نویسنده: علی ابو الحسنی
پژوهشی تاریخی - ادبی درباره سیمای دینی داستانهای شاهنامه و تبرئه فردوسی از ملیگرایی افراطی است. نویسنده ابتدا به ذکر گوشههایی از تاریخ عصر پهلوی و اقدامات ملیگرایی افراطی و دین زدایی آن زمان پرداخته و نفی اسلام و کوبیدن مظاهر دین را از اهداف اصلی رضاخان دانسته است. وی طرح ایدههای ایرانی پیش از اسلام را یگانه راه اجرای طرح ضد دین حاکمان دانسته و غوغای توجیه اشعار ملیگرایانه شاهنامه، زنده کردن داستانهای رستم و سهراب و طرح افکار ضد عربی فردوسی را در این راستا ارزیابی کرده است. اشعار ضد اسلامی و ضد عربی وی را به نقل قول شاهان و درباریان ساسانی و نه رأی و نظر خود فردوسی توجیه کرده است.
طوفانی است که در پهنه افکار و اندیشهها در گرفته، و چونان آتشی مهیب، بر خرمن عادات و آداب خشک قوم افتاده است. همه جا صحبت از محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم و تعالیم کوتاه و کوبنده اوست که به بتها و بت تراشان هیچ حرمتی نمیگذارد و جز خدای یگانه ـ که همه چیز را بسته و پیوسته وی میداند ـ بر هیچ اله دیگری ابقا نمیکند.
همه جا صحبت از قرآن، و آیات روان و جذّاب و نافذ آن است که، مغناطیس وار، دلها و مغزها را جذب خویش میسازد؛ لطافت نسیم و طراوت شبنم، و در عین حال، صلابت کوه و مهابت دریا و حرارت آتش را دارد و بر هر دل که میبارد از صاحب آن، انسان تازهای میسازد که افکار و احساساتی نو، منش و روشی جدید، و پندار و کرداری نو آیین دارد. شکوه بتها و شوکت ارباب را از چشم میاندازد و رُعب تازیانه و زندان را ـ به ویژه از قلبِ بردگان ـ میزداید.
شگفت کتاب، و شگفت پیامبری است! آوای تلاوت قرآنش، حتّی پاسداران نظم کهن را نیز، شبانه و در هیأتی ناشناس، به پشت دیوار خانه محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم میکشاند و با آن که عهد میبندند تا دیگر نیایند، باز هم میآیند...!
به راستی چه باید بکنیم که از سرایت بیشتر این آتش جلوگیری شود و طوفان مهار گردد؟ یتیم عبدالمطلب، دیگر شورش را درآورده است! هر روز، همچون صیّادی ماهر، حتی از میان جوانان مرفّه خود ما، شکاری تازه میگیرد. با رگبار تند آیاتش ـ که سبک آن با نظم هیچ شاعری نمیخواند، امّا از هر شعری نافذتر است و هر یک، چون تیری زهرآگین بر قلب شرک مینشیند ـ ایمان به بتها را هدف گرفته است و با قصّههای پیاپی که از (به اصطلاح) فرستادگان پیشین خداوند میخواند، تاریخ را ـ از بام تا شام ـ یکسره عرصه نبرد توحید و شرک دانسته، استوار و مصمّم کمر به هتک و هَدْمِ بتها بسته است.
گاه از نوح میگوید، و گاه از هود و صالح، و گاه از لوط و ابراهیم، و گاه از موسی و عیسی؛ و همه جا نیز پیامی واحد را به صورت یک ترجیعبند مکرّر از زبان آنان تکرار میکند: «اُعْبُدُوا اللّه مالکُمْ مِنْ اله غَیْره»(1): خدای متعال را بپرستید، که جز او خدایی نیست!
همه آنها را حلقههایی مستمر از یک زنجیر میداند که همّی جز محو شرک و بسط توحید در جهان نداشتهاند، و اینک او آمده است تا این رسالت را کامل کند:
«و لقد بعثنا فی کلّ امة رسولاً ان اعبدوا اللّه واجتنبوا الطاغوت»(2)؛ «و ما ارسلنا من قبلک من رسول إلاّ نوحی إلیه انّه لا إله إلا انا فاعبدون»(3)؛ «شرع لکم من الدین ما وصّی به نوحا والّذی اوحینا الیک و ما وصیّنا به ابراهیم و موسی و عیسی ان اقیموا الدّین و لا تتفرّقوا فیه کَبُرَ علی المشرکین ماتدعوهم إلیه...»(4).
تهمت سحر و شعر و جادو و جنون و... قدرت سدّ رخنه آفتاب او را ندارد. گفتیم کاهن است، مجنون است، شاعر است، ساحر است، نابغهای است که بافتههای خویش را به وحی نسبت میدهد، تلقین یافته و تعلیم دیده رحمان یمامه است؛ امّا هیچ یک سودی نبخشید. حبس و شکنجه پیروان وی، و آزار و ایذای خود او نیز، کاری از پیش نبرد. چه باید کرد و چه میتوان کرد؟!
چاره کار پیدا شد. اگر نسخه شرک و صورت بتها، به دست یک تاجرِ مستفرنگ، از شام ـ قلمرو امپراتوری مقتدر روم ـ به سرزمین توحید (کعبه) آورده شده بود، در حلّ مشکل آن نیز بایستی دست به دامن خارجیها (خارجیان پیشرفته و حاکم بر جهان) زد: ذکر حکایات شیوای ایران باستان (نقل داستان رستم و اسفندیار و...) بهترین چیزی است که میتوان با آن هیاهو در افکند و در برابر قرآن محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم و قصههای کهن او ـ حتی احسن القصصش ـ ایستاد!
از تاریخ بشنویم. محمّد بن اسحاق گوید:
پس از ایمان حمزه، و فاش شدن اسلام در میان قبایل قریش، و بیهودگی ضرب و شتم و حبس و آزار مسلمانان، اشراف و برزگان قریش (مثل عتبه و شیبه و ابوسفیان و نضربن حارث و ابوالبختری و اسود بن مطلّب و ابوجهل و امیّة بن خلف) در کنار کعبه گرد آمدند و در باب چگونگی حلّ مشکل پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم رای زدند. نخست، کس به حضور پیامبر فرستادند که مقصود از این کار چیست؟ اگر تو را مقصود مال است بگو تا به تو ببخشیم و اگر مقصود ریاست و سلطنت است بر گو تا تو را بر خود پادشاه گردانیم... دست از دین ما و خدایان ما بدار!
پیامبر فرمود: «ای قوم! مرا از شما نه مال میباید و نه مُلک و نه جاه و نه سلطنت، لیکن من رسول خدایم و حق تعالی مرا بر شما فرستاده است و قرآن به من فرستاده است تا رسالت حق به شما گزارم و شما را به بهشت بشارت دهم و از دوزخ شما را بیم کنم؛ پس اگر قبول کردید خیر دنیا و آخرت آن شما را باشد، و اگر نه، صبر میکنم تا حق تعالی چه تقدیر کرده است میان من و شما»(5) و آنان را از هر گونه سازشی میان شرک و توحید نومید کرد.
در کنکاشی دیگر میان قریش، «نضربن الحارث» به پا خاست و گفت: ای قریش، بیش از این خود را مغرور مدارید، که این کار که محمد دعوی میکند سختتر از آن است که شما میپندارید. محمد، چون جوان بود و این دعوی نکرده بود، شما او را امین میگفتید و هر چه وی گفتی او را راست میداشتید، این ساعت که سپیدی در محاسن وی پیدا شد و این دعوی آغاز کرد، شما او را به دروغ باز دادهاید.
گاه او را شاعر گویید و گاه او را ساحر میخوانید و گاه میگویید که وی کاهن است؛ و به خدای [قسم] که وی نه شاعر است و نه ساحر و کاهن، چرا که من انفاس و دم ساحران بدانستهام و نفس و دم محمد [علیه السلام] چون نفس و دم ایشان نیست، و انواع شعر عرب بخواندهام و موازین آن بدانستهام و نظم سخن محمد چون نظم شعر ایشان نیست، و اشارت و عبارت کاهنان بدانستهام و با ایشان نشست و برخاست کردهام و حرکات و سکنات ایشان بدیدهام و عبارت و اشارت محمد[علیه السلام] و حرکات و سکنات او چون ایشان نیست، و من این سخنها از بهر آن گفتم تا بیش از این شما غافل نباشید و تدبیر کار وی بجویید، که این کار که محمّد پیش گرفته است بزرگتر از آن است که شما صورت بستهاید.
