امام حسین در سیره و اندیشه شهیدان
نويسنده:مرتضی عبدالوهابی
«اسماء شهدای شما از قبل در «لوح محفوظ الهی» ثبتشده است که اینان خواهند آمد و از اسلام و قرآن دفاع خواهند کرد .» (1) حضرت امام خمینی(رحمت الله علیه)
شهید آیت الله مدرس(رحمت الله علیه)
«پدرم سیداسماعیل، اجداد طاهرین ما را، سرمشق عبرت قرار میداد و میگفت: تسلیم ناپذیری در برابر زور و ستم را از جد شهیدمان، سیدالشهداءعلیه السلام بیاموزیم . یزید بن معاویه، در مقابل بیعتبه آن حضرت، مال و منال فراوان و زندگی آسوده وعده داد . ولی او در راه مبارزه برای حق و حقیقت و دفاع از ایمان و عقیده خویش، آن وعدهها را نادیده گرفت و خون پاک خود و خانوادهاش حتی نوجوانان و کودکان شیرخوار خانواده را فدا کرد .» (2)
شهید دکترچمران(رحمت الله علیه)
«ای حسین! درکربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی . آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلتم; تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ از این دنیای دون میگریزم . از اختلافات، خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها خسته شدهام . احساس میکنم که این جهان، جای من نیست . آنچه دیگران را خوشحال میکند; مرا سودی نمیرساند .
سرورم! آمدهام تا در رکابت علیه کفر و ظلم و جهل بجنگم . با همه وجود آمدهام . تاسوعاست . گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها و توپها و زره پوشها و ماشینهای زیاد و سربازان فراوان در حرکتند . حق با باطل رو به رو شده است . دشمن سیل آسا پیش میآید و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم .» (3)
بعد از این، در این بازار، ضرب عشق باید زد
هم به نام خرازی، هم به نام زینالدین
هفت ماهه به دنیا آمد، لاغر اندام و ضعیف; تولدش روز سوم شعبان بود . او را غلامحسین نام نهادند . دوسال بیشتر نداشت که خانوادهاش او را به زیارت امام حسینعلیه السلام بردند . «غلامحسین افشردی» در سال 1359 ش . با نام مستعار «حسن باقری» در واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمتشد . اقدامات پیگیر و اساسی او در زمینه اطلاعات، به راه اندازی واحد اطلاعات، عملیات در ستاد عملیات جنوب منتهی شد . سر لشکر شهید حاج حسن باقری، عاشق مولایش بود . آن روزها، در ایام سوگواری امام حسینعلیه السلام و درست قبل از عملیات محرم، فرماندهان سپاه در «قرارگاه فتح» واقع در منطقه عین خوش، جلسه هماهنگی تشکیل داده بودند . حسین خرازی، مهدی زین الدین، مجید بقایی و حسن باقری در جلسه حاضر بودند . پس از پایان جلسه، حاج حسن باقری با قد و قواره بلند ایستاد و با حزن و اندوه، مصائب کربلا را به زبان آورد . بعد، از روی کتابی که در دست داشت، شروع به خواندن کرد . وقتی به این جمله حضرت قاسم رسید: «شهادت از عسل برای من شیرینتر است .» دیگر نتوانست طاقتبیاورد و خودش را کنترل کند . جملهها را بریده بریده و با هق هق گریه ادا میکرد . در همین حال با چفیه چشم هایش را پاک میکرد . بقیه تحت تاثیر قرار گرفته و با صدای بلند گریه میکردند . او دیگر نتوانست ادامه بدهد . نشست روی زمین و هایهای گریه کرد . (5)
شب تاسوعای امام حسینعلیه السلام بود . غربت و غم از سر و روی بچهها میبارید . نیروهای بعثی لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند . چیزی به سقوط سوسنگرد نمانده بود . دشمن ناجوانمرد، پیشتر هویزه مظلوم را زیر پاگذاشته و از سد بستان و دهلاویه نیز گذشته بود . بچهها با آنکه نفراتشان اندک بود و ساز و برگشان ناچیز، اما با شهامت تمام به دفاع از شهر ایستاده بودند . به سرافرازی نخلهای سرجدایی که در میانه آتش و خون هنوز ایستادن را پای میفشردند . در آن شب جانسوزترین نالههای عاشقان حسینعلیه السلام در زیر چرخهای زمخت تانکهای بعثی، له شد و سوسنگرد بر مظلومیتیاران پاکبازش گریست . عاشقانی چند در این شب رازناک، قفس خاک نهادند و به افلاک بال گشودند . از جمله شهید «رضا پیر زاده» و شهید «اصغر گندمکار» .
