انسان آرماني در غزليات عطار نيشابوري

اشعار عطار همانند بسياري از شعراي پارسي گوي ديگر مملو از مضاميني است که مي توان سيماي انسان آرماني را از طريق آن ترسيم نمود . بررسي اشعار عطار نشان مي دهد که آثار او اکنده از مفاهيم مذهبي و عرفاني است که مي توان با بررسي آن مفاهيم ديدگاه عطار در باره انسان آرماني ( که همانا در علم نوين روان شناسي تحت عنوان سلامت روان مطرح شده ) را استنباط کرد. يکي از مفاهيم معمول در غزليات عطار مفهوم عشق مي باشد و به نظر مي رسد که عطار به شيوه اي خاص با
دوشنبه، 17 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انسان آرماني در غزليات عطار نيشابوري
انسان آرماني در غزليات عطار نيشابوري
انسان آرماني در غزليات عطار نيشابوري






استاد: دکترحسن احدي
دانشجو: صادق تقي لو
اشعار عطار همانند بسياري از شعراي پارسي گوي ديگر مملو از مضاميني است که مي توان سيماي انسان آرماني را از طريق آن ترسيم نمود . بررسي اشعار عطار نشان مي دهد که آثار او اکنده از مفاهيم مذهبي و عرفاني است که مي توان با بررسي آن مفاهيم ديدگاه عطار در باره انسان آرماني ( که همانا در علم نوين روان شناسي تحت عنوان سلامت روان مطرح شده ) را استنباط کرد. يکي از مفاهيم معمول در غزليات عطار مفهوم عشق مي باشد و به نظر مي رسد که عطار به شيوه اي خاص با اين کلمه و با اين مفهوم برخورد نموده است. در اين متن بر آنيم تا با بررسي مفهوم عشق از ديدگاه عطار و بررسي جايگاه عشق در اشعار او به ديدگاه اين شاعر بزرگ درباره انسان آرماني پي ببريم.
بررسي غزليات عطار نشان مي دهد که او عشق را والاترين و متعالي ترين مرحله تکامل انسان و بشر مي داند او معتقد است انسان بدون عشق انساني است که در مرحله خورد و خواب و تخته بند تن باقي مانده است . اشتياق شديد به زيبايي انسان حساس و عاطفي را بر مي انگيزد که براي رسيدن به نيکي و پاکي و ادراک خير و جمال باطن به حرکتي نفساني در اعماق قلب و روح خود بپردازد . عشق عرفاني که حاصل سير جان و روان آدمي از تمايلات مادي و عبور از خواسته هاي پست حيواني است. با شناخت و معرفت حق همراه و نقطه اوج و اتصال بشر به جنبه الهي خود و اتحاد با منبع و مبدا» کمال مطلق است. اين کيفيت انساني همراه و اشتياق دردناک وصال موجب شديد ترين هيجانات روحي در انسان مي شود و عاشق را با نياز جانسوز وصال و عطش پيوستن به مبدا» آفرينش دين و دل باخته و سر از پاي نا شناخته, در کوره راه هاي پرپيچ و خم و ناهموار هفت وادي رنج و بلا به اميد يافتن کم ترين نشان از معشوق سرگردان رها مي سازد. عاشق حق سنگلاخ طلب را نااميدانه با پاي پرآبله مي پيمايد و سرانجام در بيان حيرت در حسرت يافتن قطره اي از چشمه ازلي حق به تمامي محو و فنا مي گردد. که وصال يار همين است.
در ادب فارسي از قرن چهارم به بعد عشق عرفاني والاترين جوهر شعر و بزرگترين منبع الهام شعرا و ادبا بوده است و بزرگان شعر و ادب ما را اين زلال مستي بخش براي غنا بخشيدن به انديشه و بيان خود جرعه ها نوشيده اند و بهره ها برده اند اين غنا و تعالي در محتوا و مضمون کلام ادبي از قرن ششم به بعد با ظهور شعراي عارف بزرگي چون سنايي و عطار و مولانا به اوج رسيد.
شيخ فريدالدين عطار نيز که به حق بزرگترين شاعر عارف قرن ششم هجري است, در آثار متعدد مکتوب خود از اين سرچشمه بيکران و پايان نايافتني فيض ها برده و افاضه ها نموده است . عطار در شناخت حق و معرفت رموز عشق رباني در مرتبه بسيار بالايي از سير و سلوک قرار دارد . از اين جهت شايد مناسب تر باشد که او را عارف شاعر بناميم تا شاعر عارف , همچنان که با مروري بر ديوان اشعارش در مي يابيم که قالب کلام و محدوده واژگان , براي بازگو کردن جوششي که در درون دارد. رسايي لازم و کافي را ندارد. در غزليات , عشق اصلي ترين و شايد تنها محور مضامين است و " وهرچه رود جز حديث عشق افسانه است".
دراين متن نگاهي مختصر خواهد شد بر تجلي عشق و مفهوم آن و مراحل عشق عرفاني از ديدگاه عارف و سالک بزرگ طريق محبت تا بدين وسيله مراد او از آن را دريافته و آن را به حوزه روان شناسي به ويژه سلامت روان مرتبط سازيم.

