نویسنده: محمد قاسم زاده
روزي بود، روزگاري بود. در زمانهاي قديم يك باباي خسيس و پولداري بود كه تو دهي زندگي ميكرد و تمام عمرش، دور و بر منبر و موعظه پيداش نميشد كه مبادا بهاش بگويند نيازي به فقيري بده يا از محتاجي دستگيري كن. آخر سر زد و روزي ناخوش شد و به حال بدي افتاد. يكي از همسايههاي پير و دنياديدهاش به اين بابا گفت: «تو كه الآن به ناخوشي و مريضي سخت افتادهاي، بيا و وصيتي كن. البته خدا نكند روز بدي پيش بيايد، اما وصيت كردن خودش باعث طول عمر ميشود. وصيتي كن و ترتيب خمس و زكوه مال و منالت را بده كه رفع ظلم ازت بشود و حق و حقوق كسي به گردنت نماند.»
مرد خسيس جواب داد و گفت: «همهي اينها كه گفتي درست، همهي اينها كه گفتي، شنيده بودم، مگر رفع ظلم را. حالا به من بگو رفع ظلم يعني چه؟»
همسايه گفت: «رفع ظلم يعني اينكه مثلاً تو صد تومن بدهي به ظالمي تا حق كسي به گردنت نماند و درد و بلا از بالاي سرت دور بشود.»
مرد خسيس گفت:«من همه حرفي شنيده بودم، اما نشنيده بودم كه آدم پول عزيزتر از جانش را به كسي بدهد. خيلي عجيب است.»
همسايه گفت: «تعجبي نيست. شايد ظلمي كرده باشي يا حقي به گردنت باشد كه يادت نباشد و فراموش كرده باشي. حالا اگر آدم ظالم نميشناسي، به آخوند آبادي بده. خودش راهش را بلد است.»
مرد خسيس خيلي پرس و جوكرد و عاقبت راضي شد كه اين كار را بكند. چند روزي گذشت و حالش خوب شد. رفت پيش آخوند ده و ماجرا را برايش تعريف كرد. اما آخوند به او گفت: «من ظالم نيستم. بده به كدخدا».
مرد رفت پيش كدخدا. او هم گفت: «من ظالم نيستم، بده به مالك.»
رفت پيش مالك ده و گفت: «براي رفع ظلم، صد تومن از من بگير.»
مالك گفت: «من ظالم نيستم. برو بده به حاكم.»
مرد از آبادي راه افتاد و رفت به قصر حاكم ولايت، او هم گفت: «من ظالم نيستم. برو بده به هركس كه بين مردم معروف است به ظلم.»
خلاصه، مرد گشت و گشت، اما كسي را پيدا نكرد كه معروف باشد به ظلم. گشت تا رسيد به قصر سلطان وقت و با ترس و لرز، قصدش را به عرض رساند. سلطان گفت: «من به اين كارها كاري ندارم. برو بده به قاضي و رسيد بگير و برو دنبال كارت.»
مرد خسيس خوشحال شد و نشاني خانهي قاضي را گرفت و رفت و قاضي را پيدا كرد و سير تا پياز ماجرا را برايش تعريف كرد. قاضي به او عزت و حرمت كرد و گفت: «خيلي خوش آمدي. قدمت براي ما مبارك باشد.»
قاضي صد تومن را گرفت و رسيد داد و مرد خسيس رسيد را برداشت و از خانهي قاضي بيرون رفت. تو كوچهاي كه سر چهارراه بود، ديد عدهاي ايستادهاند و مرشدي معركه گرفته و داد ميزند كه هركس پيغمبر را دوست دارد، چند شاهي به من درويش بدهد و همين طور گفت و گفت و باز دور زد، اما ديگر كسي چيزي نداد. اين بار گفت: «اگر ديگر كسي نيست كه در راه خدا و رسول بدهد، من يك نفر را ميخواهم كه در راه شيطان يك پنج قراني بدهد.»