محمّدبن اسحاق میافزاید:
وایننضربنالحارث، از شیاطین قریش بود و مردی ظالم بود فتنهانگیز و غرض وی از این سخنها، آن بود تا قریش زیادت اغرا کند بر عداوت پیغمبر ـ علیه السّلام ـ و ایشان را زیادت تحریض کند بدان که وی را برنجانند و از کار وی عداوت کردی و معارضه قرآن نمودی؛ و هر گاه که پیغمبر ـ علیهالسّلام ـ مجلس ساختی و تبلیغ رسالت کردی و قرآن کلام اللّه را بر ایشان خواندی، چون وی از این مجلس برخاستی، این نضربن الحارث بیامدی و باز جای سید ـ علیهالسّلام ـ نشستی و قصه رستم و اسفندیار آغاز کردی و حکایت ملوک عجم برگرفتی و بگفتی، و مردم بر سر وی گرد آمدندی و آنگه ایشان را گفتی:
ـ نه این سخن که من میگویم بهتر از آن است که محمّد میگوید؟ لاواللّه، و این حکایت خوشتر است از آن که وی می گوید!
تا حق تعالی این آیت در حق نضربن الحارث فرو فرستاد و باز نمود در آن که وی از جمله دوزخیان است و از جمع خاسران و بدبختان است. قوله تعالی: «و مِنَ النّاس مَنْ یَشْتَری لَهْوَ الْحَدیث لیُضِلَّ عَن سَبیل اللّه بغیر علمٍ»(6)
و قوله تعالی: «اذا تتلی علیه آیاتُنا قال اساطیر الاولین»(7). و همچنین در قرآن هر جای که اساطیر الاولین بیامده است در حقّ وی فرود آمده است، چرا که وی بود که میگفت:
ـ این قرآن که محمّد بیاورده است مثل افسانه پشینیان است و مانند حکایت و سرگذشت ایشان است و من خود از آن بهتر میدانم.
و این نضر بن الحارث سفر بسیار کرده بود و ولایت عجم بسیار گردیده بود و قصّه رستم و اسفندیار آموخته بود و حکایت ملوک عجم بدانسته بود و او را فصاحتی عظیم بود، و چون پیغمبر ـ علیه السّلام ـ بیامدی و قرآن برخواندی و حکایت و قصّه پیغمبران ـ صلوات اللّه علیهم اجمعین ـ برآن یاد کردی و حکایت وقایع عاد و ثمود و فرعون و هامان بگفتی و از عجایب آسمان و زمین خبر بازدادی؛ نضربن الحارث گفتی: من بهتر از این توانم گفت وقصه رستم و اسفندیار و ملوک عجم بگفتی و مردمان را خوش آمدی و تعجّب کردندی و کافران گفتندی: این حکایت که نضربن الحارث گوید، خوشتر از آن است که محمّد میگوید ـ ژاژ خواستند(8).
با این همه، قریش بیهوده میکوشیدند، و نضربن الحارث نیز آهن سرد میکوفت. نهضت الهی پیامبر، به رغم همه آن دشمنیها، پیش رفت و قدرت اسلام، که چند سال بعد چون خورشیدی از مدینه سر بر زد، در جنگ بدر هفتاد کشته و هفتاد اسیر از کفّار قریش گرفت که یک تن از اسیران، همین نضربن الحارث بود!
نیشخند تاریخ را ببین!«از جمله اسیران که [مسلمانان] گرفته بودند، دو تن در راه، صحابه ایشان را بکشتند و باقی به مدینه آوردند. و از آن دو تن، یکی نضربن الحارث بود که همیشه سید علیه السلام [یعنی رسول خدا را] رنجانیدی و معارضه نمودی با وی در قرآن؛ در مقابله قصص انبیا علیهمالسلام، قصه رستم و اسفندیار و ملوک عجم با قریش گفتی و حکایت کردی. چون به وادی صفراء رسیدند، مرتضی علی ـ رضی اللّه عنه ـ شمشیر بر کشید و گردن وی بزد»(9).
مه فشاند نور و، سگ عو عو کند
هر کسی بر طینت خود میتند
چون تو خفّاشان بسی بینند خواب
کاین جهان ماند یتیم از آفتاب
کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟!
کی شود خورشید از پف منطمس؟!
ای بریده آن لب و حلق ودهان
که کند تف سوی ماه آسمان!
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ می خواید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده میکند
آن جهود از خشم سَبْلَت میکَنَد
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز؟!
هم تو سوزی، هم سرت ای گنده پوز!(10)
امّا، این آخرین بار نبود که دشمنان اسلام میکوشیدند، به خیال واهی خویش، فروغ قرآن را با افسانهها و تاریخ ایران باستان خاموش سازند...در عصر ما نیز تاریخ یک بار دیگر تکرار شد.
2. تهران، جاهلیت شاهنشاهی، 1313 هجری شمسی
چند سال است که در ایران اسلامی کودتا شده، دودمان سلطنتی تغییر کرده، و سیاست و فرهنگ رسمی کشور، یکسره لَوْنی دیگر یافته است.
آل قاجار (که با سعی خویش در راه ایجاد تضاد میان قدرتهای خارجی ، دیپلماسی لندن را خسته کرده بودند)(11) رفته و به تاریخ پیوستهاند؛ روحانیت شیعه (که داعیه دار ولایت حقّه و سیطره دین بر سیاست است) به سختی تار و مار شده، رجال شاخص آن یا در تبعید و زندانند، یا محصور و خانه نشین، و یا به تیغ ستم جان باختهاند؛ ایلات و عشایر ـ این پاسدران شریف مرزهای میهن ـ تخته قاپو شده و سران آنان (از صولت الدوله قشقایی گرفته تا اقبال السلطنه ماکویی و...) به قتل رسیدهاند؛ رجال مستقل سیاسی، روزنامهنگاران مبارز، شاعران آزاداندیش، نویسندگان متعهد، یا مقتول و مسموم گشته و یا مغضوب و منزویند؛ و عنصری دژ آهنگ و قدرت پرست و زمینخوار، که مصداق بارز این شعر قائم مقام است:
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین! با تمهیدات «ژنرال آیرونساید» و «سرپرسی لورین»، و لای لاییهای «مستر تُرات» و «اردشیر جی»، بر تخت قدرت نشسته و مقدرات کشور دارا و داریوش، تنها به اشاره او و گزمگان او تعیین میشود.
از مشروطه جز قالبی بیروح نمانده است. مجلس و کابینه و قوه مجریّه و دستگاه قضاییه و... همه و همه فورمالیتهای بیش نیست؛ همگی آلت فعل و، او ـ به ظاهر ـ فاعل مطلق!
در «مزار آباد شهر بی تپش، دارها برچیده، خونها شستهاند» و حتی «وای جغدی هم نمیآید به گوش». شهر آرام! وافق صاف! و داروغه بیدار و گزمگان در کارند و همه چیز، به آیین و بسامان و بهنجار! تنها دو نگرانی مانده است که خاطر مبارک را سخت ناآسوده میگذارد:
1. فرهنگ تشیّع، که تا عمق جان مردمان نفوذ کرده، سلطه سلطان جور (آن هم چنین جائر کافر کیش) را برنمیتابد، و اگر به عرصه سیاست رسمی راه ندارد، باری، در خانه دلها و مغزها سنگر بسته و سر سختانه مقاومت میکند. دنیا را چه دیدی، دم گربه که به کاسه بخورد و اوضاع اندکی نه بر وفق مراد بچرخد، باز مشکل میآفریند و کار به دست میدهد! فرهنگی ظلم ـ ستیز و عدالتخواه، که حاکمیت بر خلق را تنها از آن خدای متعال و برگزیدگان مستقیم و غیر مستقیم او (پیامبر، ائمه معصومین، و فقیهان عادل) میشناسد و بس!(12)
2. ایدئولوژی کمونیسم، که با هیچ گونه شاه و شاه بازی (به شیوه کهن) سازشی ندارد و شیپور انقلاب مینوازد؛ دم تیز کرده و مغز سر جوان میطلبد؛ و میکوشد از خلای که با تضعیف دین و مذهب و روحانیت در این سرزمین پیش آمده رندانه بهره گیرد و جایگزین تشیّع گردد.
چه باید کرد؟!
سؤالی است که تئوریسینهای جاهلیت شاهنشاهی از هم میکنند: چه باید کرد که هم، تشیّع ـ این خارِ راه دیکتاتوری ـ را از پهنه مغزها و دلها بستریم و هم، خلإفرهنگی و اعتقادی موجود، به نفع بُلْشویسم ـ دشمن دیگر رژیم ـ پر نشود؟
چاره کار، خیلی زود پیدا شد: یک نوع «ایدئولوژی شاهانه»، و یک نوع وطن پرستی پُر های و هوی و مطنطن امّا اخته و پوچ و بیضرر میسازیم که هیچ زیانی به گاو و گوسفند قدرت مسلط نزند و هیچ دردسری برای دیکتاتور ایجاد نکند، بلکه از آن، کار تقدیس شاه و شاهنشاهی نیز برآید، و همه نیروی آن در تخریب مبانی اسلام و تشیّع، و پر کردن مصنوعی و بیخطر اذهان، به کار رود. مواد و مصالح آن را از افسانهها و تاریخ ایران باستان میگیریم، و کار پرداخت و گریمش را نیز به دستِ دست پروردگان غرب (به ویژه فراماسونرها و... ) میسپاریم.
