نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كي نبود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه پسر نداشت. كم كم پادشاه پير ميشد و هنوز جانشيني نداشت. پادشاه خيلي غصه ميخورد. چند سال بود كه حكيمها هرچه دوا و درمان ميكردند كه بلكه پادشاه پسردار بشود، كاري از دستشان برنميآمد.
روزي كه پادشاه تو باغ قصرش قدم ميزد، صداي درويشي را شنيد كه مدح ميخواند. از آنجا كه دلش تنگ بود، گفت كه درويش را بياريد پيش من. نوكرهاي پادشاه رفتند و درويش را آوردند. پادشاه از كار و بار درويش پرسيد. درويش گفت: «قبلهي عالم! من درويش بيچيزي هستم و همين طور ميگردم. مدح مولا ميخوانم و پولي ميگيرم و زندگيام را ميگذرانم.»
پادشاه به نوكرهايش گفت: «يك كيسه پول به درويش بدهيد.»
درويش پادشاه را دعا كرد و گفت: «من قبلهي عالم را غصهدار ميبينم. تو كه زمين و زمان زير فرمانت است، ديگر چه غصهاي داري؟»
پادشاه آهي كشيد و گفت: «درست است كه من پادشاهم و همهي مردم زير فرمانم هستند، ولي جانشين ندارم و خدا به من پسر نداده.»
درويش گفت: «من اين غصهي پادشاه را از بين ميبرم و كاري ميكنم كه پادشاه پسردار بشود.»
پادشاه گفت: «اگر اين كار را بكني، هرچه بخواهي به تو ميدهم.»
درويش گفت: «من با يك شرط كاري ميكنم كه خدا به تو عوض يك پسر، دو تا پسر بدهد.»
پادشاه گفت: «هر شرطي باشد، قبول ميكنم.»
درويش سيب سرخي از توبرهاش درآورد و به پادشاه داد و گفت: «اين سيب سرخ را نصف ميكني، نصفش را خودت ميخوري و نصف ديگرش را هم ميدهي به زنت بخورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند دو تا پسر خوشگل دو قلو بهات ميدهد. اسم يكي را بگذار شاهزاده ابراهيم و آن يكي را شاهزاده اسماعيل. شرط من اين است كه من پانزده سال ديگر برميگردم و يكي از پسرها را ميبرم. يكي مال من و يكي هم مال تو.»
پادشاه به قدري خوشحال شده بود كه هيچ به فكر آن يكي پسره نيفتاد و شرط را قبول كرد. بعد هم با خودش فكر كرد كي مرده، كي زنده؟... شايد درويش تا پانزده سال ديگر بميرد. درويش پادشاه را دعا كرد و رفت.
پادشاه زود رفت به حرمسرا و سير تا پياز حرفهاي درويش را براي زنش گفت. زن پادشاه خيلي خوشحال شد. پادشاه سيب را نصف كرد، نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به زنش. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خداوند به پادشاه دو پسر خوشگل دوقلو داد. حالا ديگر پادشاه ميخواست از خوشحالي پر درآورد و پرواز كند. پادشاه فرمان داد شهر را چراغان كردند و آذين بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و هرچه گدا تو كشورش بود، همه را سير كرد. اسم پسرها را هم همان طور كه درويش گفته بود، گذاشتند شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل.
پادشاه هيچ وقت از پسرها جدا نميشد. پسرها هم كم كم بزرگ و بزرگتر و روز به روز قشنگتر ميشدند. هر دو شاهزاده هم درست مثل سيبي بودند كه از وسط نصفشان كرده باشند و نميشد از هم تشخيصشان داد. پادشاه كم كم درويش را فراموش كرده بود تا آخر سر شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل پانزده ساله شدند.
يك روز ديدند كه صداي مداحي درويش بلند شد. پادشاه تا صداي درويش را شنيد، پشتش لرزيد و حالش به هم خورد. اما چاره نداشت، خودش شرط را قبول كرده بود. صداي درويش نزديكتر ميشد، تا رسيد به جلو در قصر پادشاه. پادشاه از قصر بيرون رفت. درويش سلام داد و تعظيم كرد و گفت: «قبلهي عالم! من سر وعدهاي كه داده بودي، آمدم، امانتم را بده تا ببرم.»
پادشاه گفت: «اي درويش! اين بچهها پانزده سال است كه پيش من هستند. من به آنها انس گرفتهام. چه طور ميتوانم حالا يكيشان را از خودم جدا كنم؟»
درويش گفت: «اين حرفها به درد من نميخورد. من شرط كردهام، تو هم قبول كردهاي.»
پادشاه گفت: «اي درويش! تو هرچه پول و طلا و جواهر بخواهي، بهات ميدهم، پسر مرا نبر.»
درويش گفت: «اگر پادشاهيات را هم بدهي، زير بار نميروم.»
پادشاه ديد كه گوش درويش بدهكار اين حرفها نيست و دست برنميدارد و چارهاي هم ندارد. به درويش گفت: «هركدام از پسرها را ميبري، ببر.»
درويش دست شاهزاده ابراهيم را گرفت. پادشاه شاهزاده ابراهيم را بغل كرد و بوسيد و با هم اشك ريختند. شاهزاده اسماعيل برادرش را بغل كرد و بوسيد و گريه كرد. بعد شاهزاده ابراهيم با پادشاه و برادرش خداحافظي كرد و وقتي ميخواست برود، به شاهزاده اسماعيل گفت: «اين نهالي را كه جلو قصر كاشتهام، آن را هميشه آب بده و مواظبش باش. هروقت ديدي نهال پژمرده شد، بدان كه من ناخوش شدهام. هروقت هم ديدي برگهاش زرد شده و ميريزد، بدان كه من دارم ميميرم، خودت را برسان به من.»
درويش دست شاهزاده ابراهيم را گرفت و راه افتادند. از شهر كه بيرون رفتند، درويش جلو افتاد و شاهزاده هم پشت سرش. خوب كه از شهر دور شدند، شاهزاده ابراهيم ديد سنگي از دور ميغلتد و ميآيد. سنگ آمد و نزديك شاهزاده ابراهيم ايستاد. شاهزاده ابراهيم ديد رو سنگ نوشته: «اين درويش نيست. ديو است جادوگر است. مواظب خودت باش.» شاهزاده ابراهيم تا اين نوشته را خواند، سنگ به راه افتاد و رفت. باز رفتند و رفتند و دور و دورتر شدند كه شاهزاده ابراهيم ديد باز هم سنگ ديگري غل ميخورد و ميآيد. سنگ تا رسيد نزديك شاهزاده، ايستاد. ديد رو سنگ نوشته: «به خانهي درويش كه رسيدي، بهات ميگويد ذلهاي، برو بخسب. تو نخواب چون تو را جادو ميكند و سنگ ميشوي. بگو خوابم نميآيد. بعد درويش خودش ميخوابد. از خواب كه پا شد، ديگ بزرگي پر از روغن رو اجاق ميگذارد و بهات ميگويد بلند شو برقص. تو بگو من پسر پادشاهم. نرقصيدهام كه رقص بلد باشم. تو اول برقص تا من ياد بگيرم. بعد من ميرقصم. همين كه درويش پا شد كه برقصد، خدا را ياد كن و وسط رقص دست بنداز مچ پاي درويش را بگير و بندازش تو ديگ روغن. درويش را كه انداختي، هوا تيره و تار ميشود و صداي رعد و برق ميشنوي. هيچ نترس.»
اين سنگ هم غلتيد و رفت. مدت زيادي كه رفتند، رسيدند به در باغ بزرگي. درويش دستش را ميان ريشش برد و دسته كليدي بيرون آورد و در باغ را باز كرد و دوباره كليدها را گذاشت تو ريشش. درويش وارد باغ شد. پشت سرش شاهزاده ابراهيم هم رفت تو. تو باغ رفتند و رفتند تا رسيدند به چهارباغي كه قصر بزرگي وسطش بود. درويش در قصر را باز كرد و وارد اتاقي شدند كه تمام اسبابش از طلا و نقره بود. چراغهاي زيبا. تختخواب، فرش، پرده، اثاثيه طوري بود كه شاهزاده ابراهيم تو قصر پدرش هم نديده بود. درويش به شاهزاده ابراهيم گفت: «ذلهاي. برو بخواب.»
شاه زاده ابراهيم گفت: «من خوابم نميآيد.»
درويش رفت و رو تخت دراز كشيد و به شاهزاده ابراهيم گفت: «مرا باد بزن تا بخوابم.»
شاهزاده ابراهيم فكر كرد كه اين قصر كه اين همه اتاق دارد، تو اين اتاقها چي هست. بعد يادش افتاد كه درويش دسته كليدش را لاي ريشش قايم كرده. وقتي مطمئن شد كه درويش خوابيده، آهسته دست دراز كرد و تو ريشش دسته كليد را پيدا كرد. كليدها را برداشت و رفت تا در اتاقها را باز كند. اتاق اول پر از آهو بود كه همه سنگ شده بودند. در اتاق دومي را باز كرد و ديد آنجا آدمها ايستاده سنگ شدهاند. در اتاق سوم را باز كرد و ديد دو تا اسب قشنگ با زين و جل و دهنه و يراق و شمشير به پهلوشان، كه آنها هم سنگ بود. تو اتاق چهارم چيزي نبود غير از يك گودال پر از آب زرد. شاهزاده ابراهيم دست به آب زد و ديد اين آب سخت و سفت است. پي برد كه اين چشمه طلاي طلسم شده است. شاهزاده ابراهيم ترسيد. رفت و در اتاقهاي ديگر را باز كند كه فكر كرد شايد درويش بيدار شود و ببيند كه او نيست و كليدها هم برده، آن وقت او را ميكشد و ديگر نميتواند راه به جايي برد. زود برگشت بالاي سر درويش. يواشكي كليدها را لاي ريشش گذاشت و بادبزن را برداشت و بنا كرد به باد زدن. مدتي كه گذشت، درويش بيدار شد و رفت از اتاقها يك ديگ بزرگ آورد و گذاشت رو اجاق و مقداري زيادي روغن سبز هم ريخت تو ديگ و زيرش را آتش كرد. درويش برگشت به طرف شاهزاده ابراهيم و گفت: «حالا پاشو برقص.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من پادشاهزادهام. نرقصيدهام كه رقص ياد بگيرم. تو اول برقص، تا من ياد بگيرم.»
درويش پا شد و شروع كرد به جستن و رقصيدن. همين كه خوب گرم رقص شد، شاهزاده ابراهيم خدا را ياد كرد و دست برد و ساق پاي درويش را گرفت و بلندش كرد و انداختش تو ديگ روغن. يكهو هوا تيره و تار شد و صداهايي از آسمان آمد كه زهرهي آدم آب ميكرد. شاهزاده ابراهيم اول خيلي ترسيد، اما بعد به ياد نوشتهي رو سنگ افتاد كه نترسي، آن صداها و توفان از بين ميرود. همين اتفاق هم افتاد. شاهزاده ابراهيم ديد هوا كم كم صاف شد و صداها بريد. رفت سر ديگ و ديد درويش تو روغن نيست و فقط دسته كليد را ميبيند. عصاي درويش را برداشت و دسته كليد را از روغن آورد بيرون و گفت: «حالا بروم و در اتاقها را باز كنم. ببينم آنها چي هست.»
كليد انداخت و در اتاق اول را باز كرد. ديد تمام آهوها كه سنگ شده بودند، همه زنده شدهاند و تو اتاق ميگردند. تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، سرهاشان را گذاشتند رو پاي او. از قدرت خدا همه به زبان آمدند و گفتند: «تو ما را آزاد كردي. اين ديو چند سال است كه طلسممان كرده، حالا ما به فرمان توايم. هرچه بگويي، ما همان كار را ميكنيم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من به شما احتياجي ندارم. همه آزاد هستيد و برويد.»
آهوها گفتند: «پس يك تار مو از هركداممان بگير تا هروقت گرهي تو كارت افتاد و ما را لازم داشتي، موي ما را آتش بزن، ما فوري حاضر ميشويم.»
شاهزاده ابراهيم از هركدام يك تار مو كند و ولشان كرد. آهوها رفتند. شاهزاده رفت و در اتاق دومي را باز كرد و ديد كه تو اين اتاق آدمها هم زنده شدهاند. فهميد كه اينها هم طلسم شده بودند. حالا كه درويش مرده، اينها هم زنده شدهاند. آنها تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، به دست و پاي او افتادند و گفتند: «تو جان ما را خريدهاي. ما را ديو طلسم كرده بود. خدا خواسته بود كه ما به دست تو آزاد بشويم. حالا ما غلام توايم. هر فرماني بدهي، اطاعت ميكنيم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «شما آزاديد. هرجا دلتان ميخواهد برويد.»
