0
ویژه نامه ها

نظريه‌ي هرمنيوتيک

اين لفظ يوناني با نام هرمس (Hermes) خداي يوناني، پيام‌آور خدايان و رب‌النوع حدود و ثغور، از جهت ريشه‌ي لغوي قرابتهايي دارد. برخي اين قرابت را در ساختار ذاتاً سه وجهي فعل تأويل منعکس ديده‌اند، يعني: (١) نشانه، پيام يا متني که منبعي مشخص دارد و محتاج (٢) واسطه يا تأويل‌کننده‌اي (هرمس) است تا (٣) آن را به مخاطبي مشخص انتقال دهد. بدين ترتيب ديده مي‌شود که اين ساختار سه وجهي بسيط به گونه‌اي فريب‌آميز و ضمني متضمن مسائل مفهومي عمده‌اي است که در نظريه‌ي
نظريه‌ي هرمنيوتيک
نظريه‌ي هرمنيوتيک
\نظريه‌ي هرمنيوتيک

نويسنده: فان ا. - هاروي
مترجم: محمد سعيد - حنايي کاشاني
اين لفظ يوناني با نام هرمس (Hermes) خداي يوناني، پيام‌آور خدايان و رب‌النوع حدود و ثغور، از جهت ريشه‌ي لغوي قرابتهايي دارد. برخي اين قرابت را در ساختار ذاتاً سه وجهي فعل تأويل منعکس ديده‌اند، يعني: (١) نشانه، پيام يا متني که منبعي مشخص دارد و محتاج (٢) واسطه يا تأويل‌کننده‌اي (هرمس) است تا (٣) آن را به مخاطبي مشخص انتقال دهد. بدين ترتيب ديده مي‌شود که اين ساختار سه وجهي بسيط به گونه‌اي فريب‌آميز و ضمني متضمن مسائل مفهومي عمده‌اي است که در نظريه‌ي هرمنيوتيک از آنها بحث مي‌شود، يعني: (١) طبيعت متن؛ (٢) مقصود از فهميدن متن چيست؟ و (٣) پيشفرضها و اعتقادات (افق) مخاطبي که متن را تأويل مي‌کند تا چه اندازه در فهم و تأويل تعيين‌کننده است. تأمل جدي در خصوص هريک از اين سه مسئله آشکار مي‌کند که چرا تأويل خود مسئله‌اي فلسفي و موضوع تأويل است.
از آنجا که تأويل براي همه‌ي نظامهاي معرفتي عقلي بنيادي است — هم علوم طبيعي و هم معارف انساني — مي‌توان متوقع بود که نظريه‌ي هرمنيوتيک بسي زودتر از اين در فرهنگ غربي تدوين شده باشد. با اينکه در يهوديت و مسيحيت در خصوص تأويل کتاب مقدس مباحثات بسياري صورت گرفته است — انسان‌گرايان پيش از دين‌پيرايي نيز به همين گونه از تفسير متون باستان بحث کرده بودند — نظريه‌ي جديد تأويل تا اواسط قرن نوزدهم هنوز زاده نشده بود. تصديق عمومي بر اين است که فريدريش شلايرماخر (١۸٣٤– ١۷۶۸) بنيانگذار نظريه‌ي جديد هرمنيوتيک است، اما، در واقع، ويلهلم ديلتاي (١۹١١– ١۸٣٣) بود که نخستين بار رؤياي توسعه‌ي نظامي معرفتي و بنيادي را براي علوم فرهنگي (Geisteswissenschaften) در سر پرورد که بتواند نتايج اين علوم را از همان عينيت و اعتبار علوم طبيعي برخوردار سازد.
رؤياي ديلتاي با ظهور سريع و رشد بسياري از معارف تخصصي که اکنون از ارکان سازماني دانشگاههاي جديد شمرده مي‌شوند، و اين مقام را نيز حفظ کرده‌اند، مصادف شد؛ اين معارف عبارت‌اند از: تاريخ هنر، باستان‌شناسي، اقتصاد، تاريخ، شاخه‌هاي گوناگون ادبيات، علوم سياسي، روان‌شناسي، فلسفه و از همين قبيل. هريک از اين معارف به سرعت مباحث فکري و رهبردهاي دستوري خاص خود را براي عرضه و حکم درباره‌ي استدلالهاي محدود در حوزه‌ي خودشان توسعه دادند. و بدين ترتيب، روش‌شناسي‌ها در حاکميت بر حيات فکري ارجح‌تر از نظريه‌ي هرمنيوتيک شمرده شدند.
با اين همه، در سالهاي اخير جريانهاي فکري نيرومندي سبب شده‌اند که نظريه‌ي هرمنيوتيک بار ديگر مطرح شود. لذا توجه به آن در ميان منتقدان ادبي، جامعه‌شناسان، انسان‌شناسان، مورخان، متألهان، فيلسوفان و پژوهندگان دين رو به افزايش گذاشته است. اين جريانها مشتمل بر (١) نظريه‌هاي تازه‌اي درباره‌ي رفتار انسان در علوم روان‌شناختي و اجتماعي‌اند که در آنها بيانهاي فرهنگي انسان تجليات دواعي ناآگاه و غريزي يا بازتابهاي مصالح طبقاتي شمرده مي‌شوند؛ (٢) گسترشهايي در معرفت‌شناسي و فلسفه‌ي زبان که منجر به دعاويي شده‌اند مبني بر اينکه آنچه در هرفرهنگ مفروضي واقعيت شمرده مي‌شود کارکرد ساختارهاي زبان‌شناختي منطبق با تجربه است؛ و (٣) استدلالهايي که فيلسوفاني مانند لودويگ ويتگنشتاين و مارتين هايدگر اقامه کرده‌اند، مبني بر اينکه هر تجربه‌ي انساني اساساً مبتني بر تأويل است و اينکه همه‌ي احکامي که در چهارچوب تأويل صورت مي‌گيرند به ميانجي فرهنگ و زباني‌اند که رفتن به فراپشت آن ناممکن است. زيرنهاد تمامي اين جريانها اين فرض است که آگاهي انساني در تاريخ واقع شده است و نمي‌تواند از آن فراتر برود. بدين ترتيب، اين فرض در خصوص نقش مشروط‌کننده‌ي فرهنگ در هرگونه فهم پرسشهاي مهمي را مطرح مي‌کند.
