سعادت غايي و عشق الهي

آن چه در پي مي‌آيد متن سخنراني پروفسور ونسان برومر* ‌مي‌باشد كه در تاريخ شنبه 21 مهر ماه 1380 برابر با 13 اكتبر 2001 ميلادي تحت عنوان "سعادت غايي و عشق الهي" در دانشگاه شيراز ايراد، و هم‌زمان توسط دكتر قاسم كاكايي به فارسي ترجمه، و سپس به تقاضاي جمع كثيري از دانشجويان چاپ و منتشر شده است. لازم به ذكر است كه اصل اين مقاله در شمارة هفتم فصلنامه انديشه ديني دانشگاه شيراز به چاپ رسيده است
شنبه، 29 فروردين 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سعادت غايي و عشق الهي
سعادت غايي و عشق الهي
سعادت غايي و عشق الهي

نويسنده:ونسان برومر
مترجم: قاسم كاكايي


آن چه در پي مي‌آيد متن سخنراني پروفسور ونسان برومر* ‌مي‌باشد كه در تاريخ شنبه 21 مهر ماه 1380 برابر با 13 اكتبر 2001 ميلادي تحت عنوان "سعادت غايي و عشق الهي" در دانشگاه شيراز ايراد، و هم‌زمان توسط دكتر قاسم كاكايي به فارسي ترجمه، و سپس به تقاضاي جمع كثيري از دانشجويان چاپ و منتشر شده است. لازم به ذكر است كه اصل اين مقاله در شمارة هفتم فصلنامه انديشه ديني دانشگاه شيراز به چاپ رسيده است
يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
كز هـر زبـان كـه مي‌شنـوم نامـكرر است

1. حيات طيبه

سعادت غايي چيزي است كه به هنگام نيل به حيات طيبه از آن برخوردار مي شويم. ولي حيات طيبه چيست؟ سنت‌ها و ديدگاه هاي ديني در باب حيات طيبه، آرمان هاي مختلفي را ارايه مي دهند كه مي توانند زندگي ما را جهت دهند و ادعا شده است كه نيل به اين آرمان ها ما را به سعادت غايي مي رساند.
معمولاً اين سنت ها (شرايع) راه هاي تلاش براي وصول به سعادت غايي و نيز طرق فائق آمدن بر مشكلات ناشي از محدوديت بشري را نيز پيش روي ما قرار مي دهند. من در اين مقاله در پي آنم تا شيوة پرداختن شرايع وحياني چون اسلام و مسيحيت را به اين موضوعات بررسي كنم، آن جا كه آرمان سعادت غايي غالباً در برخورداري از محبت و عشق الهي تلقي مي شود. يكي از طرفداران اين آرمان آگوستين است. به اعتقاد وي: "كسي كه از خير اصلي بشر برخوردار نباشد سعادتمند نيست و كسي نيز يافت نمي شود كه از اين خير برخوردار بوده، ولي سعادتمند نباشد." اما خير اصلي هستي انسان چيست؟ اين امر بايد چنان چيزي باشد كه "هيچ چيز بهتر از آن نباشد" و در عين حال چيزي باشد كه "برخلاف تمناي انسان از دست نرود چرا كه هيچ كس نمي‌تواند به خيري خرسند بشود كه مي داند علي رغم تمناي او به حفظ و بقاي آن، قابل از دست رفتن است. حال اگر انسان نسبت به خيري كه از ان برخوردار است احساس طمأنينه نكند، چگونه مي‌تواند در عين واهمة از دست دادن آن خير، شادمان و سعادتمند باشد؟ "به گفتة آگوستين، واضح است كه خدا تنها موجودي است كه مي تواند اين احتياجات را تأمين كند." خير اصلي ما كه بايد آن را بر هر چيز ديگري ترجيح دهيم و به سوي وصال آن بشتابيم غير از خدا چيزي نيست. "الله اكبر": چيزي بزرگتر از خدا نيست. و چون هيچ چيز نمي تواند ما را از عشق و محبت خدا جدا سازد، پس لزوماً "اين امر از هر چيز ديگري مطمئن تر و بهتر است." آگوستين از اين امر چنين نتيجه مي‌گيرد كه "تنها بايد به خدا عشق ورزيد و همة ماسوي الله يعني محسوسات را بايد آن چنان كه لازمة حيات اين جهاني است مورد استفاده قرار داد". خيرهاي بشري چون محدودند، و چون مي‌دانيم كه علي رغم ميل ما به حفظ و تداوم آنها، امكان جدا شدن از ما را دارند، نمي‌توانند سعادت غايي را تأمين كنند. آگوستين گوشزد مي‌كند كه به جاي آنها، بايد سعادت غايي را در حب الهي بيابيم چرا كه اين امر را نمي توان علي رغم ميل ما، از ما جدا كرد. بنابراين، از نظر آگوستين، سعادت غايي عبارت است از برخورداري از حب و عشق الهي.