همه شاهزاده را دعا كردند و رفتند. شاهزاده ابراهيم رفت به اتاقي كه اسبها بودند، ديد هر دو اسب زنده شدهاند و در اتاق گردش ميكنند. آنها تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، از قدرت خدا به زبان آمدند و گفتند: «اين ديو ما را طلسم كرده بود. ما به دست تو از طلسم خلاص شديم. حالا در اختيار توايم.»
يكي از اسبها گفت: «من اسب باديام.»
اسب ديگر گفت: «من اسب آبيام.»
شاهزاده گفت: «اسب آبي آزاد است، برود.»
اما رو كرد به اسب بادي و گفت: «تو بايد بماني كه من سوارت بشوم و بروم پيش پادشاه كه حتماً حالا از غصهي من دق كرده.»
اسب بادي گفت: «اي شاهزاده ابراهيم! زود كارت را تمام كن كه اينجا خانهي ديو است. اين ديو برادري دارد كه هرچند وقت يك بار براي ديدن برادرش ميآيد. تا نيامده، از اينجا برويم كه اگر برادره برسد و بفهمد كه تو ديو را كشتهاي، جان سالم به در نميبري.»
شاهزاده ابراهيم رفت و تند و تيز در اتاقهاي ديگر را باز كرد و ديد كه اتاقها پر است از جواهر و طلا و اسباب گرانبها. بعد از اينكه تمام اتاقها را وارسي كرد، خواست سوار اسب بادي شود يادش آمد كه هنوز در اتاقي را كه چشمهي آب زرد داشت و طلسم شده بود، باز نكرده. در اتاق را باز كرد. تا دست زد به چشمه، دستش زرد شد. زود دستش را پاك كرد تا معلوم نشود، اما كاكلش را در آب چشمه زد. كاكل و موهايش همه طلا شد. كلاهش را سرش گذاشت و خوب موها را به زير كلاه قايم كرد كه ديده نشود. از اتاق چشمهي طلا بيرون رفت تا سوار اسب بادي شود. اسب بادي گفت: «راه ما پر خطر است. تو بايد يك مشك آب، يك دسته جوالدوز و يك مشت نمك برداري تا برويم.»
شاهزاده ابراهيم آب و جوالدوز و نمك برداشت و سوار شد و راه افتاد. هنوز آن قدر دور نشده بودند كه هوا تيره و تار شد. اسب بادي گفت: «برادر ديو آمد. او حتماً از جادو پي برده كه برادرش كشته شده. آمده خبر بگيرد. خدا را ياد كن، شايد از دستش خلاص شويم.»
اسب بادي اين را گفت و بنا كرد به چهار نعل دويدن. اما همان طور كه از اسمش پيداست، مثل باد ميرفت. شاهزاده ابراهيم خيلي ترسيد. اسب بادي دلداريش داد. ناگهان شاهزاده ابراهيم به پشت سرش نگاه كرد و ديد كه نزديك است ديو برسد. شاهزاده ابراهيم به اسب بادي گفت: «ديو آمد.»
اسب بادي گفت: «برادر ديو ميدانست كه برادرش مرا طلسم كرده، حالا كه ديده تو سوار مني، فهميده كه تو برادرش را كشتهاي. ميآيد كه قصاص بگيرد.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «حالا چه كار كنم؟»
اسب بادي گفت: «دستهي جوالدوز را بينداز پشت سرت.»
همين كه شاهزاده ابراهيم دستهي جوالدوز را انداخت، بدل شد به بياباني پر از تيغ و خار و به قدري تنگ بود كه گنجشك هم نميتوانست در آن بپرد. برادر ديو به بتههاي خار گير كرد و دست و پاش زخمي و زيل شد، اما به هر جان كندني بود، خودش را خلاص كرد و نزديك بود به شاهزاده ابراهيم برسد كه اسب بادي گفت: «حالا يك مشت نمك بريز.»
شاهزاده ابراهيم يك مشت نمك ريخت، ناگهان بيابان نمكزاري شد. در اين وقت ديو با پاي زخمي و پرجراحت به نمكزار رسيد و از بس كه خودش را به خارها كشيده بود، تنش آش و لاش بود. نمك زخمها را ميسوزاند. داد و هوار ديو بالا رفت. اما برادر ديو اين بار هم هرطور بود، خودش را از نمكزار كشيد بيرون و نزديك بود برسد كه اسب بادي گفت: «حالا مشك آب را سرازير كن.»
شاهزاده ابراهيم تا خواست مشك آب را سرازير كند، دستپاچه شد. به جاي اينكه آب را پشت سرش خالي كند، در مشك باز شد و آب ريخت جلو اسب. ناگهان درياي بزرگي جلوشان پيدا شد. اسب بادي گفت: «اي داد و بيداد! حالا چه كار كنم، من اسب باديم. چه طور ميتوانم از اين دريا بگذرم؟»
اما به شاهزاده ابراهيم گفت: «خدا را ياد كن. من خودم را به دريا ميزنم.»
شاهزاده ابراهيم خدا را ياد كرد و اسب خودش را زد به دريا. ديو هم پشت سرشان آمده بود، اما زخم دست و پا و نمكي كه به زخمهايش رسيده بود، ديو را از حال انداخته بود. اسب بادي از شاهزاده ابراهيم پرسيد كه ديو ميآيد؟ شاهزاده ابراهيم گفت: «ميآيد. اما مثل اول نميتواند.»
اسب بادي گفت: «تو اين دريا گردابي است و تو گودال سنگ آسيابي. من از كنار گرداب رد ميشوم؛ اما ديو نابلد است و به گرداب ميافتد. ميرود به زير سنگ آسياب. تو بايد نگاه كني. اگر خون بيرون آمد، بدان كه ديو رفته زير سنگ آسياب و كشته شده. اگر هم ديدي كه كف بالا آمد، بدان كه ديو خلاص شده و دارد ميآيد و به ما ميرسد و ديگر كار ما تمام است.»
شاهزاده ابراهيم نگاهي به پشت سر انداخت و ديد كه ديو هي ميرود زير آب و هي ميآيد بالا. اما ديو رفت زير آب و ديگر بيرون نيامد كمي كه گذشت، ديد خون بالا آمد. به اسب بادي گفت: «دريا پر خون شد.»
اسب بادي گفت: «ديو كشته شد و ما خلاص شديم.»
شاهزاده ابراهيم شكر خدا را به جا آورد و اسب بادي را هي كرد. رفتند تا از دريا بيرون زدند. مدت زيادي كه رفتند، شاهزاده ابراهيم باغ بزرگي ديد كه قصري وسط باغ بود. هنوز دور بودند كه از اسب پياده شد و گفت: «من تنها ميروم تا ببينم اين باغ مال كيست و كي آنجاست. دستي پياده ميروم كه مرا نشناسند.»
يك تار مو از اسب بادي كند و اسب را رها كرد و رفت. شاهزاده راه افتاد به طرف باغ. ديد باغ در بزرگي دارد و در هم باز است. آرام آرام همان خيابان رو به رو را گرفت و رفت تا پيرمردي را ديد. پيرمرد به شاهزاده ابراهيم گفت: «اي جوان! نميداني اين باغ پادشاه است. چرا بدون اجازه آمدي تو؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من شاگردت ميشوم. هر كاري هم به من بدهي، ميكنم.»
باغبان قبول كرد و شاهزاده ابراهيم پيش پيرمرد ماند و روزها تو باغ كار ميكرد تا روزي پيرمرد به شاهزاده ابراهيم گفت: «امروز دخترهاي پادشاه ميآيند باغ. تو بايد برايشان گل جمع كني.»
صبح كه شد، هر سه دختر پادشاه با كنيزهاشان آمدند به باغ. تا چشم شاهزاده ابراهيم به دخترها افتاد، يك دل نه صد دل، عاشق دختر كوچكه شد. دخترهاي پادشاه تو باغ ميگشتند و بازي ميكردند و قهقهه ميزدند. باغبان پير به شاهزاده ابراهيم گفت: «حالا برو براي هركدامشان يك دسته گل قشنگ بچين.»
شاهزاده ابراهيم سه دسته گل چيد و دسته كرد. دو تا را با نخ بست. اما دسته گل دختر كوچكه را با نخ نبست. يواشكي رفت گوشهاي و يك موي طلا از سرش كند و دور دستهي سوم بست. بعد رفت پيش دخترهاي پادشاه و به هركدام از آنها يك دسته گل داد. آن دستهاي را هم كه با موي طلا بسته بود، به دختر كوچكه داد. دختر كوچكه نگاه كرد و ديد كه نخ دسته گل او طلاست. پي برد كه حسابي تو كار است. كمي صبر كرد و دسته گلش را كناري انداخت و به شاهزاده ابراهيم گفت: «اي شاگرد باغبان! من دسته گلم را گم كردم، برو برايم يك دسته ديگر بچين.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «به چشم.»
شاهزاده ابراهيم رفت تا گل بچيند. اما دختر كوچكهي پادشاه از دور مواظبش بود و به هر طرف كه ميرفت، تا گل بچيند، دختر كوچكه پشت درختها قايم ميشد و زير نظر ميگرفتش، تا دسته گل را جمع كرد. شاهزاده ابراهيم رفت گوشهاي تا مويي از سرش بكند، دختر ديد كه شاگرد باغبان كلاهش را برداشت و يك موي طلا از كاكلش كند. دختر ديد تمام موهاي سر شاگرد باغبان طلا است. مات و حيرت زده ماند، بيهوا تصميم گرفت و از پشت درخت آمد بيرون و رفت پيش شاهزاده ابراهيم و گفت: «بايد راستش را بگويي، تو كي هستي؟»
شاهزاده ابراهيم ديد كه چارهاي ندارد. پس سير تا پياز سرگذشتش را براي دختر پادشاه تعريف كرد و آخر سر هم گفت: «من عاشق تو شدهام. براي همين بود كه دسته گل تو را با نخ طلا بستم.»
دختر كوچكهي پادشاه گفت: «من هم تو را ميخواهم. چون تو پسر پادشاهي و به اين رشيدي و خوبي هستي. اما حالا بايد بروم كه خواهرهام دنبال من ميگردند.»
اين را گفت و رفت. شاهزاده ابراهيم دوباره كاكلهايش را زير كلاهش دسته كرد. دخترهاي پادشاه مدتي تو باغ گردش كردند و بعد هم با كنيزهاشان برگشتند به قصر پادشاه. چند روزي كه گذشت، دخترهاي پادشاه دور هم جمع شدند و گفتند: «اين پدر ما هيچ فكر نميكند كه ما بايد شوهر كنيم. ما داريم پير ميشويم. بايد فكري به حال خودمان بكنيم.»
قرار گذاشتند سه تا خربزه بفرستند پيش پادشاه. يكي آب لمبو يعني دختر بزرگه، يكي هم رسيده يعني دختر وسطي، يك خربزه هم نيمرس، يعني دختر كوچكه كه تازه رسيده و وقت خوردنش شده. دخترها اين سه خربزه را دادند به يكي از كنيزهاشان و كنيزه را فرستادند پيش پادشاه و پيغام دادند كه ما مثل همين خربزهها شدهايم. براي ما فكر شوهر كن. پادشاه كه خربزهها را ديد و پيغام را شنيد، به فكر فرو رفت. وزير را خواست و حال و كار دخترها را براي وزير تعريف كرد و گفت: «چارهي اين كار چي هست؟»
وزير گفت: «دستور بدهيد مردم همه جمع بشوند تا دخترهاي قبلهي عالم هركس را پسنديدند، پادشاه دختر را به همان شخص بدهد.»
پادشاه قبول كرد و به وزير گفت: «بگو مردم جمع بشوند.»
وزير جارچي فرستاد تو شهر جار كشيدند كه پادشاه فرمان داده كه فردا صبح تمام جوانها جلو قصر جمع بشوند. فردا تمام جوانها آمدند جلو قصر پادشاه. روز قبل دختر كوچكه مخفيانه يكي از كنيزهاش را فرستاد به باغ، پيش شاهزاده ابراهيم و پيغام فرستاد كه صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهيم صبح براي اينكه شناخته نشود، شكمبهي گوسفندي پيدا كرد و از باغبان اجازه گرفت و گفت: «دلم تنگ شده. امروز ميروم شهر.»
شكمبهي گوسفند را به سرش كشيد كه نشان بدهد كچل است و آمد جلو قصر. از آن طرف بشنويد كه پادشاه به دخترها اجازه داد كه بيايند به ايوان قصر. هركس را پسنديدند، همان شوهرشان باشد. دخترها آمدند. پادشاه خودش هم رفت به ايوان و گفت: «اي مردم! دخترهاي من حالا بزرگ شدهاند. وقت شوهر كردنشان است. من شماها را خواستم كه دخترهام هركدامتان را پسنديدند، زن همان بشوند.»