با اين همه، خطا خواهد بود که از اين توجه تازه به نظريه‌ي هرمنيوتيک نتيجه بگيريم که رؤياي ديلتاي در خصوص يک نظام معرفتي بنيادي و کلي براي علوم فرهنگي در شرف تحقق يافتن است. حتي نگاهي سطحي به صحنه‌ي فکري معاصر آشکار مي‌سازد که توافق در خصوص چگونگي تلقي از نظريه‌ي هرمنيوتيک يا چگونگي عمل آن تا چه اندازه اندک است. معارف عقليي که اساس دانشگاههاي جديد را پي ريخته‌اند اکنون خود به صورت احزاب متفرقي در آمده‌اند که هريک روش و نحوه‌ي تأويل خاص خود را دارند. محض نمونه، در روان‌شناسي از رفتارگرايان، روان‌شناسان معرفتي، فرويديها، يونگيها و معتقدان به نظريه‌ي گشتالت مي‌توان نام برد و به همين سان در علوم اجتماعي نيز مي‌توان کارکردگرايان، ساختارگرايان، مردم‌رَوشان (ethnomethodologists) و مارکسيستها را ذکر کرد.
اما، به گونه‌اي محال‌آميز، درست همين رشد احزاب است که تا اندازه‌‌ي بسياري احياي علاقه و توجه به نظريه‌ي هرمنيوتيک را در روزگار ما سبب شده است. تنوع و تغاير تأويلها از حيث تاريخي محرک و لزوم اکتساب فهم و توافق را سبب شده است. به‌طور نمونه، ديلتاي خاطر نشان مي‌کند که چگونه پيدايش نظريه‌ي هرمنيوتيک جديد خود از نزديک با مناظرات پس از دين‌پيرايي، که در ميان پروتستانها و کاتوليکها بر سر تأويل شريعت پيش آمد، مرتبط بوده است و به همين سان کوشش خود شلايرماخر نيز براي تأسيس نظريه‌ي کلي هرمنيوتيک بي هيچ انکاري برخاسته از کوشش براي غلبه بر بدفهمي بوده‌ است. چشم‌اندازهاي مقايسه‌ناپذيري که اين معارف در خصوص موضوعي واحد (مانند يک متن، زبان يا طبيعت انساني) مي‌توانند اتخاذ کنند پرسشهاي عميقي را درباره‌ي طبيعت تفکر مفهومي انسان، عينيت، فهم، تبيين و ترجمه مطرح مي‌کند. بنابراين جاي شگفتي نيست که چرا در نزد بسياري از ارباب معرفت نظريه‌ي هرمنيوتيک به گونه‌اي روزافزون حائز همان مقامي مي‌شود که معرفت‌شناسي تا چند دهه‌ي قبل داشت.
مسائل نظريه‌ي هرمنيوتيک در مطالعه‌ي عالمانه‌ي دين، هم به دلايل مفهومي، و هم به دلايل تاريخي بيش از هر معرفت دانشگاهي ديگري اجتناب‌ناپذير است. از حيث بحث مفهومي اديان خود مي‌توانند امتهاي اهل تأويل محسوب شوند، لذا مطالعه‌ي عالمانه‌ي آنها صورت تأويلِ تأويل به خود مي‌گيرد. از آنجا که تأويل عالمانه‌ي دين علي‌الاغلب مبتني بر مفروضات متفاوت‌تري با تأويل ديني است، متدينان شريک در اين بحثها، تأويل محققان را غالباً تقليل‌گرايانه (reductionistic) و بيگانه مي‌شمرند. از اين رو، بحث هميشگي در ميان محققان دين اين است که تأويل عالمانه‌ي دين تا چه اندازه بايد نسبت به ديدگاه خود مؤمنان منصف باشد.
از حيث تاريخي، مطالعه‌ي عالمانه‌ي دين — و نيز پيدايش نظريه‌ي هرمنيوتيک — از نزديک با سنت ديني مذهب پروتستان ليبرال مرتبط مي‌شود. در حقيقت، گفته‌اند که مذهب پروتستان ليبرال از ميان مجموعه‌ بحثهاي تأويلي تلخي در خصوص اطلاق روشهاي تاريخي – انتقادي به کتاب مقدس مسيحي سر بر آورده است. اين بحثها مثال بارز پديدارهاي مورد بحث در ابتداي اين مقال محسوب مي‌شوند. مذهب پروتستان ليبرال اين مسئله را با تعريف ذات ايمان به تجربه و نه تعليم يا اعتقاد تاريخي حل کرد.
شلايرماخر بنيانگذار نظريه‌ي هرمنيوتيک و نيز بنيانگذار مذهب پروتستان ليبرال، به‌ويژه، در بيان نکات اساسي اين آشتي پرنفوذ بود. او اديان مختلف را از حيث فرهنگي به صورتهايي از يک عاطفه‌ي ديني بنيادي و کلي مشروط مي‌شمرد. بدين ترتيب، او نه فقط جايگاه ايمان را از اعتقاد به تجربه منتقل کرد، بلکه همچنين مباني علم توصيفي دين را پي ريخت که رودلف اُتو (١۹٣۷– ١۸۶۹) و يوآخيم واخ (١۹۵۵– ١۸۹۸) و ديگران نيز به پديد آمدن آن ياري کردند. اين ارتباط نزديک ميان مذهب پروتستان ليبرال و مطالعه‌ي عالمانه‌ي دين تا اندازه‌اي از اين بابت است که متألهان ليبرال به‌ويژه به نظريه‌هاي تأويل حساس بودند.