و این چنین بود که، به انگیزه تقابل با اسلام، دوباره سخن از سَلم و تور و ضحاک و فریدون و رستم و اسفندیار و کوروش و داریوش به میان آمد و نضربن الحارثهای جاهلیت جدید به تاخت و تاز پرداختند!
* * *
«دستور» عمل و «الگوی» کار، سیاست آتاتورک بود: عنصری یهودی تبار(13)، ملحد کیش و شهوتران(14) که روی دل به جانب غرب داشت و آمده بود تا از آسیای صغیر ـ که قرنها مهد قدرت اسلام بود ـ کشوری بسازد که در هیچ یک از شؤون فکر و فرهنگ و اقتصاد و سیاست، کمترین نسبتی با اسلام نداشته باشد:
الغای خلافت عثمانی (که با همه عیوب و نواقصش، به هر حال، وجهه و عنوانی اسلامی داشت و استعمار از آن میهراسید) و تبعید خاندان عثمانی به خارج از ترکیه؛
مبارزه با روحانیت و قتل عام صدها روحانی در شهر منامن؛
بستن دو مسجد بزرگ اسلامبول (ایا صوفیه و محمد فاتح) و نیز بستن مدارس مذهبی؛
منع تدریس زبان عربی و فارسی در مدارس دولتی؛
الغای اعیاد مذهبی فطر و قربان؛
منع پخش اذان به عربی از مناره مساجد؛
جلوگیری از حج؛
تغییر روز تعطیل از جمعه به یکشنبه؛
الغای اسلام ـ به عنوان دین رسمی کشور ـ از قانون اساسی و اعلام رژیمی کاملاً لائیک؛
تغییر تاریخ هجری اسلامی به میلادی مسیحی؛
منع فینه عثمانی (که نشان تمایز ترکهای مسلمان از غریبان بود) و تبدیل آن به شاپوی فرنگی و کاسکت؛ّ
مبارزه با حجاب؛
حذف القاب و عناوین رایج (پاشا، بیک و...)؛
بر چیدن دفاتر و محاضر شرعی و جایگزین ساختن قوانین اروپایی به جای احکام اسلامی؛
تساوی زنان با مردان در داشتن حق ازدواج و طلاق و سهم الارث واحد؛
پاکسازی زبان ترکی از کلمات عربی و فارسی و جایگزین کردن واژههای متروک و قدیمی ترکی (و نیز الفاظ فرانسوی و انگلیسی) به جای آنها، همراه با جعل واژههای عجیب و غریب جدید؛
تغییر خط عربی به لاتین؛
قتل عام عشایر کرد و نیز ارامنه ترکیه؛
و خلاصه: تراشیدن یک پان ترکیسم خشن و تمام عیار به جای پان اسلامیسم؛(15)
رؤوس اقدامات آتاتورک بود که نهایتا از پایتخت امپراتوری «اسلامی» عثمانی، کشوری غربزده، وابسته، بریده از تاریخ، و بیگانه با فرهنگ و تمدن باشکوه گذشته خویش ساخت و تنها یک قلم از خسارتهای عظیم فرهنگیش، عاطل و باطل ماندن دویست و پنجاه هزار کتاب خطی یا چاپی مربوط به قرون پیشین در موزههای آن کشور است!(16)
به تعبیر رهبر فقید انقلاب ـ قدّس سرّه ـ در تاریخ 12/6/58:
آن دردی که برای ملت ما پیش آمده و الان به حال... یک مرض مزمن تقریبا هست، این است که کوشش کردهاند غربیها، که ما را از خودمان «بیخود» کنند، ما را «میان تهی» کنند، به ما این به تعبیر رهبر فقید انقلاب ـ قدسسره ـ در تاریخ 12/6/58:
آن دردی که برای ملّت ما پیش آمده و الان به حال ... یک مرض مزمن تقریبا هست، این است که کوشش کردهاند غربیها، که ما را از خودمان «بیخود» کنند، ما را «میان تهی» کنند، به ما این طور فهمانند که خودتان هیچ نیستید، و هر چه هست غرب است و باید رو به غرب بایستید! آتاتورک در ترکیه ـ مجسمه او را دیدهام ـ دستش این طور بالا بود. گفتند: او را بالا گرفته رو به غرب که باید همه چیز ما غربی بشود!
حتّی از قراری که نوشتهاند ـ و از جهاتی بعید هم نیست ـ آتاتورک کار را به جایی رساند که در بستر مرگ، از سرپرسی لورین (سفیر انگلیس در ترکیه) در خواست کرد کرسی ریاست جمهوری ترکیه را پس از وی تحویل گرفته و اداره کند!(17)
و اینک، لازم بود که برکشیده آیرونساید ـ یعنی رضاخان ـ نیز با معونت روشنفکران ماسونی (محمدعلی فروغی، محمود جم، عیسی صدیق، علی اصغر حکمت و... ) همین سیاست شوم اسلامزدایی را در ایران شیعه به کار گیرد و هر جا هم کم آورد، از آهن و آتش مدد جوید!(18)
بی جهت نیست که پس از بازگشت رضاخان از سفر 1313 ترکیه به ایران، آن چه که قبلاً به تمجمُج از آن یاد میشد، با شدّت و صراحت ظاهر شد:
تبدیل کلاه پهلوی به شاپوی فرنگی؛
تغییر نام شهرهای مختلف (انزلی به پهلوی، ارومیه به رضاییه، و...)؛
تصفیه زبان فارسی از واژههای عربی و جعل الفاظ بعضا غلط و مضحک و تحمیل آن به زور چکمه و شمشیر بر فرهنگستان، که حتی فریاد اعتراض تقیزاده را برآورده و نهایتا به دوری گزینی وی از ایران انجامید؛
مبارزه وحشیانه با عبا و عمامه روحانیون و چادر و روسری زنان؛
منع شعائر مذهبی؛
منع آموزش قرآن در مدارس، که به استعفای معترضانه اعتماد الدوله قراگزلو، وزیر فرهنگ رضاخان از آبان 1307 تا شهریور 1312ش، انجامید؛
فروش املاک موقوفه به مردم و برچیدن بساط وقف؛
و حتی تصمیم به حذف ماههای قمری از تقویمها...!(19)
مبارزه با اسلام و شعائر مذهبی، سرکوب روحانیت شیعه، و سیاست ایجاد تقابل میان ایران و اسلام توسط رژیم پهلوی، کاملاً مورد حمایت استعمار صلیبی غرب و ایادی آن بود. به قول «زبرینسکی» نویسنده کتاب میسیونرهای کلیسای انجیلی و رابطه آمریکا و ایران در زمان پهلوی: «هیأتهای میسیونری خط مشی رژیم پهلوی را در حمله به علما و اسلام تأیید میکردند و از خارج شدن قدرت و اختیار محاکم شرعی، حملات به حجاب زنان، سرکوب عزاداریها و سوگواریهای عمومی و علایق خاص نسبت به ایران قبل از اسلام رضایت داشتند»(20).
باری، در چنین فضا و جوّ کاملاً ضدّ اسلامی بود که بلوای احیای ایران باستان علم شد و سخن از کوروش و داریوش و اردشیر و زردتشت و... به میان آمد و به قول مرحوم جلال آل احمد، کار به جایی کشید که ملّت ایران حتی قرص «آسپیرین بایر» را نیز بایستی بالعاب کوروش و داریوش فرو میبرد!(21) نیز در همین فضا بود که کنگره هزارمین سال تولد فردوسی در سال 1313 با شرکت خاورشناسان غربی در تهران گشایش یافت و شاهنامه چاپهای متعدد خورد و مقالات زیادی در جراید و نشریات کشور پیرامون شاهنامه فردوسی و احیای ملیت ایرانی انتشار یافت و همه جا پر از نام و یاد شاهان و شخصیتهای ایران باستان گردید و تبلیغات شه خواسته روز، با تحریف عامدانه تاریخ، از شخصیتی چون استاد طوس که هست و نیست خویش را بر سر دفاع از آیین پاک تشیّع گذارده بود، یک شووینیست(22) تمام عیار! ساخت که گویی همّی جز ترویج زردشتیگری و ستیز با اسلام و پیامبر نداشته است!