اين ديدگاه آگوستيني در باب سعادت غايي، در طرز تلقي عرفايي چون قديس برنارد منعكس است كه عبارت باشد از "وصال و اتحاد با خدا" كه غايت زندگي عارف محسوب مي شود. طريق عرفاني، يعني راهي كه عارف با پيمودن آن، سعادت غايي را جستجو مي كند منجر به برخورداري از وصالي عاشقانه با خدا مي شود. اما عرفان پديده اي يك سان نيست و عرفاي مختلف در باب ماهيت اين وصال و اتحاد عرفاني با خدا، ديدگاه هاي گوناگوني را ابراز داشته اند. مثلاً عرفايي چون اكهارت، تاولر و سوزو كه متأثر از ديانوزيوس و فلسفة نوافلاطوني فلوطين مي باشند متمايل به اين بودند كه وحدت عرفاني را نوعي ذوب شدن و فنا به حساب آورند كه طي آن تشخص فردي عارف از بين مي رود. طبق اين ديدگاه، سعادت غايي خدايي شدن است كه به واسطة آن، وجود عارف در وجود خدا فاني مي گردد. تفسير ديگري از وصال عرفاني كه به خصوص تحت تأثير آثار ويليام جيمز در ادبيات معاصر در باب عرفان رايج شده است، بر جنبه هاي تجربي عرفان تأكيد مي كند. در اين جا، وصال عارف تجربه اي وجدآميز تلقي مي شود و حتي اين سؤال پيش مي آيد كه آيا ممكن نيست از كاربرد داروهاي مخدر نيز تجربه اي مشابه در مورد وجد و جذبه حاصل آيد. اما قديس برنارد وصال و اتحاد عارف با خدا را رابطه اي عاشقانه شبيه رابطه هاي عاشقانه بين افراد بشر مي داند. برنارد در مواعظش در باب غزل غزل‌هاي سليمان، اين تشبيه را به تفصيل توضيح مي دهد. البته اين امر مي تواند چيزي بيش از يك تشبيه نباشد. چرا كه خدا مانند ساير مردم نيست و عشق الهي نيز مانند عشق بشري نمي باشد. بنابراين، بگذاريد ابتدا ويژگي‌هاي مربوط به رابطة عاشقانه بين ابناي بشر را بررسي كنيم و سپس مهم‌ترين جهات تفاوت عشق الهي و عشق بشري را مورد بحث قرار دهيم.

2. عشق بشري

ماهيت عشق يا دوستي متقابل بين انسان‌ها چيست؟ براي بحث فعلي مي‌توانيم پنج وجه را كه از ويژگي‌هاي چنين روابطي مي‌باشد تمييز دهيم:
2. 1. يگانگي: در چنين روابطي هر يك از دو طرف، مي‌كوشد تا منافع و مصالح واقعي طرف مقابل را بشناسد و آن‌ها را تأمين كند نه آن كه ابتداء مصالح شخص خويش را در نظر داشته باشد. به عبارت ديگر، چون هر كدام از دو طرف، مصلحت طرف ديگر را مصلحت خويش به حساب مي آورد، خود را با او يگانه مي‌سازد. با اين يگانه دانستن، منفعت شما منفعت خود من مي شود و با آن چون منفعت خويش رفتار مي‌كنم. من با احتساب مصلحت شما به عنوان مصلحت خويش، شما را چون خويشتن خويش دوست مي‌دارم. بدين معني، چنين روابطي اصالتاً رابطة يگانه انگاري متقابل مي‌باشد.
2. 2. بي بديل بودن: ويژگي دوم چنين روابطي اين است كه هر يك از دو طرف، براي ديگري، منحصر به فرد و غير قابل جايگزين است. من منافع شما را تأمين نمي‌كنم تا شما نيز در مقابل، منافع مرا تأمين نماييد. چرا كه در اين صورت، تلاش من اين خواهد بود كه خدمت شما را بخرم و يا به دست آورم. شما براي من ارزشي ابزاري خواهيد داشت، يعني ابزاري خواهيد بود براي پيشبرد منافع من و در اين صورت با هر ابزار ديگري كه همين هدف را تأمين كند قابل جايگزيني خواهيد بود. در اين جا دغدغة من نه تأمين منافع شما بلكه جلب خدمت شما جهت تأمين منافع خويش خواهد بود. رابطة من با شما نه به عنوان فردي بي بديل بلكه به عنوان ابزاري قابل تبديل براي پيشبرد منافع شخصي خودم خواهد بود. هر كس ديگر كه بتواند همين كار را كند همين رابطه را با او خواهم داشت.
اما در عشق، من منافع واقعي شما را از آن جهت تأمين مي‌كنم كه آنها به واسطة يگانگي من و شما، منافع خود من شده‌اند. بدين سان شما و تحقق منافع حقيقيتان براي من ارزشي ذاتي يافته‌ايد و هيچ كس نمي‌تواند براي من جاي شما را بگيرد. به تعبير امانوئل كانت، شما براي من هدفي بالذات و داراي ارزشي غير مشروط خواهيد بود نه چيزي كه صرفاً به شرطي ارزش دارد كه به درد تأمين منافع من بخورد. من و شما با اين چنين يگانه شدن با هم، به عنوان افرادي بي بديل و غير قابل صرف نظر، ارزشي منحصر به فرد به يكديگر مي‌بخشيم. خلاصه آن كه: ما نه تنها در كسب هويت شخصيتمان به شناخته شدن از سوي ديگران وابسته‌ايم، بلكه ارزشمان به عنوان افراد انسان نيز، تابع آن ميزان يگانگي است كه ديگران با ما احساس مي‌كنند. مورد احترام بودن از سوي ديگران است كه احترام شخص به خودش را تأمين مي‌كند و باعث مي شود كه فرد احساس هويت كند. اين كه بدانم محبوب ديگران هستم مرا قادر مي‌سازد كه وجود خويش را در ميان محبت ديگران مستقر سازم. من كيستم؟ همان كه مادرم به او محبت دارد، يا مورد محبت فاطمه، و يا محبوب خداست. يعني اعمال من نه تنها براي خودم مهم است بلكه براي اشخاص ديگري در جهان عيني نيز اهميت دارد و در نتيجه اهميتي دارد كه صرفاً ذهني و شخصي نيست.
