داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)

«آقا! هديه‏اى برايتان آورده‏ام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(صلی الله علیه واله) است. كه از اجدادم به من رسيده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط اين
يکشنبه، 27 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)
داستانهایی از سیرت حضرت امام رضا (علیه السلام)
داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)

تهیه کننده : حسن نجفی
منبع: راسخون
زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگيز كه دل شيفتگان را مى‏برد .

نشانه موى پيامبر(صلی الله علیه واله)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسيد. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هديه‏اى برايتان آورده‏ام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(صلی الله علیه واله) است. كه از اجدادم به من رسيده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط اين چهار رشته، از موهاى پيامبر است».
مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چيزى نگفت. امام كه فهميد مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض اين كه چهار رشته موى پيامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشيدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد. (از كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار)

صحبت گنجشك با امام (علیه السلام)

راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مى‏شد و صداهايى گنگ و نامفهوم از گنجشك به گوش مى‏رسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مى‏گفت.
امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: « سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجه‏هايش حمله كرده است. زودباش به آن‏ها كمك كن!. ..
با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پله‏هاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...
با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مى‏گويد؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»

ميهمان دوستى امام(علیه السلام)

راوى: يكى از نزديكان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. يك ماه طول كشيد». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشيد كه دير وقت رسيدم. بى‏پناه بودن مرا مجبور كرد كه در اين وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نكن! ما خانواده‏اى ميهمان دوست هستيم».
در اين هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‏اش آرام آرام كم نور شد. ميهمان دست برد تا روغن در چراغ بريزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد. مرد گفت: «شرمنده‏ام! كاش اين قدر شما را به زحمت نمى‏انداختم».
امام در حالى كه با تكه پارچه‏اى، روغن را از دستش پاك مى‏كرد، فرمودند: ما خانواده‏اى نيستيم كه ميهمان را به زحمت بيندازيم».

ابرهاى سياه

راوى: حسين بن موسى
از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمى‏شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چيز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدينه خارج شديم. در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمايش كنم. در همين فكرها بودم كه امام پرسيدند:
«حسين!... چيزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»
فكر كردم كه امام با من شوخى مى‏كند ، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى نديدم . با ترديد گفتم: «فرموديد باران؟! امروز كه حتى يك لكه ابر هم در آسمان نيست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطره‏اى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سياه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جايى درست بالاى سر ما ، درهم مى‏پيچيدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شديد شد كه مجبور شديم به شهر برگرديم.

شربت گوارا

راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بيش تر مى‏كرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حياى حضور امام، مانع از آن شد كه صحبتشان را قطع كنم و آب بخواهم. در هيمن موقع امام كلامش را قطع كرد و فرمودند: ـ «كمى آب بياوريد !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ايشان داد. امام، براى اين كه من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشيدند و بعد ظرف را به طرف من دراز كردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشيدم.
نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل كنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بين ببرد. تازه، بعد از يك بار آب خوردن درست نبود كه دوباره تقاضاى آب كنم. اين بار هم امام نگاهى به چهره‏ام كردند و حرفش را نيمه تمام گذاشت: «كمى آرد و شكر و آب بياوريد.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شكر و آب آورد، امام آرد را در آب ريخت و مقدارى هم شكر روى آن پاشيد. امام برايم شربت درست كرده بود. نمى‏دانم از شرم بود يا از خوشحالى كه تشكر را فراموش كردم. شايد در آن لحظه خودم را هم فراموش كرده بودم. با كلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز كردم.
ـ شربت گوارايى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش كه تشنگى‏ات را از بين مى‏برد.

شما امام من هستيد

يكى از دوستان ابن ابى كثير
بعد از شهادت امام موسى كاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شك و ترديد شده بودند. همان سال براى زيارت خانه خدا و ديدار بستگانم به مكه رفتم.
يك روز، كنار كعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را ديدم. با خود گفتم: «آيا كسى هست كه اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حضرت رضا (علیه السلام) اشاره‏اى كردند و گفتند: «به خداقسم! من كسى هستم كه خدا اطاعتش را واجب كرده است».
خشكم زد. اول فكر كردم شايد متوجه نبوده‏ام و با صداى بلند چيزى گفته‏ام. اما خوب كه فكر كردم، يادم آمد كه حتى لب‏هايم هم تكان نخورده‏اند. با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه كردم وگفتم: «آقا... گناه كردم... ببخشيد!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستيد» .
حرف «ابن ابى‏كثير» كه به اين جا رسيد نگاهش كردم... بغض راه گلويش را گرفته بود.

آخرين طواف

راوى: موفق (يكى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد عليه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرين سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زيارت خانه خدا مى‏رفتيم. خوب به ياد دارم...
حضرت جواد را روى شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‏كرديم. در يكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بايستيم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مى‏زد. به زحمت امام رضا(ع) را پيدا كردم و هرچه پيش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به ياد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمى‏آيى؟»
«نه پدر! اجازه بدهيد چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‏آيم»
«بگو پسرم!»
پدر! آيا مرا دوست داريد؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال ديگرى بپرسم، جواب مى‏دهيد؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با هميشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرين ديدار شما با كعبه است».
سكوت سنگينى بر لب‏هاى امام نشست. ياد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خيره شدم. اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. ديگر نتوانستم طاقت بياورم و... .

سؤالى كه فراموش كرده بوديم

راوى: اسماعيل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صريا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مى‏كرديم. از احمد خواستيم كه وقتى به حضور امام رسيديم، يادآورى كند كه سن امام را از خودشان بپرسيم.
روزى توفيق ديدار امام، نصيبمان شد. آن موقع، ما، جريان سؤال از سن امام را به كلى فراموش كرده بوديم، اما به محض اين كه احمد را ديد، پرسيد:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـ سى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».

به سوى شهر غربت

راوى: سجستانى
روز عجيبى بود. فرستاده مأمون ـ خليفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدينه به سوى خراسان روانه كند. چهره و حركات امام، همه و همه، نشانه‏هاى جدايى بودند. وقتى خواست با تربت پيامبر(ص) وداع كند، چند بار تا كنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدايى را نداشت.
طاقت نياوردم. جلو رفتم و سلام كردم. به خاطر مسافرت و اين كه قرار بود امام به جاى مأمون در آينده خليفه شود، به ايشان تبريك گفتم، اما با ديدن اشك امام، دلم گرفت. سكوت تلخى روى لب‏هايم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه كن!... حركتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در كنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».

گليم كهنه اتاق

راوى: نعمان بن سعد
كنار امير المؤمنين على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من كردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، يكى از فرزندان من در خراسان با زهر كشنده‏اى شهيد خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. اين را بدان ! هر كس كه قبر او را زيارت كند، خدا تمام گناهان قبل از زيارتش را خواهد بخشيد... به خاطر پسرم على».
حرف امام كه تمام شد، سكوت كردم و به گليم كهنه اتاق خيره شدم. با خودم گفتم: «اين درست !... اما من چرا گناه كنم كه به خاطر بخشش، امام رضا عليه السلام را زيارت كنم؟ بايد به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بيت(ع) او را زيارت كنم».
به امام نگاه كردم. انگار با لبخندش حرفم را تأييد مى‏كرد.