پادشاه فرمان داد كه سبدي سيب آوردند و به دختر بزرگه گفت: «يك سيب بردار. به طرف كسي بنداز كه او را به شوهري قبول داري.»
دختر بزرگ سيبي برداشت و زد به پسر وزير. پادشاه پسر وزير را خواست بالا. پسر وزير رفت به ايوان و ايستاد پيش دختر بزرگه. بعد پادشاه به دختر وسطي گفت: «حالا تو سيبي بردار و به هركس كه دلت ميخواهد بزن.»
دختر وسطي هم سيبي برداشت و زد به پسر وكيل. پادشاه پسر وكيل را خواست بالا. پسر وكيل هم رفت به ايوان و ايستاد پيش دختر وسطي. بعد پادشاه رو كرد به دختر كوچكه و گفت: «حالا تو سيب بردار و بزن.»
دختر كوچك سيبي برداشت و زد به شاهزاده ابراهيم. مردم نگاه كردند كه سيب به جوان كچلي خورد. اوقات پادشاه خيلي تلخ شد. رو كرد به دختر كوچكش و گفت: «تو مگر كور بودي كه سيبت را به اين كچل زدي؟ اين پسر كچل فقير بدبختي است. سيب ديگري بردار و بزن به هركسي كه ميخواهي.»
دختر كوچكه سيب ديگري برداشت و راست زد به سينهي شاهزاده ابراهيم. مردم باز هم نگاه كردند كه سيب به همان كچل خورده. اوقات پادشاه باز هم خيلي تلخ شد. نهيب زد به دخترش كه اين چه رسوايي است كه تو پشت سر هم بار ميآوري و نميفهمي كه سيبت را كجا ميزني؟ يك سيب ديگر بردار و بزن. باز هم دختر كوچك سيب ديگري برداشت و راست زد به وسط سينهي شاهزاده ابراهيم كه پادشاه ديگر از كوره در رفت و با قهر و غضب گفت: «معلوم ميشود كه تو لياقت همان كچل را داري. برو پيش شوهرت كه من عار دارم، او را بيارم اين جا.»
دختر به قدري خوشحال شده بود كه هيچ ملتفت حرفهاي پدرش نشد. از ايوان قصر پايين رفت تا رسيد پيش شاهزاده ابراهيم. مردم همه ماتشان زده بود و انگشت به دهان مانده بودند كه دختر كوچكهي پادشاه چرا اين كار را كرد؟ مردم با خودشان ميگفتند آدم قحط بود؟ اين همه جوانهاي نازنين پاي قصر ايستادهاند، آن وقت دختر پادشاه سيبش را ميزند به اين كچل؟!
دختر بزرگه و دختر وسطي پادشاه هم با خواهر كوچكهشان قهر كردند و گفتند: «اين خواهر كوچكه آبروي ما را برد.»
پسر وزير دست دختر بزرگ پادشاه را گرفت و برد. پسر وكيل هم دست دختر وسطي را گرفت و رفتند. حالا شاهزاده ابراهيم مانده بود و نميدانست كه دختر پادشاه را كجا ببرد. اما پادشاه عاقبت دلش به رحم آمد و به نوكرهايش گفت: «سر طويله را بدهيد به دختر كوچكه تا برود با شوهرش آنجا بنشيند.»
شاهزاده ابراهيم چيزي نگفت و دست دختر پادشاه را گرفت و رفت به سرطويله. چند روزي كه گذشت، پادشاه ناخوش شد. حكيمها دوا و درمان كردند، اما فايده نداد. پادشاه هم روز به روز ضعيفتر ميشد و قوتش را از دست ميداد. آخر سر پيرزني گفت: «داروي درد پادشاه گوشت آهو است.»
دختر كوچكه كه رفته بود به احوال پرسي پادشاه، اين خبر را به شاهزاده ابراهيم داد كه فردا نوكرها ميروند به شكار آهو براي پادشاه. شاهزاده ابراهيم صبح زود بلند شد و چوبي برداشت و مثل بچهها سوارش شد و گفت: «اين اسب من است. من ميروم براي پادشاه گوشت آهو بيارم.»
مردم خنديدند و گفتند: «اين كچل ديوانه و خل و چل است.»
شاهزاده ابراهيم تا از شهر بيرون رفت، تند و تيز موي اسب بادي را آتش زد. اسب بادي حاضر شد. شاهزاده ابراهيم سوار شد و همين كه مقداري از شهر دور شد، ايستاد. موي آهوهايي را كه تو خانهي ديو كنده بود، آتش زد. آهوها همه حاضر شدند. به آهوها گفت: «همه همين جا بايستيد.»
خودش هم سوار اسب بادي كنارشان ايستاد.
اما از آن طرف بشنويد كه نوكرهاي پادشاه بيرون رفتند و دنبال آهو گشتند تا شكار كنند. همه جا را به هم زدند، اما يك آهو هم پيدا نكردند. همين طور كه ميگشتند، ديدند سواري تو دشت ايستاده و كنارش هم يك گله آهو خوابيده. نوكرهاي پادشاه پرسيدند: «اين آهوها مال توست؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «آره. مال من است.»
اما شاهزاده ابراهيم شكمبه را از سرش برداشته بود و سوار اسب بود و نوكرها او را نميشناختند. نوكرها گفتند: «يكي را به ما بفروش تا براي پادشاه ببريم. پادشاه ناخوش است.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من آهوفروش نيستم، اما چون براي بيمار ميخواهيد، مجاني ميدهم، آن هم به يك شرط كه خودم آهو را سر ببرم و بعد هم كله پاچهاش مال خودم باشد.»
نوكرها قبول كردند. شاهزاده ابراهيم از اسب پياده شد و يكي از آهوها را خواباند تا سرش را ببرد. يواشكي در گوشش گفت: «همهي گوشتت تلخ باشد، جز كلهپاچهات.»
اين را گفت و سر آهو را بريد و كله پاچه را جدا كرد و برداشت و لاشهاش را داد به نوكرهاي پادشاه. همين كه آنها رفتند، باز هم از هر آهو يك مو كند و آهوها را رها كرد. آهوها رفتند. شاهزاده رفت نزديك شهر. آنجا يك مو از اسب بادي كند و اسب را هم رها كرد و دوباره شكمبه را به سرش كشيد و چوبش را سوار شد و رفت و كلهپاچهي آهو را هم تو توبرهاش گذاشت و رسيد به شهر و رفت به همان سر طويله و به زنش گفت: «اين كله پاچه را بگير، پاك كن و بپز.»
اما بشنويد از نوكرها، كه آهو را بردند و دادند به آشپزباشي تا براي پادشاه غذا بپزند. از هر قسمت بدن آهو كه گوشت جدا كردند و پختند، ديدند از تلخي نميشود خورد. متحير مانده بودند. شاهزاده ابراهيم از آبگوشت كله پاچه يك قدح پر كرد و با گوشت كلهي آهو داد به زنش و گفت: «اين را ببر براي پدرت و بگو اين از كله پاچهي همان آهوست. شوهرم امروز از شهر بيرون رفته بود كه سواري از سر ترحم اين كله پاچه را بهاش داده.»
وقتي دختر پادشاه ميخواست باديهي آبگوشت را ببرد، شاهزاده ابراهيم يك پشگل اسب در كاسه انداخت. وقتي دختر پادشاه كاسهي آبگوشت را برد و از كله پاچه تعريف كرد، پادشاه گفت: «گوشت اين آهو همهاش تلخ بود، حتماً كله پاچهاش هم تلخ است.»
دختر پادشاه گفت: «نه. كله پاچهاش شيرين است و براي همين هم هست كه ما آورديم تا شما از اين آبگوشت بخوريد، شايد خوب بشويد.»
اين را گفت و كاسه را پيش پادشاه گذاشت. پادشاه وقتي كاسه را برداشت، ديد يك پشگل اسب تو كاسه است. گفت: «اين چي هست؟»
دختر پادشاه گفت: «پدر! چه كار كنم، جاي ما تو سر طويله است. اين پشگل آنجا افتاده تو غذا. تاريك بود. متوجه نشديم.»
دختر پشگل را از آبگوشت بيرون آورد. پادشاه آبگوشت را خورد و خيلي خوشش آمد و گفت: «تا حالا آبگوشتي به اين خوبي نخورده بودم.»
دو روز گذشت و حال پادشاه خوب شد و خيلي از دختر كوچكه تشكر كرد و دستور داد كه جاي آنها را عوض كنند و يكي از قصرهايش را داد كه بروند آنجا. شاهزاده ابراهيم و زنش از سر طويله رفتند و تو قصر ساكن شدند. مدتي كه گذشت، دشمنان پادشاه لشكر كشيدند و آمدند به جنگ او. پادشاه هر دو دامادش را با لشكر فرستاد به جنگ آنها. اما آنها نتوانستند با دشمن بجنگند و نزديك بود شكست بخورند كه شاهزاده ابراهيم شكمبه را به سرش كشيد و باز چوبش را سوار شد و رفت. باز هم مردم مسخرهاش كردند. شاهزاده ابراهيم زود شكمبه را از سرش برداشت و موي اسب بادي را آتش زد. اسب حاضر شد و شاهزاده ابراهيم پريد پشت اسب و شمشير كشيد و به دشمن حمله كرد. اسب مثل باد ميپريد. شاهزاده ابراهيم لشكر دشمن را به هم زد. دامادهاي پادشاه و وزير و وكيل و سردارهاي لشكر همه مات و حيرت زده ماندند كه اين كي بود كه آمد به كمك ما؟ لشكر دشمن بعضي كشته شدند و بعضي هم فرار كردند. دامادها و لشكر پادشاه رفتند و دور شاهزاده ابراهيم را گرفتند و گفتند: «تو خون ما را خريدي. تو كي هستي؟ تو را ما ميبريم پيش پادشاه تا بهات خلعت بدهد.»
شاهزاده ابراهيم قبول كرد و همه به راه افتادند و رفتند پيش پادشاه و حال و كار ميدان را از اول تا آخر براي پادشاه گفتند. پادشاه خيلي خوشحال شد كه لشكر دشمن شكست خورده. بعد از شاهزاده ابراهيم پرسيد: «تو از كجا ميآيي و چرا به ما كمك كردي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من پسر فلان پادشاهم و اسمم شاهزاده ابراهيم است.»
پادشاه گفت: «تو چه طور تنها از شهر خودت آمدهاي اينجا؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من مدتي است كه تو كشور شما هستم.»
پادشاه گفت: «تا حالا كجا بودي كه ما تو را نديديم؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «شما مرا بسيار ديدهايد.»
شاه خيلي تعجب كرد و گفت: «من اصلاً سر درنميآورم.»
شاهزاده ابراهيم ديد كه الآن وقتش رسيده كه خودش را معرفي كند. پس گفت: «قبلهي عالم! من همان داماد كوچكهي شما هستم كه شما مرا فرستاديد سر طويله.»
پادشاه باور نكرد. فرستاد دنبال دخترش. دختر كوچكهي پادشاه آمد و او از دخترش پرسيد: «شوهرت كجاست؟»
دختر گفت: «شوهر من همين است كه روبه روي شما ايستاده.»
پادشاه حيران مانده بود. شاهزاده ابراهيم سرگذشت خود را از اول كه درويش او را آورده بود تا كشتن درويش كه همان ديو بود و برادر ديو، سير تا پياز قضيه را براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه خيلي خوشحال شد و او را بغل كرد و بوسيد و گفت: «من تو را نشناختم و به تو خيلي بياحترامي كردم. چرا از روز اول خودت را معرفي نكردي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «صاحب آهوها هم من بودم. سواري هم كه گوشت آهو به نوكرهاي شما داد، من بودم.»
پادشاه خيلي خوشحال شد و گفت: «عوض اينكه تو را نشناختم و احترام نگذاشتم، حالا فرمان ميدهم كه تمام شهر را چراغان كنند تا تمام مردم تو را بشناسند.»
بعد از چند روز كه شهر را چراغان كردند و جشن گرفتند، شاهزاده ابراهيم از پادشاه اجازه گرفت كه برود پيش پدرش و خبري بگيرد. گفت: «از وقتي كه درويش مرا برد، آنها از حال و روز من بيخبرند و غصه ميخورند.»
پادشاه به او اجازه داد. شاهزاده ابراهيم خداحافظي كرد و رفت. بعد از چند شبانه روز، يك روز عصر رسيد به چند اتاق و چشمهي آبي. شاهزاده ابراهيم با خودش گفت: «امشب را در همين اتاقها ميمانم و صبح حركت ميكنم.»