بسياري از محققان مصرند که براي پاسخ گفتن به بسياري از پرسشهاي برخاسته از عمل مبادرت به تأويل داشتن نظريه‌اي تأويلي ضروري است. اما، برخي ديگر مصرند که اشتباه بزرگي که همه‌ي تأويلهاي عصر جديد را به انحراف کشانده است دقيقاً همين شوق به داشتن چنين نظريه‌اي است. من با مرجح شمردن اين پيشداوري که مسئله را از بيرون مي‌نگرم، يعني نظريه‌هاي تأويل بديل را وصف مي‌کنم، چهار طريق را توصيف مي‌کنم که در آنها تلقي جديد از نظريه‌ي هرمنيوتيک و پرسش متمايزي را که بر هريک از آنها حاکم است مي‌توان ملاحظه کرد:
١) از متن چه چيزي فهميده مي‌شود و شرايط امکان آن چيست؟
٢) علوم فرهنگي از حيث روش و صورت چگونه از علوم طبيعي متمايز مي‌شود؟
٣) چه شرايطي‌ است که هرگونه فهم انساني را ممکن مي‌سازد؟
٤) چگونه مي‌توانيم برخي معماهاي مفهومي مقترن با مفاهيمي مانند فهم و معنا را حل کنيم، و چگونه چنين راه حلي مي‌تواند در فهم وظيفه‌ي تأويل به ما کمک کند؟
هريک از اين پرسشها و تلقيي که از نظريه‌ي هرمنيوتيک به دست مي‌دهد، اغلب با ديگري تداخل مي‌يابد، و نظريه‌پرداز يک سنخ مي‌تواند از مسائل خاص سنخ ديگر نيز بحث کند. با اين همه، اين چهار طريق به گونه‌اي مستوفي، براي اينکه تمهيدي اکتشافي و مفيد براي سامان بخشيدن به آنچه خواهد آمد باشند، از يکديگر متمايزند.

نظريه‌ي هرمنيوتيک در مقام تحقيق در تأويل متون

سرچشمه‌هاي نظريه‌ي جديد هرمنيوتيک در کوششهايي نهفته بود که براي حل مسائل و اختلاف نطر در خصوص تأويل متون اعمال مي‌شد؛ از اين حيث شلايرماخر را همواره شخصيتي آغازگر شمرده‌اند. با اينکه قبل از روزگار او نيز در خصوص تفاوت ميان تأويل متون مقدس و غيرمقدس مباحثاتي وجود داشت، همان طور که ديلتاي به‌درستي گفته است، شلايرماخر «کانت نظريه‌ي هرمنيوتيک» است، چون شلايرماخر مدلل ساخت که براي تأويل متون مقدس حاجت به اتخاذ شيوه‌ي تأويلي خاصي نيست، و نيز دريافت که مسئله‌ي بنيادي توسعه‌ي شرايط دستوري و روان‌شناخي اساسي است که لازمه‌ي فهم هر متني، از هرگونه، است. و باز شلايرماخر بود که در طبيعت زبان آن مسئله‌ي نظري بسيار مهمي را ديد که نظريه‌ي هرمنيوتيکي با آن مواجه مي‌شود، چون به معنايي که مدّ نظر هر شخصي است تنها از طريق زبان مي‌توان دست يافت.
نيت مؤلف. نظريه‌ي هرمنيوتيکي شلايرماخر حول دو محور عمده شکل گرفته است. (١) فهم دستوري انحاي متمايز بيان و صورتهاي زبان‌شناختي فرهنگي که مؤلف مفروضي در آن فرهنگ زيسته و تفکر او مشروط به آن فرهنگ بوده است و (٢) فهم فني يا روان‌شناختي ذهنيت يکه يا نبوغ خلاقه‌ي آن مؤلف. اين دو محور، هردو، دين خود شلايرماخر به متفکران رومانتيک را منعکس مي‌کنند، زيرا آنان مدلل ساخته‌اند که هر نحوه‌ي بيان فرد، هرقدر هم يکه و بي‌همتا باشد، بالضروره حساسيت يا روح (Geist) فرهنگي وسيعتر را منعکس مي‌کند. تأويل صحيح نه تنها مقتضي فهم زمينه‌ي تاريخي و فرهنگي مؤلف است، بلکه مقتضي دريافت ذهنيت يکه و بي‌همتاي او نيز هست. اين کار را فقط مي‌توان با «عمل حدس»، يعني جهش شهوديي که به وسيله‌ي آن تأويل‌کننده آگاهي مؤلف را «باز مي‌زيد» انجام داد. تأويل‌کننده با ديدن اين آگاهي در زمينه‌ي وسيعتر فرهنگي مؤلف را بهتر از خود او مي‌فهمد.
‌نظريه‌ي هرمنيوتيک شلايرماخر در زمينه‌ي نقد آثار غيرديني، در انگلستان يا ايالات متحد، تأثير چنداني نداشت، گرچه در غالب نظريه‌هاي نقد ادبي تا دهه‌ي ١۹٤٠ فرض کلي بر اين بود که مقصود از تأويل کشف نيت مؤلف است. به هر تقدير، در چند دهه‌ي اخير، غالب نظريه‌هاي نقد ادبي بر اساس همين فرض ساخته شده‌اند و تي اس اليوت در جستار خود به نام «سنت و استعداد فرد» (١۹١۹) نمونه‌اي شاخص از همين نظر را به دست داده است. اما، از سوي ديگر، فرويديها، مارکسيستها، ناقدان نو، ساختارگرايان و واسازان مدلل ساخته‌اند که متن ادبي حياتي مستقل از مؤلف در هنگام نوشتن آن دارد. با اين همه، در سالهاي اخير، برخي ناقدان شلايرماخر را دوباره کشف کرده و بر اين نظر او باز صحه گذاشته‌اند که صورتي از نيت مؤلف بايد اساس نظريه‌ي معناي عيني باشد. به‌طور نمونه، ا. د. هيرش جونيور در اعتبار در تأويل (١۹۶۷) مدلل ساخته است که اگر تأويل را بخواهيم از شخصي و تحکمي بودن صرف دور بداريم، بايد معيار معيني براي تعيين معناي درست متن در دست داشته باشيم. به گفته‌ي هيرش، اين خود مستلزم نظريه‌ي معيني درباره‌ي معناي محصل است. لذا، هرکس که از عينيت بخواهد بحث کند به حکم منطق به سوي معيار تمايزگذاري رانده مي‌شود و «تنها اصل دستوري اجباري که همواره مطرح بوده، همان آرمان از قديم مرسوم، يعني فهم درست مقصود مؤلف است» (ص٢۶). اين نظر، هيرش و ديگران را به بحث از مسائل بسياري رهنمون شد که از اين ديدگاه بر مي‌خيزد. اما، از آنجا که اين نظر به مذاق عوام نيز خوش مي‌آيد، اکنون در ميان غالب ناقدان ادبي چندان مورد اعتنا نيست و غالب آنان در نظريه‌هاي هرمنيوتيکي خود نيت مؤلف را به منزله‌ي معيار معنا رد مي‌کنند.