در ياد مايى

راوى عبد الله بن ابراهيم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‏گذشت.
يكى از طلبكارهايم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صريا حركت كردم تا امام رضا(ع) را ببينم. مى‏خواستم خواهش كنم كه وساطت كنند از او بخواهد كه مدتى صبر كنند.
زمانى كه به خدمت امام رسيدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت كرد تا چند لقمه‏اى بخورم. بعد از غذا ، از هر درى سخن به ميان آمد و من فراموش كردم كه اصلا به چه منظورى به صرياء آمده بودم. مدتى كه گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره كردند كه گوشه سجاده‏اى را كه در كنارم بود ، بلند كنم. زير سجاده، سيصد و چهل دينار بود. نوشته‏اى هم كنار پولها قرار داشت. يك روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف ديگر آن هم اين جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نكرده‏ايم. با اين پول قرضت را بپرداز! بقيه‏اش هم خرجى خانواده‏ات است».

كوه و ديگ

راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شديم. نزديك «ده سرخ» توقف كرديم. مؤذن كاروان، نگاهى به خورشيد كرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پياده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا كرديم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتيم . اما از تعجب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقدارى از خاك را گود كرده بود و چشمه‏اى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شديم. كوهى نزديك سناباد بود كه از سنگ آن، ديگ‏هاى سنگى مى‏ساختند. امام به تخته سنگى از كوه تكيه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدايا!... غذاهايى را كه مردم با ديگ‏هاى اين كوه مى‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به اين غذاها بركت عطا كن!»
فكر مى‏كنم خدا به بركت دعاى امام، به كوه ، نظر خاصى كرد. چون امام خواستند كه از آن روز به بعد، غذايشان را فقط در ديگ‏هايى بپزيم كه از سنگ آن كوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از كمى استراحت، امام به طرف محلى كه «هارون» ـ پدر مأمون ـ در آن دفن شده بود، حركت كردند. مأموران حكومتى جار زدند كه امام مى‏خواهد قبر هارون را زيارت كند، اما امام با يك حركت ساده نقشه‏هاى مأموران را نقش بر آب كرد. آن حركت هم اين بود كه كنار قبر هارون ايستادند و با انگشت، خطى در كنار قبر، كشيدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ اين جا قبر من خواهد شد... شيعيان ما به اين جا خواهند آمد و مرا زيارت خواهند كرد ... و هركس به ديدار قبرم بيايد، خدا لطفش را شامل حال او خواهد كرد.
بعد رو به قبله ايستادند و نماز خواندند و با سجده‏اى طولانى، چيزهايى را زير لب زمزمه كردند. اشك در چشمم جمع شده بود. (مجله هنر دينى ،شماره 6)

دیدار یار غایب

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‏السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود می‏گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‏دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‏توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‏خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‏ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‏نماز» می‏گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‏نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‏نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‏السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‏تردید در این خوابهای سه‏گانه رازی است، به همین جهت‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‏نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‏ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‏سر ساعت‏بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‏کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‏گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‏برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‏کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‏نمازی و لامذهبی زده‏اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دست‏یافتی و نمازهایت را کجا می‏خوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‏کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‏برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‏بیت و خدمت‏به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‏السلام، مورد عنایت قرار گرفته‏ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‏خوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری‏نیست که‏نیست (شیفتگان حضرت مهدی، ج‏2)

پوستين دوز

مي‌خواهم جرياني را برايتان بازگو كنم كه برايم بسيار با ارزش است، من مردي پوستين دوزم، نامم ابي بكر است. در اين شهر مرا به امانت‌داري مي‌شناسند. بيشتر مردم امانت‌هايشان را به من مي‌سپارند و هر وقت كه خواستند آن را از من طلب مي‌كنند. امروز هم مردي به خانه‌ام آمد و امانتي را به من سپرد تا برايش نگه دارم. او كه رفت، از خانه بيرون رفتم و بسته او را كه پارچه‌اي پوستي به دورش پيچيده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم مي‌خورد جايي مدفون كردم. اينطور خيالم راحت بود كه اتفاقي نمي‌افتد.
حدود يك سال از آن روز مي‌گذرد. امروز يا فرداست كه آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپرده‌ام وقتي آمد من را با خبر كند.
ـ پدر مردي آمده و مي‌گويد به پدرت بگو به دنبال بسته‌اي آمدم كه مهر من به روي آن است.
ـ آمدم، برو بگو در ميهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم كه رفت در اتاقم را قفل كردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمده‌ام امانتي‌ام را ببرم. خدا خيرت دهد، در طول سفر خيالم آسوده بود كه اندوخته‌ام به يغما نمي‌رود.
ـ عليك السلام، برويم، من بسته‌ات را بيرون خانه در مكاني امن پنهان كرده‌ام.
ـ بيرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن كرده‌ام. اينطور خيالم راحت بود كه فقط من از مكان آن با خبرم.
در طول راه به مكاني فكر مي‌كردم كه بسته پوستي را در آن دفن كرده بودم. نمي‌دانم چرا آنجا را به خاطر نمي‌آوردم. به خودم مي‌گفتم: ابي بكر فكر كن ، بيشتر فكر كن، بايد آن را پيدا كني. ظاهرم متبسم بود و به حرفهاي او گوش مي‌كردم اما در دلم غوغايي بود. خدايا چه كنم؟
ـ برادر! ابي‌بكر، ساعتي مي‌شود كه در شهر پرسه مي‌زنيم، نمي‌خواهي مرا به محل دفن بسته‌ام ببري؟
ـ مي‌خواهم، اما خدا مي‌داند كه مكانش را به خاطر نمي‌آورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نمي‌آوري؟! يعني فراموش كرده‌اي كجا آن را مدفون ساخته‌اي؟ بيشتر فكر كن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همين موضوع فكر مي‌كردم. نمي‌دانم چرا هر چه بيشتر فكر مي‌كنم كمتر نتيجه مي‌گيرم. يادم هست زير درختي بود و اطراف آن درخت بچه‌ها بازي مي‌كردند. شب كه شد بسته را آنجا دفن كردم. آن مرد ، ناراحت و غمگين با من خداحافظي كرد، هنوز چند قدمي از من فاصله نگرفته بود كه به سمت من برگشت و گفت: ابي‌بكر، من به امانت‌داري تو ايمان داشتم، گويا اشتباه مي‌كردم. تو امانت‌دار قابل اعتمادي نيستي. وقتي نمي‌تواني كاري كه در توانت نيست را انجام نده.
او رفت اما صدايش در سرم مي‌پيچيد: گويا اشتباه كردم، گويا اشتباه كردم، تو امانت‌دار خوبي نيستي. از ناراحتي راه خانه را فراموش كرده بودم. به خودم كه آمدم خود را خارج از شهر يافتم. جمعيتي را ديدم. يعني آنها كجا مي‌روند؟ بايد از آنها بپرسم كه به كدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفته‌اند؟ چرا بايد به اشتباه سر از اينجا در بياورم؟
وقتي فهميدم آنها به مشهد مي‌روند تا علي بن موسي الرضا(ع) را زيارت كنند دلم لرزيد. شايد چاره‌ام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. بايد با آنها همراه شوم. بدون آمادگي براي سفر، خودم را به آن سيل جمعيت سپردم. بايد بروم و از امامم كمك بخواهم. آبرويم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتي‌اش را از من بگيرد بايد چه جوابي به او بدهم؟
خستگي راه را نمي‌فهميدم. با كسي هم‌صحبت نمي‌شدم. آنقدر مغموم و نگران بودم كه تنها به رسيدن فكر مي‌كردم و بس، دلم روشن بود. مي‌دانستم امام نظري به من خواهد انداخت و اين فكر به من آرامش مي‌داد.
به حرم كه رسيدم، سر از پا نمي‌شناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتي با امامم درد دل كردم. آقا بگو چه كنم؟ آقا آبرويم در خطر است. آقا كمك كن تا به ياد آورم. خدايا به حرمت اين مكان مقدس كمكم كن.
بعد از نماز و زيارت گوشه‌اي نشستم. از خستگي نفهميدم كي خوابم برد. در عالم خواب ديدم كسي به سمت من آمد و به من گفت: امانتي تو در فلان محل است.
بيدار كه شدم مي‌دانستم جوابم را يافته‌ام. آن مكان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم كه برگشتم بدون اينكه به خانه بروم و خستگي راه را از تن در كنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مكان دفن امانت بردم. خوشحالي او را هنگام ديدن بسته‌اش هنوز به خاطر مي‌آورم. اما من امانت‌دار واقعي را پيدا كرده بودم. امانت‌داري كه زائران دلهايشان را نزد او به امانت مي‌سپارند و نرفته آرزوي بازگشت به حرمش را دارند. من هم بايد دوباره به مشهد بروم. براي عرض تشكر، از آن روز هر وقت گرفتاري را مي‌بينم كه از پس مشكلش بر نمي‌آيد راه مشهد را نشانش مي‌دهم تا گمشده‌اش را بيابد. (عيون اخبارالرضا شيخ مفيد ص 532)