عشق چيست؟

از نظر عطار , عشق پديده اي است غير قابل وصف و بي شرح و بيان که به عبارت نمي گنجد و تنها به اشارت توصيف مي شود:
سخن عشق جز اشارت نيست
عشق در بند استعارت نيست
در عبارت همي نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نيست
واقعه اي است که هر که در آن افتد به سلامت برنخيزد و دل و جانش برباد فنا رود.
بيچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کيست که جان نيز در اين واقعه هم شد
چون پرده برانداختي از روي چو خورشيد
هرجا که وجودي است از آن روي عدم شد
راه تو شگرف است به سر مي روم آن ره
زان روي که کفر است در آن ره به قدم شد
در جاي ديگر اشاره مي کند:
همه در جام بمانديم مدام
اثر گرد ره يار کجاست
گشت عطار در اين واقعه گم
اندر اين واقعه عطار کجاست
و نيز آتشي است که خشک و تر مي گيرد:
گر پرده ز خورشيد جمال تو بر افتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
بر چشم و لبم زاتش عشق تو بترسم
کين آتش از آن است که در خشک و تر افتد.
ديگر عرفا نيز از دير باز عشق را مقوله اي توصيف ناپذير دانسته اند و تعريف گوناگوني که در آن داده اند به واقع هيچ يک نتوانسته است اين کشش جادويي به سوي اتحاد با معشوق ازلي را تشريح کند , بيان حضرت مولانا :
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق ايم خجل گردم از آن
اعتراف واضحي در اين زمينه است محبت صفتي است که خلق از وي عاجز آمدند . هيچ واصف که مر محبت را وصف کرد . از عين محبت خبر نکرد . ليکن آنچه گفتند اوصاف محبت گفتند.
خاصيت عشقت که برون از دو جهان است
آن است که هرچيز که گويند نه آن است
برتر زصفات خرد و دانش و عقل است
بيرون زضمير دل و انديشه جان است
از وصف تو شرح که دادند محال است
وز عشق تو هر سود که کردن زيان است

ذره جادويي

عرفا و شعرا بر اين عقيده اند که همه عالم پرتوي از جمال طلعت دوست است . ذره اي به عظمت جهان , مبدا» کل حيات و منشا» تکوين همه عناصر هستي است و عالم کثرت از اين نقطه وحدت به ظهور پيوسته و به مدد نيروي شگرف او از ظلمات نيستي به در آمده و صورت هستي کمال پذيرفته است و سرانجام نيز عالم کثرت در ذرات باري تعالي محو و نابود مي شود و تنها اوست که ماندني است.
عطار نيز چون ديگر عرفا , براين انديشه وحدت وجودي است و جز» جز» پديده هاي مادي و معنوي جهان را تجلي ذات و صفات معشوق مي داند.
رويت زبرق ناگهان يک شعله زد آتش فشان
هرلحضه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
برقي برون جست از قدم برکند گيتي را زهم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
و در جاي ديگر اشاره مي کند:
ذره اي خورشيد رويش شد پديد
ولوله در جن و انسان اوفتاد
همچنين بيتي از او مي فرمايد:
يک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سيلاب عشق در دل مشتي خراب بست
و نيز اشاره مي کند:
در تافت روز اول يک ذره عشق از غيب
افلاک سرنگون گشت ارواح نعره زن شد.