مرد خسيس پولدار يكهو دست كرد به جيبش و يك پنج قراني درآورد و به مرشد داد. جمعيت زدند زير خنده و مردك خجلت زده و شرمنده از ميان جمعيت رفت بيرون و دور شد. كمي كه رفت، ديد يكي به اسم صداش ميكند. به خودش گفت: «خدايا! من تو اين ولايت غريبم و كسي مرا نميشناسد. مرد رفت و رفت تا رسيد به مردي و با هم احوال پرسي گرمي كردند. مرد گفت: «رفيق! از ديدارت خيلي خوشحالم. من تو معركهي مرشد ديدمت. هرچه مرشد گفت كه يك نفر ميخواهم كه پنج قران در راه شيطان بدهد، هيچ كس حاضر نشد مرا خوشحال كند الّا تو. حالا كه مدتي است از شهر خودت دور افتادهاي و صد تومن براي رفع ظلم دادهاي و پنج قران هم در راه من و پيش مردم خجلت زده هم شدهاي، من ميخواهم تلافي كنم. تلافيام هم اين كه ميشوم يه قاطر خوش رنگ با جل و پالان حسابي. تو سوار من بشو تا برويم در خانهي همان قاضي كه صد تومن را گرفت. هركس قيمت قاطر را پرسيد، تو بگو هزار تومن. كم كم قاضي پيداش ميشود. تو كه بگويي هزار تومن، او مي گويد چارصد تومن، تو فوري پول قاطر را بگير و دو سه ساعت، همان نزديكيها بمان. من ميآيم پيش تو.»
مرد خسيس هم همين كار را كرد و قاطر را فروخت به قاضي. قاضي افسار قاطر را گرفت و راه افتاد. يك نفر رسيد و پرسيد: «جناب قاضي! اين قاطر را با اين پالان و افسار و دهنه از كجا پيدا كردهاي؟ از چشمهاش معلوم است كه قاطر خيلي چموشي است.»
قاضي گفت: «فرزند! همين كه تيمارش كنم و از من نوازش ببيند، خود به خود رام ميشود.»
خلاصه، قاضي افسار قاطر را گرفت و وارد خانه شد. تا رسيد جلو طويله، ديد كهاي واي! قاطر ناپديد شده و افسارش تو دستش مانده و خودش نيست و جاي قاطر يك آهوي خوش خط و خالي ايستاده. خواست آهو را بگيرد، ديد نه... آهو نيست، اردك قشنگي است كه رنگش مثل طاووس است. خواست اردك طاووسي را بگيرد، ديد گربه شد. خواست گربه را بگيرد و پس بدهد به فروشنده كه گفت تا چند ساعت اين جا ميماند و پولش را بگيرد، ديد كهاي واي! گربه هم شد موش و رفت توي آفتابه. قاضي پاك متحير و حيران شد.
شيطان برگشت پيش مرد خسيس و به او گفت: «الآن قاضي ميآيد سراغ تو و ميگويد من قاطري از تو خريدم. قاطر آهو شد و بعد اردك شد و بعد گربه شد و بعد هم موش شد و رفت توي آفتابه. زود پول مرا پس بده و برو پي كارت. اما تو از حرفها و توپ و تشرهاي قاضي نترس. اگر مردم دور و بر تو و قاضي جمع شدند، تو بگو كه من چهار هزار تومن پول داشتم، پيش قاضي امانت گذاشتم. امروز كه رفتم امانتم را بگيرم، ميگويد چهارصد تومان بوده و فقط همين چهارصد تومن را داده. حالا ميخواهد اين چهارصد تومن را هم از من پس بگيرد. قاضي حرف قاطر را كه پيش ميكشد، مردم هم باور نميكنند. كار به بالاتر ميكشد. چون همه از نادرستي قاضي باخبرند و تو هم غريب اين شهري، مردم حرف تو را بيشتر باور ميكنند.»