خداوندا چه كنم؟

امروز هم زن و فرزندانم گرسنه‌اند! از صبح كه از خانه خارج شده‌ام همين طور بلاتكليف به دور خود مي‌گردم. كوچه‌هاي مدينه گويا تمامي ندارند. فكر مي‌كنم امروز اين بار دومي است كه از اين كوچه گذشته‌ام!
چرا چنين شد؟ آه! جواب فرزندانم را چه بدهم؟ دختر كوچكم ديگر تواني برايش باقي نمانده. چقدر ضعيف و لاغر شده است.
امروز سومين روزي است كه نااميد به خانه بر مي‌گردم. خواستم به نزد امام جواد(ع) بروم اما مي‌گويند ايشان را از در ديگري عبور مي‌دهند. رمقي برايم باقي نمانده، دو روز است كه من و همسرم چيزي نخورده‌ايم، بچه‌هاي كوچكم با خرده نانهايي كه در خانه بود سر مي‌كنند. خدايا به خاطر آنها گشايش كن. من انسان آبروداري هستم چگونه از كسي بخواهم پولي به من بدهد؟ نه من اين كار را نمي‌كنم، پس جواب بچه‌هايم را چه بدهم؟
اينگونه نمي‌شود. امروز به در خانه امام جواد(ع) مي‌روم. شايد فرجي شد. بهتر است كمي تندتر راه بروم. گويي نور اميدي به دلم تابيده. آقا تاكنون مسكيني را از خود نرانده‌اند. اميدوارم بتوانم ايشان را ببينم چيزي به خانه امام(ع) نمانده. اين كيست كه به طرف من مي‌آيد؟ هان او هم يكي از مستمندان مدينه است. او بارها مورد عنايت امام قرار گرفته. چه شده سعد؟ امام را ديدي؟ مشكلت را مرتفع ساختي؟ ـ آري همه مي‌گفتند حضرت رضا(ع) به فرزندش امام محمدتقي جوادالائمه(ع) نامه‌اي نوشته‌اند و در آن سفارش ما مستمندان مدينه را نموده‌اند. ـ چه سفارشي؟ امام رضا(ع) نوشته‌اند: اي ابا جعفر شنيدم غلامان هنگام سواري تو را از در كوچك خانه‌ات بيرون مي‌آورند. آنها نمي‌خواهند خيري از تو به كسي برسد، به حق من بر تو! از تو مي‌خواهم كه ورود و خروج خود را هميشه از در بزرگ قرار دهي و به طور دائم، طلا و نقره همراه تو باشد تا به سائلين بدهي. من مي‌خواهم خداوند تو را به واسطه انفاق و بخشندگي بلند كند، بذل و بخشش كن و از انفاق مترس، خداوندي كه عرش را آفريده، كار را به تو تنگ نمي‌كند. «فانفق و لا تخش من ذي العرش اقتاراً»
به سرعت قدمهايم مي‌افزايم. من هم مي‌روم تا حاجتم را از امامم بخواهم، چرا كه تنها اين خاندان دست رد بر سينه كسي نخواهند زد. (كتاب زندگاني امام هشتم، نوشته علي اصغر عطائي خراساني)

غرور

گوش تا گوش مجلس نشسته‌اند. مرداني كه همه براي ديدن امام و گفتگو با ايشان آمده‌اند. آن سوي اتاق امام رضا(علیه السلام) و نزديك ايشان زيدبن موسي برادر امام حضور دارند.
من گوشه‌اي از مجلس دو زانو كنار عمويم نشسته‌ام. هنوز نوجوانم، كسي اعتنايي به من نمي‌كند. صدا زيد مي‌آيد، زيدبن موسي، پسر امام موسي كاظم(علیه السلام)، گويا به همه فخر مي‌فروشد. ببينم چه مي‌گويد، زيد: آري ما از ذريه فاطمه(سلام الله علیها) هستيم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسي كاظم(علیه السلام) روزها را روزه مي‌گرفتند و شب‌ها را به عبادت سپري مي‌كردند. ما از نسل برگزيده‌ايم...
چشمانم به امام افتاد، گويا تازه متوجه حرفهاي برادرشان شده بودند، ايشان قبل از اين، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زيد كرد و گفت: اي زيد! آيا گفتگوي نقالان كوفه كه فاطمه(سلام الله علیها) خود را از نامحرم حفظ كردند و خدا آتش را بر ذريه او حرام كرد ترا مغرور كرده است؟ به خدا قسم كه اين تنها براي حسن(علیه السلام) و حسين(علیه السلام) و فرزنداني كه از فاطمه(سلام الله علیها) به دنيا آمدند شأن و مقام است، اما اينكه موسي بن جعفر(علیه السلام) خدا را اطاعت كند، روز را روزه بگيرد و در شب عبادت كند و تو نافرماني خدا كني، آيا در قيامت هر دوي شما در عمل مساوي محاسبه مي‌شويد؟ همانا امام حسين(علیه السلام) فرمودند: براي ما، در نيكي از پاداش دو بهره است و در بدي هم دو بهره از آتش. پس هر كسي كه خدا را اطاعت نكند از ما اهل بيت نيست و تو هر گاه خدا را اطاعت نكني از ما اهل بيت نيستي مانند معناي اين آيه كه خدا فرزند نوح(ع) را از او نفي كرد. يعني گفت آن پسر بد كاره پسر تو نبود و اين به آن معنا نيست كه فرد بد كار پسر حضرت نوح(ع) نبوده يعني پسري كه به خدا كفر ورزد پسر اين پدر نيست. او به سبب معصيتش از پدر نفي شد نه به دليل ديگر. هنوز با چشماني متعجب به جمعيت نگاه مي‌كنم.
نگاه امام به من مي‌افتد لبهاي مباركشان متبسم مي‌شود. از خوشحالي گويا در آسمان سير مي‌كنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت كنم و كارهايم درست و الهي باشد از دوست داران اهل بيت(ع) خواهم بود و از آنهايم. چقدر خوشحالم! ديگر حقارتي را احساس نمي‌كنم من هر كه باشم اگر عملم خير باشد مورد محبت اباالحسن قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود مي‌بالم. (عيون اخبار الرضا، ص 478).