عشق موهبت الهي براي زندگي

عطار معتقد است که عشق موهبتي است الهي که به هرکس داده نمي شود و فقط جان هاي آگاه ودل هاي دردمند وارواح مستعد , لياقت آن را دارند. عشق نوري است که خداوند بر دل صالحان مي تاباند و آتشي است که جز در آسمان جان پاکان و نيکان نمي گيرند. بنابراين عطار انساني را کمال يافته مي داند که عاشق باشد . عشق به تنها خالق و تنها عشق را وسيله ايجاد کننده ارتباط واقعي با خدا مي داند.
عشق جز بخشش الهي نيست
اين به سلطاني و گدايي نيست
عشق وقف است بر دل پردرد
وقف در شرع ما بهايي نيست
عرفا گاهي اين موهبت الهي را مقدم بر صورت هستي پذيرفتن انسان در عالم مادي مي دانند که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستي . امام محمد غزالي نيز در کتاب کيمياي سعادت مي فرمايند: روح چون از عدم به وجود آمد. سر حد وجود عشق منتظر مرکب روح بود .
در ازل پيش از آفرينش جسم
جان به عشق تو مايل افتاده است
عطار همچنين عشق را فضاي آسماني مي داند
گويي که بلا با سر زلف تو قرين بود
گويي که قضا با غم عشق تو قران کرد
از اين روي پذيرش عشق امري خارج از اراده و اختيار انسان, جبري و اضطراري است:
در عشق قرار بي قراري است
بدنامي عشق نامداري است
در عشق ز اختيار بگذر
عاشق بودن نه اختياري است
یا
ندانم تا چه کارم اوفتاده است
که جاني بيقرارم اوفتاده است
همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتاده است
دلم را اختياري مي نبينم
خلل در اختيارم اوفتاده است
بسياري ديگر از عرفا نيز در اين انديشه با عطار همراه اند . بابا طاهر عريان مي گويد: محب به وادي محبت به اختيار خود داخل نمي شود. بلکه جاذبه جمال محبوب به اضطرار او را به سوي خود جذب مي کند.
غزالي نيز عشق را امري جبري مي داند: عشق جبري است که در او هيچ کس را راه نيست به هيچ سبيل لاجرم احکام او نيز همه جبر است . اختيار از او و ولايت او معزول است . مرغ اختيار در ولايت او نپرد . احوال او همه زهر قهر بود و مکر جبر بود. عاشق را بساط مهره قهر او مي بايد بود. تا او چه زند و چه نقش نهد. پس اگر خواهد و اگر نخواهد. آن نقش بر او پيدا مي شود .
عين القضاه همداني , عارف بزرگ قرن ششم نيز عشق را غير اختياري مي داند ... تا بود که روزي مرغ عشق در دامت افتد و اين در افتادن نه به اختيار بود .
اما عطار عشق را يک نيرويي مي داند که بي راهنما سر در گم خواهد شد. بنابراين وجود پير , راهنما و قطب در اشعار عطار محتمل به نظر مي رسد. چرا که سختي منازل سلوک و وجود شدايد فراوان در راه وصال محبوب ازلي , عاشق را ضروري مي نمايد که از دليلي ره شناس و پيروي خطر آشنا براي طي مراحل پر مخاطره و هولناک معرفت اله مي نمايد که از دليلي ره شناس و پيري خطر آشنا براي طي مراحل پر مخاطره و هولناک معرفت اله مدد جويد . يعني قطع اين مرحله بي همرهي خضر امکان ندارد. ضرورت دلالت قطب و مراد مورد تاييد عموم عرفا است و عطار نيز در اين باب با ديگر راهبان و واقفان طريق محبت هم داستان و معتقد است . براي وصول به سيمرغ حقيقت , راهنمايي هدهد راهدان ضروري است.
برو چندين چه گردي گرد اين ره
که چشمت کور گردد از غباري
به چشم خود برو پيري طلب کن
که تو ننگي شوي بي نامداري

جايگاه عقل و عشق در انسان متعالي

از مباحث مهمي که در مقالات و آثار عرفاي شاعر و غير شاعر مطرح و بسيار شايان توجه است, تقابل عقل و عشق است . عرفا معتقدند عقل براي معرفت خداوند وجودي ناقص و ناتوان است. حسين حلاج مي گويد : کسي که با راهنمايي عقل آهنگ خدا کند , عقل او را سرگشته وشيدا در حيرت و سرگرداني رها خواهد ساخت. در مقابل عقل عشق جوهري شريف و والا و کامل است و تنها طريقي است که شناخت و ادراک حق را براي انسان ميسر مي سازد.
ماجراي عقل و عشق در عرفان حديث مکرري است که نيازي به شرح آن نيست. خواجه عبداله انصاري عقيده دارد, عقل با تمام مقام والاي خود انسان را به کمال نمي رساند و عشق تنها راه رسانيدن انسان به خدا و محو کامل بشر در اصل و منشا» وجودي خود است و اين اتحاد , کمال واقعي انسان است.
عين القضاه نيز در اين زمينه مي فرمايد: چون آفتاب عشق برآيد , ستاره عقل محو گردد . شمس تبريزي عقل را حجاب معرفت مي داند: عقل تا درگاه مي برد , اما اندرون خانه ره نمي برد. انجا عقل حجاب است و دل حجاب و سر حجاب . عطار نيز معتقد است که عقل در برابر عشق ناتوان است. مانع وصال است. حجاب است. طفل ره عشق است. بيگانه است . ديوانه است. مست است. بي خبر است. بازيچه عشق است و خلاصه پنداري است که به وسيله آن نمي توان به حقيقت يگانه راه يافت به شواهدي در اين مضمون نظر کنيم :
عقلي که در حقيقت بيدارد مطلق آمد
تا حشر مست خفته در خلوت خيالت
يا
عقل چون طفل ره عشق تو بود
شير خوار از لعل پرلولوي توست
گفتم اي عاقل برو چون تير راست
کين کمان هرگز نه بر بازوي توست
يا
به عقل اين راه مسپر کانداين ره
جهاني عقل چون خر در خلاب است
يا
عقل تا بوي مي عشق تو يافت
دايما ديوانه اي لايعقل است
يا
دل شناسد که چيست جوهر عشق
عشق را ذره اي بصارت نيست
يا
چون زعشقت سخن رود جايي
سخن عقل مختصر گردد
يا
يک سر موي از اين سخن باز نيايد آن کسي
کو به در تو عقل را موي کشان نمي برد
يا
بيار دردي اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبه پندار خود ز گوش بر آرد