2. 3. آزادي متقابل: ويژگي سوم روابط عاشقانه اين است كه چنين روابطي صرفاً در آزادي متقابل طرفين مي‌توانند ايجاد شوند. عشق نمي‌تواند اكتسابي و يا اجباري باشد. ژان پل سارتر خاطر نشان مي‌سازد كه كسي كه مشتاق محبوب بودن است نمي‌خواهد محبوب خود را به بردة خويش مبدل سازد. وي نمي‌خواهد به عنوان ابزار انفعالي شهوت و احساسي درآيد كه به طور غريزي و خودكار از معشوقش سر مي‌زند و [نيزِ] نمي‌خواهد كه يك ربات و يا ماشيني خودكار داشته باشد. اگر بخواهيم او را مورد تحقير و توهين قرار دهيم كافي است كه بكوشيم تا وي را متقاعد سازيم كه شوق معشوق به او نه از سر اختيار و انتخاب، بلكه ناشي از جبري روانشناختي [و غريزي] است. در اين صورت، عاشق احساس خواهد كرد كه هم عشقش و هم وجودش بي ارزش شده‌اند.
اگر معشوق به يك ربات و ماشين خودكار تبديل شود، عاشق خود را تنها مي يابد. اين امر در ترانة عاميانه و مشهور "عروسك كاغذي" به خوبي جلوه‌گر است:
"من مي‌خواهم عروسكي كاغذي بخرم كه بتوانم آن را مال خود بدانم
عروسكي كه ساير رفقا (پسرها) نتوانند آن را بدزدند
و آن گاه كه دلقك‌ها (پسرها)ي بسيار بسيار هوشيار
با چشمان بسيار بسيار هيزشان
مجبورند به عروسك‌هاي واقعي (دختران زنده) مشغول شوند
وقتي كه من شامگاهان به خانه مي‌آيم آن عروسك كاغذي منتظر من خواهد بود.
او حقيقي‌ترين عروسك كل جهان خواهد بود.
من ترجيح مي‌دهم كه عروسكي كاغذي داشته باشم تا آن را از آن خود بدانم
به جاي آن كه دختري واقعاً زنده و متلون المزاج داشته باشم".
اين ترانه هرگز آوازي عاشقانه نيست؛ بلكه نوعي سوگواري در غيبت و فقدان عشق است. به تعبير سارتر اگر معشوق به يك ربات و ماشين خودكار تبديل شود، عاشق خود را تنها خواهد يافت؛ تنها با عروسك كاغذي‌اش. پس واضح است كه رابطة عاشقانه فقط تا زماني محفوظ است كه تماميت فردي و حيطة آزادي هر دو طرف حفظ شود. به محض آن كه من بكوشم كه شما را به صورت يك ابزار تحت كنترل آورم و يا اجازه دهم كه شما با من چون يك ابزار و يك شئ رفتار كنيد، رابطة ما به چيزي غير از عشق منحرف خواهد شد. عشق دقيقاً‌ در ذات خويش مي‌بايد رابطة‌ داد و ستد آزادانة طرفيني باشد. در غير اين صورت، به هيچ وجه عشق نخواهد بود.
2. 4. آسيب پذيري: اين ماهيت مختارانة عشق خصيصة چهارم را پيش مي‌كشد يعني:‌آسيب‌پذيري. اگر من نتوانم شما را مجبور يا موظف كنم كه عشق مرا پاسخ گوييد، در اين صورت، من نسبت به شما وابسته و تابع خواهم بود. بنابراين، رابطة عشق آسيب پذير مي‌گردد چرا كه در پيدايش و بقايش به آزادي و وابستگي هر دو طرف بستگي دارد. اين آسيب پذيري در مورد عشق، به واسطة آن كه از يك سو،‌ تمناي محبوب بودن را در بردارد، ‌و از سوي ديگر، با عجز از تحقق بخشيدن اين امر همراه است، باعث مي‌شود كه نوعي ترديد،‌ عدم اطمينان،‌ رنج و اندوه در عشاق ايجاد گردد. اين تنش غالباً‌ غير قابل تحمل خواهد بود، اگر با وسوسة درونيمان به اجبار يا موظف كردن طرف مقابل در پاسخ گويي به عشقمان همراه شود. با تن دادن به اين وسوسه، خصيصة وحدت عاشقانه‌مان نسبت به يكديگر جداً آسيب خواهد ديد. در اين صورت،‌ من ديگر به دنبال تأمين منافع شما، صرفاً‌ به آن خاطر كه آنها را منافع خود مي‌دانم، نمي‌باشم، بلكه [در تأمين آين منافع] به دنبال اين نيز هستم كه شما را برانگيزم و يا حتي مجبور كنم كه منافع مرا پاسخ گوييد. من با لطايف الحيل مي‌كوشم كه عشق و همدلي شما را به دست آورم و يا به نحوي شما را وادارم كه خود را تسليم من كنيد. بدين سان ديگر توفيق نخواهم داشت كه دايماً با شما به عنوان يك شخص‌ انساني رفتار كنم و شما غالباً به صورت شيئي در مي‌آييد كه من به نحوي به دنبال تصاحب و كنترل آن هستم. بنابراين،‌به خاطر جايز الخطا بودن و محدوديتمان،‌ عشق زميني و انساني ما به ندرت خالص و بي پيرايه است.