باران

چقدر هوا گرم است. مدتهاست كه باران نباريده. شايعات تلخي شنيدم. مي‌گويند از وقتي امام رضا(علیه السلام) به توس آمده، ديگر اين شهر روي باران را به خود نديده. خيلي دلم شكست، آنها اشتباه مي‌كنند. امام رضا(علیه السلام) مظهر همه خوبي‌ها هستند. چرا اين آسمان قصد باريدن ندارد؟ خدايا چه مي‌شود؟ اگر باز هم باران نبارد بي‌شك خشكسالي مي‌شود. در همين مدت كوتاه رودها كم آب شده‌اند. چاه‌ها خشكيده‌اند. اگر اين وضع ادامه پيدا كند چه اتفاقي مي‌افتد؟
امروز جمعه است. مأمون از امام كمك خواسته. او از امام(ع) خواسته كه براي نزول باران دعا كنند. امام(ع) فرمودند بگوييد دوشنبه مردم براي نماز باران به بيابان بيايند. وقتي از مردم شنيدم كه دوشنبه باران مي‌آيد خيلي خوشحال شدم. احساس غرور مي‌كردم. اطمينان داشتم كه باران خواهد آمد و آنهايي كه امام(ع) را نشناخته‌اند باز مي‌شناسند.
دوشنبه خيلي‌ها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر كوچكم را گرفتم و همراه جمعيت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها كه به امام(ع) شك داشتند، چه كساني كه با يقين مي‌رفتند. فضه نگاهش را از من بر نمي‌داشت. پرسيدم: چه شده خواهر كوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابري توي آسمان پيدايش نشود چه مي‌شود؟ حرفهاي فضه ته دلم را خالي كرد. اما نه! بايد ايمانم را حفظ كنم. با قاطعيت به فضه گفتم: نه خواهر كوچولو مطمئن باش و وقتي باران شروع به باريدن كرد به گوشه‌اي برو تا خيس نشوي.
جمعيت مانند سيل به راه افتاده بود. تا چشم كار مي‌كرد آدم ديده مي‌شد. همه متعجب و نگران به هم نگاه مي‌كردند. چه خواهد شد؟
بعد از نماز، امام بالاي بلندي رفتند و پس از حمد و ثناي خدا، دستها را به سوي آسمان بلند كردند و براي باريدن باران دعا نمودند. چشم‌هايم به خوبي امام(ع) را نمي‌ديد ايشان را در هاله‌اي از اشك مي‌ديدم. خيلي‌ها اشك‌هايشان را مقدمه باراني زيبا قرار داده بودند. فضه زير لب زمزمه مي‌كرد: خدايا به خاطر امام رضا(ع) باران بيايد! امام از مردم خواست به خانه‌هايشان بروند. ابرهاي سياهي شروع به حركت كردند. رعد و برق همه جا را روشن كرده بود. چشم، چشم را نمي‌ديد. همه جا پر از خاكي بود كه بر اثر باد تند از زمين بلند شده بود. دست فضه را در دستهايم مي‌فشردم. به سرعت قدمهايم افزودم. فضه از صداي غرش رعد و برق مي‌ترسيد و هر از گاهي جيغ مي‌كشيد ـ خواهر كي مي‌رسيم من مي‌ترسم؟ ـ عجله كن، راه بيا و نترس. امام(ع) گفت: اين ابرها به كسي آسيب نمي‌رساند، رسالت آنها باران است.
هنوز به خانه نرسيده بوديم كه احساس كردم قطره‌اي لبهاي سرخ و تب دارم را خيس كرد. آري باران بود كه مي‌باريد. از خوشحالي با صداي بلند گريه مي‌كردم. به خانه كه رسيدم مادرم را ديدم كه در وسط حياط ايستاده بود. او چشم‌هاي خيسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست مي‌گفتي امام(ع) با خود به توس بركت آورده، اگر امام(ع) به توس نيامده بود چه مي‌شد؟ راستي واقعاً چه مي‌شد؟ (عيون اخبار الرضا شيخ صدوق ص 407)

كوزه عسل

مرد كه ريش‌هاي بلند و سپيدش را هواي سرد كوهستان به بازي گرفته بود همچنان در دهانه‌ي غار ايستاده بود و هر لحظه بيشتر رداي كهنه و سوراخش را به خود مي‌پيچيد. اين پا و آن پا مي‌كرد تا گروه مركب سوار به نزديك غار رسيدند. آن وقت با سرعت روي سنگريزه‌ها سر خورد و از سراشيبي پايين آمد. با چنان سرعتي افسار يكي از اسب‌ها را گرفت كه اسب ترسيد و حركتي كرد و مرد نزديك بود بر زمين بيافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ريز و بي‌رنگش به صورت سوار خيره شد: «اي جوانمرد! نمي‌داني چقدر آرزوي ديدارت را داشتم تا اينكه شنيدم در مسير خراسان از اينجا خواهي گذشت. مدت زيادي است كه منتظرم تا از تو بخواهم به كلبه ويرانه من بيايي و آن را با شمع وجودت روشن كني» همهمه ديگر سواران كه به گوشش خورد حاكي از آن بود كه به دنبال كارش برود و اصرار نكند، چون راه درازي در پيش دارند. دوباره در افسار اسب محكم چنگ انداخت. در خود قدرتي عجيب ديد تا هر طور شده نگذارد اين فرصت از دست برود. يا ابن رسول الله، من سالهاست در اين بيابان ذكر مي‌گويم و هميشه اجداد پاك شما را ستايش كرده‌ام. من دوستدار شما هستم. آيا چشم دوستدارتان را به قدوم خود روشن نمي‌كنيد؟»
او كه از اسب پايين آمد برادرانه آغوش باز كرد و مرد شانه‌اش را بوسيد. طولي نكشيد كه در دلش قسم خورد رايحه بهشت به مشامش رسيده است. مرد خواست راهنمايي كند كه از آن سراشيبي بالا بروند، اما او ايستاد و به سمت سواران برگشت: «شما هم پياده شويد. قدري در منزل اين مرد استراحت مي‌كنيم.» در جا خشكش زد. نيم نگاهي شرمگين به سواران انداخت و فهميد شايد بيشتر از سيصد نفر باشند. قلبش تند مي‌زد. زود خودش را جمع و جور كرد و به رويش نياورد: «بفرماييد، بفرماييد منت مي‌گذاريد»
ساعتي بود كه همه نشسته بودند. از تنگي جا مي‌ترسيد روي دست و پاي كسي پا بگذارد، اما اين مانع نشد كه چندين بار به بيرون غار برود و نگاهي به تنها كوزه‌ي عسل و قرص ناني كه پشت تخته سنگ كنار غار پنهان كرده بود نياندازد و دوباره برگردد و پنهاني به شمار مردان گرسنه نگاه نكند. آخرين بار كه برگشت فهميد بي‌فايده است، هر چه بشمرد كم نخواهند شد، به قدري كه كوزه‌اي عسل و قرصي نان سيرشان كند. گوشه‌اي نشست و از شرم اشك در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقايي كه دعوتش كرده بود نگاه كند. مدتي نگذشت كه شنيد كسي صدايش مي‌كند، سربلند كرد، خودش بود. با احتياط از لابه‌لاي دست و پاها گذر كرد و دو زانو كنارش نشست، اما به صورتش نگاه نكرد. امام گفت: «نگران نباش، هر چه داري بياور»
دوباره كه بازگشت، طوري كه انگار مي‌خواست كسي نفهمد، همان كوزه عسل و قرص نان را جلوي او گذاشت: «شرمنده‌ام يابن رسول الله. تو دعوت مرا قبول كردي و به كلبه حقير من آمدي و من طعامي غير از اين ندارم كه از تو و همراهانت پذيرايي كنم. به بزرگواري خودتان مرا ببخشيد.»
امام بدون اينكه پاسخي بدهد رداي خود را به روي نان و عسل انداخت و زير لب زمزمه‌اي كرد. مرد تند تند مي‌رفت و مي‌آمد و تكه‌هاي نان و عسلي كه از زير ردا بيرون مي‌آمد، مي‌گرفت و جلوي مهمانان مي‌گذاشت. آخرين تكه را كه جلوي سيصدمين نفر گذاشت نفس راحتي كشيد، پسر رسول خدا با لبخندي شوخ او را نگاه مي‌كرد.
مرد با چشماني نمناك جلوي غار ايستاده بود و از بلندي به كاروان كه دور مي‌شد، خيره مانده بود. باد در رداي پاره‌اش نفوذ مي‌كرد. با پشت دست بيني‌اش را پاك كرد و ردا را به خود پيچيد و به سمت غار برگشت. قدمي برنداشته بود كه در جا خشكش زد. پشت همان تخته سنگ كنار غار چشمش به كوزه عسلي افتاد و قرص نان، خطوط چهره پيرش در هم كشيده شد. كنار تخته سنگ بر زمين نشست و قرص نان را به دست گرفت: «رحمت خداوند شامل حالش نشود هركس كه به امامت شما مشكوك باشد.» آهي كشيد و به حركت كاروان در دور دست خيره شد و صداي هق هق گريه‌اش در كوهستان پيچيد.( كتاب خورشيد شرق، ص 149)