جنون عشق همانند سلامت روان

واضح است که عشق در دل عاشق برانگيزنده اشتياق شديد براي پيوستن به معشوق است. اين شوق وافراز سويي موجب ايجاد اندوه و درد و بسياري عوارض ديگر مي شود و سرانجام کار عاشق را به جنون و ديوانگي کامل مي کشاند: جوينده مولي را از بلا و محنت چاره نيست .
و از سويي ديگر سلوک در راه معرفت حق و وصال مستلزم نااميدانه پيمودن راهي بس صعب و پر بلا و وصال مستلزم نااميدانه پيمودن راهي بس صعب و پربلا و وصال , پيوسته آرزويي دور و دست نايافتني است. درد و اندوه عاشق در عين حال شيرين و لذت بخش است و عاشق نه تنها از تحمل رنج در اين راه دوري نمي گزيند. بلکه مشتاقانه طالب آن است.
ابن سينا مي گويد: عاشقان مشتاق از آن روي که عاشقند, چيزي دريافته اند و بدان دريافته لذت مي يابند, و از آن روي که مشتاقند اصناف ايشان را رنجي باشد. اما چون رنج از جهت اوست , همه لذيذ باشد.
عطار نيز در غزليات خود ابيات فراواني در اين مضمون دارد:
طالب درد است عطار اين زمان
کز ميان درد درمان بازيافت
يا
تا غم عشق تو هست در همه عالم
هيچ دلي را غمي دگر که پسندد
يا
بلا کش تا لقاي دوست بيني
مرد بي بلا مرد لقا نيست
يا
دواي جان مجوي و تن فروده
که درد عشق را هرگز دوا نيست
یا
عشق جانان همچو شمع از قدم تا جان بسوخت
مرغ جان را نيز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشق آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
ز آتش رويش چويک اخگر به صحرا اوفتاد
هردو عالم همچو خاشاکي از آن اخگر بسوخت
يا
اگر دردت دواي جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد

فنا و وصال عاشق

اما عاشق در اين وادي هول و هلاکت در طلب کيست؟ و کيست که موجب حيراني او شده است؟ البته وصال و رسيدن به معشوق و اتحاد با اوست که عاشق را آماده تحمل همه اين شدايد و مرارت ها مي کند. نهايت نياز چيست , يافتن نياز . ولي در وصال به بهاي محو و فناي کامل امکان پذير است و مادام که وجود خاکي و نيازهاي مادي بشري موجود باشد. در راه ادراک حق سدي عبور ناکردني است. وجود جسماني عاشق حجابي است که اگر به طور کامل محو نگردد, اتحاد عاشق و معشوق ممکن نشود, چه تنها راه پيوستن به منبع ازلي وحي و الهام, مرگ و نابودي خود است. تو خود حجاب خودي حافظ , ازميان برخيز و حجاب خود مانع ديدار يار است. شمس تبريزي مي گويد: همه حجاب ها يک حجاب است, جز آن يکي هيچ حجاب نيست, ان حجاب اين وجود است.
عطار مرا حجاب راه است
با او به سفر نخواهم امد
يا
خفته اي کز وصل توگويد سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانه است
وصلت آن کس يافت کز خود شد فنا
هرکه فاني شد زخود مردانه اي است
يا
بودي که زخود نبود گردد
شايسته وصل زود گردد
چوبي که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالي عدمت وجود گردد
و محو و فنا همان حيات و جاودانگي است که عاشق حق در پي آن است:
راه عشق او که اکسير بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست
گربقا خواهي فنا شو کز فنا
کم ترين چيزي که مي زايد بقاست
يا
جان که فرو شد به عشق زنده جاويد گشت
دل که بدانست حال , ماتم جان در گرفت
منبع: روزنامه آفرینش




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.