خلاصه، همان طور كه شيطان به مرد خسيس ياد داده بود، وقتي قاضي آمد و پولش را خواست، كار بالا گرفت و رفتند به قصر پادشاه. پادشاه تا فهميد دستور داد تا از قاضي پرس و جو كنند و چون نتوانست جواب درستي بدهد، اصلاً عايدي و مداخل او آن قدرها نبود كه بشود چهارهزار تومان و پول نقد جمع كند. از جانب سلطان حكم شد كه بقيهي چهارهزار تومان را از قاضي بگيرند و به آن غريبه، يعني همان مرد خسيس بدهند و قاضي را دار بزنند. قاضي را به دار زدند و مرد خسيس با اين كه شيطان و كارهاش را به چشم خودش ديده بود، نتوانست از پولها چشم بپوشد. پولها را برداشت و خوشحال و خندان به آبادي برگشت.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
مرد خسيس جواب داد و گفت: «همهي اينها كه گفتي درست، همهي اينها كه گفتي، شنيده بودم، مگر رفع ظلم را. حالا به من بگو رفع ظلم يعني چه؟»
همسايه گفت: «رفع ظلم يعني اينكه مثلاً تو صد تومن بدهي به ظالمي تا حق كسي به گردنت نماند و درد و بلا از بالاي سرت دور بشود.»
مرد خسيس گفت:«من همه حرفي شنيده بودم، اما نشنيده بودم كه آدم پول عزيزتر از جانش را به كسي بدهد. خيلي عجيب است.»
همسايه گفت: «تعجبي نيست. شايد ظلمي كرده باشي يا حقي به گردنت باشد كه يادت نباشد و فراموش كرده باشي. حالا اگر آدم ظالم نميشناسي، به آخوند آبادي بده. خودش راهش را بلد است.»
مرد خسيس خيلي پرس و جوكرد و عاقبت راضي شد كه اين كار را بكند. چند روزي گذشت و حالش خوب شد. رفت پيش آخوند ده و ماجرا را برايش تعريف كرد. اما آخوند به او گفت: «من ظالم نيستم. بده به كدخدا».
مرد رفت پيش كدخدا. او هم گفت: «من ظالم نيستم، بده به مالك.»
رفت پيش مالك ده و گفت: «براي رفع ظلم، صد تومن از من بگير.»
مالك گفت: «من ظالم نيستم. برو بده به حاكم.»
مرد از آبادي راه افتاد و رفت به قصر حاكم ولايت، او هم گفت: «من ظالم نيستم. برو بده به هركس كه بين مردم معروف است به ظلم.»
خلاصه، مرد گشت و گشت، اما كسي را پيدا نكرد كه معروف باشد به ظلم. گشت تا رسيد به قصر سلطان وقت و با ترس و لرز، قصدش را به عرض رساند. سلطان گفت: «من به اين كارها كاري ندارم. برو بده به قاضي و رسيد بگير و برو دنبال كارت.»
مرد خسيس خوشحال شد و نشاني خانهي قاضي را گرفت و رفت و قاضي را پيدا كرد و سير تا پياز ماجرا را برايش تعريف كرد. قاضي به او عزت و حرمت كرد و گفت: «خيلي خوش آمدي. قدمت براي ما مبارك باشد.»
قاضي صد تومن را گرفت و رسيد داد و مرد خسيس رسيد را برداشت و از خانهي قاضي بيرون رفت. تو كوچهاي كه سر چهارراه بود، ديد عدهاي ايستادهاند و مرشدي معركه گرفته و داد ميزند كه هركس پيغمبر را دوست دارد، چند شاهي به من درويش بدهد و همين طور گفت و گفت و باز دور زد، اما ديگر كسي چيزي نداد. اين بار گفت: «اگر ديگر كسي نيست كه در راه خدا و رسول بدهد، من يك نفر را ميخواهم كه در راه شيطان يك پنج قراني بدهد.»
