انگشتر طلایی

پدر و مادری بودند که سه دختر داشتند. اسم دخترها «ماشا»، «میشا» و «ماریا» بود. ماریا خیلی مهربان بود و همه او را دوست داشتند، برای همین خواهرهایش به او حسادت می‌کردند.
پنجشنبه، 7 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
انگشتر طلایی
 انگشتر طلایی

نویسنده: محمد رضا شمس

 
پدر و مادری بودند که سه دختر داشتند. اسم دخترها «ماشا»، «میشا» و «ماریا» بود. ماریا خیلی مهربان بود و همه او را دوست داشتند، برای همین خواهرهایش به او حسادت می‌کردند.
یک روز مادرشان انگشتر قشنگی خرید.
ماشا گفت: «انگشتر را بده به من!»
میشا گفت: «نخیر، این را بده به من.»
ماریا چیزی نگفت و با مهربانی مادرش را نگاه کرد. مادر که خیلی دلش می‌خواست انگشتر را به دختر کوچکش بدهد، به فکر فرو رفت و گفت: «به جنگل بروید و میوه جمع کنید، انگشتر مال کسی است که از همه بیشتر میوه جمع کند.»
سه تا خواهر راه افتادند و به جنگل رفتند. خواهر بزرگ و خواهر وسطی که تنبل بودند، زیر درختی دراز کشیدند و به خواب رفتند. ماریا که زرنگ و پر کار بود، شروع کرد به جمع کردن میوه‌ها.
وقتی دو خواهر تنبل از خواب بیدار شدند، خواهر کوچک یک عالمه میوه جمع کرده بود. خواهرهای بد جنس به فکر فرو رفتند. خواهر بزرگ‌تر گفت: «باید او را از بین ببریم و میوه‌های او را بین خودمان تقسیم کنیم.»
خواهر وسطی گفت: «انگشتر را چه کار کنیم؟ مادر که یک انگشتر بیشتر ندارد.»
خواهر بزرگ گفت: «عیبی ندارد، آن را به نوبت دست می‌کنیم. یک روز تودستت می‌کنی، یک روز هم من. قبول است؟»
خواهر وسطی گفت: «قبول است.»
بعد خواهر کوچک‌تر را خفه کردند و میوه‌ها را برداشتند و به خانه رفتند.
مادرشان پرسید: «ماریا کجاست؟»
ماشا گفت: «نمی‌دانم، او زودتر از ما راه افتاد.»
پدر و مادر به جنگل رفتند و همه جا را گشتند، ولی او را پیدا نکردند و با غصه به خانه برگشتند. فردای آن روز دوباره به جنگل رفتند و همه جا را گشتند و همه جا را گشتند. مدت‌ها در جست و جوی ماریا بودند، اما او را نیافتند. انگار ماریا آب شده بود و رفته بود زیرزمین. پدر و مادرفکر کردند ماریا راه را گم کرده است و حیوانات درنده او را خورده‌اند.
ماشا و میشا هم اصلاً به روی خودشان نیاوردند و برای اینکه پدر و مادرشان بویی نبرند، خود را غمگین نشان می‌دادند.
پاییز گذشت و زمستان رسید. زمستان رفت و بهار شد، اما از ماریا خبری نشد.
روزی پیرمرد هیزم‌شکنی از جنگل می‌گذشت. خسته شد و زیر درختی نشست تا کمی استراحت کند، یک دفعه چشمش به یک نی افتاد که در کنار درختی روییده بود. پیرمرد نی را برید و با آن نی‌لبک درست کرد. وقتی توی نی‌لبک دمید، نی‌لبک به صدا در آمد و گفت:
«پدرجان! بزن.
بزن که خوب می‌زنی
ما سه خواهر بودیم.
که برای چیدن میوه به جنگل رفته بودیم.
خواهرهایم به خاطر انگشتر طلایی
مرا کشتند و خاک کردند...»
هیزم شکن که خیلی تعجب کرده بود نی‌لبک را برداشت و رفت تا به کلبه‌ی پدر و مادر ماریا رسید. شب شده بود. پیرمرد در زد و گفت: «اجازه بدهید من شب را در کبله‌ی شما بمانم.»
پدر و مادر ماریا هیزم‌شکن را به خانه بردند و غذای گرمی به او دادند. مادر که خیلی دلش گرفته بود چشمش به نی‌لبک افتاد، از او خواهش کرد کمی برایش نی بزند.
هیزم‌شکن نی را برداشت و مشغول زدن شد. نی‌لبک باز هم به صدا در آمد و خواند:
«پدر جان! بزن.
بزن که خوب می‌زنی
ما سه خواهر بودیم
که برای چیدن میوه به جنگل رفته بودیم.
خواهرهایم به خاطر انگشتر طلایی
مرا کشتند و خاک کردند...»
پدر ماریا نی لبک را از پیرمرد گرفت و گفت: «چه نی عجیبی است، بده من هم بزنم.»
بعد توی نی‌لبک دمید.
«پدر خوب و مهربان، بزن
بزن که خوب می‌زنی
ما سه خواهر بودیم
که برای چیدن میوه به جنگل رفته بودیم.
خواهرهایم به خاطر انگشتر طلایی
مرا کشتند و خاک کردند...»
مادر نی‌لبک را از پدر گرفت و گفت: «بده من، ببینم.»
نی‌لبک دوباره به صدا در آمد و گفت:
«مادر خوب و مهربانم، بزن
بزن که خوب می‌زنی
ما سه خواهر بودیم
که برای چیدن میوه به جنگل رفته بودیم
خواهرهایم به خاطر انگشتر طلایی
مرا کشتند و خاک کردند..»
مادر به میشا و ماشا نگاه کرد. دخترها ترسیده بودند و رنگ از روی‌شان پریده بود. مادر نی‌لبک را به ماشا داد و گفت: «بگیر و بزن.»
ماشا گفت: «من نمی‌توانم.»
مادر گفت: «گفتم بزن.»
ماشا نی‌لبک را گرفت و شروع به نواخت کرد. نی‌لبک به صدا در آمد و خواند:
«بزن ای خواهر قاتلم
بزن که خوب می‌زنی
ما سه خواهر بودیم
که با هم به جنگل رفته بودیم
اما تو و خواهرم
مرا کشتید و خاک کردید...»
پدر به میشا دستور داد نی‌لبک را بگیرد و بزند. میشا که از ترس می‌لرزید، نی‌لبک را گرفت و زد. نی‌لبک باز همان آواز را خواند.
پدر از هیزم شکن پرسید: «این نی را از کجا آورده‌ای؟»
هیزم شکن گفت: «از جنگل.»
مادر پرسید: «جای آن را بلدی؟»
هیزم شکن که تعجب کرده بود، جواب داد: «بله، بلدم.»
پدر گفت: «پس ما را به آنجا ببر.»
آن وقت بیل و کلنگ برداشتند و به جنگل رفتند. خاک را کندند و جسد ماریا را پیدا کردند. پدر که از خشم می‌لرزید دخترها را به قاضی سپرد و قاضی آنها را مجازات کرد.
بعد با اندوه فراوان، ماریا را آن طور که شایسته بود، به خاک سپردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.