به فرموده رهبر فقید انقلاب: «اینها تبلیغاتی بوده است، تلقیناتی بوده است از ابرقدرتها که میخواستند ما را بچاپند... زمان رضاخان... یک مجمعی درست کردند و یک فیلمهایی تهیه کردند و یک اشعاری گفتند و یک خطابههایی خواندند، برای تأسف از این که اسلام بر ایران غلبه کرد، عرب بر ایران غلبه کرد. شعر خواندند، فیلم، نمایش گذاشتند، که عرب آمد و طاق کسری و مدائن را گرفت و گریهها کردند. همین ملّیها، این خبیثها گریه کردند، دستمالها را در آوردند و گریهها کردند که اسلام آمده و سلاطین را، سلاطین فاسد را شکست داده! و این معنا در هر جا به یک صورتی به ملّتها تحمیل شده» است.
نقطه اوج این سیاست شیطانی نیز، برگزاری جشنهای دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی بود(23)، و بدتر از آن، تبدیل تاریخ هجری اسلامی به شاهنشاهی. و شگفتا که مبدأ تاریخ (6 هزار ساله یا 10 هزار ساله) ایران را نیز، نه از عصر هوشنگ و فریدون و لااقل کیکاووس و کیخسرو (که نامشان، به عنوان «شاهنشاه ایران»، حتّی در متون کهن هندی نیز آمده)، بلکه از دوران کوروش گرفتند که در تاریخ به عنوان «آزاد کننده یهود از زندان بابل و گمارنده آنان به حکومت بر اورشلیم»(24) شناخته شده است! یعنی که، «مبدأ تاریخ ایران، مقطع حاکمیت یهود بر قدس شریف است» (تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل!)(25) گویی قبل از آن زمان، ملّت ایران تاریخی نداشته و هر چه بوده افسانه و اسطوره بوده است!
و چنین بود که بخش عمده شاهنامه نیز (به رغم تعریف و تمجیدی که از آن میشد) با عنوان «اساطیری» و «پهلوانی»، مستقیم و غیر مستقیم، غیر تاریخی (یعنی افسانه) قلمداد گشت.(26)
امام خمینی ـ قدّس سرّه ـ در پیام مکتوب خویش به ملّت ایران در 9 فروردین 1357 ش (21 جمادی الاولی 1398 ق) به مناسبت کشتار مردم یزد به دست رژیم پهلوی، مینویسند:
آیا کسانی که [در راه انقلاب اسلامی] عذر تراشی میکنند و مهر سکوت را نمیشکنند و گاهی به سکوت توصیه میکنند، میدانند چه تحولاتی در شرف تکوین است؟!
روزنامه اطلاعات شماره 15575 را دیدهاید که نوشته است در عریضه سپاس زرتشتیان در جواب شاه آمده است که جامعه زرتشتی سراسر جهان، نسبت به شاهنشاه آریامهر سپاسگزاری و حقشناسی عمیق در خود احساس میکنند. زیرا از زمانی که پارسیان از ایران مهاجرت کردند، هیچ کس دیگر تا این حد در احیا و حفظ تاریخ، مذهب و فرهنگ زرتشتیان از آنان حمایت نکرده است؟!
توجه کردهاند که تغییر تاریخ اسلام به تاریخ گبرها برای احیای زرتشتی گری و احیای مذهب و آتشکده آنها به رغم اسلام و برای سرکوبی آن است؟! آیا مطّلع هستند که در یک مصاحبهای در خارج گفته است: مذهب در حکومت من نقشی ندارد؟!
اکنون، با اختناق همه جانبه و سلب آزادی به تمام ابعاد و فشارهای توانفرسا، ایران بیدار در آستانه یک انفجار عظیم است و به سرعت جلو میرود.(27)
و این تازه بخشی از توطئه و ترفند استعمار و عوامل مرعوب یا مجذوب آن بر ضدّ اسلام و ایران بود...(28)
امّا خدای جهان، که لطفی خاص به ایران بقیةاللّه ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ دارد، سلطه استعمار و صهیونیزم را از این بیش بر این کشور برنتافت و بزرگ مردی از تبار امیرمومنان علی علیهالسلام (کشنده نضربن الحارث و مرحب!) را بر آن داشت که با پشتیبانی وسیع ملّت بپاخیزد و آتش در خرمن حیات آن سلسله زند و مجری طرح «تغییر تاریخ» (هویدا) را به جوخه اعدام سپارد و مخدوم تاجدار وی ـ شاه شاهان ـ را نیز آواره شرق و غرب سازد. زمستان رفت و روسیاهی به ذغال ماند...!
مصطفی را وعده داد الطاف حق
گر بمیری تو، نمیرد این سبق
من کتاب و معجزت را حافظم
بیش و کم کن را، ز قرآن رافضم
تا قیامت، باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین، ای مصطفی!
آری:
تا قیامت میزند قرآن ندا
کای گروهی جهل را گشته فدا
مر مرا افسانه میپنداشتید
تخم طعن و کافری میکاشتید
خود بدید ای خسان طعنه زن
که شما بودید افسانه، نه من!
تا بدیدید آن که طعنه میزدید
که شما فانی و افسانه بدید
من کلام حقّم و قائم بذات
قوت جان جان و یاقوت زکات
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
نک منم ینبوعِ آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات(29)
آتشکدهها را با خاک یکسان کردند، همه نامههای ما را سوزانیدند، چون از خودشان هیچ نداشتند. دانش و هستی ما را نابود میکنند، تا بر آنها برتری نداشته باشیم و بتوانند کیش خودشان را به آسانی در کلّه مردم فرو بکنند... ایران، این بهشت روی زمین، یک گورستان ترسناک شد[!].(30)
چنان که، در سفرنامه «اصفهان نصف جهان»اش نیز، از جهنّم طبقاتی و منحطّ عصر یزدگرد، بهشتی موهوم و خیالی ساخت که در آن، جسم و جان مردم، بر اثر آزادی باده گساری، آزاد و نیرومند بوده است!(31) همچنین دو سال (1936 ـ 1937 م) در بمبئی نزد بهرام گور انکلساریا (Anklesria)، زردشتی گجراتی، زبان پهلوی آموخت و چند متن پهلوی(32) را به فارسی برگرداند و در تهران انتشار داد.
مجتبی مینوی (که البته بعدها، در اثر مطالعات بیشتر، تنبّهی حاصل کرد و حتی به دفاع جدّی از اسلام پرداخت)(33) «مازیار» را همراه با نمایشنامه صادق هدایت منتشر کرد و در آن، از ارتش رهایی بخش اسلام ـ که رائد و رهنمای آن، یک ایرانی پارسا و آزاده و فرهیخته (سلمان پارسی) بود ـ با عنوان «مشتی مارخواران اهریمن نژاد» یاد کرد. نیز آورد که: «دو سه پشت عوض شده و در نتیجه آمیزش با عرب، خون مردم فاسد شده بود و کثافتهای سامی جای خود را در میان ایشان باز کرده بود».(34)
سعید نفیسی، اعراب مسلمان را «گروه سوسمار خوار و بیخط و دانش»ی شمرد که «گویی همه مردم ایران، از مرز شام گرفته تا اقصای کاشغر... با یکدیگر پیمان بسته بودند از هر راهی که بتوانند نگذارند» این گروه «بر جان و دل ایشان فرمانروایی کند و زبان و اندیشه و نژاد و فرهنگ و تمدنشان را براندازد»!(35) وی همچنین در لزوم تغییر خط اعلام کرد: «... من جدا عقیده ایمانی دارم که یکی از نخستین ضروریات زبان فارسی، اختیار کردن خط دیگری بجز خط امروز است...».(36)
عبدالحسین زرّین کوب (که او هم، چونان مینوی، از تائبین بعدی است) کتاب دو قرن سکوت را نوشت و در آن، هر چه را که از آنِ ایران باستان نبود «زشت و پست و نادرست» شمرد!(37)
احمد کسروی، عضو انجمن آسیایی همایونی لندن (بزرگترین لژ فراماسونری در خاورمیانه) و دوست میرزا محمد خانبهادر (منشی سرپرسی سایکس، حاکم سیاسی انگلیسها در کربلا بعد از اشغال عراق توسط قشون بریتانیا، و بنیانگذار لژفراماسونری در بصره)، به ترجمه کارنامه اردشیر بابکان پرداخت و با نوشتن کتاب «زبان پاک» به جنگ واژههای عربی تبار موجود در زبان فارسی (که استعمال آنها قرنها در ادبیات کشورمان رواج داشته و در معنی، «تابعیت ایرانی» گرفتهاند) رفت و به سره نویسی بلکه واژه تراشیهای بعضا مضحک (نظیر جعل واژه «شلپ»! به جای «شیرینی») پرداخت، به گونهای که ناچار بود در پایان هر کتاب، معانی بسیاری از لغات کتابش را برای خواننده فارسی زبان! توضیح دهد! و بالاخره نیز کارش به ادعای برانگیختگی! و جعل مذهبی به نام «پاکدینی»! کشید و «ورجاوند بنیاد» نوشت، که در نتیجه مسلمانان را به واکنشی تند و خونین واداشت و دستی «غیرتمند» آن شاخه بریده از نهال ملّت را، در هم شکست...