2. 5. انسان انگاري: امري كه ذكر شد خصيصة پنجمي از عشق را به ميان مي آورد: عشق عبارت است از ارتباط بين اشخاص انساني (نه اشيا). در اين جا تشخص و انسانيت از دو جنبه به عشق مربوط است:
الف: از يك سو، شخص انساني موجودي است كه با او به مثابة يك انسان رفتار مي‌شود. من تا آنجا شخص انسانيم كه ديگران با من به عنوان يك شخص انساني (و نه به عنوان يك شئ) رفتار كنند؛ يعني [تا آن جا] كه براي ديگران هدف بالذات باشم نه آن كه وسيلة تأمين اهداف ديگري قرار گيرم. در اين جا مارتين بوبر بين دو رويكرد اساسي كه در ارتباط با محيطمان اخذ مي‌كنيم، تميز قايل مي شود:‌ يكي رويكرد "من- تو"‌و ديگري رويكرد "من – آن". اشخاص انساني با اشيا فرق دارند، چرا كه ما به سوي ايشان رويكردي "من – تو" داريم نه رويكرد "من- آن" كه در ارتباط با شيا اخذ مي‌كنيم. هم چنين پي . اف. استراوسون بين رويكردي كه ارتباطات انساني را شكل مي‌دهد با رويكرد "شئ انگارانه" تفاوت قايل مي شود. اخذ رويكرد شئ انگارانه نسبت به انساني ديگر، عبارت از اين است كه مثلاً‌ وي را به عنوان موضوع سياست اجتماعي ببينيم و يا موضوع آن چه مي‌توان رفتار به معناي وسيعش ناميد؛ يعني آن چه قرار است اداره شود، يا جا به جا گردد، يا بهبود پيدا كند و يا پرورش يابد.
ب: [از سوي ديگر] هر چند ما نسبت به همة موجودات اعم از انسان و غير انسان،‌ با برخورد و كنترل آنها به عنوان يك شئ مي توانيم رويكردي شئي انگارانه داشته باشيم، ليكن نسبت به همة موجودات نمي‌توانيم رويكردي انسان انگارانه اخذ كنيم. فقط نسبت به فاعل‌هاي مختار مي‌توان رويكردي انسان انگارانه داشت كه به عنوان موجودات اخلاقي، قابليت منشأ بودن و عهده داري مسؤوليت اعمال خويش را واجدند. اين امر به اين جا مي‌انجامد كه اشخاص انساني موجودات عقلاني خود آگاه نيز هستند چرا كه چنين ويژگي‌هايي شرايط لازم براي فاعل هدفمند و مسؤول مي‌باشند. هر چند اشخاص انسان از يك سو،‌ متعلق رويكرد انسان انگارانه هستند، ولي از سوي ديگر، همة‌ آن خصايص انساني را واجدند كه شرط لازم براي قابل رويكرد انسان انگارانه بودن است. بنابراين،‌ من در رويكردم به يك فرد، به عنوان يك شخص انسان، اين امر ا پيش فرض مي‌گيرم كه وي همة ان خصايص را در بردارد. تنها با كساني كه به اين معناي دو گانه انسان باشند مي‌توانيم رابطه‌اي انسان انگارانه داشته باشيم. رابطه‌اي كه طي آن با آزادي طرفيني مي‌توانيم در عشق، با يكديگر به وحدت برسيم و مسؤوليت تأمين منافع حقيقي يكديگر را به عهده بگيريم.
چنان كه اشاره كرديم، آگوستين و برنارد مدعيند كه سعادت غايي در برخورداري از رابطة شخصي عشق با خدا نهفته است. حال واضح مي‌شود كه چنين ادعايي اين امر را پيش فرض مي‌گيرد كه نه تنها ما انسان‌ها بلكه خدا نيز بايد موجودي متشخص و انسان‌وار باشد. نه تنها رويكردمان به خدا بايد به عنوان يك شخص (و نه يك شئ) تو (و نه آن) باشد، بلكه اين امر را نيز پيش فرض مي‌گيريم كه خدا خصايص انساني لازم را براي برقراري رابطه‌اي انسان‌وار واجد است. خدا فاعلي مختار و خودآگاه است كه در عشق، با ما يگانه مي‌شود و مي‌خواهد كه ما از سعادت غايي رابطة‌ عاشقانه با وي برخوردار شويم. به تعبير برنارد "خدا وقتي عشق مي‌ورزد چيزي جز محبوب بودن را نمي‌طلبد چرا كه او ما را به خاطر چيزي غير از محبوب واقع شدن دوست نمي‌دارد. زيرا مي‌داند كه كساني كه بدو عشق مي‌ورزند در همين عشقشان سعادتمندند".