شلايرماخر و تأويل دين. تا آنجا که به دين مربوط مي‌شود، نفوذ شلايرماخر را در نظريه‌ي تأويلي‌اش که مسئله‌ي کشف معناي مورد نظر مؤلف بر آن حاکم است، کمتر مي‌توان يافت تا در نظرهاي او مبني بر اينکه (١) فطرت ديني جنبه‌ي ذاتي و ماتقدم طبيعت بشر است و اينکه (٢) زبان واسطه‌ي هرگونه فهم است. فرض اول به کوششهاي بسياري منجر شد که پل ريکور آنها را «نظريه‌ي هرمنيوتيک حوزه‌اي» (regional hermeneutics) مي‌نامد، يعني قواعد حاکم بر تأويل بيانهاي ديني از نوع يکه و مستقل به شمار مي‌روند. يکي از نخستين و پرنفوذترين اين کوششها تحليل رودلف اُتو از «تجلي غيبي» (numinous) بود، در کتاب مشهورش به نام امر قدسي (Das Heilige) (١۹١۷).
کار پرنفوذ ميرچئا الئاده، که دين او به شلايرماخر کمتر صريح است، نيز مبتني بر همين فرض کلي بودن فطرت ديني بشر است. او مدلل مي‌سازد که ساختار اصلي فطرت ديني را مي‌توان به روشنترين وجه در اديان باستانيي ديد که در آنها زندگي بشر جزئي از عالم زنده ملاحظه شده است. در اين اديان ميان آهنگ زندگي بشري و آهنگ زندگي عالم ارتباطهاي عميقي موجود دانسته مي‌شود؛ اسطوره‌ها و نمادهاي ديني نظامهايي‌اند از تناظرها و شباهتهاي موجود ميان عالم صغير و عالم کبير. محض نمونه، زاد و ولد انساني بر اساس تکرار الگوي زاد و ولد الهي ملاحظه مي‌شود. بدين ترتيب، همه‌ي فعاليتهاي انساني تقديس مي‌شوند و معنا مي‌يابند. اين فرض الئاده را به پژوهش درباره‌ي صورتهاي متفاوت برخي نمادهاي تکراري در اديان جهان رهنمون شد، به‌طور نمونه، درخت مقدس، سنگ مقدس، مار مقدس، ماهي مقدس، و آب مقدس.

نظريه‌ي هرمنيوتيک در مقام بنياد علوم فرهنگي

طريق دوم تفکر درباره‌ي نظريه‌ي هرمنيوتيک آن را فراهم آورنده‌ي قواعدي بنيادي براي علوم فرهنگي، در تقابل با علوم طبيعي، مي‌شمرد. اين قواعد از قرار معلوم حدود و ثغوري را مشخص مي‌کنند که صورتهاي نوعيه‌ي مختلف تأويل را از هم جدا مي‌کند: ادبي، هنري، فلسفي، حقوقي، ديني، و از اين قبيل — و روشها و قوانين دستوري و اعتبار هر سنخ را مقرر مي‌دارد. سخن کوتاه، نظريه‌ي کلي هرمنيوتيک است. ويلهلم ديلتاي را عموماً مهمترين مدافع اين نظريه‌ي هرمنيوتيک شمرده‌اند وشايد بتوان مورخ ايتاليايي علم حقوق امليو بتي را مشهورترين پيرو معاصر آن دانست. ديلتاي با اينکه عميقاً از شلايرماخر متأثر بود — در اوان جواني رساله‌اي درباره‌ي نظريه‌ي هرمنيوتيک شلايرماخر نوشت که جايزه‌اي نيز به آن تعلق گرفت؛ بعدها شرح حال به ياد ماندني او را نيز نوشت — اين فرض شلايرماخر را رد کرد که هر اثر مؤلف بيروني شدن اصلي مضمر است که در ذهن مؤلف جاي داشته است. ديلتاي اين فرض را عميقاً ضدتاريخي شمرد، چون، چنانکه بايد، تأثيرات خارجي دخيل در کار مؤلف يا توسعه‌ي کار او را بررسي نمي‌کرد. به‌علاوه، ديلتاي بر اين گمان بود که نظريه‌ي کلي هرمنيوتيک مقتضي به کار گرفتن مبادي معرفت‌شناختيي است که علوم فرهنگي را به کار خواهد آمد، به همان نحو که مبادي فلسفه‌ي کانت فيزيک نيوتني را خدمت گزارد. اگر کانت «نقد عقل محض» را به عهده گرفت، پس وظيفه‌ي ديلتاي اين بود که زندگي خود را وقف «نقد عقل تاريخي» کند.
علوم فرهنگي در برابر علوم طبيعي. نظريه‌ي هرمنيوتيک ديلتاي به گونه‌اي کاملاً آشکار مبتني بر تمايز شديد ميان روشهاي علوم فرهنگي و روشهاي علوم طبيعي است. روش متمايز علوم فرهنگي فهم (Verstehen) است و حال آنکه روش علوم طبيعي تبيين (Erklärung) است. دانشمند علوم طبيعي وقايع را با به کار گرفتن قوانين علي توضيح مي‌دهد، و حال آنکه مورخ نه کشف مي‌کند و نه چنين قوانيني را به کار مي‌گيرد، بلکه در طلب فهم اعمالي است که از فاعلهاي عمل سرزده است و اين کار را با کشف نيات و مقاصد و آرزوها و خصلتهاي شخصي آنان انجام مي‌دهد. چنين عملي معقول است، چون اعمال انساني، برخلاف وقايع طبيعي، دروني دارند که ما مي‌توانيم بفهميم، زيرا ما نيز آدمي هستيم. پس، فهم، کشف «من» است در «تو» و اين به دليل بهره‌مندي از طبيعت کلي بشري ممکن است.