مرز آشنايي

ديگر از خستگي خودم را پشت اسب رها كرده بودم و دست و پايم رمق نداشت. راه بسيار طولاني بود از مدينه تا ايران تا طوس. از پشت سر زمزمه‌اي شنيدم: «آن طرف، ديوارهاي طوس را مي‌بينم.» با اين حرف قدري جان گرفتم. عقال و چفيه از سر برداشتم و به آن طرفي كه مرد گفته بود نگريستم. ديگر به هيچ چيز جز رسيدن به مأمني و رفع خستگي اين سفر طولاني فكر نمي‌كردم، فعلاً نمي‌خواستم فكر كنم حتي به چگونه خارج شدنمان از مدينه و غربتي كه انتظارمان را مي‌كشيد، دياري ناآشنا و خيلي چيزهاي نامعلوم ديگر.
با پا ضربه‌اي به پهلوي اسب زدم و خودم را نزديك مركب اماممان علي بن موسي(ع) رساندم. قبل از اينكه چيزي بگويم ديدم لب‌هاي ايشان آرام تكان مي‌خورد.
ـ «آقاي من؟» با صداي من آرام رو برگرداند، دهان باز كردم تا چيزي بگويم اما او پيش‌دستي كرد و من لحظه‌اي دچار ترديد شدم كه بايد بقيه حرفم را بگويم يا نه!
ـ «چه شده، اي موسي پسر سيار؟ طاقتت از كف رفته مي‌بينم. ديوارهاي طوس به چشم من هم خورد.» قدري مركب را كنار ايشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانيد حالا كه دروازه نزديك است، قدري سريعتر حركت كنيم تا زودتر برسيم و بعد از مدت‌ها سفر، قدري قرار بگيريم.»
امام نه به من نگاه مي‌كرد نه به سمت ديوارهاي طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال كردم، لكه سياهي در دوردست كه به نظر مي‌رسيد گروهي از مردم باشند. امام انگار كه با خودشان زمزمه كنند، گفتند: «خواهيم رسيد موسي. عجله نكن! خواهيم رسيد. اما بدان كه قرار شيعه تنها در قلبش خواهد بود و روزي كه به ديدار خداي خود بشتابد.» سكوت كردم و به يكباره تمام شوق رسيدن در من فروكش كرد. مي‌دانستم علي بن موسي(ع) هيچگاه بيهوده سخن نمي‌گويد. از لحظه خداحافظي در مدينه اين ترديد را داشتم.
صداي شيون و زاري مرا به خود آورد. گروهي كه از دور مي‌آمدند، حالا نزديكتر شده بودند و تابوتي روي دوششان به چشم مي‌خورد. نيم نفسي بلعيدم تا چيزي بگويم كه ناگهان امام پا از ركاب خالي كردند و با شتاب به سمت جمعيت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتي ديديم امام خود را به كنار جنازه رساندند و چنان كه يكي از نزديكانشان باشد آن را گرفته و همراهي مي‌كردند، ما هم يكي يكي پياده شديم. همه با يك سؤال در نگاهمان و جستجو در ميان جمع كه شايد آشنايي در آن باشد، به آنها نزديك شديم. عاقبت از مردي كه انتهاي جمعيت بود پرسيدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش كند. اين جنازه كيست؟» با چشماني غمناك نامي را گفت كه اصلاً نشنيده بودم. گفتم: «به كجا مي‌بريدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.»
يك لحظه از اينكه دريافتم خلاف جهت شهر حركت مي‌كنيم، بي‌صبر شدم كه حكمت اين تشييع جنازه ديگر چيست؟ ناگهان امام رو به من كرد و گفت: «هركس جنازه يكي از دوستان ما را تشييع كند، از گناه پاك مي‌شود مثل روزي كه از مادر متولد شده است.»
يك لحظه از فكري كه از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزديدم. انگار او از هر چه كه به آن مي‌انديشيدم خبر داشت. خودم را دلداري دادم كه اينطور نيست و او بالاخره مي‌داند كه همه ما خسته‌ايم. مي‌دانستم كه امام حكمت، تدبير، عصمت، عدالت و كرامت دارد اما چرا بايد از هر چيزي كه از دل ما مي‌گذرد خبر داشته باشد.
امام همچنان به جنازه چسبيده بود، انگار كه از كودك خود مواظبت مي‌كرد. بالاخره جنازه را كنار گور، زمين گذاشتند. امام به مردم فرمودند كه يك طرف بايستند تا ميت را واضح ببينند. آن وقت كنارش زانو زدند. نزديك شدم تا شايد چهره مرد را ببينم. امام دست مباركش را بر سينه مرد نهاده بود و شنيدم كه مي‌فرمود: «فلاني، تو را به بهشت بشارت مي‌دهم. ديگر بعد از اين ناراحتي نخواهي ديد.»
علي بن موسي(ع) همان نامي را بر زبان راند كه من از آن مرد پرسيده بودم. وقتي به سمت مركب‌هايمان مي‌رفتيم، ديگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض كردم: «آقا، مگر اين مرد را مي‌شناختيد؟ آخر اينجا سرزميني است كه تاكنون به آن نيامده‌ايم.» امام خنديد و سوار اسب شد و ديگر كلامي نشنيدم تا زمانيكه چند قدم ديگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در كنار خود احساس كردم و فرمودند: «مگر نمي‌داني اعمال و كردار شيعيان ما هر صبح و شام بر ما عرضه مي‌شود؟ اگر در اعمال خود كوتاهي نموده باشند، از خداوند براي آنها طلب بخشش مي‌نماييم و چنانچه كار نيكي انجام داده باشند، براي آنها درخواست پاداش مي‌كنيم.» دلم لرزيد. درست بيرون دروازه ايستادم، در حاليكه اشك پهناي صورتم را پر كرده بود. امام را ديدم كه اولين نفري بود كه وارد شهر شد. ديگر نمي‌خواستم وارد شوم به امام خيره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم مي‌خواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتي كه براي من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردي كه مي‌دانست براي اينكه از آبروي خود براي ما طلب بخشش كند و خواهان پاداش خوبي‌هاي شكسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقير ديدم. من نبايد مي‌گذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما براي خستگي خودم او را تكليف به شتاب كردم. درمانده شده بودم، بقيه ياران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ايستاده بودم و نگاه مي‌كردم.
ناگهان علي بن موسي(ع) بدون اينكه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تكان داد و فرياد زد:
ـ «بيا موسي! اين تقديريست كه رضاي خدا در آن است.» چفيه را بر سر انداختم و مركب را به جلو راندم.
(صد داستان از خورشيد شرق، نوشته عباس بهروزيان، ص 64.)

