کوشکی احمق

کوشکی با همسرش «می‌تیکا» و پسرش «اریمیکوت» در چادری زندگی می‌کردند. روزی دخترهای همسایه یک خوک آبی شکار کردند و چون نمی‌خواستند کوشکی آن را ببیند، سعی کردند خوک را پنهان کنند. دخترها خوک آبی را روی
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
کوشکی احمق
 کوشکی احمق

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
کوشکی با همسرش «می‌تیکا» و پسرش «اریمیکوت» در چادری زندگی می‌کردند. روزی دخترهای همسایه یک خوک آبی شکار کردند و چون نمی‌خواستند کوشکی آن را ببیند، سعی کردند خوک را پنهان کنند. دخترها خوک آبی را روی ساحل می‌کشیدند که کوشکی آنها را دید و پرسید: «این چی بود روی ساحل می‌کشیدید؟»
دخترها گفتند: «درخت بود.»
کوشکی پرسید: «درخت؟ مگر درخت هم باله دارد؟»
دخترها جواب دادند: «باله نبود. شاخه‌هایش بودند.»
کوشکی گفت: «شما می‌خواهید مرا گول بزنید.»
کوشکی خوک را از دخترها گرفت و به خانه‌اش برد و به همسرش گفت: «می‌تیکا، پوست این خوک آبی را که شکار کرده‌ام، بکن.»
می‌تیکا با شادمانی خوک آبی را روی تغار چوبی گذاشت، پوست آن را کند و گوشتش را تقسیم کرد و پخت. آنها سیر غذا خوردند، بعد آنچه مانده بود، در آشپزخانه پشت پرده‌ای پنهان کردند و خوابیدند.
دخترهایی که خوک را شکار کرده بودند بی‌سر و صدا وارد آشپزخانه شدند، گوشت‌های پخته را خوردند و مقداری سنگ جای آن گذاشتند و فرار کردند.
صبح کوشکی همه چیز را فهمید؛ عصبانی شد و فریاد زد: «کار آن دختران بد جنس است.» لباس پوشید و چوبدستی‌اش را برداشت و دنبال دخترها رفت. خیلی زود آنها را پیدا کرد و با چوبدستی‌ تهدیدشان کرد. دخترها فریاد زدند: «آقای کوشکی، لطفاً به ما کاری نداشته باشید. در عوض، ما موهای شما را شانه می‌زنیم.» کوشکی به یک باره چوبدستی را زمین انداخت.
دخترها با یک شانه‌ی بزرگ از استخوان وال، موهای انبوه و درهم و بر هم و کرک شده‌ی او را شانه زدند. آنها این کار را چنان استادانه انجام دادند که کوشکی، بدون آنکه بفهمد به خواب عمیقی فرو رفت. دخترها با پارچه‌ی قرمز نازکی چشمان او را بستند و فرار کردند.
کوشکی کم کم از خواب بیدار شد و چشمانش را باز کرد؛ همه چیز را قرمز می‌دید، قرمزی به رنگ شعله‌ی آتش. روی پای خود جستی زد و به سمت خانه دوید و فریاد زد: «می‌تیکا، می‌تیکا، بیا که چادرمان آتش گرفته است.»
می‌تیکا دوان دوان خود را به شوهرش رساند و پارچه را از چشمان او باز کرد. کوشکی خیلی از دست دخترها عصبانی شده بود. چوبدستی‌اش را برداشت. و دنبال دخترها دوید. دخترها فریاد زدند: «لطفاً کاری با ما نداشته باش. موهایت را خوب خوب شانه خواهیم زد.» کوشکی با رغبت چوبدستی را رها کرد و دخترها مشغول شانه کردن موهای او شدند. باز هم کوشکی به خواب عمیقی فرو رفت. دخترها وسایل آرایش و رنگ‌های خود را آوردند و کوشکی را مثل زنی زیبا آرایش کردند، بعد فرار کردند و رفتند.
کوشکی از خواب بیدار شد و رفت تا آبی بنوشد، دختر جوان و زیبایی را در آب دید. با خود گفت: «چه زن زیبایی». و بعد فریاد زد: «دختر زیبا، از آب بیرون بیا تا با هم به کلبه‌ام برویم.»
کوشکی خندید. دختر داخل آب هم خندید. کوشکی فکر کرد: «دختر به من می‌خندد، او هم مرا دوست دارد.» بعد دستانش را دراز کرد تا دختر را از آب بیرون بیاورد، ناگهان تعادلش را از دست داد و شلپی داخل آب افتاد. از دختر خبری نبود. فریاد زد: «کمک، کمک.»
می‌تیکا دوید و او را از آب بیرون کشید. کوشکی نادان، درست و حسابی خیس شده بود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.