پس از شهادت این دو بود که شهید «حسین علم الهدی» چونان سیارهای شعله ور، بر مدار مدور عشق و جهاد، یکپارچه آتش شد و گرگرفت . (6)
«مصطفی» در دوران کودکی و بزرگ سالی، پرده خوان عاشورا بود . در کودکی همسالان خویش را در مدرسه جمع میکرد و از عاشورا برای آنان میگفت و این تاریخ را یکبار دیگر در جبههها زنده کرد، با حماسهای خونین چونان عاشورا . او پرده خوان عاشورا بود که خود پرده از حجابهای دنیوی برداشت و به سراپرده حقیقت پیوست . از کربلاییان بود و به آنان ملحق شد .
وقتی همیشه از «کربلا» بگویی و از نینوا روایت کنی، دیگر آنچه میگویی، زمزمه هایگلویت نیست; بلکه رشحات روح توست .
وقتی «عشق» میگویی باید تمام وجودت زبانی شود تا با تمامتخویش از آن بگویی . عشق را نمیتوان با زبان معمولی که از دنیا وصف کرده، شرح کرد . در عشق نمیتوان زبان بازی کرد; نمیتوان آن را با زبان قال گفت; بلکه با زبان حال و زبان حال، زبان دل است .
مصطفی از دل میگفت و بر دل مینشست . عشق را در مدرسه نخوانده بود . پای مکتب استادی زانو نزده بود . آموزههای او همه در مدرسه حقیقت و شهادت، یعنی مکتب اباعبداللهعلیه السلام بود . استادی جز حسینعلیه السلام نداشت و چه خوب شاگردی بود! «مصطفی کلهری» امیر خط شکن گردان سیدالشهداءعلیه السلام (لشکر 17 علی ابن ابیطالب) (7)
به امام حسینعلیه السلام ارادت خاصی داشت . بیشتر اوقات از امام حسینعلیه السلام و رشادتهای او در روز عاشورا میگفت . بارها از زبان خودش شنیدم که میگفت:
«ای کاش با تو بودم یا حسین!»
فرمانده گردان به من و برادر «حمیدرضا همت» و برادر «تورجی زاده» دستور داد تا سنگر کمینی را نزدیک عراقیها حفر کنیم و همان جا مستقر شویم .
مدتی گذشت . دشمن متوجه ما شده بود و باید در همان مکان میماندیم و با گشتیهای دشمن درگیر شده و از نفوذ آنان به جبهه اسلام جلوگیری میکردیم . یکی از گلولههای خمپاره دشمن، نزدیک سنگر ما اصابت کرد و برادر حمیدرضا همتسر از بدن پاکش جدا شد و به فیض شهادت رسید . او را با مشکلات فراوانی به عقب آوردیم . شب بعد، برادر محمدرضا تورجی زاده در خواب، همت را دید که میگفت: «آرزو داشتم مانند امام حسینعلیه السلام به شهادت برسم که به حمد خدا رسیدم . اما سر امام مفقود نشد . سر مرا با جنازهام به عقب بفرستید .» شب بعد بچهها دوباره جلو رفته و سر این شهید را پس از دو ساعت جست و جو، یافته و به عقب انتقال دادند . (8)
از نظر ما، محال بود این آرزوی باباصلواتی برآورده شود . تا این که یک روز هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند . یک اکتبه ایستگاه صلواتی اصابت کرد . پیرمرد به شهادت رسید . وقتی به کنار جنازه سوختهاش رسیدیم; سر در بدن نداشت . دو روز بعد بچهها سر باباصلواتی را در نیزارهای اطراف رودخانه پیدا کردند . او به آرزویش رسیده بود! (9)
عملیات کربلای 5، در جبهه شلمچه، مامور حمل مجروح بودیم . نیروها به سمتشهرک دوعیجی پیشروی میکردند . دو نفر مجروح را به سمت آمبولانس بردیم . آتش خمپارههای دشمن شدید بود . به پشتخاکریز رسیدیم . یکی از بچههای آر . پی . جیزن، شدیدا از ناحیه سر مجروح شده بود . قمقمه آب را در آوردیم و نزدیک دهانش بردیم . ولی او نخورد و اشاره کرد آب را به دیگران بدهیم . یک وقت دیدم او به من نگاه کرد و با اشاره دست از من خواست او را به طرف راستبچرخانم . خیال کردم سمت چپ و شانه چپ او مجروح شده و نمیتواند به آن طرف بچرخد . او را به طرف راست چرخاندم . لبخندی روی لبهایش نشست . نفس بلندی کشید و آهسته گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله!» و بعد تمام کرد . (10)
در این اواخر، «علی اصغر» به نورانیت عجیبی دستیافته بود که توصیف حالات معنوی ایشان، برایم مقدور نیست! حتی یک روز آن قدر احساس کردم چهرهاش دگرگون شده و به اصطلاح عشق به شهادت در سیمایش نمود ظاهری پیدا کرده، که چند بار چشمهایم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: خدایا! پناه برتو!
