جام طلایی

سال‌ها پیش خان قدرتمندی به نام «سناد» تصمیم گرفت مردم خود را به سرزمین جدیدی کوچ دهد، جایی که زمین‌های پر بارتر و چراگاه‌های سر سبزتری داشته باشد. اما رسیدن به آن سرزمین، سخت و طاقت‌فرسا بود، بنابراین او قبل
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
جام طلایی
 جام طلایی

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
سال‌ها پیش خان قدرتمندی به نام «سناد» تصمیم گرفت مردم خود را به سرزمین جدیدی کوچ دهد، جایی که زمین‌های پر بارتر و چراگاه‌های سر سبزتری داشته باشد. اما رسیدن به آن سرزمین، سخت و طاقت‌فرسا بود، بنابراین او قبل از حرکت دستور داد تمام افراد پیر را بکشند. دستور بی‌رحمانه‌ی خان قلب مردم را به درد آورد، اما آنها از خان می‌ترسیدند و جرئت نداشتند دستور او را انجام ندهند؛ فقط جوانی به نام «تسیرن» حاضر نشد پدر پیر خود را بکشد و او را داخل کیسه‌ی بزرگ چرمی پنهان کرد.
خان و مردمش راهی سرزمین‌های دور شمالی شدند. تسیرن، کیسه را روی اسب خود حمل می‌کرد. هر جا که اتراق می‌کردند، تسیرن پنهانی به پدرش آب و غذا می‌داد و وقتی هوا کاملاً تاریک می‌شد، کیسه را پایین می‌آورد تا پیرمرد بتواند دست و پای خود را حرکت دهد.
آنها رفتند و رفتند تا به دریاچه‌ای رسیدند. به دستور خان چادرها را برای استراحت بر پا کردند. یکی از یاران نزدیک خان به لب آب رفت. برق و درخشندگی چیزی از ته دریاچه نظرش را جلب کرد. جلوتر رفت، یک جام طلایی بزرگ با شکلی غیر معمول دید. او که از یاران با وفای خان بود برگشت و موضوع را گفت. خان دستور داد هر چه زودتر جام را برایش بیاورند، اما کسی جرئت نداشت به ته آب برود.
به دستور خان قرعه کشیدند و قرعه به نام یکی از نزدیکان خان افتاد. مرد در دریاچه شیرجه زد و به زیر آب رفت، اما هرگز بالا نیامد. دوباره قرعه کشیدند و مرد دیگری برای آوردن جام انتخاب شد. او هم از بالای صخره‌ی بلندی در آب پرید، ولی هرگز بالا نیامد. تا اینکه قرعه به نام تسیرن افتاد. جوان به محلی که پدرش را پنهان کرده بود، رفت و گفت: «خداحافظ پدر، هر دوی ما به سوی مرگ می‌رویم.»
پدر پرسید: «مگر چه شده؟»
پسر داستان را برای پدر تعریف کرد. پیرمرد در سکوت حرف‌های پسر را شنید و گفت: «جام توی آب نیست، بالای کوه است. این تصویر جام است که توی آب افتاده.»
پسر پرسید: «می‌گویی چه کار کنم؟»
پیرمرد به او گفت که چه کار کند. تسیرن از پدر تشکر کرد و به سمت کوه به راه افتاد. بالا رفتن از کوه آسان نبود، با چنگ زدن به خار و بوته و شاخه‌های درخت خود را بالا کشید. دست و صورتش خراش‌های زیادی برداشتند و لباس‌هایش پاره شدند، ولی او به نزدیک قله رسید و ایستاد. جام طلایی مثل خورشید می‌درخشید. تسیرن فهمید که دسترسی به جام امکان‌پذیر نیست، به یاد حرف‌های پدرش افتاد و منتظر ماند تا بزهای کوهی پیدای‌شان شود. زمان زیادی نگذشته بود که چند بز روی صخره پیدای‌شان شد. بزها آرام ایستادند و به پایین خیره شدند. تسیرن با صدایی بلند فریاد کشید و باعث وحشت آنها شد. بزها با عجله برگشتند و به هم فشار آوردند و این کار باعث شد جام سر بخورد و پایین بیفتد. تسیرن به سرعت جام را گرفت و از کوه پایین آمد و خوشحال آن را به خان داد.
خان پرسید: «چطوری آن را از زیر آب بیرون آوردی؟»
تسیرن پاسخ داد: «جام توی آب نبود، نوک کوه بود.»
خان سؤال کرد: «این را خودت فهمیدی؟»
پسر گفت: «بله».