3. عشق الهي

براي آنان كه سعادت غايي را عبارت از برخورداري از عشق الهي مي‌دانند، خدا بايد يك شخص انسان‌وار باشد، ولي با اين همه، خدا شبيه انسانها نيست. بر خلاف ما كه انسانهايي محدوديم،‌ خدا نامحدود است: در خير بودنش، علمش، قدرتش و وفاداريش. اين امر پيامدهاي مهمي هم در ماهيت انسان‌وار بودن خود او دارد و هم در ماهيت رابطة انسان‌واري كه ما مي‌توانيم در عشق به او از آن برخوردار باشيم. ما به عنوان اشخاص انساني محدوديم و در ابطه‌مان با يكديگر و نيز در رابطه‌مان با خدا گرفتار محدوديتيم. اما خدا نامحدود و از محدوديت‌هاي ناشي از قيود بشري ما آزاد است. منظور آن نيست كه خدا موجودي ناانسان‌وار است، بلكه برعكس، او به عنوان موجودي نامحدود و كامل، در انسان‌وار بودنش نيز كامل است. ما نمي‌توانيم با خدايي كه انسان‌وار نيست رابطة عشق انسان‌وار برقرار كنيم، و نه اين كه سعادت غايي خود را در عشق او بيابيم. تنها با خداي انسان‌واري كه از محدوديت‌هاي قيود بشري آزاد باشد مي‌توان آن عشق كاملي را داشت كه برخورداري از آن، سعادت غايي محسوب مي‌شود. بگذاريد به مدد تبيين سه تفاوت اساسي خدا و ما، و با بررسي تأثير اين تفاوت‌ها بر نوع رابطة ممكن بين ما و خدا، اين امر را توضيح دهيم:
3. 1. منافع در برابر خواهش: اولين تفاوت قاطع به شرح زير است: عشق بين انسان‌ها به اين مي‌انجامد كه با يگانگي متقابل، هر يك از دو طرف، منافع طرف ديگر را منافع خود به حساب مي‌آورد. اما منافع و مصالح معشوق من لزوماً‌ با تمنيات و خواست‌هاي او يكسان نيست؛ به همان دليلي كه منافع و مصالح خود من لزوماً با تمنيات و خواسته‌هايم منطبق نمي‌باشد. ما به عنوان انسان، جايز الخطا و ضعيف هستيم و آگاهانه يا ناآگاهانه، غالباً‌ چيزهايي را مي‌خواهيم كه خير ما نيستند و با مصالح حقيقيمان منطبق نمي‌باشند. بنابراين، عشق بين انسان‌ها ضرورتاً لازم نمي‌آورد كه من همواره آن چه را معشوقم مي‌طلبد تأمين نمايم. من صرفاً بايد بكوشم كه آن مصالح واقعي معشوقم را تأمين نمايم كه صادقانه، هر چند محتمل الخطا، فكر مي‌كنم چنينند. البته اين امر به معناي بي تفاوتي نسبت به تمنيات و خواست‌هاي معشوقم نيست. من در محاسبات عملي ام همواره تمنيات و خواست‌هاي معشوقم را به حساب مي‌آورم. ولي اين به آن معنا نيست كه همواره بي‌چون و چرا آنها را تأمين مي‌كنم. تمنيات و خواست‌هاي معشوقم همواره خطاپذير باقي مي‌مانند به همان نحو كه تمنيات و خواست‌هاي من نيز خطاپذير باقي خواهند ماند.
بر خلاف ارادة انساني ما، ارادة خدا كامل و خير خطاناپذير است. در واقع براي مؤمنان، ارادة خداوند معيار نهايي خير محسوب مي‌شود. انجام خواست خدا به جا آوردن چيزي است كه خير محسوب مي‌گردد. بنابراين، عشق ما به خدا عبارت است از همسان ساختن خودمان با ارادة كامل او. فقط وقتي كه با عشق،‌ خواست خدا را خواست خود كرده باشيم مي‌توانيم سعادت غايي را در زندگي منطبق با خواست خدا بيابيم. اين امر ضرورتي اساسي براي سعادت غايي پيش مي‌كشد: سعادت غايي تنها وقتي قابل حصول است كه ما به عنوان اشخاص انساني منافع حقيقي خود را تشخيص دهيم. اين منافع در شناخت خير غايي زندگي فرديمان نهفته است. به تعبير آگوستين كه در بالا نقل شد: "كسي كه از آن چه خير اصلي انسان است برخوردار نباشد نمي‌تواند سعادتمند باشد و هيچ كس نيز وجود ندارد كه از اين خير برخوردار بوده ولي سعادتمند نباشد". از نظر آگوستين، غايت اصلي انسان عبارت از انجام ارادة خداست. چرا كه اين امر به مثابة انجام چيزي است كه خير غايي محسوب مي‌شود.