ناگهان ديد كه پيرزني از يكي از اتاقها آمد بيرون و گفت:«اي جوان! كجا ميروي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «ميروم به ولايتم.»
پيرزن گفت: «آفتاب دارد غروب ميكند. امشب اينجا بخواب. صبح زود برو.»
شاهزاده ابراهيم كه خسته و ذله بود، از خدا خواست و جلو رفت و اسب را كناري بست و رفت تو اتاق. پيرزن براي شاهزاده ابراهيم نان و غذا برد. بعد گفت: «رخت خوابت را تو آن اتاق پهن كردهام. برو بخواب.»
شاهزاده ابراهيم بلند شد و رفت به اتاقي كه پيرزن نشان داده بود. تا پا به اتاق گذاشت، ناگهان ديد زير پايش خالي شد و افتاد به ته چاه گودي. آه و نالهاش به آسمان رفت. ديد دور چاه شمشير و نيزه كاشتهاند. تا شاهزاده ابراهيم به چاه افتاد، بدنش چاك چاك شد. شاهزاده ابراهيم سر بالا كرد و ديد كه پيرزن لب چاه ايستاده و ميخندد. بعد به شاهزاده ابراهيم گفت: «حالا چه طوري؟ دو تا پسر مرا كشتي، من دستي آمدم سر راه تو كه خون پسرهايم را از تو بگيرم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «پسرهاي تو كي بودند كه من آنها را كشتهام.»
پيرزن گفت: «همان درويشي كه تو را آورد و همان پسر ديگرم كه تو دريا زير سنگ آسياب رفت.»
شاهزاده ابراهيم فهميد كه پيرزن مادر آن دو تا ديو است. اما شاهزاده هرچه التماس و عجز و لابه كرد، فايدهاي نداشت. پيرزن گفت: «بايد آن قدر تو اين چاه بماني تا زجركش بشوي. زخمهايت هم دوا ندارد. دواي آنها دست من است كه تو تاقچهي همين اتاق گذاشتهام. دوا نزديك توست، آن را به دست نميآوري و ميميري.»
پيرزن اين را گفت و از لب چاه رفت.
اما بشنويد از شاهزاده اسماعيل. شاهزاده اسماعيل ديد نهالي كه شاهزاده ابراهيم كاشته پژمرده شد و روز ديگر ديد كه برگهايش زرد شده و ميخواهد بريزد. زود رفت پيش پادشاه و گفت: «برادرم حتماً دارد جان ميكند. اجازه بده تا بروم. ببينم چه بلايي به سرش آمده.»
پادشاه خيلي غصه دار شد. اما فرمان داد كه چند نفر از سوارهاي زبدهاش همراه شاهزاده اسماعيل بروند. شاهزاده اسماعيل و سوارهاي همراهش از شهر خارج شدند و يك منزل كه رفتند، شاهزاده اسماعيل ديد كه سنگي ميغلتد و ميآيد. سنگ تا رسيد به شاهزاده اسماعيل، ايستاد. شاهزاده اسماعيل ديد كه رو سنگ نوشته كه برادر تو به دست مادر ديو كه خانهاش سر راه توست، به چاه افتاده تو هم بروي، تو را هم ميكشد. مواظب خودت باش.
سنگ باز غلتيد و رفت. سوارها مقدار زيادي راه رفتند. شاهزاده اسماعيل ديد دوباره سنگي ميغلتد و ميآيد. ايستاد تا سنگ رسيد. ديد رو سنگ نوشته كه مادر ديو طلسم است. كشته نميشود، مگر اين كه به جلد حيواني برود.»
سنگ غلتيد و رفت. شاهزاده اسماعيل از اين سنگها و نوشتهها حيران مانده بود. اما خدا را شكر كرد. همان طور كه ميرفتند، شاهزاده اسماعيل چند تا اتاق ديد. با سوارها راندند به طرف اتاقها. رفتند تا رسيدند به اتاقها. شاهزاده ديد پيرزني از اتاقي بيرون آمد و به طرف آنها آمد و گفت: «اي جوان! كجا ميروي؟ حالا غروب است و وقت رفتن نيست. امشب اينجا بمانيد، صبح زود حركت كنيد.»
بعد رو كرد به شاهزاده اسماعيل گفت: «اسبها را ببريد آن طرف سر آخورها ببنديد.»
شاهزاده اسماعيل با سوارها رفتند و اسبهاشان را بستند پيرزن گفت: «حالا برويد به اتاق و استراحت كنيد.»
شاهزاده اسماعيل با سوارها راه افتادند. پيرزن از جلو و آنها از پشت سر وارد اتاق شدند. پيرزن به شاهزاده اسماعيل گفت: «من بروم براي شما نان و غذا بيارم.»
رفت و سيني بزرگي نان و غذا آورد و پيش آنها گذاشت و رفت. شاهزاده اسماعيل به سوارهايش گفت: «بوي برادرم به مشامم ميخورد.»
شاهزاده اسماعيل از بچگي بوي برادرش را ميشناخت. تو قصر پادشاه هم كه بودند، اگر شاهزاده ابراهيم به جايي ميرفت، شاهزاده اسماعيل از بوي او ميدانست كه برادرش كجاست. شاهزاده اسماعيل لقمهاي براي گربه انداخت. گربه تا خواست لقمه را بردارد، شاهزاده اسماعيل ديد كه چشمهاي گربه جور ديگري است. گربه لقمه را خورد و سرش را بالا گرفت و به شاهزاده اسماعيل نگاه كرد. شاهزاده اسماعيل تا چشمش به چشمهاي گربه افتاد، ديد درست چشمهاي پيرزن است. همان لحظه نوشتهي روي سنگ به يادش آمد. پي برد كه پيرزن به جلد گربه رفته. فرصت نداد. شمشيرش را كشيد و زد و گربه را دو شقه كرد. در اين لحظه هوا تيره و تار شد و صداهايي از آسمان آمد كه زهرهي آدمي آب ميشد. بعد از مدتي كه كم كم هوا صاف شد و صداها خوابيد، شاهزاده اسماعيل ديد كه پيرزن كنار اتاق افتاده و دو شقه شده. زود خدا را شكر كرد و به سوارها گفت: «بلند شويد، اتاقها را بگرديم كه هر بلايي سر برادرم آمده، به دست همين پيرزن بوده.»
نوكرها هركدام اتاقي را گشتند. شاهزاده اسماعيل هم به اتاقي رفت كه بوي برادرش از آن طرف ميآمد. تا پا به اتاق گذاشت، بوي برادرش بيشتر شد. پي برد كه هرچه هست، در همين اتاق است. اما چاه پيدا نبود. ناگهان صداي نالهاي شنيد. خوب كه گوش خواباند، ديد صدا از زير فرش اتاق ميآيد. فرش را كنار زد و ديد چاه تاريك گودي است. ديد ته چاه تاريك است و چيزي ديده نميشود. صدا زد: «برادر! شاهزاده ابراهيم!».
شاهزاده ابراهيم كه فقط نفسي داشت، صداي برادرش را شناخت. از ته چاه نالهي ضعيفي كرد و گفت: «برادر! به دادم برس كه مُردم.»
شاهزاده اسماعيل سوارها را صدا زد. آنها آمدند و تا پي بردند كه حال و كار شاهزاده چي هست، ريسماني آوردند و شاهزاده اسماعيل به كمرش بست و سر ريسمان را داد به دست سوارها و گفت: «آهسته آهسته مرا بفرستيد پايين.»
همين كه به ته چاه رسيد، ديد كنارههاي چاه پر از شمشير و نيزه است و بدن برادرش هم تكه تكه شده و ديگر رمقي ندارد كه لب باز كند. شاهزاده ابراهيم به هر زحمتي كه بود، به برادرش حالي كرد كه به او دست نزند كه ميميرد. گفت: «تو برو بالا، دارويي تو تاقچهي همين اتاق است. دواي زخمهاي من همان است. دارو را بيار و به زخمهاي من بمال.»
شاهزاده اسماعيل شمشيرها و نيزهها را از كنارههاي چاه كند و انداخت و صدا زد و به سوارها گفت: «مرا بالا بكشيد.»
بالا كه آمد، رفت كنار تاقچهي اتاق و به همان نشانهاي كه شاهزاده ابراهيم داده بود، دارو را پيدا كرد و برگشت و دوباره ريسمان را به كمر بست و به سوارها گفت: «من پايين ميروم. آهسته طناب را پايين بدهيد.»
رفت پايين تا رسيد به ته چاه. دوا را كه روغن سياهي بود به زخمهاي شاهزاده ابراهيم ماليد و در چشم به هم زدني زخمهاي شاهزاده ابراهيم خوب شد. برادرها دست به گردن هم انداختند و گريه كردند. شاهزاده اسماعيل گفت: «تو قوت نداري. من ميگيرمت كولم و ميبرمت بالا.»
شاهزاده اسماعيل شاهزاده ابراهيم را به پشت گرفت و سوارها را صدا زد و گفت: «طناب را بكشيد.»
نوكرها همه طناب را گرفتند و كشيدند و به هر زحمتي كه بود، آنها را آوردند بالا. تا چشم سوارها به شاهزاده ابراهيم افتاد، زانو زدند و به پاي شاهزاده افتادند و گفتند: «خدا را شكر! كه توانستيم شما را از اينجا نجات بدهيم.»
شاهزاده اسماعيل گفت: «برويم، سوار بشويم و برويم.»
آمدند تا سوار اسبها شوند كه شاهزاده اسماعيل فهميد كه بايد آن داروي سياه رنگ را بردارد. گفت: «مادرمان آنقدر در فراق تو گريه كرده كه چشمش كور شده. از اين دارو بماليم به چشمش تا بينا بشود.»
دارو را برداشتند و سوار شدند و راه افتادند به طرف شهر خودشان. چند شبانه روز كه رفتند، رسيدند و از راه رفتند پيش پادشاه. دربانها به پادشاه خبر دادند كه پسرهات آمدند. پادشاه از قصر زد بيرون. ديد شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل دارند از اسب پايين ميآيند. آنها تا پادشاه را ديدند، رفتند به طرف پدر. شاهزاده ابراهيم خودش را به بغل پدر انداخت و پدر و پسر آن قدر گريه كردند كه از هوش رفتند. به هوش كه آمدند رفتند به قصر. مادر شاهزاده ابراهيم كه چشمش كور شده بود، صداي پسرش را شنيد اما پسرش را نميديد. شاهزاده اسماعيل از روغن سياه به چشمهاي مادرش كشيد و زودي بينا شد. تا چشمش به پسر افتاد، از هوش رفت. بعد از مدتي به هوش آمد. شاهزاده ابراهيم را محكم بغل كرد و با هم اشك ريختند. پادشاه از شاهزاده اسماعيل پرسيد كه تا كجا رفتيد و شاهزاده ابراهيم را كجا پيدا كرديد؟ شاهزاده اسماعيل از سير تا پياز كارش را براي پادشاه تعريف كرد و گفت: «وقتي شاهزاده ابراهيم تو چاه افتاد، مثل يك تكه گوشت بود كه به ضرب و زور نفسش درميآمد. آن داروي سياه زندهاش كرد.»
بعد پادشاه از شاهزاده ابراهيم پرسيد و او از روز اول كه درويش او را برد تا وقتي كه به چاه افتاد، همه را مو به مو براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه شكر خدا را به جا آورد كه دوباره پسرش را به او بخشيده. پادشاه دستور داد كه به تمام فقير بيچارههاي شهر پول و لباس بدهند و تا چند روز جشن بگيرند. شاهزاده ابراهيم به پادشاه گفت: «الان زنم چشم به راه من است. بايد بروم و او را بياورم.»
پادشاه فرمان داد و لشكر حاضر شد. چند هزار سوار با شاهزاده ابراهيم راه افتاد و رفتند به طرف شهر پادشاهي كه شاهزاده ابراهيم دخترش را به زني گرفته بود. بعد از چند شبانه روز رسيدند به شهر آنها. به پادشاه خبر دادند كه دامادت آمد. پادشاه با لشكر به پيشوازش رفت و شاهزاده ابراهيم را بغل كرد و بوسيد و با عزت و احترام زياد به شهر آورد. شاهزاده ابراهيم با لشكرش چند روز پيش پادشاه ماندند تا خستگي راه از تنشان در برود. بعد از پادشاه اجازه گرفت و زنش را برداشت و راه افتادند به طرف شهر خودش. چند روز در راه بودند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان. شاهزاده اسماعيل باخبر شد و از شهر براي پيشواز برادرش بيرون رفت. پادشاه هم از آمدن پسر و عروسش خيلي خوشحال شد و دستور داد شهر را چراغان كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و بعد هم به خوبي و خوشي زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
روزي كه پادشاه تو باغ قصرش قدم ميزد، صداي درويشي را شنيد كه مدح ميخواند. از آنجا كه دلش تنگ بود، گفت كه درويش را بياريد پيش من. نوكرهاي پادشاه رفتند و درويش را آوردند. پادشاه از كار و بار درويش پرسيد. درويش گفت: «قبلهي عالم! من درويش بيچيزي هستم و همين طور ميگردم. مدح مولا ميخوانم و پولي ميگيرم و زندگيام را ميگذرانم.»