نيشكر در تابستان

همين‌طور كه از روستاي ايدج به شهر مي‌آمدم به او فكر مي‌كردم. كاروان حامل او در اهواز توقف كرده بود و من مي‌رفتم تا در آنجا به ديدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمه‌هايي را از مردم شنيدم:
«مريض شده است» «فقط كمي كسالت پيدا كرده» «بايد طبيب خبر كنيم» از يكي پرسيدم: چه كسي مريض شده؟ معلوم شد كه او، پيشواي هشتم، به خاطر گرماي تابستان دچار كسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.
به محض اينكه خودم را معرفي كردم با مهرباني گفت: ابوهشام از تو مي‌خواهم كه براي من طبيبي بياوري.
فوراً برخاستم و رفتم. طبيب كه بالاي سرش حاضر شد او نام گياهي را گفت و آن را خواست. طبيب گفت: شما از كجا اسم اين گياه را مي‌دانيد. به جز شما، هيچ‌كس از مردم اين گياه را نمي‌شناسد. و بعد ادامه داد: از اين گذشته در فصل تابستان كه اصلاً اين گياه پيدا نمي‌شود. به چشمان طبيب خيره شدم. انگار از هوش و استعداد برق مي‌زد.
پيشواي هشتم مكثي كرد و گفت: پس كمي نيشكر بياور. طبيب گفت: اين يكي كه از آن گياه اول شگفت‌آورتر است. تابستان اصلاً فصل نيشكر نيست. طبيعتاً مي‌فهميدم كه طبيب درست مي‌گويد اما چيزي نمي‌گفتم؛ اگر حرفي مي‌زدم به اين معنا بود كه حرف‌هاي پيشوا را قبول ندارم. همان موقع پيشواي هشتم به من نگاه كرد. نشاني محلي را داد و گفت: آنجا خرمن گاه است. مردي سياه‌پوش آنجاست كه محل نيشكر و اين گياه را به تو خواهد گفت. آنهم در همين فصل تابستان، برو و آنها را براي طبيب بياور. در حالي كه از اين برخورد عجيب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس كردم به شدت به من خيره شده است و تا لحظه بيرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقيب كرد. اقدام من از ابتدا مأيوسانه بود. من از سر ناچاري آنجا رفتم، تا اينكه آن مرد را پيدا كردم. همان مردي كه لباس تيره‌اي به تن داشت. چهره‌اش بي‌حالت بود. محل نيشكر و آن گياه را از او خواستم، خودش برايم مقداري از آن دو گياه را آورد و گفت كه به عنوان بذر براي سال آينده نگه داشته است.
وقتي بر مي‌گشتم احساس آسودگي مي‌كردم و مغرور از يافتن دارو براي پيشوايم بودم.
بعد از اينكه رسيدم نيشكر و آن گياه را به طبيب دادم. او با چهره‌اي متعجب آنها را از من گرفت. پيشواي هشتم مرا تحسين كرد و گفت: معلوم است كه براي بدست آوردنش زحمت كشيده‌اي. من اگرچه مي‌دانستم كار ساده‌اي را انجام داده‌ام اما به روي خودم نمي‌آوردم.
همان موقع بود كه در پس نگاه بهت‌زده‌ي طبيب، متوجه قطره اشكي شدم كه در گوشه چشمش مي‌درخشيد. همان چشماني كه از هوش و استعداد برق مي‌زد. بعد او با صداي تازه‌اي كه با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسيد: ابوهاشم اين مرد فرزند كيست؟ من گفتم: فرزند سيد پيامبران است.
و درست در لحظه‌اي كه اين جمله را مي‌گفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بي‌حسابي شدم كه آنجا در وجود او بود و به طبيب آگاهي بخشيده بود. (هشتمين سفير رستگاري)

رهاتر از آهو

دوباره آن را در جلوي خود مي‌ديد. دقيقاً بعد از آن ماجرا اينطور شده بود و هر جا كه مي‌رفت آن بچه آهو را جلوي خود مي‌ديد. با همان چشماني كه اشك، خيسشان كرده بود و حالا داشت همين‌ها را به ابن يعقوب سراج مي‌گفت: به او گفت كه آن بچه آهو رهايش نمي‌كند. هر جا مي‌رود، توي بازار... توي خانه... توي كوچه... آن آهو را مي‌بيند و وقتي به او نزديك مي‌شود ديگر هيچ چيز نيست... هيچ چيز.
از ابن يعقوب پرسيد: تو چطور؟ تو هم هنوز به آن بچه آهو فكر مي‌كني؟
ابن يعقوب گفت: گاهي مي‌شود كه من هم ساعت‌ها به آن روز فكر مي‌كنم و سپس گفت: عبدا... به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغيير داد. مي‌خواهم بگويم اتفاقي به آن مهمي را كه نمي‌توان فراموش كرد.
آن روز فراموش ناشدني بود. همين چند وقت پيش كه هنوز امامت پيشواي هشتم را قبول نداشتند، يكروز به دنبالش راه افتاده بودند. پيشوا به بيابان رفته بود. بعد آنجا به يك دسته آهو رسيده بودند. بچه آهويي جدا از دسته ايستاده بود. آنها ديده بودند كه چطور پيشوا به آهو اشاره كرده بود و بعد در حالي كه هيچ انتظارش نمي‌رفت بچه آهو پيش آمده و نزديك شده بود. اينكه او چطور معني اشاره پيشوا را فهميد، گيجشان كرده بود. عبدا... و ابن يعقوب دورتر ايستاده بودند اما مي‌توانستند ببينند كه آهو در ميان دست‌هاي پيشوا بيتابي مي‌كند. پيشوا دست بر سر آهو مي‌كشيد و چيزهايي را زمزمه مي‌كرد. عبدا... و ابن يعقوب به بچه آهو خيره مانده و فقط چيزهايي را حس مي‌كردند. بچه آهو در حالي كه اشك مي‌ريخت از پيشوا جدا شده و رفته بود.
پيشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اينكه آنها سؤالي بكنند گفته بود: مي‌دانيد آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سري تكان دادهِ بودند.
«وقتي آن آهو را صدا زدم با خوشحالي پيش من آمد. گفت اميدوار بوده از گوشت او خوراكي تهيه كرده و بخورم. اما وقتي به او گفتم برود ناراحت شد و اشك ريخت. دليل گريه‌اش همين بود.»
عبدا... قبل از اين توضيح چيزهايي را كم و بيش دريافته بود. آن موقع احساس مي‌كرد وجودش به طرز غريبي آرام گرفته و رها شده است، آنهم بي‌آنكه سعي كرده باشد. به چشمان ابن يعقوب خيره مانده بود. ديگر از بي‌اعتقادي كه تا ساعتي قبل گريبانگيرشان بود خبري نبود، چون كه حقيقت غافلگيرشان كرده بود.
و هنوز عبدا... هر جا مي‌رفت، اينجا و آنجا، توي خلوت و بين جمعيت، آن بچه آهو را جلوي چشم خود مي‌ديد. آن هم بچه آهويي كه حلقه اشك در چشمانش مي‌لرزد. (ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تأليف مرحوم محمدباقر مجلسي ـ ترجمه موسي خسروي)