از آنجا که نظريه‌ي هرمنيوتيک ديلتاي مبتني بر فهم است، به عنوان عملي متمايز که مقتضي همذات‌پنداري خيالي با اشخاص گذشته است، مي‌توانيم تأثير شلايرماخر را در او ببينيم. اما ديلتاي نظريه‌اي مفصل و پيچيده درباره‌ي تجربه (Erlebnis) و نسبت آن با صورتهاي متفاوت بيان پديد آورد که مقوم چيزي غير از انسان‌شناسي فلسفي و معرفت‌شناسي نبود و اين از نظر او براي تأسيس نظريه‌ي هرمنيوتيک به عنوان نظام معرفتي بنيادي علوم فرهنگي ضرور بود. ديلتاي توفيق آن را نيافت که اين امر خطير را به‌طوري که خود او يا ديگران را خرسند کند، به انجام رساند. دشواريها و پيچيدگيهاي اين کار را در اينجا به هيچ وجه نمي‌توان به‌طور مختصر شرح کرد. کافي است بگوييم که متضمن تحليلي پيچيده از زمانيت تجربه و طريقي بود که در آن تجربه‌ي انساني با واحدهاي معناييي که نيمه‌آگاه و پيش از تفکرند به هم گره مي‌خورد؛ اين معاني در بيانهاي انساني صورت عيني مي‌يابند. او معتقد بود که معرفت ما از تجربه‌ي خودمان و نيز معرفت ما از تجربه‌ي ديگران فقط از طريق اين بيانهاي عينيت‌يافته حصول‌پذير است. در نتيجه، ما به طبيعت انساني از طريق معرفت تاريخي پي مي‌بريم، يعني، از طريق فهم صورتهاي مختلف عينيت‌يافته‌اي که در آنها انسانها تجربه‌ي خود از زندگي را بيان کرده‌اند. و سرانجام اينکه، تاريخ طرق متفاوتي را به ما نشان مي‌دهد که در اين طرق زندگي انسان خود را در بستر زمان بيان کرده است. در حقيقت، مي‌توانيم امکانات خود را تنها از طريق بازسازي و فهم تاريخي درک کنيم و از طريق فهم بيانهاي زندگي (Lebensäusserungen و Erlebnisausdrücke) اشخاص گذشته انسانيتي را بفهميم که خود جزئي از آن هستيم.
وبر و واخ. جامعه‌شناس آلماني ماکس وبر (١۹٢٠– ١۸۶٤)، همچون ديلتاي، به تحکيم عينيت‌ نتايج علوم فرهنگي مي‌انديشيد و با اين همه به جايگاه نتايج کلي در اقتصاد سياسي و جامعه‌شناسي بيشتر توجه داشت. لذا کار او در آن مفصلي قرار مي‌گيرد که معارف انساني و علوم اجتماعي به يکديگر متصل مي‌شوند. توجه وبر به روابط منطقي موجود ميان فهم و تبيين بود. و با اينکه با کوششهاي ديلتاي در خصوص تحکيم استقلال فهم همدلي داشت به تعميمهاي صورت گرفته درباره‌ي اعمال جمعي بشر نيز توجه داشت و اميدوار بود که اين تعميمها بتوانند مانند تعميمهايي که در علوم طبيعي صورت مي‌گيرند، عيني و علمي باشند. تحليل و طبقه‌بندي او از صور نوعي کنشهاي اجتماعي و ترسيم صور نوعي خيالي (ideal type) کوششهايي‌اند براي حل اين مسائل مفهومي. او، برخلاف ديلتاي، به‌ويژه به تأويل دين توجه داشت. کتاب او به نام جامعه‌شناسي دين (١۹٠۵– ١۹٠٤) يکي از بزرگترين آثار در بررسي تطبيقي دين است و کتاب ديگرش به نام اخلاق پروتستان و روح سرمايه‌داري (١۹٢٢)، با اينکه اکنون بنا به ملاحظاتي اهميتش را از دست داده است، يکي از پرنفوذترين کتابها در جامعه‌شناسي جديد است.
اهميت ديلتاي و وبر در نظريه‌ي هرمنيوتيک در درجه‌ي اول در اين است که (١) آنان علاقه به کشف نيت مؤلف متن را به حداقل رساندند و چنان وسعتي به نظريه‌ي هرمنيوتيک بخشيدند که همه‌ي صورتهاي بيان و کنش فرهنگي را شامل شود؛ (٢) آنان کوشيدند تا منطق فهم را فعاليتي يکه براي علوم فرهنگي قرار دهند؛ و (٣) آنان کوشيدند تا امکان فهم را در نظريه‌ي معيني در خصوص ساختار طبيعت بشري و بيانهاي آن (ديلتاي) يا نظريه‌ي معيني درباره‌ي صور نوعي کنش اجتماعي (وبر) قرار دهند.