پادشاه به نوكرهايش گفت: «يك كيسه پول به درويش بدهيد.»
درويش پادشاه را دعا كرد و گفت: «من قبلهي عالم را غصهدار ميبينم. تو كه زمين و زمان زير فرمانت است، ديگر چه غصهاي داري؟»
پادشاه آهي كشيد و گفت: «درست است كه من پادشاهم و همهي مردم زير فرمانم هستند، ولي جانشين ندارم و خدا به من پسر نداده.»
درويش گفت: «من اين غصهي پادشاه را از بين ميبرم و كاري ميكنم كه پادشاه پسردار بشود.»
پادشاه گفت: «اگر اين كار را بكني، هرچه بخواهي به تو ميدهم.»
درويش گفت: «من با يك شرط كاري ميكنم كه خدا به تو عوض يك پسر، دو تا پسر بدهد.»
پادشاه گفت: «هر شرطي باشد، قبول ميكنم.»
درويش سيب سرخي از توبرهاش درآورد و به پادشاه داد و گفت: «اين سيب سرخ را نصف ميكني، نصفش را خودت ميخوري و نصف ديگرش را هم ميدهي به زنت بخورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت خداوند دو تا پسر خوشگل دو قلو بهات ميدهد. اسم يكي را بگذار شاهزاده ابراهيم و آن يكي را شاهزاده اسماعيل. شرط من اين است كه من پانزده سال ديگر برميگردم و يكي از پسرها را ميبرم. يكي مال من و يكي هم مال تو.»
پادشاه به قدري خوشحال شده بود كه هيچ به فكر آن يكي پسره نيفتاد و شرط را قبول كرد. بعد هم با خودش فكر كرد كي مرده، كي زنده؟... شايد درويش تا پانزده سال ديگر بميرد. درويش پادشاه را دعا كرد و رفت.
پادشاه زود رفت به حرمسرا و سير تا پياز حرفهاي درويش را براي زنش گفت. زن پادشاه خيلي خوشحال شد. پادشاه سيب را نصف كرد، نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به زنش. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خداوند به پادشاه دو پسر خوشگل دوقلو داد. حالا ديگر پادشاه ميخواست از خوشحالي پر درآورد و پرواز كند. پادشاه فرمان داد شهر را چراغان كردند و آذين بستند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و هرچه گدا تو كشورش بود، همه را سير كرد. اسم پسرها را هم همان طور كه درويش گفته بود، گذاشتند شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل.
پادشاه هيچ وقت از پسرها جدا نميشد. پسرها هم كم كم بزرگ و بزرگتر و روز به روز قشنگتر ميشدند. هر دو شاهزاده هم درست مثل سيبي بودند كه از وسط نصفشان كرده باشند و نميشد از هم تشخيصشان داد. پادشاه كم كم درويش را فراموش كرده بود تا آخر سر شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل پانزده ساله شدند.
يك روز ديدند كه صداي مداحي درويش بلند شد. پادشاه تا صداي درويش را شنيد، پشتش لرزيد و حالش به هم خورد. اما چاره نداشت، خودش شرط را قبول كرده بود. صداي درويش نزديكتر ميشد، تا رسيد به جلو در قصر پادشاه. پادشاه از قصر بيرون رفت. درويش سلام داد و تعظيم كرد و گفت: «قبلهي عالم! من سر وعدهاي كه داده بودي، آمدم، امانتم را بده تا ببرم.»
پادشاه گفت: «اي درويش! اين بچهها پانزده سال است كه پيش من هستند. من به آنها انس گرفتهام. چه طور ميتوانم حالا يكيشان را از خودم جدا كنم؟»
درويش گفت: «اين حرفها به درد من نميخورد. من شرط كردهام، تو هم قبول كردهاي.»
پادشاه گفت: «اي درويش! تو هرچه پول و طلا و جواهر بخواهي، بهات ميدهم، پسر مرا نبر.»
درويش گفت: «اگر پادشاهيات را هم بدهي، زير بار نميروم.»
پادشاه ديد كه گوش درويش بدهكار اين حرفها نيست و دست برنميدارد و چارهاي هم ندارد. به درويش گفت: «هركدام از پسرها را ميبري، ببر.»
درويش دست شاهزاده ابراهيم را گرفت. پادشاه شاهزاده ابراهيم را بغل كرد و بوسيد و با هم اشك ريختند. شاهزاده اسماعيل برادرش را بغل كرد و بوسيد و گريه كرد. بعد شاهزاده ابراهيم با پادشاه و برادرش خداحافظي كرد و وقتي ميخواست برود، به شاهزاده اسماعيل گفت: «اين نهالي را كه جلو قصر كاشتهام، آن را هميشه آب بده و مواظبش باش. هروقت ديدي نهال پژمرده شد، بدان كه من ناخوش شدهام. هروقت هم ديدي برگهاش زرد شده و ميريزد، بدان كه من دارم ميميرم، خودت را برسان به من.»
درويش دست شاهزاده ابراهيم را گرفت و راه افتادند. از شهر كه بيرون رفتند، درويش جلو افتاد و شاهزاده هم پشت سرش. خوب كه از شهر دور شدند، شاهزاده ابراهيم ديد سنگي از دور ميغلتد و ميآيد. سنگ آمد و نزديك شاهزاده ابراهيم ايستاد. شاهزاده ابراهيم ديد رو سنگ نوشته: «اين درويش نيست. ديو است جادوگر است. مواظب خودت باش.» شاهزاده ابراهيم تا اين نوشته را خواند، سنگ به راه افتاد و رفت. باز رفتند و رفتند و دور و دورتر شدند كه شاهزاده ابراهيم ديد باز هم سنگ ديگري غل ميخورد و ميآيد. سنگ تا رسيد نزديك شاهزاده، ايستاد. ديد رو سنگ نوشته: «به خانهي درويش كه رسيدي، بهات ميگويد ذلهاي، برو بخسب. تو نخواب چون تو را جادو ميكند و سنگ ميشوي. بگو خوابم نميآيد. بعد درويش خودش ميخوابد. از خواب كه پا شد، ديگ بزرگي پر از روغن رو اجاق ميگذارد و بهات ميگويد بلند شو برقص. تو بگو من پسر پادشاهم. نرقصيدهام كه رقص بلد باشم. تو اول برقص تا من ياد بگيرم. بعد من ميرقصم. همين كه درويش پا شد كه برقصد، خدا را ياد كن و وسط رقص دست بنداز مچ پاي درويش را بگير و بندازش تو ديگ روغن. درويش را كه انداختي، هوا تيره و تار ميشود و صداي رعد و برق ميشنوي. هيچ نترس.»
اين سنگ هم غلتيد و رفت. مدت زيادي كه رفتند، رسيدند به در باغ بزرگي. درويش دستش را ميان ريشش برد و دسته كليدي بيرون آورد و در باغ را باز كرد و دوباره كليدها را گذاشت تو ريشش. درويش وارد باغ شد. پشت سرش شاهزاده ابراهيم هم رفت تو. تو باغ رفتند و رفتند تا رسيدند به چهارباغي كه قصر بزرگي وسطش بود. درويش در قصر را باز كرد و وارد اتاقي شدند كه تمام اسبابش از طلا و نقره بود. چراغهاي زيبا. تختخواب، فرش، پرده، اثاثيه طوري بود كه شاهزاده ابراهيم تو قصر پدرش هم نديده بود. درويش به شاهزاده ابراهيم گفت: «ذلهاي. برو بخواب.»
شاه زاده ابراهيم گفت: «من خوابم نميآيد.»
درويش رفت و رو تخت دراز كشيد و به شاهزاده ابراهيم گفت: «مرا باد بزن تا بخوابم.»
شاهزاده ابراهيم فكر كرد كه اين قصر كه اين همه اتاق دارد، تو اين اتاقها چي هست. بعد يادش افتاد كه درويش دسته كليدش را لاي ريشش قايم كرده. وقتي مطمئن شد كه درويش خوابيده، آهسته دست دراز كرد و تو ريشش دسته كليد را پيدا كرد. كليدها را برداشت و رفت تا در اتاقها را باز كند. اتاق اول پر از آهو بود كه همه سنگ شده بودند. در اتاق دومي را باز كرد و ديد آنجا آدمها ايستاده سنگ شدهاند. در اتاق سوم را باز كرد و ديد دو تا اسب قشنگ با زين و جل و دهنه و يراق و شمشير به پهلوشان، كه آنها هم سنگ بود. تو اتاق چهارم چيزي نبود غير از يك گودال پر از آب زرد. شاهزاده ابراهيم دست به آب زد و ديد اين آب سخت و سفت است. پي برد كه اين چشمه طلاي طلسم شده است. شاهزاده ابراهيم ترسيد. رفت و در اتاقهاي ديگر را باز كند كه فكر كرد شايد درويش بيدار شود و ببيند كه او نيست و كليدها هم برده، آن وقت او را ميكشد و ديگر نميتواند راه به جايي برد. زود برگشت بالاي سر درويش. يواشكي كليدها را لاي ريشش گذاشت و بادبزن را برداشت و بنا كرد به باد زدن. مدتي كه گذشت، درويش بيدار شد و رفت از اتاقها يك ديگ بزرگ آورد و گذاشت رو اجاق و مقداري زيادي روغن سبز هم ريخت تو ديگ و زيرش را آتش كرد. درويش برگشت به طرف شاهزاده ابراهيم و گفت: «حالا پاشو برقص.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من پادشاهزادهام. نرقصيدهام كه رقص ياد بگيرم. تو اول برقص، تا من ياد بگيرم.»
درويش پا شد و شروع كرد به جستن و رقصيدن. همين كه خوب گرم رقص شد، شاهزاده ابراهيم خدا را ياد كرد و دست برد و ساق پاي درويش را گرفت و بلندش كرد و انداختش تو ديگ روغن. يكهو هوا تيره و تار شد و صداهايي از آسمان آمد كه زهرهي آدم آب ميكرد. شاهزاده ابراهيم اول خيلي ترسيد، اما بعد به ياد نوشتهي رو سنگ افتاد كه نترسي، آن صداها و توفان از بين ميرود. همين اتفاق هم افتاد. شاهزاده ابراهيم ديد هوا كم كم صاف شد و صداها بريد. رفت سر ديگ و ديد درويش تو روغن نيست و فقط دسته كليد را ميبيند. عصاي درويش را برداشت و دسته كليد را از روغن آورد بيرون و گفت: «حالا بروم و در اتاقها را باز كنم. ببينم آنها چي هست.»
كليد انداخت و در اتاق اول را باز كرد. ديد تمام آهوها كه سنگ شده بودند، همه زنده شدهاند و تو اتاق ميگردند. تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، سرهاشان را گذاشتند رو پاي او. از قدرت خدا همه به زبان آمدند و گفتند: «تو ما را آزاد كردي. اين ديو چند سال است كه طلسممان كرده، حالا ما به فرمان توايم. هرچه بگويي، ما همان كار را ميكنيم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من به شما احتياجي ندارم. همه آزاد هستيد و برويد.»
آهوها گفتند: «پس يك تار مو از هركداممان بگير تا هروقت گرهي تو كارت افتاد و ما را لازم داشتي، موي ما را آتش بزن، ما فوري حاضر ميشويم.»
شاهزاده ابراهيم از هركدام يك تار مو كند و ولشان كرد. آهوها رفتند. شاهزاده رفت و در اتاق دومي را باز كرد و ديد كه تو اين اتاق آدمها هم زنده شدهاند. فهميد كه اينها هم طلسم شده بودند. حالا كه درويش مرده، اينها هم زنده شدهاند. آنها تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، به دست و پاي او افتادند و گفتند: «تو جان ما را خريدهاي. ما را ديو طلسم كرده بود. خدا خواسته بود كه ما به دست تو آزاد بشويم. حالا ما غلام توايم. هر فرماني بدهي، اطاعت ميكنيم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «شما آزاديد. هرجا دلتان ميخواهد برويد.»