ذبیح بهروز با بنیاد نهادن «انجمن زبان ایران» (1308 ش) و سپس «انجمن ایرانویج» و نشر مجله «ایران کوده» و طرح بعضی نظریات شاذّ و عجیب کوشید از قافله باستانگرایی و سره تراشی عقب نماند.(38)
ابراهیم پور داود (نوه مرحوم حاجی شیخ حسین خمامی، از علمای مشهور خمام گیلان) به سیم آخر زد و، با بودجه مصوّب دولت رضا خان، به ترجمه و تفسیر و تبلیغ «اوستا» در ایران و هند پرداخت! دکتر هرتز فلد آلمانی تبار، در تهران کلاس تعلیم دروس پهلوی و فُرس قدیم گشود و کسانی چون کسروی و بهار و رشید یاسمی و دیگران در آن شرکت جستند.(39) دکتر علیاکبر سیاسی، رییس کانون فرهنگی «ایران جوان» (که موادی چون: استقرار حکومت عرفی، الغای محاکم شرعی و نیز آزادی بانوان را سرلوحه مرام خویش ساخته بود)(40) مقاله «اصلاح زبان فارسی»(41) را نگاشته و در تالار سخنرانی کانون ارتش سرخ مسکو نیز خطابه «قریحه ایرانی و مبارزه آن با اسلام»! را ایراد کرد(42) و با این کار، نمودی از اتحاد «بلشویسم» و «پهلویسم» را بر ضدّ اسلام و تشیّع به نمایش گذاشت.
نیز همزمان با این همه، برای جدا سازی کامل ملّت مسلمان ایران از فرهنگ قرآن، گفتگوی «پاکسازی زبان از الفاظ عربی»، «حذف دروس عربی از برنامه مدارس و دانشگاهها» و حتی تغییر خط فارسی به لاتین یا اوستایی ساز شد و کسانی چون صادق هدایت و پور داودو کسروی و سعید نفیسی و دکتر عیسی صدیق و ذبیح بهروز و علیاکبر سلیمی و نیز پرویز ناتل خانلری، هر یک به گونهای، در این میدان به جولان پرداختند... و این در حالی بود که، چنان که قبلاً گفتیم، تغییر اجباری خط از عربی به لاتین در ترکیه آتاتورک، سبب شده بود که دهها بلکه صدها هزار کتاب (از مواریث گرانقدر علمی و فرهنگی آن کشور) در خزانه خاموش کتابخانهها عاطل و بیمصرف بماند(43) و تکرار این سیاست استعماری در ایران نیز، قطعا به جدایی و بیگانگی نسل جوان این دیار از میراث عظیم علمی و فنّی و معنوی خویش میانجامید. دکتر پرویز ناتل خانلری، که خود در اوایل عمر از همین گونه کسان بوده است، در مصاحبه با مجله آدینه در پاسخ به این سؤال که «نظر استاد درباره تغییر خط فارسی چیست، و کدام را به صلاح میبینند»، سخن جالبی دارد:
بنده در جوانی سخت طرفدار تغییر خط فارسی بودم به لاتین. بعد که زمان گذشت و تجربیات متعدد و مشاهدات در ممالکی که این کار را کرده بودند و غیره، توبه کردم از این که خیلی با عجله از تغییر خط گفتگو کنیم.
تغییر دادن خط، کار آسانی نیست. ما هنوز در زبان فارسی به نسبت برخی کشورهای دیگر، آن قدرها کتاب نداریم. به هر حال آن مقدار هم که داریم چطور میشود به خط تازه نقل کرد، طوری که خرابکاری نشود.
یک بار به تصادف با یک استاد دانشگاه ترکیه همسفر شده بودیم، دیدم دل خونی دارد از این کار، و صریحا به من گفت: ما از وقتی که خط راتغییر دادهایم، حتی مثلاً شعرهای معاصر را نتوانستیم به آن خط منتقل کنیم، برای این که زبان استاندارد ندارد. بنده خودم گاه در کلمات خیلی عادی فارسی تأمل میکنم و میبینم نمیدانم که به فتح درست است یا مثلاً به ضمّ؟
بنده گمان میکنم که اگر فعلاً دنبال این کار برویم، یعنی این که به قهقرا رفتهایم. بچههامان، تازه کسانی که در کلاس پنجم ابتدایی هستند، این خط را یاد گرفتهاند، حالا بگذاریمشان کنار ویک خط دیگر یادشان بدهیم؟ تازه خط را یاد میدهیم که با آن چکار کنند؟ خط برای این است که عدهای بخوانندش. حالا وقتی که خط را تغییر دادیم، چی را بخوانند؟! شما اطمینان دارید که از عهده آن برمیآییم که مثلاً 50هزار کتاب چاپ کنیم، و هر کدام از اینها که زیر و زبرش را سنجیده باشیم و یقین کرده باشیم که درست است یا نه؟
گمان میکنم به خوبی میتوان فهمید که سودای محال است...(44)
سخن در این باب، بسیار است و راستی را، که هیچکس چون جلالآلاحمد، فضای مسموم و مصنوعی آن روزگار را به شیوایی ترسیم نکرده است.
وی در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» در ریشهیابی «کمخونی جریان روشنفکری در ایران» (که به گفته وی: «میکروبهای اصلیش در سوپ بی رمق دوره نظامی بیست ساله پیش از شهریور بیست کشت شد»)(45) به سه جریان «زردشتی بازی»، «فردوسی بازی» و «کسروی بازی» اشاره میکند که هر سه هدفی واحد داشت و آن این که: «سر جوانان را یک جوری گرم نگهدارند»(46) و از آن چه در کشور میگذرد غافل سازند و ضمنا اسلام را بکوبند.
جلال، ضمن تأکید بر این نکته که اگر تشبّث ریاکارانه دستگاه دیکتاتوری رضاخانی به شاهنامه فردوسی را با عنوان «فردوسی بازی» مورد انتقاد قرار میدهم، «هرگز به قصد هتاکی نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعری چون فردوسی. فردوسی را منِ فارسی زبان برای ابد در شاهنامه حیّ و حاضر دارد و در دهان گرم نقّالها»؛ به نخستینِ آن بازیها چنین اشاره میکند:
نخستین آنها،... سیاست ضدّ مذهبی حکومت وقت، و به دنبال بدآموزیهای تاریخ نویسان غالی دوره ناصری که اوّلین احساس حقارت کنندگان بودند در مقابل پیشرفت فرنگ، و ناچار اوّلین جستجو کنندگان علّت عقب ماندگی ایران؛ مثلاً در این بدآموزی که اعراب، تمدن ایران را پامال کردند یا مغول و دیگر اباطیل... در دوره بیست ساله از نو سر و کلّه فَروهَر(47) بر در و دیوارها پیدا میشود که یعنی خدای زردتشت را از گور در آوردهایم. و بعد سر و کلّه ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا میشود با مدرسههاشان و انجمنهاشان و تجدید بنای آتشکدهها در تهران و یزد.
آخر اسلام را باید کوبید. و چه جور؟ این جور که از نو مردههای پوسیده و ریسیده را که سنّت زردتشتی باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اورمزد را بر طاق ایوانها بکوبیم و سر ستونهای تخت جمشید را هر جا که باشد احمقانه تقلید کنیم. و من بخوبی به یاد دارم که در کلاسهای آخر دبستان، شاهد چه نمایشهای لوسی بودیم از این دست؛ و شنونده اجباری چه سخنرانیها که در آن مجالس پرورش افکار ترتیب میدادند...
به هر صورت در آن دوره بیست ساله، از ادبیات گرفته تا معماری و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتی بازی و هخامنشی بازیند. یادم است در همان ایّام کمپانی داروسازی بایر آلمان نقشه ایرانی چاپ کرده بود به شکل زن جوانی و بیمار و در بستر خوابیده ـ و لابد مام میهن!ـ و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و کوروش و داریوش و اردشیر و دیگر اهل آن قبیله از طاق آسمان آمده، کنار درگاه (یعنی بحر خزر) به عیادتش! و چه فروهری در بالا سایه افکن بر تمام مجلس عیادت و چه شمشیری به کمر هر یک از حضرات با چه قبضهها و چه زرق و برقها و منگولهها؛ این جوری بود که حتی آسپیرین بایر را هم بالعاب کوروش و داریوش و زردشت فرو میدادیم!(48)
در این میان، البته پیداست که نه ایمانی به زردشت در کار بود، و نه اعتقادی به ایران باستان...!