نظريه‌هاي هرمنيوتيکي شلايرماخر و ديلتاي و وبر در کار يوآخيم واخ، جامعه‌شناس آلمانيي که در ١۹٣۵ به ايالات متحد مهاجرت کرد و جامعه‌شناس دين است، عميقاً تأثير گذاشت. واخ مي‌خواست تأويل دين را به‌منزله‌ي نظامي توصيفي و عيني و آزاد از ادعاهاي دستوري الهيات مسيحي تأسيس کند. در نزد او، همچون ديلتاي، نقطه‌ي شروع صحيح براي چنين نظامي تأسيس شرايط ضروري فهم (Verstehen) بود. واخ، مانند شلايرماخر، معتقد بود که فهم به‌طور کلي مقتضي نوعي همدلي است، اما اين همدلي با دين به‌گونه‌اي مشخص «سرشت ديني» اساسيي را از پيش فرض مي‌کند که واخ سپس برحسب تصوري که شلايرماخر از ميل ذاتي ديني در فطرت بشر داشت آن را توضيح داد. واخ مدلل ساخت که اديان بيانهاي اين سرشت ديني‌اند. لذا، معارضه‌ي مطالعات ديني، توسعه‌ بخشيدن به منطق صورتهاي ديني است، يعني نظريه‌اي درباره‌ي رمزپردازي و زبان ديني. واخ خود به مسئله‌ي ترتيب و طبقه‌بندي صورتهاي بيانهاي ديني توجه مبذول کرد — به‌طور نمونه، به صورتهاي نظري و عملي و جامعه‌شناختي آن و سپس تقسيمات فرعي نيز براي آنها قائل شد و به پژوهش در آنها پرداخت.
کوشش در ساختن يک نظريه‌ي هرمنيوتيک کلي براي علوم فرهنگي نظريه‌پرداز را به‌ناگزير به مطرح کردن نظريه‌ي معيني درباره‌ي طبيعت بشري و بيانهاي آن رهنمون مي‌شود. به‌طور نمونه، ديلتاي با پرده بر گرفتن از صورتهاي اساساً متفاوت آگاهي و عقيده، به نحوي که در تاريخ متمثل شده است، به اهميت توسعه بخشيدن به روان‌شناسيي واقف شد که مي‌بايد اين نوع تنوع و اختلاف جهان‌بيني‌ها را توضيح مي‌داد و در عين حال «وحدت طبيعت بشري» را هم که براي تأويل‌کننده در يک فرهنگ، امکان فهميدن شخصي در فرهنگ بيگانه و متفاوت با فرهنگ خود او را ممکن مي‌ساخت، تأييد مي‌کرد. اما مي‌توان پرسيد که چگونه توسل به نظريه‌ي انتزاعي معيني مانند «وحدت طبيعت بشري» مي‌تواند تأويل‌کننده‌اي را مدد رساند که در واقع با بيانهاي فرهنگي بسيار متفاوت و بيگانه‌اي مواجه شده است که عمل فهميدن را ظاهراً ناممکن نشان مي‌دهد؟ ديلتاي هيچ‌گاه اين مسئله را حل نکرد.
نظريه‌هاي روان‌شناختي. پايه و ميزاني که شخص براي تأويلات خودش قائل است تابع نظر خود اوست به طبيعت بشري و نظريه‌هاي روان‌شناختي جديد مانند نظريه‌هاي فرويد و يونگ مثال بارز اين امرند. در اين نظريه‌ها بيان و رفتار بشري برحسب نيروهاي رواني ناآگاه تبيين و نيز فهميده مي‌شود. همان طور که پل ريکور نشان داده است نظريه‌ي فرويد در خصوص ناآگاه او را نه فقط به وسعت بخشيدن به نظريه‌ي بيانهاي بشري رهنمون شد، براي اينکه رؤياها و اشتباهات لپي را نيز به‌منزله‌ي «متون» شامل شود، بلکه همچنين نظريه‌ي هرمنيوتيکيي را مطرح کرد که در آن هنر و دين نيز واجد معنايي ناآگاه شمرده شده بودند. به طور نمونه، از نظر فرويد، اگر دين را بيان آرزوهاي ناآگاهي که ريشه در درماندگي کودکانه دارد و «سرگذشت پرشور خانواده» آن را قالب زده و تمنيات جنسي اديپي جزء مهم آن است، در نظر بگيريم آن را بهتر مي‌فهميم. در نتيجه، دين در اين ديدگاه يک اختلال عصبي جمعي و منفي شمرده مي‌شود. بدين ترتيب، نظريه‌ي هرمنيوتيک فرويد نه تنها «نيت مؤلف» را به‌منزله‌ي مقوله‌اي سطحي رد مي‌کند، بلکه براي شعار هرمنيوتيکي کلاسيک، مبني بر اينکه تأويل‌کننده دواعي و غرايز و کرد و کارهاي کور ناآگاه را که صورت بياني معيني را تعيين مي‌کنند به گونه‌اي علمي‌تر مي‌فهمد. بدين ترتيب، متون رمزهاي معناداري دارند که کليد آنها تنها در دست تأويل‌کننده اهل علم است.

نظريه‌ي هرمنيوتيک به‌منزله‌ي در خودانديشي درباره‌ي شرايط هرگونه فهم

با تسليم شدن به در خود انديشي (reflection) درباره‌ي فهم بالضروره به ملاحظه‌ي مسائل انسان‌شناختي و معرفت‌شناختي مي‌رسيم، لذا مايه‌ي شگفتي نيست که چرا فلسفه‌ي مارتين هايدگر (١۹۷۶– ١۸۸۹) در روزگار ما تا اين اندازه پرنفوذ است. هايدگر، در هستي و زمان، با اينکه عميقاً متأثر از ديلتاي است، مدلل مي‌سازد که ديلتاي نهايتاً از غلبه بر گرايشهاي فاعل‌گرايانه‌ي غربي از زمان دکارت به بعد ناتوان بود، يعني همان گرايشهايي که به يک قياس دو حدي در معرفت‌شناسي و به يک اشتغال اغواگرانه به کمال مطلوبهاي معرفتي علوم طبيعي و تکنولوژي منجر شده است. نکته‌ي مهم در تحليل هايدگر اين استدلال است که انسانها خود را پيشاپيش در جهاني مي‌يابند که به‌واسطه‌ي آنچه او «پيش‌ساختار» فهم مي‌نامد معقول شده است: يعني، مفروضات، توقعات و مقولاتي که ما به گونه‌اي پيش در خود انديشانه بر تجربه مي‌تابانيم و همينها «افق» هر فعل جزئي فهم را قوام مي‌بخشند. تحليل [زندگي] «هرروزي» ما آشکار ‌مي‌کند که آنچه را محتمل و نيز معقول ملاحظه‌ مي‌کنيم تنها بر پشت اين مضمر، يعني فهم پيش در خود انديشانه‌اي که از قبل داريم، است که بدين گونه در مي‌آيد. در هر تبييني انسان فهمي را کشف مي‌کند که خود آن را نمي‌تواند بفهمد، و واقع نيز همين است؛ به عبارت ديگر، هر تأويل را مجموعه‌اي از مفروضات و پيشفرضها درباره‌ي کل تجربه شکل داده است. اين را هايدگر موقعيت تأويلي مي‌نامد و مراد او آن است که وجود بشري خود ساختاري تأويلي دارد که زيرنهاد همه‌ي تأويلات حوزه‌اي قرار مي‌گيرد، حتي آن دسته از تأويلاتي که در علوم طبيعي انجام مي‌شوند. فهمهاي پيش در خود انديشانه‌ي ما اصلاح و تصحيح مي‌شوند، چون در مواجهه با متون و اعيان و ديگر تأويلات خودآگاهانه‌تر مي‌گردند.