منظور از آن چه گفته شد اين نيست كه ما در تلاش براي انجام ارادة خدا، همواره اين امر را از سر عشق انجام مي‌دهيم و نه صرفاً از روي انجام وظيفه. وقتي كه ما خواست خدا را به خاطر وظيفه انجام مي‌دهيم، آن را قانوني بيروني تلقي مي‌كنيم كه از خارج بر ما تحميل شده است، نه چيزي كه از طريق يگانگي حاصل از عشق، از آن خودمان شده باشد. بنابراين، [مطابق اين تقرير] حيات طيبه براي ما چيزي بيش از اين نيست كه با انجام وظيفه، فردي پرهيزگار باشيم نه آن كه ارادة خدا را از سر عشق انجام دهيم. در اين صورت، ما خواست خدا را به اين علت انجام مي‌دهيم كه مجبور به انجام آنيم نه آن كه سعادت غايي خود را در انجام آن مي‌يابيم. اين امر شرط اساسي ديگري را براي سعادت پيش مي‌كشد. براي سعادتمندي ابدي، كافي نيست كه آن چه را خير غايي است در زندگي فردي انجام دهيم بلكه هم چنين لازم است كه كار را با وثوق انجام دهيم؛ چرا كه آن را به تمامي انتخاب مي‌كنيم. تحقق بخشيدن به خير در زندگي فرديمان به عنوان وظيفه‌اي كه از خارج بر ما تحميل شده است نمي تواند ما را سعادتمند غايي سازد. حق با سارتر است آن جا كه ادعا كرده كه ما بايد ماهيت و هويت فردي خويش را خود، آزادانه، انتخاب كنيم و اجازه ندهيم كه از خارج بر ما تحميل شود. بنابراين، ما فقط وقتي مي‌توانيم سعادتمند باشيم كه خواست خدا را از روي عشق انجام دهيم نه صرفاً‌ به خاطر وظيفه.
3. 2. محدوديت: تفاوت دوم بين خدا و ما مربوط به محدوديت‌هاي علم و توان بشري ماست كه به نوبة خود باعث محدوديت وسعت و شدت توان ما بر يگانه شدن با ديگران مي‌گردد. بنابراين، دوستي حقيقي وقت و انرژي لازم دارد كه ابناي بشر مقدار محدودي از آن را دارا مي‌باشند. ما نمي توانيم دوستان خيلي زيادي داشته باشيم به همان دليل كه نمي توانيم كارهاي خيلي زيادي انجام دهيم [چرا كه] نمي توانيم خود را به صورت خيلي لطيف همه جا بگسترانيم. صرف نظر از چنين محدوديتي در وقت و انرژي، اين محدوديت هاي شناخت ما از ديگران است كه حيطه و شدت دوستي ما با آنها را تعين مي بخشد. من تنها تا حدي مي توانم خود را با خير شما هماهنگ سازم كه بدانم آن خير در چه چيزي نهفته است، و تنها تا آنجا توانم احساسات، تمنيات، مقاصد، تمايلات، ارزش ها، سلايق، شخصيت و ساير امور مربوط به شما را در برنامه ريزي‌هاي عملي خويش به حساب آورم كه اين امور برايم شناخته شده باشند. بنابراين، عشق نمي‌تواند بدون آگاهي [از معشوق] سركند. عاشق در باب غم، شادي و تمنيات معشوقش، سرسختانه كنجكاو است كه براي او غم و شادي و تمناي خودش محسوب مي شوند. هم چنين، شمار افرادي كه مي توانيم بشناسيم و ميزان شناختي كه قادريم دربارة اين افراد به دست آوريم، هر دو محدود است. به علاوه، تعداد افرادي كه مي توانيم با آنان به دوستي واقعي برسيم و ميزان شدت تفاوت دوستي كه با افراد مختلف مي توانيم برقرار و حفظ كنيم نيز محدود است. تعداد افرادي كه از آنان آن قدر خوب شناخت داريم كه شديداً با آنان يگانه شويم؛ خيلي كم است؛ و حتي شناخت ما از نزديكترين و عزيزترين افراد نيز محدود و خطاپذير است. ما دربارة منافع و مصالح ديگران ممكن است به خطا بيفتيم. به همان سان كه دربارة منافع و مصالح خودمان نيز ممكن است خطا كنيم. ما دربارة بيشتر افرادي كه در زندگي با آنان سر و كار داريم چيز خيلي كمي مي دانيم و همين چيز كم را در ديگران نيز مي‌توانيم بيابيم. بنابراين، آنان براي ما، چيزي بيش از واجدان صفاتي قابل قياس نخواهند بود كه در اين صفات با ديگران شريكند و در نتيجه ديگراني كه همين صفات را دارند مي توانند جاي ايشان را بگيرند. بنابراين براي ما مشكل است كه با آنان به صورت افرادي بي بديل رفتار نماييم.
اما براي مؤمنان، وضعيت در مورد خداوند فرق مي كند. براي خدا دريچة همة قلبها باز است، همه تمنيات شناخته شده اند و هيچ رازي از او پنهان نيست؛ خدا در مورد مصالح و منافع حقيقي ما به خطا نمي افتد و چون احساسات، تمنيات، مقاصد،‌ تمايلات و ساير امور مربوط به ما براي او كاملاً شناخته شده اند، مي تواند در رفتارش با ما، بدون هيچ خطايي، اين امور را به حساب آورد. از آن جا كه خدا هر يك از ما را به طور كامل مي‌شناسد، نيازي نيست كه با ما طوري رفتار كند كه گويي از ديدگاه او، همه يكسانيم و در نتيجه مي توانيم جاي يكديگر را در محبت او بگيريم، هيچ انساني در ديدگاه خدا ارزشش از ديگران كمتر نيست؛ نه بدان خاطر كه همه ارزش يكساني دارند بلكه به اين جهت كه هر يك از آنها بي بديلند. بدين سان عشق خدا نسبت به ما نه غير جانبدارانه و غير انحصاري، بلكه جانبدارانه و انحصاري است؛ به شرط آن كه جانبداري عبارت باشد از تلاش براي شناخت واقعي فرديت خاص ساير افراد و توجه دقيق به اين فرديت. خدا مي تواند به هر يك از مخلوقاتش اين نوع عشق خاص را داشته باشد. به گفتة هلن اپنهيمر: "خدا هر يك از مخلوقات را دوست دارد. ولي حتي واژة "هر يك" نيز كلي و انتزاعي است [و وافي به مقصود نمي‌باشد] براي اين كه معناي كامل را برسانيم ناچاريم عينيت را به خطر اندازيم. خدا عاشق من است ولي نه خارجاً‌ بلكه عشقي انحصاري كه كاملاً‌ و مستقيماً به ديدگاه انحصاري درون من مربوط مي شود. خدا در من ساكن است؛ بدين معنا كه او خود را به مرتبة يگانگي با هر مخلوقي كه خلق كرده تنزل مي دهد. با همة حقارت و عظمت آن مخلوق. پيدايش اين انديشه كه خدا در عمق وجود انسان جاي دارد به اين معناست كه علاقة او به انسان، جانبداريش از انسان و حضورش در انسان، بيشتر از خود انسان است؛ و نيز اين انديشه كه ديدگاه هاي بشري خاص هر انسان در جانب الوهيت ملحوظ است، مسلماً باعث پيدايش اين احساس مي باشد كه آن چه را انسان به دست آورده است بيش از انتظار اوست". به تعبير قرآن، خدا از رگ گردن به من نزديكتر است. بدين سان عشق خدا به هر يك از افراد ما، انحصاري است.