بلکه هدف از آن همه بازیها، صرفا قطع ارتباط ملّت با گذشته خونبار تاریخ و گنجینه پر بار و تحرّک زای فرهنگش بود، و انهدام قوه مقاومت وی در برابر استعمار و استبداد؛ «گذشته » و «گنجینه»ای که شور و شعور لازم برای تنظیم و تعقیب خطّ حرکت ضد استبدادی ـ ضد استعماری ملّت ما را تأمین میکرد و حماسههایی چون نهضت تحریم تنباکو و قیام عدالتخواهی صدر مشروطه ایجاد مینمود، و چنین چیزی، پُر پیداست که با مذاق رضاخان و میلیتاریسم خشن وی سازگار نبود و بایستی، به هر قیمت که شده، نابود میگشت. به نوشته جلال:
[در زمان رضاخان] که نه حزبی بود، نه اجتماعی، نه مطبوعات آزادی، نه وسیله تربیتی و نه شوری و نه ایمانی، تنها یک شور را دامن میزدند: شوق به ایران باستان را. شوق به کوروش و داریوش و زردشت را. ایمان به گذشته پیش از اسلامی ایران را.
با همین حرفها، رابطه جوانان را حتّی با وقایع صدر مشروطه و تغییر رژیم بریدند و نیز با دوره قاجار، و از آن راه با تمام دوره اسلامی. انگار که از پس از ساسانیان تا طلوع حکومت کودتا فقط دو روز و نصفی بوده است که آن هم در خواب گذشته.
این نهضت نمایی که هدفشان این بود که بگویند حمله اعراب (یعنی ظهور اسلام در ایران) نکبتبار، و ما هر چه داریم از پیش از اسلام داریم [...] میخواستند برای ایجاد اختلال در شعور تاریخی یک ملّت، تاریخ بلافصل آن دوره را (یعنی دوره قاجار را) ندیده بگیرند و شب کودتا را یکسره بچسبانند به دُمب کوروش و اردشیر. انگار نه انگار که در این میانه هزار و سیصد سال فاصله است.
توجه کنید به اساس این امر که فقط از این راه و با لَق کردن زمینه فرهنگی ـ مذهبی مرد معاصر، میشد زمینه را برای هجوم غربزدگی آماده ساخت، که اکنون تازه از سر خشتش برخاستهایم.
کشف حجاب، کلاه فرنگی، منع تظاهرات مذهبی، خراب کردن تکیه دولت، کشتن تعزیه، سختگیری به روحانیت... اینها همه وسایل اعمال چنان سیاستی بود. البته توجه و تذکّر تاریخی دادن، یکی از راههای بیدار نگاهداشتن شعور ملّی است. امّا علاوه بر این که در این قضایا، هدف، ایجاد اختلال در شعور تاریخی بوده است، میدانیم که تذکر و توجه تاریخی، اگر هم دوا کننده دردی باشد از دردهای ملّتی با وجدان خسته و خوابیده، ناچار سلسله مراتبی میخواهد.
برای خراب کردن کافی است که زیر پی را خالی کنی. امّا برای ساختنیها، اگر قرار باشد از نردبانی که تاریخ است، وارونه به عمق شعور دوهزار و چند صد ساله فرو رویم این نردبان را پلّه اولی بایست، بعد پلّه دوّمی، و همین جور... و اگر پلّه اول سر جایش نباشد با سر در آن گودال سقوط خواهی کرد و به جای این که در ته آن به شعور تاریخی برسی به زیارت حضرت عزراییل خواهی رسید(!!) که ما اکنون در حضور میلیتاریسم به آن رسیدهایم.»(49)
شاهرخ مسکوب نیز ـ البته از موضعی جانبدارانه ـ به همسویی و همنوایی روشنفکران یاد شده با رژیم پهلوی اذعان دارد. وی با اشاره به مجلّه ایرانشهر (که آغاز انتشار آن با سالهای کودتای رضاخانی مقارن بود و بر روی جلد خویش تصاویر مربوط به ایران باستان را چاپ میکرد) مینویسد:
«این میهن پرستی که با کوله باری از فَروهَر و تخت جمشید و خسرو انوشیروان است، در بسیاری کسان آمیخته با احساسات ضدّ عرب و گاه مخالف اسلام جلوه میکند. شاعران و نویسندگانی چون پورداود و هدایت را میتوان زبان دل و از جمله سخنگویان، و سردار سپه را دست آهنین و کارپرداز این میهن پرستان دانست؛ دستی که در بنای ایران نوین، سفت کاری را میدانست امّا کمی بعد، به علّت خودکامگی در نازک کاری این بنای تازه واماند».(50)
پاورقی ها در آرشیو سایت موجود می باشد.
منبع: سایت سراج
طوفانی است که در پهنه افکار و اندیشهها در گرفته، و چونان آتشی مهیب، بر خرمن عادات و آداب خشک قوم افتاده است. همه جا صحبت از محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم و تعالیم کوتاه و کوبنده اوست که به بتها و بت تراشان هیچ حرمتی نمیگذارد و جز خدای یگانه ـ که همه چیز را بسته و پیوسته وی میداند ـ بر هیچ اله دیگری ابقا نمیکند.
همه جا صحبت از قرآن، و آیات روان و جذّاب و نافذ آن است که، مغناطیس وار، دلها و مغزها را جذب خویش میسازد؛ لطافت نسیم و طراوت شبنم، و در عین حال، صلابت کوه و مهابت دریا و حرارت آتش را دارد و بر هر دل که میبارد از صاحب آن، انسان تازهای میسازد که افکار و احساساتی نو، منش و روشی جدید، و پندار و کرداری نو آیین دارد. شکوه بتها و شوکت ارباب را از چشم میاندازد و رُعب تازیانه و زندان را ـ به ویژه از قلبِ بردگان ـ میزداید.
شگفت کتاب، و شگفت پیامبری است! آوای تلاوت قرآنش، حتّی پاسداران نظم کهن را نیز، شبانه و در هیأتی ناشناس، به پشت دیوار خانه محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم میکشاند و با آن که عهد میبندند تا دیگر نیایند، باز هم میآیند...!
چه باید کرد؟
سؤالی است که بت تراشان، بردهداران ، رباخواران و در یک کلام، پاسداران نظم کهن در مکّه، در هر برخورد، با هم درمیان میگذارند و با تأکید از یکدیگر میپرسند:به راستی چه باید بکنیم که از سرایت بیشتر این آتش جلوگیری شود و طوفان مهار گردد؟ یتیم عبدالمطلب، دیگر شورش را درآورده است! هر روز، همچون صیّادی ماهر، حتی از میان جوانان مرفّه خود ما، شکاری تازه میگیرد. با رگبار تند آیاتش ـ که سبک آن با نظم هیچ شاعری نمیخواند، امّا از هر شعری نافذتر است و هر یک، چون تیری زهرآگین بر قلب شرک مینشیند ـ ایمان به بتها را هدف گرفته است و با قصّههای پیاپی که از (به اصطلاح) فرستادگان پیشین خداوند میخواند، تاریخ را ـ از بام تا شام ـ یکسره عرصه نبرد توحید و شرک دانسته، استوار و مصمّم کمر به هتک و هَدْمِ بتها بسته است.
گاه از نوح میگوید، و گاه از هود و صالح، و گاه از لوط و ابراهیم، و گاه از موسی و عیسی؛ و همه جا نیز پیامی واحد را به صورت یک ترجیعبند مکرّر از زبان آنان تکرار میکند: «اُعْبُدُوا اللّه مالکُمْ مِنْ اله غَیْره»(1): خدای متعال را بپرستید، که جز او خدایی نیست!
همه آنها را حلقههایی مستمر از یک زنجیر میداند که همّی جز محو شرک و بسط توحید در جهان نداشتهاند، و اینک او آمده است تا این رسالت را کامل کند:
«و لقد بعثنا فی کلّ امة رسولاً ان اعبدوا اللّه واجتنبوا الطاغوت»(2)؛ «و ما ارسلنا من قبلک من رسول إلاّ نوحی إلیه انّه لا إله إلا انا فاعبدون»(3)؛ «شرع لکم من الدین ما وصّی به نوحا والّذی اوحینا الیک و ما وصیّنا به ابراهیم و موسی و عیسی ان اقیموا الدّین و لا تتفرّقوا فیه کَبُرَ علی المشرکین ماتدعوهم إلیه...»(4).