تفکر هايدگر از جهات متعددي پرنفوذ بوده است که دوتاي از آنها براي مطالعات ديني واجد اهميت بسزايي است، اين دو کتاب عبارت است از: تأويل دين و تلقي او از نظريه‌ي هرمنيوتيک به‌طور کلي. رودلف بولتمان (١۹۷۶– ١۸۸٤) متکلم آلماني و محقق «عهد جديد» در تحليل هايدگر از وجود بشري اساسي مفهومي براي تفسير «عهد جديد» ديد که به وسيله‌ي آن بصيرتهاي ديني اساسي کتاب مقدس را مي‌توان از صورتهاي تفکر اساطيري قرن نخست ميلادي، که اصالتاً در آن قرن بيان شده بود، استنباط کرد. بولتمان به اعتراض مبني بر به کار گرفتن پيشفرضهاي عصر جديد در تفسير پاسخ داد که هر تفسيري با پيشفرضهاي معيني شکل گرفته است و پرسش تنها اين است که آيا اينها برصواب‌اند يا نه. او معتقد بود که هايدگر برصواب بود، چون تاريخمندي وجود بشري را کشف کرده بود، يعني اينکه، چگونه انسان را اساساً تصميمهايي مي‌سازد که ريشه در خود انديشي معطوف به آينده دارد. به علاوه، هايدگر نشان داده بود که فهم تاريخي اصيل در مواجهه با بيانهاي گذشته‌ي خودانديشي بشري است که مي‌تواند خود ما را نيز اصلاح کند. بدين معنا، فعل فهم تاريخي عنصري دارد که شبيه به فعل تخصيص پيام ديني است. يا اينکه بولتمان در درجه‌ي نخست به لوازم کار هايدگر براي تأويل تلقي عهد جديد از ايمان توجه داشت، همين رهبرد هرمنيوتيکي را در خصوص ديگر پديدارهاي ديني نيز مي‌توان به کار برد، چنانکه هانس يوناس در کتاب مشهور خود به نام دين گنوسي (١۹۵۸) به آن دست يازيد.
هانس گئورگ گادامر (متولد ١۹٠٠) در کتاب عمده‌اش، حقيقت و روش (١۹۶٠) بيش از هر متفکر اخير ديگري به تلقي هايدگر از هرمنيوتيک اقتدا کرده است. نظريه‌ي او نيز متضمن نقدي از تلقيهاي قبلي از هرمنيوتيک، از قبيل تلقيهاي شلايرماخر و ديلتاي، است. مشکل نظريه‌ي هرمنيوتيک شلايرماخر، قطع نظر از محدوديت آن در تأويل متون، آن است که شلايرماخر (و ديلتاي نيز) مي‌پنداشت که فاصله‌ي تاريخي و فرهنگي تأويل‌کننده از پديدارهاي مورد تأويل بالضروره بروز بدفهمي را سبب مي‌شود. گادامر، به تبع هايدگر، مدلل مي‌سازد که تأويل نيز متضمن فرض زمينه‌اي داراي معقوليت است و لذا پيشفرضها و مفروضات — مي‌توانيم بگوييم پيشداوريها — تأويل‌کننده دقيقاً آن چيزي است که او را به فهم و بدفهمي توانا مي‌سازند. در نتيجه، مفروضات و اعتقادات خود ما لزوماً از موانع فهم به شمار نمي‌روند بلکه از پيش شرطهاي آن‌اند. اشتياق به بي‌پيشفرض بودن فهم امري عبث و بي‌معناست. زيرا هر متن يا هر موضوع معرفتي از ديدگاه معيني در سنت تأويل مي‌شود که همان افقي را مي‌سازد که در آن هرچيزي معقول مي‌شود. اين افق در مواجهه با موضوعات معرفت پيوسته اصلاح مي‌شود، اما هيچ تأويل نهايي و عيني موجود نيست.
اميليو بتي، به دليل نابود کردن امکان هرگونه تمايز ميان تأويل کلاً معتبر و تأويل فاعلي و شخصي، از گادامر انتقاد کرده است. بتي مدلل مي‌سازد که بيانهاي فرهنگي و متون معانيي مستقل از آراء تأويل‌کننده دارند و لذا تأويل‌کننده هيچ قانوني براي تمايز تأويلات صحيح از سقيم نمي‌تواند به دست دهد. گادامر پاسخ مي‌دهد که وظيفه‌ي ما به دست دادن معيارها و قواعدي براي تأويل نيست، بلکه تحليل ساختار ذاتي خود فهم است که وظيفه‌ي ماست. بدين ترتيب، تحليل ساختار ذاتي خود فهم است که وظيفه‌ي ماست. بدين ترتيب، تحليلي که تأويل را روشن مي‌کند همان چيزي است که گادامر آن را وصف مي‌کند.