او به من گفت: «من میدانم این دفعه شهید خواهم شد . اگر عملیات در روز عاشورا باشد، در این روز، اگر در شب عاشورا باشد، در این شب و گرنه، در یکی از روزهای ماه محرم به شهادت میرسم .»
اول محرم سال 1362 بود که برای آخرین بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پیش بینی کرده بود; در بیست و هشتم ماه محرم به مولایش حسینعلیه السلام پیوست . (11)
روز قبل از آغاز عملیات شوش، من به شدت مریض شدم . غروب دلتنگی بود . توی سنگر دراز کشیده و با درد خود خلوت کرده بودم . تازه چشمم گرم رؤیایی خوش شده بود که یکباره غلتی خوردم و آینه رؤیایم شکست . احساس نیم خفتهام بر پیکره صدایی دلنشین، که انگار از کرانههای غیب میوزید; پیچید . و صدا آشنا مینمود . پلک گشودم و در نور تیره رنگ غروب، نگاهم بر سیمای ملکوتی صاحب صدا نشست . سردار شهید «سعید درفشان» بود که رو به سمت کربلا، زیارت عاشورا میخواند و اشکهایش بر سواحل خیس گونهاش قدم میزدند . فردا که شد، او نیز به خیل عظیم شهیدان عشق پیوست . (12)
شهید آیت الله مدرس(رحمت الله علیه)
«پدرم سیداسماعیل، اجداد طاهرین ما را، سرمشق عبرت قرار میداد و میگفت: تسلیم ناپذیری در برابر زور و ستم را از جد شهیدمان، سیدالشهداءعلیه السلام بیاموزیم . یزید بن معاویه، در مقابل بیعتبه آن حضرت، مال و منال فراوان و زندگی آسوده وعده داد . ولی او در راه مبارزه برای حق و حقیقت و دفاع از ایمان و عقیده خویش، آن وعدهها را نادیده گرفت و خون پاک خود و خانوادهاش حتی نوجوانان و کودکان شیرخوار خانواده را فدا کرد .» (2)
شهید دکترچمران(رحمت الله علیه)
«ای حسین! درکربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی . آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلتم; تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ از این دنیای دون میگریزم . از اختلافات، خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها خسته شدهام . احساس میکنم که این جهان، جای من نیست . آنچه دیگران را خوشحال میکند; مرا سودی نمیرساند .
سرورم! آمدهام تا در رکابت علیه کفر و ظلم و جهل بجنگم . با همه وجود آمدهام . تاسوعاست . گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها و توپها و زره پوشها و ماشینهای زیاد و سربازان فراوان در حرکتند . حق با باطل رو به رو شده است . دشمن سیل آسا پیش میآید و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم .» (3)
شهیدان کربلایی ایران
بعد از این، در این بازار، ضرب عشق باید زد
هم به نام خرازی، هم به نام زینالدین
هفت ماهه به دنیا آمد، لاغر اندام و ضعیف; تولدش روز سوم شعبان بود . او را غلامحسین نام نهادند . دوسال بیشتر نداشت که خانوادهاش او را به زیارت امام حسینعلیه السلام بردند . «غلامحسین افشردی» در سال 1359 ش . با نام مستعار «حسن باقری» در واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمتشد . اقدامات پیگیر و اساسی او در زمینه اطلاعات، به راه اندازی واحد اطلاعات، عملیات در ستاد عملیات جنوب منتهی شد . سر لشکر شهید حاج حسن باقری، عاشق مولایش بود . آن روزها، در ایام سوگواری امام حسینعلیه السلام و درست قبل از عملیات محرم، فرماندهان سپاه در «قرارگاه فتح» واقع در منطقه عین