همه شاهزاده را دعا كردند و رفتند. شاهزاده ابراهيم رفت به اتاقي كه اسبها بودند، ديد هر دو اسب زنده شدهاند و در اتاق گردش ميكنند. آنها تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، از قدرت خدا به زبان آمدند و گفتند: «اين ديو ما را طلسم كرده بود. ما به دست تو از طلسم خلاص شديم. حالا در اختيار توايم.»
يكي از اسبها گفت: «من اسب باديام.»
اسب ديگر گفت: «من اسب آبيام.»
شاهزاده گفت: «اسب آبي آزاد است، برود.»
اما رو كرد به اسب بادي و گفت: «تو بايد بماني كه من سوارت بشوم و بروم پيش پادشاه كه حتماً حالا از غصهي من دق كرده.»
اسب بادي گفت: «اي شاهزاده ابراهيم! زود كارت را تمام كن كه اينجا خانهي ديو است. اين ديو برادري دارد كه هرچند وقت يك بار براي ديدن برادرش ميآيد. تا نيامده، از اينجا برويم كه اگر برادره برسد و بفهمد كه تو ديو را كشتهاي، جان سالم به در نميبري.»
شاهزاده ابراهيم رفت و تند و تيز در اتاقهاي ديگر را باز كرد و ديد كه اتاقها پر است از جواهر و طلا و اسباب گرانبها. بعد از اينكه تمام اتاقها را وارسي كرد، خواست سوار اسب بادي شود يادش آمد كه هنوز در اتاقي را كه چشمهي آب زرد داشت و طلسم شده بود، باز نكرده. در اتاق را باز كرد. تا دست زد به چشمه، دستش زرد شد. زود دستش را پاك كرد تا معلوم نشود، اما كاكلش را در آب چشمه زد. كاكل و موهايش همه طلا شد. كلاهش را سرش گذاشت و خوب موها را به زير كلاه قايم كرد كه ديده نشود. از اتاق چشمهي طلا بيرون رفت تا سوار اسب بادي شود. اسب بادي گفت: «راه ما پر خطر است. تو بايد يك مشك آب، يك دسته جوالدوز و يك مشت نمك برداري تا برويم.»
شاهزاده ابراهيم آب و جوالدوز و نمك برداشت و سوار شد و راه افتاد. هنوز آن قدر دور نشده بودند كه هوا تيره و تار شد. اسب بادي گفت: «برادر ديو آمد. او حتماً از جادو پي برده كه برادرش كشته شده. آمده خبر بگيرد. خدا را ياد كن، شايد از دستش خلاص شويم.»
اسب بادي اين را گفت و بنا كرد به چهار نعل دويدن. اما همان طور كه از اسمش پيداست، مثل باد ميرفت. شاهزاده ابراهيم خيلي ترسيد. اسب بادي دلداريش داد. ناگهان شاهزاده ابراهيم به پشت سرش نگاه كرد و ديد كه نزديك است ديو برسد. شاهزاده ابراهيم به اسب بادي گفت: «ديو آمد.»
اسب بادي گفت: «برادر ديو ميدانست كه برادرش مرا طلسم كرده، حالا كه ديده تو سوار مني، فهميده كه تو برادرش را كشتهاي. ميآيد كه قصاص بگيرد.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «حالا چه كار كنم؟»
اسب بادي گفت: «دستهي جوالدوز را بينداز پشت سرت.»
همين كه شاهزاده ابراهيم دستهي جوالدوز را انداخت، بدل شد به بياباني پر از تيغ و خار و به قدري تنگ بود كه گنجشك هم نميتوانست در آن بپرد. برادر ديو به بتههاي خار گير كرد و دست و پاش زخمي و زيل شد، اما به هر جان كندني بود، خودش را خلاص كرد و نزديك بود به شاهزاده ابراهيم برسد كه اسب بادي گفت: «حالا يك مشت نمك بريز.»
شاهزاده ابراهيم يك مشت نمك ريخت، ناگهان بيابان نمكزاري شد. در اين وقت ديو با پاي زخمي و پرجراحت به نمكزار رسيد و از بس كه خودش را به خارها كشيده بود، تنش آش و لاش بود. نمك زخمها را ميسوزاند. داد و هوار ديو بالا رفت. اما برادر ديو اين بار هم هرطور بود، خودش را از نمكزار كشيد بيرون و نزديك بود برسد كه اسب بادي گفت: «حالا مشك آب را سرازير كن.»
شاهزاده ابراهيم تا خواست مشك آب را سرازير كند، دستپاچه شد. به جاي اينكه آب را پشت سرش خالي كند، در مشك باز شد و آب ريخت جلو اسب. ناگهان درياي بزرگي جلوشان پيدا شد. اسب بادي گفت: «اي داد و بيداد! حالا چه كار كنم، من اسب باديم. چه طور ميتوانم از اين دريا بگذرم؟»
اما به شاهزاده ابراهيم گفت: «خدا را ياد كن. من خودم را به دريا ميزنم.»
شاهزاده ابراهيم خدا را ياد كرد و اسب خودش را زد به دريا. ديو هم پشت سرشان آمده بود، اما زخم دست و پا و نمكي كه به زخمهايش رسيده بود، ديو را از حال انداخته بود. اسب بادي از شاهزاده ابراهيم پرسيد كه ديو ميآيد؟ شاهزاده ابراهيم گفت: «ميآيد. اما مثل اول نميتواند.»
اسب بادي گفت: «تو اين دريا گردابي است و تو گودال سنگ آسيابي. من از كنار گرداب رد ميشوم؛ اما ديو نابلد است و به گرداب ميافتد. ميرود به زير سنگ آسياب. تو بايد نگاه كني. اگر خون بيرون آمد، بدان كه ديو رفته زير سنگ آسياب و كشته شده. اگر هم ديدي كه كف بالا آمد، بدان كه ديو خلاص شده و دارد ميآيد و به ما ميرسد و ديگر كار ما تمام است.»
شاهزاده ابراهيم نگاهي به پشت سر انداخت و ديد كه ديو هي ميرود زير آب و هي ميآيد بالا. اما ديو رفت زير آب و ديگر بيرون نيامد كمي كه گذشت، ديد خون بالا آمد. به اسب بادي گفت: «دريا پر خون شد.»
اسب بادي گفت: «ديو كشته شد و ما خلاص شديم.»
شاهزاده ابراهيم شكر خدا را به جا آورد و اسب بادي را هي كرد. رفتند تا از دريا بيرون زدند. مدت زيادي كه رفتند، شاهزاده ابراهيم باغ بزرگي ديد كه قصري وسط باغ بود. هنوز دور بودند كه از اسب پياده شد و گفت: «من تنها ميروم تا ببينم اين باغ مال كيست و كي آنجاست. دستي پياده ميروم كه مرا نشناسند.»
يك تار مو از اسب بادي كند و اسب را رها كرد و رفت. شاهزاده راه افتاد به طرف باغ. ديد باغ در بزرگي دارد و در هم باز است. آرام آرام همان خيابان رو به رو را گرفت و رفت تا پيرمردي را ديد. پيرمرد به شاهزاده ابراهيم گفت: «اي جوان! نميداني اين باغ پادشاه است. چرا بدون اجازه آمدي تو؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من شاگردت ميشوم. هر كاري هم به من بدهي، ميكنم.»
باغبان قبول كرد و شاهزاده ابراهيم پيش پيرمرد ماند و روزها تو باغ كار ميكرد تا روزي پيرمرد به شاهزاده ابراهيم گفت: «امروز دخترهاي پادشاه ميآيند باغ. تو بايد برايشان گل جمع كني.»
صبح كه شد، هر سه دختر پادشاه با كنيزهاشان آمدند به باغ. تا چشم شاهزاده ابراهيم به دخترها افتاد، يك دل نه صد دل، عاشق دختر كوچكه شد. دخترهاي پادشاه تو باغ ميگشتند و بازي ميكردند و قهقهه ميزدند. باغبان پير به شاهزاده ابراهيم گفت: «حالا برو براي هركدامشان يك دسته گل قشنگ بچين.»
شاهزاده ابراهيم سه دسته گل چيد و دسته كرد. دو تا را با نخ بست. اما دسته گل دختر كوچكه را با نخ نبست. يواشكي رفت گوشهاي و يك موي طلا از سرش كند و دور دستهي سوم بست. بعد رفت پيش دخترهاي پادشاه و به هركدام از آنها يك دسته گل داد. آن دستهاي را هم كه با موي طلا بسته بود، به دختر كوچكه داد. دختر كوچكه نگاه كرد و ديد كه نخ دسته گل او طلاست. پي برد كه حسابي تو كار است. كمي صبر كرد و دسته گلش را كناري انداخت و به شاهزاده ابراهيم گفت: «اي شاگرد باغبان! من دسته گلم را گم كردم، برو برايم يك دسته ديگر بچين.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «به چشم.»
شاهزاده ابراهيم رفت تا گل بچيند. اما دختر كوچكهي پادشاه از دور مواظبش بود و به هر طرف كه ميرفت، تا گل بچيند، دختر كوچكه پشت درختها قايم ميشد و زير نظر ميگرفتش، تا دسته گل را جمع كرد. شاهزاده ابراهيم رفت گوشهاي تا مويي از سرش بكند، دختر ديد كه شاگرد باغبان كلاهش را برداشت و يك موي طلا از كاكلش كند. دختر ديد تمام موهاي سر شاگرد باغبان طلا است. مات و حيرت زده ماند، بيهوا تصميم گرفت و از پشت درخت آمد بيرون و رفت پيش شاهزاده ابراهيم و گفت: «بايد راستش را بگويي، تو كي هستي؟»
شاهزاده ابراهيم ديد كه چارهاي ندارد. پس سير تا پياز سرگذشتش را براي دختر پادشاه تعريف كرد و آخر سر هم گفت: «من عاشق تو شدهام. براي همين بود كه دسته گل تو را با نخ طلا بستم.»
دختر كوچكهي پادشاه گفت: «من هم تو را ميخواهم. چون تو پسر پادشاهي و به اين رشيدي و خوبي هستي. اما حالا بايد بروم كه خواهرهام دنبال من ميگردند.»
اين را گفت و رفت. شاهزاده ابراهيم دوباره كاكلهايش را زير كلاهش دسته كرد. دخترهاي پادشاه مدتي تو باغ گردش كردند و بعد هم با كنيزهاشان برگشتند به قصر پادشاه. چند روزي كه گذشت، دخترهاي پادشاه دور هم جمع شدند و گفتند: «اين پدر ما هيچ فكر نميكند كه ما بايد شوهر كنيم. ما داريم پير ميشويم. بايد فكري به حال خودمان بكنيم.»
قرار گذاشتند سه تا خربزه بفرستند پيش پادشاه. يكي آب لمبو يعني دختر بزرگه، يكي هم رسيده يعني دختر وسطي، يك خربزه هم نيمرس، يعني دختر كوچكه كه تازه رسيده و وقت خوردنش شده. دخترها اين سه خربزه را دادند به يكي از كنيزهاشان و كنيزه را فرستادند پيش پادشاه و پيغام دادند كه ما مثل همين خربزهها شدهايم. براي ما فكر شوهر كن. پادشاه كه خربزهها را ديد و پيغام را شنيد، به فكر فرو رفت. وزير را خواست و حال و كار دخترها را براي وزير تعريف كرد و گفت: «چارهي اين كار چي هست؟»
وزير گفت: «دستور بدهيد مردم همه جمع بشوند تا دخترهاي قبلهي عالم هركس را پسنديدند، پادشاه دختر را به همان شخص بدهد.»
پادشاه قبول كرد و به وزير گفت: «بگو مردم جمع بشوند.»
وزير جارچي فرستاد تو شهر جار كشيدند كه پادشاه فرمان داده كه فردا صبح تمام جوانها جلو قصر جمع بشوند. فردا تمام جوانها آمدند جلو قصر پادشاه. روز قبل دختر كوچكه مخفيانه يكي از كنيزهاش را فرستاد به باغ، پيش شاهزاده ابراهيم و پيغام فرستاد كه صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهيم صبح براي اينكه شناخته نشود، شكمبهي گوسفندي پيدا كرد و از باغبان اجازه گرفت و گفت: «دلم تنگ شده. امروز ميروم شهر.»
شكمبهي گوسفند را به سرش كشيد كه نشان بدهد كچل است و آمد جلو قصر. از آن طرف بشنويد كه پادشاه به دخترها اجازه داد كه بيايند به ايوان قصر. هركس را پسنديدند، همان شوهرشان باشد. دخترها آمدند. پادشاه خودش هم رفت به ايوان و گفت: «اي مردم! دخترهاي من حالا بزرگ شدهاند. وقت شوهر كردنشان است. من شماها را خواستم كه دخترهام هركدامتان را پسنديدند، زن همان بشوند.»