باران رستگاري

روز دوشنبه، يكي از سال‌هاي ولايت عهدي پيشواي هشتم، يك روز ماندگار كه سرشار از انتظار اتفاقي است كه قطعاً به وقوع خواهد پيوست، اما هنوز وقتش نرسيده است.
مرد بين انبوه جمعيت در بيابان ايستاده بود. حالا ديگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بيشتر مي‌كرد. پيشواي هشتم بر بالاي تپه رفت. مرد سعي كرد از بين جمعيت خودش را جلوتر بكشاند. حالا مي‌توانست او را بهتر ببيند. نگاهش از چهره پيشواي هشتم به دست‌هايي كه حالا به سمت آسمان بالا مي‌رفت خيره ماند. زمزمه‌اي را شنيد كه نامشخص بود. صداها كه كم كم خاموش شد، آن زمزمه واضح‌تر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بيت را بر مردم بزرگ و با اهميت شمردي و همان‌گونه كه دستور داده‌اي آن‌ها به ما توسل نموده و اميدوار رحمت تو هستند...
مرد، پيشواي هشتم را به دقت نگاه مي‌كرد و به دعايش گوش مي‌داد. به طرز عجيبي احتياج داشت كه حرف‌هاي او را بشنود. مدت‌ها بود باران نباريده و آن سال خشكسالي شده بود. چند روز پيش، مأمون از پيشواي هشتم خواسته بود كه براي بارش باران نماز بخواند و دعا كند. پيشوا پذيرفته بود و اعلام كرده بود؛ مردم سه روز روزه بگيرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ براي دعا به بيابان بيايند.
آن سال‌ها پر از وقايع غيرمنتظره بود. ورود پيشواي هشتم به مرو، ماجراي نماز عيد فطر و حالا دعاي باران... روزهاي قبل زمزمه‌هايي شنيده بود.
ـ او راست نمي‌گويد.
ـ چنين نيرويي ندارد.
ـ غيرممكن است كه بتواند
مرد نمي‌خواست حرف‌ها را بشنود. اما شنيده بود ، شايد ناخواسته. آنها را باور نكرده بود، اما در عمق وجودش چيزي بود كه نمي‌توانست درك كند و آزارش مي‌داد. شايد شكي مبهم... كه دوستش نداشت.
بنابراين با اميد به اينكه اشتباه كرده است، آمده بود تا كاري براي خودش بكند. معلوم بود كه دير يا زود همه چيز روشن مي‌شود.
ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در اين عنايت خود، تأخير مفرما، مگر به اندازه‌اي كه مردم به خانه‌هاي خود باز گردند.
بادي وزيد، ابرهايي سياه درست در بالاي سر جمعيت در هم تنيدند و سپس صداي رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در يقيني كه داشت در وجودش شكل مي‌گرفت، صداي پيشوا را شنيد.
ـ اي مردم نترسيد و آرام بگيريد. اين ابر مأمور سرزمين شما نيست و به شهر ديگري مي‌رود.
ابرهايي كه بالاي سر جمعيت در حركت بودند، از آنجا عبور كردند: سپس دقايقي با آرامش نسبي گذشت و ناگهان ابرهايي ديگر هجوم آوردند. اين بار هم مردم از اطراف پراكنده شدند و يكبار ديگر پيشوا با صداي بلند گفت: حركت نكنيد كه اين ابر بر سر شما نمي‌بارد و مأمور شهري ديگر است.
اين اتفاق چند بار ديگر تكرار شد. مرد طاقت از كف داده بود. با هر غرشي كه آسمان مي‌زد با چيزي درونش را بر مي‌آشفت. شكي تازه شايد؟ احساس مي‌كرد چيزي وجود ندارد كه به آن متوسل شود. بعد صدايي از يك گوشه: بهتر است برگرديم. باراني نخواهد باريد.
بعضي از مردم دلسرد شده بودند. يازدهمين ابر از راه رسيد. پيشوا گفت: اي مردم! خداوند اين ابر را براي شما فرستاده، پس او را سپاس گوييد، به خانه‌هاي خود باز گرديد تا در زير باران به رنج و زحمت نيافتيد.
آنگاه از بالاي تپه پايين آمد. ناگهان از وراي غرش و پيچش توده‌هاي ابر، باران باريدن گرفت. قيافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانيه از آن همه قضاوت و قهقهه چيزي باقي نماند. مرد جمعيت را نگاه كرد كه گيج بودند. قطرات باران آنقدر زياد بود كه قادر نبود چشم‌هايش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانه‌هايشان مي‌دويدند. اما مرد در غيبت احساس آزار دهنده‌اش و به خاطر نوعي افسون كه خارج از اختيار او بود، به آرامي از حاشيه كوچه‌ها، سر به دنبال پيشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شده‌اي حركت مي‌كرد و به پيشوا نزديك نمي‌شد.
بنابراين نتوانست زمزمه‌هاي آن صدا را بشنود كه مي‌گفت: بار خدايا او را هر چه بيشتر به سمت آنچه افسونش كرده است، سوق ده، به سمت رستگاري. (ميهمان طوس ـ محمدعلي دهقاني)

اشياء مقدس

برنامه انتقال پيشواي هشتم از مدينه به مرو توسط كاروان اعزامي در حال انجام بود. كاروان نزديك به پايان راه، از دروازه نيشابور عبور كرده و مدت زماني طول كشيد تا بالاخره شتر حامل پيشواي هشتم بر روي زمين زانو زد و كاروان متوقف شد: محله غربي ـ كوچه بلاش‌آباد ـ خانه حمدان بن پسند.
بدين ترتيب پيشواي هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفيد از شتر پياده شد. يكراست به سمت گوشه حياط رفت و خاكش را كنار زد. پيشواي هشتم دانه بادامي را زير درخت كاشت و به سوي جمعيت برگشت. نور شديد خورشيد خاك آن قسمت از حياط را كه انگار نور مي‌تاباند، درخشان تر مي‌كرد.
دانه بادام كاشته شد، زودتر از آنچه تصورش مي‌رفت، سر از خاك بيرون زده به سرعت رشد كرد و همان سال اول بادام داد. در اين زمان بود كه مردم نيشابور در حالي كه از رشد سريع دانه بادام تعجب كرده بودند، فهميدند كه مي‌توان براي بهبود بيماري‌ها از آن استفاده كرد.
بيماري كه درد چشم داشت، يكي از آن بادام‌ها را روي چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداري يكي از آن دانه‌ها را همراه خود داشت، زايمانش ساده مي‌شد و بچه‌اش راحت به دنيا مي‌آمد.
آنها همچنين فهميدند كه براي درمان دل درد چهارپايانشان مي‌توانند شاخه‌اي از درخت را بريده و به شكم حيوان بكشند تا آرام شود. اما مدت زماني طول نكشيد كه درخت بادام، ناگهان خشك شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخه‌هاي خشك شده آن را بريد و بعد از آن بود كه بينايي‌اش را از دست داد.
عجيب بود كه با وجود اين اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ريشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خيلي زود اموالي را كه در شهر فارس داشت و هفتاد يا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوري كه اثري از آن باقي نماند.
آيا در اين اتفاق نشانه‌اي وجود نداشت كه مردم نبايد اشياء و پديده‌هاي مقدس و اسرارآميز را نابود مي‌كردند و بدين ترتيب به كار داناي متعال دخالت مي‌كردند؟
با وجود اين اتفاقات، آنجا در نيشابور ، كفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادراني بودند كه تصميم گرفتند ساختمان تازه‌اي در آن حياط بسازند. براي اين كار، مابقي آن درخت را هم كه در زمين مانده بود، بيرون كشيدند.
آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را ناديده بگيرند. شايد فهميدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شايد با خودشان فكر كرده بودند: «اين‌ها حرفهاي بي‌سر و ته و شايعات به درد نخوري است كه مردم سر هم كرده‌اند.»
بعد همانطور كه انتظارش مي‌رفت، قانون معنوي كه در درخت نهفته بود، يكبار ديگر عمل كرد. يكروز اتفاق بدي افتاد. برادر كوچكتر در حاليكه به مأموريتي رفته بود، پاي راستش سياه شد. او مدير اوقاف امير خراسان بود. پايش را بريدند و بعد از يكماه خودش هم مرد. اما روي دست برادر بزرگتر دملي زد كه با رگ‌زني هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنيا رفت. آنها در مقابل چنين نيرويي، كاري نمي‌توانستند بكنند. به علاوه قانون الهي هميشه قوي‌تر از هر قانون ديگري است.
مسلماً در آن نقطه از زمين كه پيشواي هشتم درخت بادام را كاشته بود ، هاله‌هاي اسرارآميزي از جانب خدا موج مي‌زد كه مردم برآوردن حاجت‌هايشان را در آن مي‌ديدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زيبايي شگفت‌انگيز آن درخت بادام را ببينند و نابود كردن آن درخت، سرانجام باعث رهيدن نيروي ماوراي طبيعي نهفته در آن شد.
و هنوز هم اين جمله شنيده مي‌شود: اين‌ها حرفهاي بي‌سر و ته و شايعات به درد نخوري است كه مردم سر هم كرده‌اند. (عيون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)

