چهل صندوق

پادشاهی بود که دختر خیلی زیبایی داشت که در دنیا، مثل و مانندش پیدا نمی‌شد. تمام شاهزادگان از کشورهای مختلف به خواستگاری او می‌آمدند، اما پادشاه رضایت نمی‌داد.
پنجشنبه، 8 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
چهل صندوق
 چهل صندوق

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پادشاهی بود که دختر خیلی زیبایی داشت که در دنیا، مثل و مانندش پیدا نمی‌شد. تمام شاهزادگان از کشورهای مختلف به خواستگاری او می‌آمدند، اما پادشاه رضایت نمی‌داد.
جوان فقیری هم بود، عاشق دختر پادشاه، دختر هم عاشق او، اما پادشاه می‌گفت: «این کار اصلاً شدنی نیست، مردم چه می‌گویند اگر من دخترم را به یک فقیر بدهم؟»
روزی خواستگاری از کشور دشمن آمد و پیغام فرستاد که چند مسئله می‌گویم، اگر جواب آن‌ها را ندادید، باید دخترتان را به من بدهید.
اول چهارده اسب فرستاد، همه‌شان یک اندازه و یک رنگ و گفت بگویید چندتای آن‌ها یک ساله است، چندتاشان دو ساله و چندتاشان سه ساله؟
پادشاه دستور داد میدان را آب و جارو کردند و همه جمع شدند تا اگر کسی جواب مسئله را می‌داند، بگوید. همه مات و معطل ایستاده بودند و به اسب‌ها نگاه می‌کردند. جوان فقیر به پادشاه نزدیک شد و گفت: «پادشاه به سلامت، دخترتون رو به من بدید تا جواب مسئله رو بدم.»
پادشاه گفت: «اول جواب مسئله را بگو، بعد...»
جوان گفت قدری یونجه و چند من جو و چند بادیه شیر بیاورند و هر کدام را طرفی گذاشت و گفت: «حالا اسب‌ها رو ول کنید.»
اسب‌ها را رها کردند؛ یک ساله‌ها رفتند طرف ظرف شیر، دو ساله‌ها رفتند طرف یونجه و سه ساله‌ها رفتند طرف جو. خواستگار از هوش و درایت جوان، انگشتش را به دندان گزید. پادشاه خوشحال شد و پول زیادی به جوان داد، اما دخترش را نداد.
یک هفته بعد، چهل صندوق در بسته از طرف خواستگار دختر آمد. او گفته بود که اگر نتوانند بگویند توی کدام یک از صندوق‌ها مرد است و توی کدام زن، باید دختر پادشاه را به او بدهند.
پادشاه، دنبال جوان فرستاد. دوباره میدان را آب و جارو کردند، مردم جمع شدند و صندوق‌ها را وسط میدان گذاشتند. جوان به صندوق‌ها نزدیک شد. آن‌ها را یکی‌یکی برداشت و زمین گذاشت. گفت: «تو صندوق‌هایی که سنگین‌اند، مرد است و تو آن‌هایی که سبک‌اند، زن.»
پادشاه خوشحال شد و دوباره به او پاداش خوبی داد، اما دخترش را نداد.
بار سوم خواستگار، سنگ آسیاب بزرگی فرستاد و گفت: «باید از این سنگ، یک پیراهن عروسی بدوزید.»
دوباره جوان را صدا کردند که جواب این مسئله را هم بدهد. جوان، جیب‌هاش را پر از شن کرد، آستین‌ها را بالا زد و رفت وسط میدان و کنار سنگ آسیاب ایستاد.
جوان به پادشاه گفت: «اول به ازدواج من و دخترتون رضایت بدید تا من کارم رو شروع کنم.»
پادشاه که دید جوان دست‌بردار نیست، قبول کرد و دستور داد عقد دخترش را به نام جوان خواندند. جوان دور سنگ چرخید، این طرف و آن طرف رفت، خم و راست شد و ادای خیاط‌ها را درآورد و وانمود کرد پارچه را می‌برد و داد و فریاد کرد که زود باشید قیچی را بیاورید، آخر هم مشتی شن، کف دست خواستگار ریخت و گفت: «زود باش سوزن رو نخ کن!»
خواستگار که پاک ماتش برده بود گفت: «جوان دیوانه! مگه می‌شه شن رو نخ کرد؟!»
جوان زود جواب داد: «پس چطور می‌شه از سنگ آسیاب پیراهن عروسی دوخت؟»
خواستگار شرمنده شد و به مملکت خودش برگشت.
پادشاه، دخترش را به دست جوان سپرد و دستور داد هفت شبانه‌روز جشن بگیرند و مجلس شادی برپا کنند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.