تهمت سحر و شعر و جادو و جنون و... قدرت سدّ رخنه آفتاب او را ندارد. گفتیم کاهن است، مجنون است، شاعر است، ساحر است، نابغهای است که بافتههای خویش را به وحی نسبت میدهد، تلقین یافته و تعلیم دیده رحمان یمامه است؛ امّا هیچ یک سودی نبخشید. حبس و شکنجه پیروان وی، و آزار و ایذای خود او نیز، کاری از پیش نبرد. چه باید کرد و چه میتوان کرد؟!
چاره کار پیدا شد. اگر نسخه شرک و صورت بتها، به دست یک تاجرِ مستفرنگ، از شام ـ قلمرو امپراتوری مقتدر روم ـ به سرزمین توحید (کعبه) آورده شده بود، در حلّ مشکل آن نیز بایستی دست به دامن خارجیها (خارجیان پیشرفته و حاکم بر جهان) زد: ذکر حکایات شیوای ایران باستان (نقل داستان رستم و اسفندیار و...) بهترین چیزی است که میتوان با آن هیاهو در افکند و در برابر قرآن محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم و قصههای کهن او ـ حتی احسن القصصش ـ ایستاد!
از تاریخ بشنویم. محمّد بن اسحاق گوید:
پس از ایمان حمزه، و فاش شدن اسلام در میان قبایل قریش، و بیهودگی ضرب و شتم و حبس و آزار مسلمانان، اشراف و برزگان قریش (مثل عتبه و شیبه و ابوسفیان و نضربن حارث و ابوالبختری و اسود بن مطلّب و ابوجهل و امیّة بن خلف) در کنار کعبه گرد آمدند و در باب چگونگی حلّ مشکل پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم رای زدند. نخست، کس به حضور پیامبر فرستادند که مقصود از این کار چیست؟ اگر تو را مقصود مال است بگو تا به تو ببخشیم و اگر مقصود ریاست و سلطنت است بر گو تا تو را بر خود پادشاه گردانیم... دست از دین ما و خدایان ما بدار!
پیامبر فرمود: «ای قوم! مرا از شما نه مال میباید و نه مُلک و نه جاه و نه سلطنت، لیکن من رسول خدایم و حق تعالی مرا بر شما فرستاده است و قرآن به من فرستاده است تا رسالت حق به شما گزارم و شما را به بهشت بشارت دهم و از دوزخ شما را بیم کنم؛ پس اگر قبول کردید خیر دنیا و آخرت آن شما را باشد، و اگر نه، صبر میکنم تا حق تعالی چه تقدیر کرده است میان من و شما»(5) و آنان را از هر گونه سازشی میان شرک و توحید نومید کرد.
در کنکاشی دیگر میان قریش، «نضربن الحارث» به پا خاست و گفت: ای قریش، بیش از این خود را مغرور مدارید، که این کار که محمد دعوی میکند سختتر از آن است که شما میپندارید. محمد، چون جوان بود و این دعوی نکرده بود، شما او را امین میگفتید و هر چه وی گفتی او را راست میداشتید، این ساعت که سپیدی در محاسن وی پیدا شد و این دعوی آغاز کرد، شما او را به دروغ باز دادهاید.
گاه او را شاعر گویید و گاه او را ساحر میخوانید و گاه میگویید که وی کاهن است؛ و به خدای [قسم] که وی نه شاعر است و نه ساحر و کاهن، چرا که من انفاس و دم ساحران بدانستهام و نفس و دم محمد [علیه السلام] چون نفس و دم ایشان نیست، و انواع شعر عرب بخواندهام و موازین آن بدانستهام و نظم سخن محمد چون نظم شعر ایشان نیست، و اشارت و عبارت کاهنان بدانستهام و با ایشان نشست و برخاست کردهام و حرکات و سکنات ایشان بدیدهام و عبارت و اشارت محمد[علیه السلام] و حرکات و سکنات او چون ایشان نیست، و من این سخنها از بهر آن گفتم تا بیش از این شما غافل نباشید و تدبیر کار وی بجویید، که این کار که محمّد پیش گرفته است بزرگتر از آن است که شما صورت بستهاید.
محمّدبن اسحاق میافزاید:
وایننضربنالحارث، از شیاطین قریش بود و مردی ظالم بود فتنهانگیز و غرض وی از این سخنها، آن بود تا قریش زیادت اغرا کند بر عداوت پیغمبر ـ علیه السّلام ـ و ایشان را زیادت تحریض کند بدان که وی را برنجانند و از کار وی عداوت کردی و معارضه قرآن نمودی؛ و هر گاه که پیغمبر ـ علیهالسّلام ـ مجلس ساختی و تبلیغ رسالت کردی و قرآن کلام اللّه را بر ایشان خواندی، چون وی از این مجلس برخاستی، این نضربن الحارث بیامدی و باز جای سید ـ علیهالسّلام ـ نشستی و قصه رستم و اسفندیار آغاز کردی و حکایت ملوک عجم برگرفتی و بگفتی، و مردم بر سر وی گرد آمدندی و آنگه ایشان را گفتی:
ـ نه این سخن که من میگویم بهتر از آن است که محمّد میگوید؟ لاواللّه، و این حکایت خوشتر است از آن که وی می گوید!
تا حق تعالی این آیت در حق نضربن الحارث فرو فرستاد و باز نمود در آن که وی از جمله دوزخیان است و از جمع خاسران و بدبختان است. قوله تعالی: «و مِنَ النّاس مَنْ یَشْتَری لَهْوَ الْحَدیث لیُضِلَّ عَن سَبیل اللّه بغیر علمٍ»(6)
و قوله تعالی: «اذا تتلی علیه آیاتُنا قال اساطیر الاولین»(7). و همچنین در قرآن هر جای که اساطیر الاولین بیامده است در حقّ وی فرود آمده است، چرا که وی بود که میگفت:
ـ این قرآن که محمّد بیاورده است مثل افسانه پشینیان است و مانند حکایت و سرگذشت ایشان است و من خود از آن بهتر میدانم.
و این نضر بن الحارث سفر بسیار کرده بود و ولایت عجم بسیار گردیده بود و قصّه رستم و اسفندیار آموخته بود و حکایت ملوک عجم بدانسته بود و او را فصاحتی عظیم بود، و چون پیغمبر ـ علیه السّلام ـ بیامدی و قرآن برخواندی و حکایت و قصّه پیغمبران ـ صلوات اللّه علیهم اجمعین ـ برآن یاد کردی و حکایت وقایع عاد و ثمود و فرعون و هامان بگفتی و از عجایب آسمان و زمین خبر بازدادی؛ نضربن الحارث گفتی: من بهتر از این توانم گفت وقصه رستم و اسفندیار و ملوک عجم بگفتی و مردمان را خوش آمدی و تعجّب کردندی و کافران گفتندی: این حکایت که نضربن الحارث گوید، خوشتر از آن است که محمّد میگوید ـ ژاژ خواستند(8).
با این همه، قریش بیهوده میکوشیدند، و نضربن الحارث نیز آهن سرد میکوفت. نهضت الهی پیامبر، به رغم همه آن دشمنیها، پیش رفت و قدرت اسلام، که چند سال بعد چون خورشیدی از مدینه سر بر زد، در جنگ بدر هفتاد کشته و هفتاد اسیر از کفّار قریش گرفت که یک تن از اسیران، همین نضربن الحارث بود!
نیشخند تاریخ را ببین!«از جمله اسیران که [مسلمانان] گرفته بودند، دو تن در راه، صحابه ایشان را بکشتند و باقی به مدینه آوردند. و از آن دو تن، یکی نضربن الحارث بود که همیشه سید علیه السلام [یعنی رسول خدا را] رنجانیدی و معارضه نمودی با وی در قرآن؛ در مقابله قصص انبیا علیهمالسلام، قصه رستم و اسفندیار و ملوک عجم با قریش گفتی و حکایت کردی. چون به وادی صفراء رسیدند، مرتضی علی ـ رضی اللّه عنه ـ شمشیر بر کشید و گردن وی بزد»(9).
مه فشاند نور و، سگ عو عو کند
هر کسی بر طینت خود میتند
چون تو خفّاشان بسی بینند خواب
کاین جهان ماند یتیم از آفتاب
کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟!
کی شود خورشید از پف منطمس؟!
ای بریده آن لب و حلق ودهان
که کند تف سوی ماه آسمان!
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ می خواید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده میکند
آن جهود از خشم سَبْلَت میکَنَد
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز؟!