پادشاه فرمان داد كه سبدي سيب آوردند و به دختر بزرگه گفت: «يك سيب بردار. به طرف كسي بنداز كه او را به شوهري قبول داري.»
دختر بزرگ سيبي برداشت و زد به پسر وزير. پادشاه پسر وزير را خواست بالا. پسر وزير رفت به ايوان و ايستاد پيش دختر بزرگه. بعد پادشاه به دختر وسطي گفت: «حالا تو سيبي بردار و به هركس كه دلت ميخواهد بزن.»
دختر وسطي هم سيبي برداشت و زد به پسر وكيل. پادشاه پسر وكيل را خواست بالا. پسر وكيل هم رفت به ايوان و ايستاد پيش دختر وسطي. بعد پادشاه رو كرد به دختر كوچكه و گفت: «حالا تو سيب بردار و بزن.»
دختر كوچك سيبي برداشت و زد به شاهزاده ابراهيم. مردم نگاه كردند كه سيب به جوان كچلي خورد. اوقات پادشاه خيلي تلخ شد. رو كرد به دختر كوچكش و گفت: «تو مگر كور بودي كه سيبت را به اين كچل زدي؟ اين پسر كچل فقير بدبختي است. سيب ديگري بردار و بزن به هركسي كه ميخواهي.»
دختر كوچكه سيب ديگري برداشت و راست زد به سينهي شاهزاده ابراهيم. مردم باز هم نگاه كردند كه سيب به همان كچل خورده. اوقات پادشاه باز هم خيلي تلخ شد. نهيب زد به دخترش كه اين چه رسوايي است كه تو پشت سر هم بار ميآوري و نميفهمي كه سيبت را كجا ميزني؟ يك سيب ديگر بردار و بزن. باز هم دختر كوچك سيب ديگري برداشت و راست زد به وسط سينهي شاهزاده ابراهيم كه پادشاه ديگر از كوره در رفت و با قهر و غضب گفت: «معلوم ميشود كه تو لياقت همان كچل را داري. برو پيش شوهرت كه من عار دارم، او را بيارم اين جا.»
دختر به قدري خوشحال شده بود كه هيچ ملتفت حرفهاي پدرش نشد. از ايوان قصر پايين رفت تا رسيد پيش شاهزاده ابراهيم. مردم همه ماتشان زده بود و انگشت به دهان مانده بودند كه دختر كوچكهي پادشاه چرا اين كار را كرد؟ مردم با خودشان ميگفتند آدم قحط بود؟ اين همه جوانهاي نازنين پاي قصر ايستادهاند، آن وقت دختر پادشاه سيبش را ميزند به اين كچل؟!
دختر بزرگه و دختر وسطي پادشاه هم با خواهر كوچكهشان قهر كردند و گفتند: «اين خواهر كوچكه آبروي ما را برد.»
پسر وزير دست دختر بزرگ پادشاه را گرفت و برد. پسر وكيل هم دست دختر وسطي را گرفت و رفتند. حالا شاهزاده ابراهيم مانده بود و نميدانست كه دختر پادشاه را كجا ببرد. اما پادشاه عاقبت دلش به رحم آمد و به نوكرهايش گفت: «سر طويله را بدهيد به دختر كوچكه تا برود با شوهرش آنجا بنشيند.»
شاهزاده ابراهيم چيزي نگفت و دست دختر پادشاه را گرفت و رفت به سرطويله. چند روزي كه گذشت، پادشاه ناخوش شد. حكيمها دوا و درمان كردند، اما فايده نداد. پادشاه هم روز به روز ضعيفتر ميشد و قوتش را از دست ميداد. آخر سر پيرزني گفت: «داروي درد پادشاه گوشت آهو است.»
دختر كوچكه كه رفته بود به احوال پرسي پادشاه، اين خبر را به شاهزاده ابراهيم داد كه فردا نوكرها ميروند به شكار آهو براي پادشاه. شاهزاده ابراهيم صبح زود بلند شد و چوبي برداشت و مثل بچهها سوارش شد و گفت: «اين اسب من است. من ميروم براي پادشاه گوشت آهو بيارم.»
مردم خنديدند و گفتند: «اين كچل ديوانه و خل و چل است.»
شاهزاده ابراهيم تا از شهر بيرون رفت، تند و تيز موي اسب بادي را آتش زد. اسب بادي حاضر شد. شاهزاده ابراهيم سوار شد و همين كه مقداري از شهر دور شد، ايستاد. موي آهوهايي را كه تو خانهي ديو كنده بود، آتش زد. آهوها همه حاضر شدند. به آهوها گفت: «همه همين جا بايستيد.»
خودش هم سوار اسب بادي كنارشان ايستاد.
اما از آن طرف بشنويد كه نوكرهاي پادشاه بيرون رفتند و دنبال آهو گشتند تا شكار كنند. همه جا را به هم زدند، اما يك آهو هم پيدا نكردند. همين طور كه ميگشتند، ديدند سواري تو دشت ايستاده و كنارش هم يك گله آهو خوابيده. نوكرهاي پادشاه پرسيدند: «اين آهوها مال توست؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «آره. مال من است.»
اما شاهزاده ابراهيم شكمبه را از سرش برداشته بود و سوار اسب بود و نوكرها او را نميشناختند. نوكرها گفتند: «يكي را به ما بفروش تا براي پادشاه ببريم. پادشاه ناخوش است.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من آهوفروش نيستم، اما چون براي بيمار ميخواهيد، مجاني ميدهم، آن هم به يك شرط كه خودم آهو را سر ببرم و بعد هم كله پاچهاش مال خودم باشد.»
نوكرها قبول كردند. شاهزاده ابراهيم از اسب پياده شد و يكي از آهوها را خواباند تا سرش را ببرد. يواشكي در گوشش گفت: «همهي گوشتت تلخ باشد، جز كلهپاچهات.»
اين را گفت و سر آهو را بريد و كله پاچه را جدا كرد و برداشت و لاشهاش را داد به نوكرهاي پادشاه. همين كه آنها رفتند، باز هم از هر آهو يك مو كند و آهوها را رها كرد. آهوها رفتند. شاهزاده رفت نزديك شهر. آنجا يك مو از اسب بادي كند و اسب را هم رها كرد و دوباره شكمبه را به سرش كشيد و چوبش را سوار شد و رفت و كلهپاچهي آهو را هم تو توبرهاش گذاشت و رسيد به شهر و رفت به همان سر طويله و به زنش گفت: «اين كله پاچه را بگير، پاك كن و بپز.»
اما بشنويد از نوكرها، كه آهو را بردند و دادند به آشپزباشي تا براي پادشاه غذا بپزند. از هر قسمت بدن آهو كه گوشت جدا كردند و پختند، ديدند از تلخي نميشود خورد. متحير مانده بودند. شاهزاده ابراهيم از آبگوشت كله پاچه يك قدح پر كرد و با گوشت كلهي آهو داد به زنش و گفت: «اين را ببر براي پدرت و بگو اين از كله پاچهي همان آهوست. شوهرم امروز از شهر بيرون رفته بود كه سواري از سر ترحم اين كله پاچه را بهاش داده.»
وقتي دختر پادشاه ميخواست باديهي آبگوشت را ببرد، شاهزاده ابراهيم يك پشگل اسب در كاسه انداخت. وقتي دختر پادشاه كاسهي آبگوشت را برد و از كله پاچه تعريف كرد، پادشاه گفت: «گوشت اين آهو همهاش تلخ بود، حتماً كله پاچهاش هم تلخ است.»
دختر پادشاه گفت: «نه. كله پاچهاش شيرين است و براي همين هم هست كه ما آورديم تا شما از اين آبگوشت بخوريد، شايد خوب بشويد.»
اين را گفت و كاسه را پيش پادشاه گذاشت. پادشاه وقتي كاسه را برداشت، ديد يك پشگل اسب تو كاسه است. گفت: «اين چي هست؟»
دختر پادشاه گفت: «پدر! چه كار كنم، جاي ما تو سر طويله است. اين پشگل آنجا افتاده تو غذا. تاريك بود. متوجه نشديم.»
دختر پشگل را از آبگوشت بيرون آورد. پادشاه آبگوشت را خورد و خيلي خوشش آمد و گفت: «تا حالا آبگوشتي به اين خوبي نخورده بودم.»
دو روز گذشت و حال پادشاه خوب شد و خيلي از دختر كوچكه تشكر كرد و دستور داد كه جاي آنها را عوض كنند و يكي از قصرهايش را داد كه بروند آنجا. شاهزاده ابراهيم و زنش از سر طويله رفتند و تو قصر ساكن شدند. مدتي كه گذشت، دشمنان پادشاه لشكر كشيدند و آمدند به جنگ او. پادشاه هر دو دامادش را با لشكر فرستاد به جنگ آنها. اما آنها نتوانستند با دشمن بجنگند و نزديك بود شكست بخورند كه شاهزاده ابراهيم شكمبه را به سرش كشيد و باز چوبش را سوار شد و رفت. باز هم مردم مسخرهاش كردند. شاهزاده ابراهيم زود شكمبه را از سرش برداشت و موي اسب بادي را آتش زد. اسب حاضر شد و شاهزاده ابراهيم پريد پشت اسب و شمشير كشيد و به دشمن حمله كرد. اسب مثل باد ميپريد. شاهزاده ابراهيم لشكر دشمن را به هم زد. دامادهاي پادشاه و وزير و وكيل و سردارهاي لشكر همه مات و حيرت زده ماندند كه اين كي بود كه آمد به كمك ما؟ لشكر دشمن بعضي كشته شدند و بعضي هم فرار كردند. دامادها و لشكر پادشاه رفتند و دور شاهزاده ابراهيم را گرفتند و گفتند: «تو خون ما را خريدي. تو كي هستي؟ تو را ما ميبريم پيش پادشاه تا بهات خلعت بدهد.»
شاهزاده ابراهيم قبول كرد و همه به راه افتادند و رفتند پيش پادشاه و حال و كار ميدان را از اول تا آخر براي پادشاه گفتند. پادشاه خيلي خوشحال شد كه لشكر دشمن شكست خورده. بعد از شاهزاده ابراهيم پرسيد: «تو از كجا ميآيي و چرا به ما كمك كردي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من پسر فلان پادشاهم و اسمم شاهزاده ابراهيم است.»
پادشاه گفت: «تو چه طور تنها از شهر خودت آمدهاي اينجا؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «من مدتي است كه تو كشور شما هستم.»
پادشاه گفت: «تا حالا كجا بودي كه ما تو را نديديم؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «شما مرا بسيار ديدهايد.»
شاه خيلي تعجب كرد و گفت: «من اصلاً سر درنميآورم.»
شاهزاده ابراهيم ديد كه الآن وقتش رسيده كه خودش را معرفي كند. پس گفت: «قبلهي عالم! من همان داماد كوچكهي شما هستم كه شما مرا فرستاديد سر طويله.»
پادشاه باور نكرد. فرستاد دنبال دخترش. دختر كوچكهي پادشاه آمد و او از دخترش پرسيد: «شوهرت كجاست؟»
دختر گفت: «شوهر من همين است كه روبه روي شما ايستاده.»
پادشاه حيران مانده بود. شاهزاده ابراهيم سرگذشت خود را از اول كه درويش او را آورده بود تا كشتن درويش كه همان ديو بود و برادر ديو، سير تا پياز قضيه را براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه خيلي خوشحال شد و او را بغل كرد و بوسيد و گفت: «من تو را نشناختم و به تو خيلي بياحترامي كردم. چرا از روز اول خودت را معرفي نكردي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «صاحب آهوها هم من بودم. سواري هم كه گوشت آهو به نوكرهاي شما داد، من بودم.»
پادشاه خيلي خوشحال شد و گفت: «عوض اينكه تو را نشناختم و احترام نگذاشتم، حالا فرمان ميدهم كه تمام شهر را چراغان كنند تا تمام مردم تو را بشناسند.»
بعد از چند روز كه شهر را چراغان كردند و جشن گرفتند، شاهزاده ابراهيم از پادشاه اجازه گرفت كه برود پيش پدرش و خبري بگيرد. گفت: «از وقتي كه درويش مرا برد، آنها از حال و روز من بيخبرند و غصه ميخورند.»
پادشاه به او اجازه داد. شاهزاده ابراهيم خداحافظي كرد و رفت. بعد از چند شبانه روز، يك روز عصر رسيد به چند اتاق و چشمهي آبي. شاهزاده ابراهيم با خودش گفت: «امشب را در همين اتاقها ميمانم و صبح حركت ميكنم.»
ناگهان ديد كه پيرزني از يكي از اتاقها آمد بيرون و گفت:«اي جوان! كجا ميروي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت: «ميروم به ولايتم.»
