفت، از قبيل ادراک، تداعي، ذاکره، تخيل، حکم و استدلال و ... اطلاق مى‌شود. مترادف آن الفاظ ذهن و فهم است و چيزى است غير از شهود و غريزه. ملکه فهم سريع را هوش گويند.
-8 عقل محض و عقل عملي: کانت اين دو لفظ را به تمام آنچه در فکر نسبت به تجربه پيشينى است اطلاق مى‌کند. مقصود وى ملکه متعاليه‌اى است که متضمن مبادى قبلى و مستقل از تجربه است. اگر عقل را از لحاظ اينکه مشتمل بر مبادى قبلى ادراکات علمى است مورد توجه قرار دهيم، عقل نظرى يا عقل تاملى ناميده مى‌شود. و اگر از جهت اشتمال آن بر مبادى قبلى قواعد اخلاق مورد ملاحظه قرار دهيم عقل عملى ناميده مى‌شود. کانت عقل را به يک معنى اخص به کار برده است و آن را به ملکه فکرى عالى اطلاق کرده است که بعضى معانى مجرد را در وجود ما ايجاد مى‌کند، از قبيل نفس، معنى خدا و جهان، عقل به اين معنى در مقابل تجربه قرار ندارد بلکه مقابل فهم قرار دارد. اين عقل جولانگاه عملى خاصى دارد که عبارت است از مسلمات اخلاقى مثل معنى آزادى خلود نفس و وجود خدا.
-9 عقل سازنده و عقل ساخته: عقل سازنده ملکه‌اى است که هر انسانى توسط آن مى‌تواند از ادراک روابط اصول کلى و ضرورى را استخراج کند. اين عقل نزد تمام مردم يکى است. اما عقل ساخته مجموع اصول و قواعدى است که ما در استدلال‌هاى خود به آن تکيه مى‌کنيم. اين عقل نسبت به تغيير زمان و افراد، متفاوت است. با وجود اين هميشه رو به سوى وحدت دارد. گويى عقل سازنده عاقل و عقل ساخته معقول است.
-10 عقلى منسوب به عقل است، مى‌گويند: مبادى عقلي، علوم عقلى و ... و نيز عقلى به معنى منطقى و نظرى است. در روانشناسى حيات عقلى در مقابل حيات انفعالى يا وجدانى و حيات فاعلى قرار دارد. ارزش‌هاى عقلى مقابل ارزش‌هاى هنرى و اخلاقى است.
-11 عاقل يعنى موجود ناطق يا متصف به عقل، هرکس بگويد انسان عاقل است، مقصودش اين است که عقل وجه امتياز انسان از حيوان است و نيز عاقل به معنى کسى است که درست فکر مى‌کند و حکمش در مورد اشياء صادق است و کار صحيح انجام مى‌دهد و شرط عاقل بودن اين است که خيرخواه باشد. برخلاف جاهل که فکر خود را در امور شر به کار مى‌برد. به اين جهت او را عاقل نمى‌گويند. بلکه او را زيرک يا حيله‌گر مى‌گويند.
و نيز عاقل کسى است که مى‌داند چگونه جلوى هوس‌هاى خود را بگيرد و از تمام آنچه خارج از حدود قدرت و اختيار اوست و او را در هلاکت مى‌افکند روى بگرداند.
عاقل کسى است که مقيد به پسند عرف مردم و مقيد به ارزش‌هاى مورد قبول زمانه باشد، عاقل به اين معنى مترادف معتدل و موزون است.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.