مرد خسيس پولدار يكهو دست كرد به جيبش و يك پنج قراني درآورد و به مرشد داد. جمعيت زدند زير خنده و مردك خجلت زده و شرمنده از ميان جمعيت رفت بيرون و دور شد. كمي كه رفت، ديد يكي به اسم صداش ميكند. به خودش گفت: «خدايا! من تو اين ولايت غريبم و كسي مرا نميشناسد. مرد رفت و رفت تا رسيد به مردي و با هم احوال پرسي گرمي كردند. مرد گفت: «رفيق! از ديدارت خيلي خوشحالم. من تو معركهي مرشد ديدمت. هرچه مرشد گفت كه يك نفر ميخواهم كه پنج قران در راه شيطان بدهد، هيچ كس حاضر نشد مرا خوشحال كند الّا تو. حالا كه مدتي است از شهر خودت دور افتادهاي و صد تومن براي رفع ظلم دادهاي و پنج قران هم در راه من و پيش مردم خجلت زده هم شدهاي، من ميخواهم تلافي كنم. تلافيام هم اين كه ميشوم يه قاطر خوش رنگ با جل و پالان حسابي. تو سوار من بشو تا برويم در خانهي همان قاضي كه صد تومن را گرفت. هركس قيمت قاطر را پرسيد، تو بگو هزار تومن. كم كم قاضي پيداش ميشود. تو كه بگويي هزار تومن، او مي گويد چارصد تومن، تو فوري پول قاطر را بگير و دو سه ساعت، همان نزديكيها بمان. من ميآيم پيش تو.»
مرد خسيس هم همين كار را كرد و قاطر را فروخت به قاضي. قاضي افسار قاطر را گرفت و راه افتاد. يك نفر رسيد و پرسيد: «جناب قاضي! اين قاطر را با اين پالان و افسار و دهنه از كجا پيدا كردهاي؟ از چشمهاش معلوم است كه قاطر خيلي چموشي است.»
قاضي گفت: «فرزند! همين كه تيمارش كنم و از من نوازش ببيند، خود به خود رام ميشود.»
خلاصه، قاضي افسار قاطر را گرفت و وارد خانه شد. تا رسيد جلو طويله، ديد كهاي واي! قاطر ناپديد شده و افسارش تو دستش مانده و خودش نيست و جاي قاطر يك آهوي خوش خط و خالي ايستاده. خواست آهو را بگيرد، ديد نه... آهو نيست، اردك قشنگي است كه رنگش مثل طاووس است. خواست اردك طاووسي را بگيرد، ديد گربه شد. خواست گربه را بگيرد و پس بدهد به فروشنده كه گفت تا چند ساعت اين جا ميماند و پولش را بگيرد، ديد كهاي واي! گربه هم شد موش و رفت توي آفتابه. قاضي پاك متحير و حيران شد.
شيطان برگشت پيش مرد خسيس و به او گفت: «الآن قاضي ميآيد سراغ تو و ميگويد من قاطري از تو خريدم. قاطر آهو شد و بعد اردك شد و بعد گربه شد و بعد هم موش شد و رفت توي آفتابه. زود پول مرا پس بده و برو پي كارت. اما تو از حرفها و توپ و تشرهاي قاضي نترس. اگر مردم دور و بر تو و قاضي جمع شدند، تو بگو كه من چهار هزار تومن پول داشتم، پيش قاضي امانت گذاشتم. امروز كه رفتم امانتم را بگيرم، ميگويد چهارصد تومان بوده و فقط همين چهارصد تومن را داده. حالا ميخواهد اين چهارصد تومن را هم از من پس بگيرد. قاضي حرف قاطر را كه پيش ميكشد، مردم هم باور نميكنند. كار به بالاتر ميكشد. چون همه از نادرستي قاضي باخبرند و تو هم غريب اين شهري، مردم حرف تو را بيشتر باور ميكنند.»
خلاصه، همان طور كه شيطان به مرد خسيس ياد داده بود، وقتي قاضي آمد و پولش را خواست، كار بالا گرفت و رفتند به قصر پادشاه. پادشاه تا فهميد دستور داد تا از قاضي پرس و جو كنند و چون نتوانست جواب درستي بدهد، اصلاً عايدي و مداخل او آن قدرها نبود كه بشود چهارهزار تومان و پول نقد جمع كند. از جانب سلطان حكم شد كه بقيهي چهارهزار تومان را از قاضي بگيرند و به آن غريبه، يعني همان مرد خسيس بدهند و قاضي را دار بزنند. قاضي را به دار زدند و مرد خسيس با اين كه شيطان و كارهاش را به چشم خودش ديده بود، نتوانست از پولها چشم بپوشد. پولها را برداشت و خوشحال و خندان به آبادي برگشت.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.