خوش، جلسه هماهنگی تشکیل داده بودند . حسین خرازی، مهدی زین الدین، مجید بقایی و حسن باقری در جلسه حاضر بودند . پس از پایان جلسه، حاج حسن باقری با قد و قواره بلند ایستاد و با حزن و اندوه، مصائب کربلا را به زبان آورد . بعد، از روی کتابی که در دست داشت، شروع به خواندن کرد . وقتی به این جمله حضرت قاسم رسید: «شهادت از عسل برای من شیرینتر است .» دیگر نتوانست طاقتبیاورد و خودش را کنترل کند . جملهها را بریده بریده و با هق هق گریه ادا میکرد . در همین حال با چفیه چشم هایش را پاک میکرد . بقیه تحت تاثیر قرار گرفته و با صدای بلند گریه میکردند . او دیگر نتوانست ادامه بدهد . نشست روی زمین و هایهای گریه کرد . (5)
شب تاسوعای امام حسینعلیه السلام بود . غربت و غم از سر و روی بچهها میبارید . نیروهای بعثی لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند . چیزی به سقوط سوسنگرد نمانده بود . دشمن ناجوانمرد، پیشتر هویزه مظلوم را زیر پاگذاشته و از سد بستان و دهلاویه نیز گذشته بود . بچهها با آنکه نفراتشان اندک بود و ساز و برگشان ناچیز، اما با شهامت تمام به دفاع از شهر ایستاده بودند . به سرافرازی نخلهای سرجدایی که در میانه آتش و خون هنوز ایستادن را پای میفشردند . در آن شب جانسوزترین نالههای عاشقان حسینعلیه السلام در زیر چرخهای زمخت تانکهای بعثی، له شد و سوسنگرد بر مظلومیتیاران پاکبازش گریست . عاشقانی چند در این شب رازناک، قفس خاک نهادند و به افلاک بال گشودند . از جمله شهید «رضا پیر زاده» و شهید «اصغر گندمکار» .
پس از شهادت این دو بود که شهید «حسین علم الهدی» چونان سیارهای شعله ور، بر مدار مدور عشق و جهاد، یکپارچه آتش شد و گرگرفت . (6)
«مصطفی» در دوران کودکی و بزرگ سالی، پرده خوان عاشورا بود . در کودکی همسالان خویش را در مدرسه جمع میکرد و از عاشورا برای آنان میگفت و این تاریخ را یکبار دیگر در جبههها زنده کرد، با حماسهای خونین چونان عاشورا . او پرده خوان عاشورا بود که خود پرده از حجابهای دنیوی برداشت و به سراپرده حقیقت پیوست . از کربلاییان بود و به آنان ملحق شد .
وقتی همیشه از «کربلا» بگویی و از نینوا روایت کنی، دیگر آنچه میگویی، زمزمه هایگلویت نیست; بلکه رشحات روح توست .
وقتی «عشق» میگویی باید تمام وجودت زبانی شود تا با تمامتخویش از آن بگویی . عشق را نمیتوان با زبان معمولی که از دنیا وصف کرده، شرح کرد . در عشق نمیتوان زبان بازی کرد; نمیتوان آن را با زبان قال گفت; بلکه با زبان حال و زبان حال، زبان دل است .
مصطفی از دل میگفت و بر دل مینشست . عشق را در مدرسه نخوانده بود . پای مکتب استادی زانو نزده بود . آموزههای او همه در مدرسه حقیقت و شهادت، یعنی مکتب اباعبداللهعلیه السلام بود . استادی جز حسینعلیه السلام نداشت و چه خوب شاگردی بود! «مصطفی کلهری» امیر خط شکن گردان سیدالشهداءعلیه السلام (لشکر 17 علی ابن ابیطالب) (7)
به امام حسینعلیه السلام ارادت خاصی داشت . بیشتر اوقات از امام حسینعلیه السلام و رشادتهای او در روز عاشورا میگفت . بارها از زبان خودش شنیدم که میگفت:
«ای کاش با تو بودم یا حسین!»
فرمانده گردان به من و برادر «حمیدرضا همت» و برادر «تورجی زاده» دستور داد تا سنگر کمینی را نزدیک عراقیها حفر کنیم و همان جا مستقر شویم .
