دختر امواج

پری دریایی‌ای بود به اسم «گالیک»، یعنی دختر امواج که بسیار زیبا بود و صدایی شیرین و دلنشین داشت. نیمی از بدنش به شکل ماهی بود، مانند ماهی آزاد که نور خورشید می‌درخشید و قسمت بالای بدنش شبیه آدم بود، با موهای بلند
سه‌شنبه، 5 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دختر امواج
 دختر امواج

 

نویسنده: محمد رضا شمس

 
 
پری دریایی‌ای بود به اسم «گالیک»، یعنی دختر امواج که بسیار زیبا بود و صدایی شیرین و دلنشین داشت. نیمی از بدنش به شکل ماهی بود، مانند ماهی آزاد که نور خورشید می‌درخشید و قسمت بالای بدنش شبیه آدم بود، با موهای بلند و زیبای مسی رنگ. او وقتی نزدیک ساحل روی صخره می‌نشست، دوست داشت موهای بلندش را شانه کند و آواز بخواند. بعضی شب‌ها، زیر نور ماه از جلد خود بیرون می‌آمد و لباسی به رنگ آبی دریا می‌پوشید و از هر دختری در روی زمین زیباتر می‌شد.
در یک شب تابستان که باد ملایمی می‌وزید و ماه با نور نقره‌ای خود اقیانوس را روشن کرده بود، کشاورز جوانی روی صخره‌ها قدم می‌زد. ناگهان صدای خنده‌ و آواز شنید. به آرامی از تخته سنگ بالا رفت و پایین را نگاه کرد. روی ساحل پوشیده از ماسه‌های سفید، گروهی از پریان دریایی دور دختر امواج پایکوبی می‌کردند. آنها از جلد خود بیرون آمده بودند و لباس آبی روشن به تن داشتند. موهای مسی‌رنگ آنها پشت گردن‌شان می‌لغزید و زیر نور ماه می‌درخشید. جوان که شیفته‌ی آواز و زیبایی آن‌ها شده بود بی‌سر و صدا از تخته سنگ پایین رفت و یکی از جلدها را برداشت.
پریان وقتی او را دیدند، با سر و صدا و ترس به سمت جلدهای خود دویدند و به سرعت آنها را پوشیدند. بعد به داخل دریا پریدند و از نظر ناپدید شدند. فقط دختر امواج روی ساحل باقی ماند.
کشاورز به خانه رفت و جلد را در صندوق پنهان کرد و کلیدش را در جیب خود گذاشت. بعد منتظر ماند تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. اما خیلی انتظار نکشید، چون صدای درخانه بلند شد. کشاورز در را باز کرد، دختر امواج با لباسی آبی‌رنگ مقابل او ایستاده بود. اشک در چشمان آبی‌اش جمع شده بود. پری با صدایی شیرین گفت: «آقای محترم، لطفاً جلد مرا پس بدهید تا بتوانم به دریا بازگردم.»
او به قدری زیبا بود که کشاورز دلش نمی‌آمد حتی برای یک لحظه از کنارش دور شود، بنابراین گفت: «نگران نباشید، من آن را پنهان کرده‌ام و به خوبی از آن مراقبت می‌کنم. پری زیبا، اینجا بمانید و با من ازدواج کنید.»
پری دریایی به ساحل بازگشت. مدتی سرگردان آنجا قدم زد، کشاورز خانه را ترک نکرد. صبح روز بعد، پری دوباره پیش کشاورز آمد و کشاورز دوباره به او پیشنهاد ازدواج داد. دختر راضی شد و گفت: «با کاری که شما کرده‌اید، من نمی‌توانم به خانه‌ام برگردم و باید میان آدم‌ها زندگی کنم. پس با من مهربان باشید و از اینکه من کیستم و از کجا آمده‌ام، با کسی حرفی نزنید.»
کشاورز قول داد که راز او را حفظ کند و آنها همان روز ازدواج کردند. همه‌ی مردم شهر کوچک، آن زن زیبا را دوست داشتند و از اینکه او در میان آنها زندگی می‌کرد، خوشحال بودند. آن‌ها فکر می‌کردند او شاهزاده خانمی است که فرشتگان او را از سرزمین‌های دور به آنجا آورده‌اند».