پيرزن گفت: «آفتاب دارد غروب ميكند. امشب اينجا بخواب. صبح زود برو.»
شاهزاده ابراهيم كه خسته و ذله بود، از خدا خواست و جلو رفت و اسب را كناري بست و رفت تو اتاق. پيرزن براي شاهزاده ابراهيم نان و غذا برد. بعد گفت: «رخت خوابت را تو آن اتاق پهن كردهام. برو بخواب.»
شاهزاده ابراهيم بلند شد و رفت به اتاقي كه پيرزن نشان داده بود. تا پا به اتاق گذاشت، ناگهان ديد زير پايش خالي شد و افتاد به ته چاه گودي. آه و نالهاش به آسمان رفت. ديد دور چاه شمشير و نيزه كاشتهاند. تا شاهزاده ابراهيم به چاه افتاد، بدنش چاك چاك شد. شاهزاده ابراهيم سر بالا كرد و ديد كه پيرزن لب چاه ايستاده و ميخندد. بعد به شاهزاده ابراهيم گفت: «حالا چه طوري؟ دو تا پسر مرا كشتي، من دستي آمدم سر راه تو كه خون پسرهايم را از تو بگيرم.»
شاهزاده ابراهيم گفت: «پسرهاي تو كي بودند كه من آنها را كشتهام.»
پيرزن گفت: «همان درويشي كه تو را آورد و همان پسر ديگرم كه تو دريا زير سنگ آسياب رفت.»
شاهزاده ابراهيم فهميد كه پيرزن مادر آن دو تا ديو است. اما شاهزاده هرچه التماس و عجز و لابه كرد، فايدهاي نداشت. پيرزن گفت: «بايد آن قدر تو اين چاه بماني تا زجركش بشوي. زخمهايت هم دوا ندارد. دواي آنها دست من است كه تو تاقچهي همين اتاق گذاشتهام. دوا نزديك توست، آن را به دست نميآوري و ميميري.»
پيرزن اين را گفت و از لب چاه رفت.
اما بشنويد از شاهزاده اسماعيل. شاهزاده اسماعيل ديد نهالي كه شاهزاده ابراهيم كاشته پژمرده شد و روز ديگر ديد كه برگهايش زرد شده و ميخواهد بريزد. زود رفت پيش پادشاه و گفت: «برادرم حتماً دارد جان ميكند. اجازه بده تا بروم. ببينم چه بلايي به سرش آمده.»
پادشاه خيلي غصه دار شد. اما فرمان داد كه چند نفر از سوارهاي زبدهاش همراه شاهزاده اسماعيل بروند. شاهزاده اسماعيل و سوارهاي همراهش از شهر خارج شدند و يك منزل كه رفتند، شاهزاده اسماعيل ديد كه سنگي ميغلتد و ميآيد. سنگ تا رسيد به شاهزاده اسماعيل، ايستاد. شاهزاده اسماعيل ديد كه رو سنگ نوشته كه برادر تو به دست مادر ديو كه خانهاش سر راه توست، به چاه افتاده تو هم بروي، تو را هم ميكشد. مواظب خودت باش.
سنگ باز غلتيد و رفت. سوارها مقدار زيادي راه رفتند. شاهزاده اسماعيل ديد دوباره سنگي ميغلتد و ميآيد. ايستاد تا سنگ رسيد. ديد رو سنگ نوشته كه مادر ديو طلسم است. كشته نميشود، مگر اين كه به جلد حيواني برود.»
سنگ غلتيد و رفت. شاهزاده اسماعيل از اين سنگها و نوشتهها حيران مانده بود. اما خدا را شكر كرد. همان طور كه ميرفتند، شاهزاده اسماعيل چند تا اتاق ديد. با سوارها راندند به طرف اتاقها. رفتند تا رسيدند به اتاقها. شاهزاده ديد پيرزني از اتاقي بيرون آمد و به طرف آنها آمد و گفت: «اي جوان! كجا ميروي؟ حالا غروب است و وقت رفتن نيست. امشب اينجا بمانيد، صبح زود حركت كنيد.»
بعد رو كرد به شاهزاده اسماعيل گفت: «اسبها را ببريد آن طرف سر آخورها ببنديد.»
شاهزاده اسماعيل با سوارها رفتند و اسبهاشان را بستند پيرزن گفت: «حالا برويد به اتاق و استراحت كنيد.»
شاهزاده اسماعيل با سوارها راه افتادند. پيرزن از جلو و آنها از پشت سر وارد اتاق شدند. پيرزن به شاهزاده اسماعيل گفت: «من بروم براي شما نان و غذا بيارم.»
رفت و سيني بزرگي نان و غذا آورد و پيش آنها گذاشت و رفت. شاهزاده اسماعيل به سوارهايش گفت: «بوي برادرم به مشامم ميخورد.»
شاهزاده اسماعيل از بچگي بوي برادرش را ميشناخت. تو قصر پادشاه هم كه بودند، اگر شاهزاده ابراهيم به جايي ميرفت، شاهزاده اسماعيل از بوي او ميدانست كه برادرش كجاست. شاهزاده اسماعيل لقمهاي براي گربه انداخت. گربه تا خواست لقمه را بردارد، شاهزاده اسماعيل ديد كه چشمهاي گربه جور ديگري است. گربه لقمه را خورد و سرش را بالا گرفت و به شاهزاده اسماعيل نگاه كرد. شاهزاده اسماعيل تا چشمش به چشمهاي گربه افتاد، ديد درست چشمهاي پيرزن است. همان لحظه نوشتهي روي سنگ به يادش آمد. پي برد كه پيرزن به جلد گربه رفته. فرصت نداد. شمشيرش را كشيد و زد و گربه را دو شقه كرد. در اين لحظه هوا تيره و تار شد و صداهايي از آسمان آمد كه زهرهي آدمي آب ميشد. بعد از مدتي كه كم كم هوا صاف شد و صداها خوابيد، شاهزاده اسماعيل ديد كه پيرزن كنار اتاق افتاده و دو شقه شده. زود خدا را شكر كرد و به سوارها گفت: «بلند شويد، اتاقها را بگرديم كه هر بلايي سر برادرم آمده، به دست همين پيرزن بوده.»
نوكرها هركدام اتاقي را گشتند. شاهزاده اسماعيل هم به اتاقي رفت كه بوي برادرش از آن طرف ميآمد. تا پا به اتاق گذاشت، بوي برادرش بيشتر شد. پي برد كه هرچه هست، در همين اتاق است. اما چاه پيدا نبود. ناگهان صداي نالهاي شنيد. خوب كه گوش خواباند، ديد صدا از زير فرش اتاق ميآيد. فرش را كنار زد و ديد چاه تاريك گودي است. ديد ته چاه تاريك است و چيزي ديده نميشود. صدا زد: «برادر! شاهزاده ابراهيم!».
شاهزاده ابراهيم كه فقط نفسي داشت، صداي برادرش را شناخت. از ته چاه نالهي ضعيفي كرد و گفت: «برادر! به دادم برس كه مُردم.»
شاهزاده اسماعيل سوارها را صدا زد. آنها آمدند و تا پي بردند كه حال و كار شاهزاده چي هست، ريسماني آوردند و شاهزاده اسماعيل به كمرش بست و سر ريسمان را داد به دست سوارها و گفت: «آهسته آهسته مرا بفرستيد پايين.»
همين كه به ته چاه رسيد، ديد كنارههاي چاه پر از شمشير و نيزه است و بدن برادرش هم تكه تكه شده و ديگر رمقي ندارد كه لب باز كند. شاهزاده ابراهيم به هر زحمتي كه بود، به برادرش حالي كرد كه به او دست نزند كه ميميرد. گفت: «تو برو بالا، دارويي تو تاقچهي همين اتاق است. دواي زخمهاي من همان است. دارو را بيار و به زخمهاي من بمال.»
شاهزاده اسماعيل شمشيرها و نيزهها را از كنارههاي چاه كند و انداخت و صدا زد و به سوارها گفت: «مرا بالا بكشيد.»
بالا كه آمد، رفت كنار تاقچهي اتاق و به همان نشانهاي كه شاهزاده ابراهيم داده بود، دارو را پيدا كرد و برگشت و دوباره ريسمان را به كمر بست و به سوارها گفت: «من پايين ميروم. آهسته طناب را پايين بدهيد.»
رفت پايين تا رسيد به ته چاه. دوا را كه روغن سياهي بود به زخمهاي شاهزاده ابراهيم ماليد و در چشم به هم زدني زخمهاي شاهزاده ابراهيم خوب شد. برادرها دست به گردن هم انداختند و گريه كردند. شاهزاده اسماعيل گفت: «تو قوت نداري. من ميگيرمت كولم و ميبرمت بالا.»
شاهزاده اسماعيل شاهزاده ابراهيم را به پشت گرفت و سوارها را صدا زد و گفت: «طناب را بكشيد.»
نوكرها همه طناب را گرفتند و كشيدند و به هر زحمتي كه بود، آنها را آوردند بالا. تا چشم سوارها به شاهزاده ابراهيم افتاد، زانو زدند و به پاي شاهزاده افتادند و گفتند: «خدا را شكر! كه توانستيم شما را از اينجا نجات بدهيم.»
شاهزاده اسماعيل گفت: «برويم، سوار بشويم و برويم.»
آمدند تا سوار اسبها شوند كه شاهزاده اسماعيل فهميد كه بايد آن داروي سياه رنگ را بردارد. گفت: «مادرمان آنقدر در فراق تو گريه كرده كه چشمش كور شده. از اين دارو بماليم به چشمش تا بينا بشود.»
دارو را برداشتند و سوار شدند و راه افتادند به طرف شهر خودشان. چند شبانه روز كه رفتند، رسيدند و از راه رفتند پيش پادشاه. دربانها به پادشاه خبر دادند كه پسرهات آمدند. پادشاه از قصر زد بيرون. ديد شاهزاده ابراهيم و شاهزاده اسماعيل دارند از اسب پايين ميآيند. آنها تا پادشاه را ديدند، رفتند به طرف پدر. شاهزاده ابراهيم خودش را به بغل پدر انداخت و پدر و پسر آن قدر گريه كردند كه از هوش رفتند. به هوش كه آمدند رفتند به قصر. مادر شاهزاده ابراهيم كه چشمش كور شده بود، صداي پسرش را شنيد اما پسرش را نميديد. شاهزاده اسماعيل از روغن سياه به چشمهاي مادرش كشيد و زودي بينا شد. تا چشمش به پسر افتاد، از هوش رفت. بعد از مدتي به هوش آمد. شاهزاده ابراهيم را محكم بغل كرد و با هم اشك ريختند. پادشاه از شاهزاده اسماعيل پرسيد كه تا كجا رفتيد و شاهزاده ابراهيم را كجا پيدا كرديد؟ شاهزاده اسماعيل از سير تا پياز كارش را براي پادشاه تعريف كرد و گفت: «وقتي شاهزاده ابراهيم تو چاه افتاد، مثل يك تكه گوشت بود كه به ضرب و زور نفسش درميآمد. آن داروي سياه زندهاش كرد.»
بعد پادشاه از شاهزاده ابراهيم پرسيد و او از روز اول كه درويش او را برد تا وقتي كه به چاه افتاد، همه را مو به مو براي پادشاه تعريف كرد. پادشاه شكر خدا را به جا آورد كه دوباره پسرش را به او بخشيده. پادشاه دستور داد كه به تمام فقير بيچارههاي شهر پول و لباس بدهند و تا چند روز جشن بگيرند. شاهزاده ابراهيم به پادشاه گفت: «الان زنم چشم به راه من است. بايد بروم و او را بياورم.»
پادشاه فرمان داد و لشكر حاضر شد. چند هزار سوار با شاهزاده ابراهيم راه افتاد و رفتند به طرف شهر پادشاهي كه شاهزاده ابراهيم دخترش را به زني گرفته بود. بعد از چند شبانه روز رسيدند به شهر آنها. به پادشاه خبر دادند كه دامادت آمد. پادشاه با لشكر به پيشوازش رفت و شاهزاده ابراهيم را بغل كرد و بوسيد و با عزت و احترام زياد به شهر آورد. شاهزاده ابراهيم با لشكرش چند روز پيش پادشاه ماندند تا خستگي راه از تنشان در برود. بعد از پادشاه اجازه گرفت و زنش را برداشت و راه افتادند به طرف شهر خودش. چند روز در راه بودند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان. شاهزاده اسماعيل باخبر شد و از شهر براي پيشواز برادرش بيرون رفت. پادشاه هم از آمدن پسر و عروسش خيلي خوشحال شد و دستور داد شهر را چراغان كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و بعد هم به خوبي و خوشي زندگي كردند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.