نيكولاي كوزايي اين "انحصار عام" عشق خدا را به آن نوع نقاشي هايي تشبيه مي كند كه فرد درون نقاشي مستقيماً‌ به چشمان بيننده نگاه مي كند. يك نمونة شناخته شده موناليزاي لئوناردو داوينچي است. اگردر مقابل موناليزا ايستاده باشي، او مستقيماً در چشمان تو نگاه مي كند به وجهي كه اين احساس در تو پديد مي آيد كه تو در جهان تنها فردي هستي كه موناليزا دارد به او مي نگرد. اگر به راست يا به چپ حركت كني باز هم او به همان نحو به تو مي نگرد. تا بدان جا كه گويا هر جا بروي چشمان او در پي توست. اما اگر من از جانب راست و تو از جانب چپ به موناليزا بنگريم، او به هر يك از ما جداگانه نظر مي افكند، آن چنان كه گويا هر يك از ما،‌ تنها فردي مي باشد كه مورد نظر اوست! به همين خاطر، نيكولاي كوزايي اين نوع از نقاشي ها را "تمثال خدا" ناميده است: خدا به هر يك از ما به صورت فردي و انحصاري مي نگرد. چرا كه هر يك از ما در ديدگاه او بي بديليم. بر عكس، پاپ [به هنگام سخنراني] از ايوان خويش همة جمعيت حاضر در ميدان سن پيتر را به طور عام مي نگرد بدون آن كه به هيچ كس نظر خاص داشته باشد. اما عشق خدا در عين حال كه عام است [و همه را شامل مي شود] خاص مي باشد [و نسبت به هر كس انحصاري است]. از ديدگاه مؤمنان، فقط خداست كه هر يك از ما را تا به آن حد خوب مي شناسد كه مي تواند به طور جداگانه خود را با منافع حقيقي هر كدام از ما تطبيق دهد. تنها خداست كه مي‌تواند جداگانه با هر يك از ما به عنوان يك فرد انسان (و نه يك شئ) و به عنوان تو (و نه آن) رفتار نمايد. از اين حيث نيز خدا به عنوان يك شخص، كامل و از محدوديت هاي شخصيت محدود ما، آزاد است؛ و اين امر دليل بسيار مهمي به دست مي دهد كه چرا سعادت غايي را تنها در عشق خدا مي توان يافت. تنها خداست كه مرا آن قدر خوب مي شناسد كه دايماً‌ با من به عنوان فردي بي بديل رفتار نمايد و درنتيجه، هويت و ارزش فردي مرا، به عنوان يك انسان، به من عطا كند.
3. 3. وفاداري: سومين تفاوت آشكار بين خدا و ما به وفاداري لايتغير خدا مربوط مي‌شود. اگر من عاشق شما باشم، خود را وا مي دارم تا منافع حقيقي شما را چنان برآورم كه گويا منافع خود منند. بنابراين، خادم منافع شما بودن جزيي از هويت اختياري من به عنوان يك فرد انساني، مي‌گردد و در شمار آرمان هايي در مي آيد كه من در زندگي، سعي در تحقق آنها دارم و هويت خود را در آنها مي يابم. اما اين امر، تنها تا آنجا ممكن است كه هويت اختياري من با خادم منافع شما بودن سازگار باقي بماند. ولي ما به عنوان انسان، نه تنها مي توانيم نسبت به هم و نسبت به يگانگي با يكديگر، بي وفا باشيم، بلكه شرايط زندگيمان مي‌تواند تغييراتي را در هويت ما پيش آورد كه ادامة يگانگي با يكديگر را مشكل سازد. هويت اختياري ما، به عنوان افراد انساني، لايتغير و ثابت نيست. بنابراين، شما ممكن است در طول زمان به نحوي تغيير كنيد كه به تدريج يگانه شدن تام و تمام با شما را براي من دشوار سازد؛ و يا خود من به نحوي تغيير كنم كه مرا از تداوم يگانگي كه قبلاً‌ با شما داشتم، باز دارد. عشاق و دوستان ممكن است در طول زمان از يكديگر جدا شوند.