خان حرفی نزد و او را مرخص کرد. روز بعد به فرمان خان، سفر ادامه پیدا کرد. بعد از راهپیمایی طولانی به دشت بزرگی رسیدند، جایی که خورشید به زمین می‌رسید و علف‌ها را می‌سوزاند. هیچ رودخانه و چشمه‌ای آنجا نبود. آدم‌ها و دام‌ها از تشنگی زجر می‌کشیدند. خان سواران خود را به دنبال آب به هر سو فرستاد، اما از آب خبری نبود. هیچ کس نمی‌دانست چه باید بکنند و همه ناامید شده بودند.
تسیرن پنهانی پیش پدر رفت و پرسید: «پدر، چه باید کرد؟ به زودی تشنگی همه‌ی ما و دام‌های‌مان را هلاک می‌کند.»
پدر گفت: «گاوی سه ساله را رها کن تا آزادانه، هر جا خواست، برود. هر جا که ایستاد و به زمین نگاه کرد و تند تند با بینی نفس کشید، همان جا را بکنید.»
تسیرن کاری را که پدرش گفته بود، انجام داد. گاو سرگردان در نقطه‌ای ایستاد و به زمین نگاه کرد و تند تند نفس کشید. تسیرن چند نفر را صدا کرد و به آنها گفت: «اینجا را بکنید.»
کندند. آبی زلال و خنک بیرون آمد. صدای شادی و خنده به آسمان رفت و امید دوباره به دل مردم برگشت.
خان تسیرن را خواست و پرسید: «از کجا فهمیدی اینجا آب هست؟»
تسیرن گفت: «علایم و نشانه‌ها به من گفتند ممکن است آنجا آب باشد.»
چند روز بعد در محلی توقف کردند و چادرهای خود را بر پا کردند. شب شد. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. تمام اجاق‌ها خاموش شدند. سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد و همگی از سرما می‌لرزیدند. فردی به کوه اشاره کرد و گفت: «نوری در آنجاست که ممکن است نور آتش باشد.»
خان دستور داد بروند و آتش بیاورند. چند نفری به سمت کوه دویدند؛ ابتدا یک مرد، بعد مرد دوم و سپس نفر سوم از کوه بالا رفتند و فهمیدند زیر شاخه‌های یک درخت بزرگ صنوبر، آتشی شعله می‌کشد و شکارچی‌ای دارد خود را گرم می‌کند. هر یک با شتاب، قطعه چوب سوزانی را برداشتند و از کوه سرازیر شدند، اما هیچ یک موفق نشدند آتش را به چادرها برسانند، چون باران شدیدی شعله‌های آتش را خاموش می‌کرد. خان عصبانی شد و گفت: «هر کس به کوه برود و بدون آتش برگردد، کشته خواهد شد.»
وقتی نوبت به تسیرن رسید، به مخفی‌گاه پدر رفت و از او کمک خواست. پدر گفت: «نباید از چوب مشتعل و سوزان استفاده کنی، چون شعله‌های آن زیر باران خاموش می‌شود. ظرف بزرگی همراه خود ببر و از زغال‌های آتش در آن بریز و آن را به چادرها بیاور.»
تسیرن دستور پدر را انجام داد و آتش را به اردوگاه خود آورد. مردم خود را گرم کردند و غذا پختند. وقتی خان شنید که تسیرن این کار را کرده است، او را پیش خود خواست و فریاد زد:
«از کجا فهمیدی باید این طوری آتش را پایین آورد؟»
تسیرن گفت: «خب من از اول این را نمی‌دانستم.»
خان پرسید: «پس از کجا فهمیدی؟»
تسیرن وقتی با اصرار و خشم خان و سؤال‌های بسیار او رو به رو شد، ناچار شد بگوید همه‌ی کارهایی که کرده، با راهنمایی‌های خردمندانه‌ای پدرش بوده است. خان از او پرسید: «خب، حالا پدرت کجاست؟»
تسیرن گفت: «من او را در یک کیسه‌ی بزرگ چرمی پنهان کردم و با خود به این سفر آوردم.»
خان دستور داد پیرمرد را پیش او آوردند. خان به او گفت: «من فرمان خود را لغو می‌کنم. پیران ما مایه‌ی دردسر و عذاب جوانان نیستند، خرد و تجربه‌ی اندوخته شده‌ی آنها در طول سال‌های عمرشان راهنمای ما خواهد بود. تو هم از این به بعد می‌توانی سوار بر اسب، کنار من، بقیه‌ی راه را طی کنی.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.