آفتابي كه بر نيشابور تابيد

زن چندين بار سعي كرده بود از رختخواب بلند شود، اما تلاشش بيهوده بود. پريده رنگ افتاده بود و با چشماني بي‌حالت به پنجره نگاه مي‌كرد. هجوم صداها را از دورترها مي‌شنيد كه هر لحظه نزديك‌تر مي‌شد. دلش خواسته بود كه پله‌ها را پايين برود و در اين روزي كه مردم نيشابور انتظارش را كشيده بودند، به پيشواز او برسد. اما حالا آن قدر ناتوان افتاده بود و به قدري احساس ضعف مي‌كرد كه شك داشت حتي ثانيه‌اي ديگر زنده بماند. دلش خواسته بود كسي به كمكش بيايد و او را به ميدان ببرد تا در مراسم شركت كند، اما انتظاري بي‌نتيجه بود. حالا آن صداها گاهي مفهومي پيدا مي‌كرد و او مي‌شنيد كه كسي پيشواي هشتم را صدا مي‌زد، گريه‌هايي بلند مي‌شد و گويا زني زمزمه كنان دعايي مي‌خواند. از پنجره‌ي اتاق تكه ابري ديده مي‌شد كه از صبح راه نور را بر او بسته بود.
بنابراين اتاق فضاي نيمه روشني داشت، از صداهايي كه حالا به پايين پنجره رسيده بود، مي‌توانست تعداد بي‌شماري از مردم را تصور كند كه در ميدان وسيعي كه پنجره‌اش به آن باز مي‌شد، ايستاده بودند. صداي به سر و سينه زدن‌ها و گمب گمب قدمها، قلب زن را مي‌فشرد. چه كساني آن بيرون هستند؟ او حالا دارد مي‌آيد يا آمده است؟ اين چه صداي شيوني است؟ هيچ‌كس نبود كه جوابي به سؤالاتش بدهد.
سپس شنيد كه كسي با صداي بلند گفت: اي پسر رسول خدا! شما را به حق پدرانتان قسم مي‌دهيم كه چهره خود را براي ما نمايان كني و حديثي از جد بزرگوارت براي ما نقل كني.
ثانيه‌هايي در سكوت گذشت و بعد صداهاي فرياد و شيون را شنيد. مي‌توانست ببيند كه امام، اشتر خود را متوقف كرده و سر از كجاوه بيرون آورده است. حتي گريبان‌هاي چاك خورده را هم مي‌ديد. اشكي از گوشه چشمانش چكيد. بالاخره همه ساكت شدند. صداي ناآشنا اما صميمي‌اي را شنيد كه گفت: پدرم موسي كاظم به نقل از پدرش جعفر صادق، به نقل از پدرش محمدباقر، به نقل از پدرش زين العابدين، به نقل از پدرش سيدالشهدا، به نقل از پدرش علي بن ابي طالب، به نقل از رسول خدا و جبرئيل نقل كرده كه خداوند سبحان فرمود: كلمه «لا اله الا الله» در من است و هر كس آن را به زبان آورد، وارد دژ من شده است و هركس وارد دژ من شود از عذابم در امان خواهد بود. در سكوت دوباره‌اي كه حكمفرما شده بود، موجي از هيجان، وجود زن را مي‌لرزاند، آن حديث به نظرش نقل جديدي نيامد، اما مطمئن بود كه حقيقت جديدي در آن نهفته است. پي برد كه شايد گفتن «لا اله الا الله» براي او و بقيه، تبديل به سخني بي‌معني و كسالت بار شده است و حالا آن را به گونه‌اي تازه بايد شنيد.
فكر كرد كه سكوت آن بيرون، طولاني شده است. آن وقت بود كه سعي كرد كنجكاوانه خودش را پشت پنجره بكشاند، اما نتوانست. در بستر افتاده بود و موج انتظار را كاملاً حس مي‌كرد. انتظار براي شنيدن حرفي كه انگار ناتمام مانده بود، حرف‌هايي از بين صداهاي برخاسته شنيد:
ـ پيشوا دوباره ايستاد.
ـ پيشوا دارد دوباره سر از كجاوه بيرون مي‌آورد.
گوش‌هايش را تيز كرد. دوباره آن صداي صميمي را شنيبد: اما ورود به اين دژ را شرط و شروطي نهاده‌اند و من از شروط آن هستم. دقايقي بعد فريادهاي خداحافظي مرد و زن را مي‌شنيد. اين بار صداها كم كم در خم كوچه‌ها خاموش مي‌شد. زن دست لرزانش را به علامت خداحافظي بالا آورد و تكان داد، حالا داشت هق هق مي‌كرد.
بعد از چهل و سه سال زندگي حالا ايمانش داشت تغيير مي‌كرد و عقيده‌اش محكم‌تر مي‌شد.
اندكي بعد ديگر صدايي از كوچه باقي نمانده بود و از نفسهاي زن هم، تكه ابر در آسماني محو شده بود و حالا آفتابي درخشان بر او و بقيه شهر مي‌تابيد. انتظارش براي هميشه تمام شده بود. كمكي به او شده بود، كمكي كه هيچ فكرش را نمي‌كرد. اما در آخرين لحظات، فقط يك حسرت داشت؛ اي كاش مي‌توانست قلم در دوات بزند و آن حديث را بنويسد تا جاودانه بماند.
با اين حسرت بود كه نفس آخرش را كشيد، چرا كه او نتوانسته بود ببيند آن بيرون 24 هزار قلمدان در جوهر همين كردند و آن حديث را نوشتند. (ميهمان طوس، محمدعلي دهقاني ، خورشيد شرق، عباس بهروزيان)

منابع :
پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
كتاب زندگاني امام هشتم، نوشته علي اصغر عطائي خراساني
صد داستان از خورشيد شرق، نوشته عباس بهروزيان
مجله هنر دينى ،شماره 6
هشتمين سفير رستگاري : علي كرباسي‌زاده
ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تأليف مرحوم محمدباقر مجلسي ـ ترجمه موسي خسروي
ميهمان طوس : محمدعلي دهقاني
عيون اخبارالرضا، جلد 2
کتاب شیفتگان حضرت مهدی : قاضی زاهدی، احمد، ، ج‏2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی «کرامات الکاتبین‏»
كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.