البته چنين نيست كه تغييرات هويت فردي ما، به صورت اجتناب ناپذير، تابع تغييرات شرايط زندگيمان باشد بلكه تابع نحوة تصميم ما به پاسخگويي به چنين تغييراتي است. اگر عشاق نسبت به شرايط متغير به نحوي پاسخ گويند كه با يكديگر سازگار نباشد، از هم جدا خواهند شد. اما اگر به نحوي به اين تغييرات پاسخ گويند كه با يكديگر سازگار افتد، هويت فرديشان به طورهماهنگ تغيير و تكامل پيدا مي كند و درطول زمان، با يكديگر جلو مي روند. از اين لحاظ رابطة عاشقانه يا دوستانه يك خطر كردن دو طرفه است كه در دراز مدت تا آن جا حفظ مي شود كه هر دو طرف، خود را تسليم آن كنند و بر سر آن باشند كه وفادارانه در پاسخگويي به تغييرات شرايط زندگيشان، با يكديگر جلو بروند. اما طرفين چنين رابطه اي هيچ گاه نمي توانند تضمين پولاديني داشته باشند مبني بر اين كه هيچ يك از آن دو، هرگز به نحوي تغيير نمي كند كه باعث جداييشان شود. نه تنها اين احتمال وجود دارد كه دوستان به يكديگر بي وفايي كنند، چنان كه آن پسر ولخرج [در داستان انجيل] در هنگام پريشاني و تنگدستي،‌ بي وفايي دوستان را كشف كرد [و دانست كه: اين دغل دوستان كه مي بيني / مگسانند گرد شيريني]، بلكه حتي دوستان واقعي و عشاق نيز در تعهدشان به يكديگر، محدود و خطاپذيرند. بدين سان عشق زميني و انساني ما همواره در معرض خطر، و آسيب پذير است. عشاق نه تنها ممكن است در حفظ وحدت عاشقانه با يكديگر، توفيق نيابند، بلكه چنان كه در بند قبل گفتيم، كيفيت يگانگي متقابلشان نيز محدود و ناخالص باقي مي‌ماند. من مي كوشم كه به نحوي، با مجبور كردن يا موظف كردن شما به حفظ وحدتتان با من، خطر از دست دادن ناخواستة شما را محدود كنم.
از اين جنبه نيز، خدا مانند ساير مردم نيست. عشق الهي مانند عشق انساني مخاطره آميز نمي باشد. زيرا ما نه تنها مي توانيم روي اين امر حساب باز كنيم كه خدا به نقش خويش وفادار مي‌ماند، بلكه شخصيت او همواره ثابت است و مانند شخصيت ما در معرض تغيير نيست. از اين رو، مؤمنان مدعيند كه قهر و جدايي از خدا هرگز نمي تواند ناشي از تغيير خدا و جدايي او از ما باشد، بلكه از اين ناشي مي شود كه ما به خدا بي وفايي و به او پشت مي كنيم. به تعبير آگوستين: "پروردگارا! هيچ كس ترا از دست نمي دهد مگر آن كه خودش ترا ترك گويد". و اين خود دليل ديگري است بر اين كه سعادت غايي را تنها در عشق خدا مي توان يافت. البته انكار نمي كنيم كه ما مي‌توانيم هويت خويش و عزت نفس خود را در ميان محبت ديگران تحكيم بخشيم و در دوستي و عشق انساني به سعادت برسيم. در عين حال،‌ عشق انساني محدود و خطاپذير است. ولي چون عشق خدا ازلاً و ابداً قابل اعتماد است، ما هرگز آن را ناخواسته از دست نخواهيم داد. به همين دليل، مؤمنان مدعيند كه عشق خدا تنها لنگرگاه ازلي قابل اعتماد براي سعادت غايي ما است:
"سعادتمند كاملان طريقند/ كه به شريعت خداوند سالكند/ سعادتمند آنانند كه شهادات را حفظ مي كنند/ و به تمامي دل او را مي طلبند/ كجروي نيز نمي كنند / بلكه به طريق هاي وي سلوك مي نمايند/ پروردگارا! تو وصاياي خود را نازل كرده اي / تا آنها را تماماً نگاه داريم / كاش كه راههاي من مستحكم شود/ تا فرايض ترا حفظ كنم". [مزامير داوود، مزمور 119، آيات 1 تا 5]. ‌
* پروفسور ونسان برومر (Vincent Brummer) در سال 1932 به دنيا آمده است و در الهيات و فلسفة دين از دانشگاه‌هاي هاروارد و آكسفورد دكتر ا و فوق دكترا گرفته است و در دانشگاه‌هايي چون كمبريج و اوترخت هلند تدريس داشته است. او عضويت انجمن فلسفة دين بريتانيا و انجمن مطالعة الهيات بريتانيا را دارا مي‌باشد و چندين سال رياست انجمن فلسفه دين اروپا را دارا بوده است. وي داراي ده‌ها كتاب و بيش از 100 مقالة علمي ارزنده است. ايشان در مهرماه 1380 به دعوت مركز بين‌المللي گفتگوي تمدن‌ها به ايران آمد و 6 سخنراني در تهران، اصفهان، قم و شيراز ارايه نموده، آخرين سخنراني ايشان همين سخنراني است كه اينك منتشر شده است.
منبع: www.kakaie.com




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.