هفت سال کشاورز و همسرش با خوشی زندگی کردند و صاحب دو پسر و یک دختر شدند. پری دریایی بچه‌هایش را خیلی دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید.
سال هفتم رو به پایان بود که کشاورز برای کاری به شهر بزرگ سفر کرد. همسرش که تنها مانده بود اغلب به کنار دریا می‌رفت و آوازهایی برای دختر کوچکش می‌خواند. یک روز بعد از ظهر که در میان صخره‌ها قدم می‌زد، پسر بزرگش پیش او آمد و گفت: «مادر، من کلیدی پیدا کردم و با آن صندوق پدر را باز کردم. یک جلد مثل پوست ماهی آنجا پیدا کردم.»
مادرش که از شادی و هیجان به نفس نفس افتاده بود، با ملایمت گفت: «ممکن است کلید را به من بدهی؟»
پسر کلید را به مادر داد. مادر آن را در جیب خود پنهان کرد و گفت: «پسرم، دارد دیر می‌شود. باید به خانه برویم و شام بخوریم.» بعد شروع به خواندن یک آهنگ شاد کرد. پسر بزرگ خوشحال شد که مادرش دیگر به خاطر دوری پدر غمگین نیست، دست مادر را گرفت و با هم به خانه رفتند.
وقتی بچه‌ها شام خوردند و خوابیدند، پری دریایی به سراغ صندوق رفت و درش را باز کرد و جلد را برداشت. ناگهان احساس کرد دلش می‌خواهد که به دریا برگردد. اما چگونه می‌توانست بچه‌ها را تنها بگذارد؟ مدتی کنار آتش نشست، دودل بود که جلد را بپوشد و با آن را دوباره داخل صندوق بگذارد. صدای آواز خواهرانش که او را به خانه دعوت می‌کردند از بیرون شنیده می‌شد. پری دیگر طاقت نیاورد.
پسرانش را بوسید. کنارگهواره‌ی دختر کوچکش زانو زد و آوازی برای خداحافظی خواند.
جلد را به تن کرد و به سمت ساحل دوید و وارد آب شد. صدای خنده و شادی را از دور و از میان امواج می‌شنید. کم کم صدا ضعیف و ضعیف‌تر شد، تا اینکه دیگر صدایی به گوش نرسید. ماه وسط آسمان بود، نوری اقیانوس پهناور را روشن کرد. کسی نمی‌دانست که پری‌های دریایی به کجا رفته‌اند.
صبح روز بعد، پدر به خانه برگشت. بچه‌ها هنوز در خوابی خوش بودند. وقتی بیدار شدند، پسر بزرگ گفت که کلید را پیدا کرده و به مادرش داده است.
کشاورز فوری به سراغ صندوق رفت؛ صندوق باز بود و جلدی داخل آن نبود. کشاورز فهمید چه اتفاقی افتاده است و از غم و غصه به گریه افتاد. او می‌دانست که همسرش دیگر بر نمی‌گردد.
می‌گویند پری دریایی اغلب شب‌ها بر می‌گردد و به پنجره‌ی کلبه‌ای که فرزندانش در آن به خواب رفته‌اند، خیره می‌شود. مقداری ماهی قزل‌آلا و آزاد پشت در برای آنها می‌گذارد و بر می‌گردد. پسرها با دیدن ماهی‌ها تعجب می‌کنند و پدرشان می‌گوید: «درست است که مادرتان از اینجا رفته، اما شما را فراموش نکرده است.»
بچه‌ها با التماس می‌گویند: «می‌شود دوباره مادر برگردد؟»
پدر جواب می‌دهد: «نه، مادر شما دیگر بر نمی‌گردد. او درخانه‌ی خودش در میان مردم خودش زندگی می‌کند، جایی که من و شما هرگز نمی‌توانیم برویم.»
حالا دیگر پسرها بزرگ شده‌اند. آنها ماهگیرانی شجاع و جسور هستند که توفان و تاریکی هم نمی‌تواند صدمه‌ای به آنها بزند؛ چون مادرشان، دوشیزه‌ی امواج، کشتی ‌آن‌ها را دنبال می‌کند و در مقابل همه‌ی خطرها مراقب آنها است.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.