نظريه‌ي هرمنيوتيک در مقام عملي تحليلي و ميانجي‌گر

چهارمين طريق انديشيدن درباره‌ي نظريه‌ي هرمنيوتيک را با سهولتي کمتر از بقيه مي‌توان مشخص کرد، چون متضمن هيچ نظريه‌اي درباره‌ي هرمنيوتيک نيست. کساني که به اين طريق فکر مي‌کنند نه به تأسيس قواعدي براي تأويل متون علاقه دارند و نه به فراهم کردن بنيادهايي براي علوم فرهنگي. اهداف آنان ظاهراً گام به گام است: تحليل کردن، روشن کردن و اگر ممکن باشد حل مسائل مفهومي در حول و حوش تبيين و تأويل در زمينه‌هاي متفاوتي که در آن زمينه‌ها آنها به کار گرفته مي‌شوند؛ تأسيس ارتباطات منطقي ميان معنا و حقيقت و اعتبار؛ کشف استفاده‌هاي دستوري متفاوت از زبان؛ تشخيص آنچه از معقوليت و نامعقوليت مراد مي‌شود، به‌ويژه چنانکه به امکان ترجمه و مسئله‌ي نسبي‌نگري مربوط مي‌گردد. هيچ‌يک از متفکران مختلفي که بدين شيوه مي‌انديشند و کار مي‌کنند بالضروره از همه‌ي اين مسائل به گونه‌ي نظامواري بحث نمي‌کنند، با اين همه راه حلهاي مختلف مطرح‌شده اغلب مستقيماً به آن مسائلي مربوط مي‌شوند که معمولاً مقترن با نظريه‌ي هرمنيوتيکي کلاسيک است. به‌طور نمونه، برخي از متفکراني که از فلسفه‌ي علم بحث مي‌کنند، مانند ماري هسه، مدلل ساخته‌اند که به‌طور مشروع هيچ تمايز قاطعي ميان تبيين و تأويل نمي‌توان قائل شد، زيرا تبيينها در علوم طبيعي به همان اندازه تأويلي است که در علوم انساني. يا باز، برخي فيلسوفان مدلل ساخته‌اند که از آنجا که هيچ قلمرو مفروضي وجود ندارد که نظريه‌ها را بتوان با آن مطابقت داد، کوشش فيلسوفان از زمان کانت به اين سو، داير بر صورت‌بندي نظريه‌هاي علم‌شناختي، اشتباه است. لذا، هيچ کس در تأويل چيزي بر صواب يا بر خطا نيست، از جمله متون. بنابراين حاجتي به طلب موافقت نيست.
به‌طور کلي اين سنخ از تفکر درباره‌ي نظريه ي هرمنيوتيک به نوشته‌هاي لودويگ ويتگنشتاين (١۹۵١– ١۸۸۹) دين بسيار دارد. ويتگنشتاين در آثار متأخرش به‌طور مبسوط از مسائلي مانند «مقصود از فهميدن چيست؟» و «در رنج بودن اشخاص را چگونه مي‌شناسيم؟» بحث کرده است. براي معلوم کردن ويژگي رويکرد ويتگنشتاين، نمي‌توان خلاصه‌ي ساده‌اي از آراء او به دست داد، زيرا او مدلل ساخت که وظيفه‌ي فيلسوف دقيقاً تحليل استفاده‌هاي انضمامي و غيرانتزاعي در متن مشخص استعمال کلمات، مانند فهم، است. او معتقد بود که کوشش براي به دست دادن نظريه‌اي کلي درباره‌ي فهم اشتباه است. فکر به آساني شيفته‌ي اين گونه نظريه‌هاي کلي مي‌شود و اين شيفتگي خود منشأ غالب مشکلات و توهمات فلسفي است. در عوض، بايد بنگريم که چگونه اين گونه کلمات در واقع در حين استعمال به کار گرفته و تثبيت مي‌شوند. قليلي از پژوهندگان دين مدلل ساخته‌اند که اين رويکرد لوازم مهمي براي تأويل دين دارد. به‌طور نمونه، گفته‌اند که نظريه‌ي هرمنيوتيکي يوآخيم واخ به گونه‌اي مفرط با تحميل الگويي واحد بر تأويل آن را محدود ساخته است.
با اينکه فلسفه‌ي ويتگنشتاين را اغلب با فلسفه‌ي هايدگر بيگانه دانسته‌اند، ميان برخي مطالب فلسفه‌ي اين دو خويشاونديهايي وجود دارد که مايه‌ي شگفتي است و کمترين شباهت موجود در فلسفه‌ي اين دو اين تلقي است که تبيين و تأويل فقط در افق پيشفرضها، اعمال، و مفروضاتي معنا مي‌يابد که فرهنگ ما واسطه‌ي رسيدن آنها به ماست، يا اگر بتوان چنين گفت، همان سنت ما. ويتگنشتاين، مانند هايدگر، موقعيت خود انسان را هرمنيوتيکي مي‌ديد. اما، برخلاف هايدگر، گمان نمي‌کرد که اين امر با ساختن يک هستي‌شناسي توجيه شود. بلکه، او احساس مي‌کرد که اين بايد به پژوهش سختکوشانه‌اي درباره‌ي صورتهاي غيرانتزاعي گفتار — «بازيهاي زبان» — که انسانها به آن مي‌پردازند منجر شود. تنها پژوهشهاي حوزه‌اي درباره‌ي دستور زبان حاکم بر صورتهاي مشخص بيان مي‌تواند وجود داشته باشد. بدين ترتيب، ظاهراً تأويل دين بايد خود را دقيقاً وقف ترسيم و پژوهش آن خصوصيات متمايز صورت انساني زندگي کند که ديني مي‌ناميم، يعني: ساختار، پيشفرضها و صورتهاي بيان آن.
يادداشت‌:
● منبع: سایت - فل و سفه
* اين مقاله نخستين بار در پژوهشنامه‌ي دانشکده‌ي ادبيات و علوم انساني، دانشگاه شهيد بهشتي، ش ١٤، ١٣۷٢، منتشر شد و ترجمه‌اي است از:
Van A. Harvey, “Hermeneutics”, in Encyclopaedia of Religions, ed. By Mircea Eliade, vol. 6, pp. 279-286.
تلفظ «هرمنوتيک» و «هرمنيوتيک» هردو درست است<




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.