مدتی گذشت . دشمن متوجه ما شده بود و باید در همان مکان میماندیم و با گشتیهای دشمن درگیر شده و از نفوذ آنان به جبهه اسلام جلوگیری میکردیم . یکی از گلولههای خمپاره دشمن، نزدیک سنگر ما اصابت کرد و برادر حمیدرضا همتسر از بدن پاکش جدا شد و به فیض شهادت رسید . او را با مشکلات فراوانی به عقب آوردیم . شب بعد، برادر محمدرضا تورجی زاده در خواب، همت را دید که میگفت: «آرزو داشتم مانند امام حسینعلیه السلام به شهادت برسم که به حمد خدا رسیدم . اما سر امام مفقود نشد . سر مرا با جنازهام به عقب بفرستید .» شب بعد بچهها دوباره جلو رفته و سر این شهید را پس از دو ساعت جست و جو، یافته و به عقب انتقال دادند . (8)
السلام علیک یا ابا عبداللهعلیه السلام
از نظر ما، محال بود این آرزوی باباصلواتی برآورده شود . تا این که یک روز هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند . یک اکتبه ایستگاه صلواتی اصابت کرد . پیرمرد به شهادت رسید . وقتی به کنار جنازه سوختهاش رسیدیم; سر در بدن نداشت . دو روز بعد بچهها سر باباصلواتی را در نیزارهای اطراف رودخانه پیدا کردند . او به آرزویش رسیده بود! (9)
عملیات کربلای 5، در جبهه شلمچه، مامور حمل مجروح بودیم . نیروها به سمتشهرک دوعیجی پیشروی میکردند . دو نفر مجروح را به سمت آمبولانس بردیم . آتش خمپارههای دشمن شدید بود . به پشتخاکریز رسیدیم . یکی از بچههای آر . پی . جیزن، شدیدا از ناحیه سر مجروح شده بود . قمقمه آب را در آوردیم و نزدیک دهانش بردیم . ولی او نخورد و اشاره کرد آب را به دیگران بدهیم . یک وقت دیدم او به من نگاه کرد و با اشاره دست از من خواست او را به طرف راستبچرخانم . خیال کردم سمت چپ و شانه چپ او مجروح شده و نمیتواند به آن طرف بچرخد . او را به طرف راست چرخاندم . لبخندی روی لبهایش نشست . نفس بلندی کشید و آهسته گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله!» و بعد تمام کرد . (10)
در این اواخر، «علی اصغر» به نورانیت عجیبی دستیافته بود که توصیف حالات معنوی ایشان، برایم مقدور نیست! حتی یک روز آن قدر احساس کردم چهرهاش دگرگون شده و به اصطلاح عشق به شهادت در سیمایش نمود ظاهری پیدا کرده، که چند بار چشمهایم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: خدایا! پناه برتو!
او به من گفت: «من میدانم این دفعه شهید خواهم شد . اگر عملیات در روز عاشورا باشد، در این روز، اگر در شب عاشورا باشد، در این شب و گرنه، در یکی از روزهای ماه محرم به شهادت میرسم .»
اول محرم سال 1362 بود که برای آخرین بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پیش بینی کرده بود; در بیست و هشتم ماه محرم به مولایش حسینعلیه السلام پیوست . (11)
روز قبل از آغاز عملیات شوش، من به شدت مریض شدم . غروب دلتنگی بود . توی سنگر دراز کشیده و با درد خود خلوت کرده بودم . تازه چشمم گرم رؤیایی خوش شده بود که یکباره غلتی خوردم و آینه رؤیایم شکست . احساس نیم خفتهام بر پیکره صدایی دلنشین، که انگار از کرانههای غیب میوزید; پیچید . و صدا آشنا مینمود . پلک گشودم و در نور تیره رنگ غروب، نگاهم بر سیمای ملکوتی صاحب صدا نشست . سردار شهید «سعید درفشان» بود که رو به سمت کربلا، زیارت عاشورا میخواند و اشکهایش بر سواحل خیس گونهاش قدم میزدند . فردا که شد، او نیز به خیل عظیم شهیدان عشق پیوست . (12)
پینوشتها:
1 . سر دلبران، یادنامه سرلشکر پاسدار، شهید مهدی زین الدین، ص 78 .
2 . حکایتهایی از شهید مدرس، مسعود نوری، ص 66 .
3 . یادنامه شهید چمران، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، ص 27 .
4 . هزار قله عشق، خاطراتی از سرلشکر شهید حاج حسین خرازی، ص 92 .
5 . چشم بیدار حماسه، خاطراتی از سرلشکر شهید حاج حسن باقری، ص 121 .
6 . ما آن شقایقیم، تقی متقی، ص 142 .
7 . امیر خط شکن، یادنامه فرمانده گردان سیدالشهداء، شهید مصطفی کلهری، ص 113 .
8 . خط شکنان، مجموعه خاطرات، ص 75 .
9 . مشقهای آسمانی، مجموعه خاطرات فرهنگیان ایثارگر، ص 48 .
10 . همان، ص 54 .
11 . ما آن شقایقیم، ص 27 .
12 . همان، ص 116 .