هم تو سوزی، هم سرت ای گنده پوز!(10)
امّا، این آخرین بار نبود که دشمنان اسلام میکوشیدند، به خیال واهی خویش، فروغ قرآن را با افسانهها و تاریخ ایران باستان خاموش سازند...در عصر ما نیز تاریخ یک بار دیگر تکرار شد.
2. تهران، جاهلیت شاهنشاهی، 1313 هجری شمسی
چند سال است که در ایران اسلامی کودتا شده، دودمان سلطنتی تغییر کرده، و سیاست و فرهنگ رسمی کشور، یکسره لَوْنی دیگر یافته است.
آل قاجار (که با سعی خویش در راه ایجاد تضاد میان قدرتهای خارجی ، دیپلماسی لندن را خسته کرده بودند)(11) رفته و به تاریخ پیوستهاند؛ روحانیت شیعه (که داعیه دار ولایت حقّه و سیطره دین بر سیاست است) به سختی تار و مار شده، رجال شاخص آن یا در تبعید و زندانند، یا محصور و خانه نشین، و یا به تیغ ستم جان باختهاند؛ ایلات و عشایر ـ این پاسدران شریف مرزهای میهن ـ تخته قاپو شده و سران آنان (از صولت الدوله قشقایی گرفته تا اقبال السلطنه ماکویی و...) به قتل رسیدهاند؛ رجال مستقل سیاسی، روزنامهنگاران مبارز، شاعران آزاداندیش، نویسندگان متعهد، یا مقتول و مسموم گشته و یا مغضوب و منزویند؛ و عنصری دژ آهنگ و قدرت پرست و زمینخوار، که مصداق بارز این شعر قائم مقام است:
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین! با تمهیدات «ژنرال آیرونساید» و «سرپرسی لورین»، و لای لاییهای «مستر تُرات» و «اردشیر جی»، بر تخت قدرت نشسته و مقدرات کشور دارا و داریوش، تنها به اشاره او و گزمگان او تعیین میشود.
از مشروطه جز قالبی بیروح نمانده است. مجلس و کابینه و قوه مجریّه و دستگاه قضاییه و... همه و همه فورمالیتهای بیش نیست؛ همگی آلت فعل و، او ـ به ظاهر ـ فاعل مطلق!
در «مزار آباد شهر بی تپش، دارها برچیده، خونها شستهاند» و حتی «وای جغدی هم نمیآید به گوش». شهر آرام! وافق صاف! و داروغه بیدار و گزمگان در کارند و همه چیز، به آیین و بسامان و بهنجار! تنها دو نگرانی مانده است که خاطر مبارک را سخت ناآسوده میگذارد:
1. فرهنگ تشیّع، که تا عمق جان مردمان نفوذ کرده، سلطه سلطان جور (آن هم چنین جائر کافر کیش) را برنمیتابد، و اگر به عرصه سیاست رسمی راه ندارد، باری، در خانه دلها و مغزها سنگر بسته و سر سختانه مقاومت میکند. دنیا را چه دیدی، دم گربه که به کاسه بخورد و اوضاع اندکی نه بر وفق مراد بچرخد، باز مشکل میآفریند و کار به دست میدهد! فرهنگی ظلم ـ ستیز و عدالتخواه، که حاکمیت بر خلق را تنها از آن خدای متعال و برگزیدگان مستقیم و غیر مستقیم او (پیامبر، ائمه معصومین، و فقیهان عادل) میشناسد و بس!(12)
2. ایدئولوژی کمونیسم، که با هیچ گونه شاه و شاه بازی (به شیوه کهن) سازشی ندارد و شیپور انقلاب مینوازد؛ دم تیز کرده و مغز سر جوان میطلبد؛ و میکوشد از خلای که با تضعیف دین و مذهب و روحانیت در این سرزمین پیش آمده رندانه بهره گیرد و جایگزین تشیّع گردد.
چه باید کرد؟!
سؤالی است که تئوریسینهای جاهلیت شاهنشاهی از هم میکنند: چه باید کرد که هم، تشیّع ـ این خارِ راه دیکتاتوری ـ را از پهنه مغزها و دلها بستریم و هم، خلإفرهنگی و اعتقادی موجود، به نفع بُلْشویسم ـ دشمن دیگر رژیم ـ پر نشود؟
چاره کار، خیلی زود پیدا شد: یک نوع «ایدئولوژی شاهانه»، و یک نوع وطن پرستی پُر های و هوی و مطنطن امّا اخته و پوچ و بیضرر میسازیم که هیچ زیانی به گاو و گوسفند قدرت مسلط نزند و هیچ دردسری برای دیکتاتور ایجاد نکند، بلکه از آن، کار تقدیس شاه و شاهنشاهی نیز برآید، و همه نیروی آن در تخریب مبانی اسلام و تشیّع، و پر کردن مصنوعی و بیخطر اذهان، به کار رود. مواد و مصالح آن را از افسانهها و تاریخ ایران باستان میگیریم، و کار پرداخت و گریمش را نیز به دستِ دست پروردگان غرب (به ویژه فراماسونرها و... ) میسپاریم.
و این چنین بود که، به انگیزه تقابل با اسلام، دوباره سخن از سَلم و تور و ضحاک و فریدون و رستم و اسفندیار و کوروش و داریوش به میان آمد و نضربن الحارثهای جاهلیت جدید به تاخت و تاز پرداختند!
* * *
«دستور» عمل و «الگوی» کار، سیاست آتاتورک بود: عنصری یهودی تبار(13)، ملحد کیش و شهوتران(14) که روی دل به جانب غرب داشت و آمده بود تا از آسیای صغیر ـ که قرنها مهد قدرت اسلام بود ـ کشوری بسازد که در هیچ یک از شؤون فکر و فرهنگ و اقتصاد و سیاست، کمترین نسبتی با اسلام نداشته باشد:
الغای خلافت عثمانی (که با همه عیوب و نواقصش، به هر حال، وجهه و عنوانی اسلامی داشت و استعمار از آن میهراسید) و تبعید خاندان عثمانی به خارج از ترکیه؛
مبارزه با روحانیت و قتل عام صدها روحانی در شهر منامن؛
بستن دو مسجد بزرگ اسلامبول (ایا صوفیه و محمد فاتح) و نیز بستن مدارس مذهبی؛
منع تدریس زبان عربی و فارسی در مدارس دولتی؛
الغای اعیاد مذهبی فطر و قربان؛
منع پخش اذان به عربی از مناره مساجد؛
جلوگیری از حج؛
تغییر روز تعطیل از جمعه به یکشنبه؛
الغای اسلام ـ به عنوان دین رسمی کشور ـ از قانون اساسی و اعلام رژیمی کاملاً لائیک؛
تغییر تاریخ هجری اسلامی به میلادی مسیحی؛
منع فینه عثمانی (که نشان تمایز ترکهای مسلمان از غریبان بود) و تبدیل آن به شاپوی فرنگی و کاسکت؛ّ
مبارزه با حجاب؛
حذف القاب و عناوین رایج (پاشا، بیک و...)؛
بر چیدن دفاتر و محاضر شرعی و جایگزین ساختن قوانین اروپایی به جای احکام اسلامی؛
تساوی زنان با مردان در داشتن حق ازدواج و طلاق و سهم الارث واحد؛
پاکسازی زبان ترکی از کلمات عربی و فارسی و جایگزین کردن واژههای متروک و قدیمی ترکی (و نیز الفاظ فرانسوی و انگلیسی) به جای آنها، همراه با جعل واژههای عجیب و غریب جدید؛
تغییر خط عربی به لاتین؛
قتل عام عشایر کرد و نیز ارامنه ترکیه؛
و خلاصه: تراشیدن یک پان ترکیسم خشن و تمام عیار به جای پان اسلامیسم؛(15)
رؤوس اقدامات آتاتورک بود که نهایتا از پایتخت امپراتوری «اسلامی» عثمانی، کشوری غربزده، وابسته، بریده از تاریخ، و بیگانه با فرهنگ و تمدن باشکوه گذشته خویش ساخت و تنها یک قلم از خسارتهای عظیم فرهنگیش، عاطل و باطل ماندن دویست و پنجاه هزار کتاب خطی یا چاپی مربوط به قرون پیشین در موزههای آن کشور است!(16)
به تعبیر رهبر فقید انقلاب ـ قدّس سرّه ـ در تاریخ 12/6/58:
آن دردی که برای ملت ما پیش آمده و الان به حال... یک مرض مزمن تقریبا هست، این است که کوشش کردهاند غربیها، که ما را از خودمان «بیخود» کنند، ما را «میان تهی» کنند، به ما این به تعبیر رهبر فقید انقلاب ـ قدسسره ـ در تاریخ 12/6/58:
آن دردی که برای ملّت ما پیش آمده و الان به حال ... یک مرض مزمن تقریبا هست، این است که کوشش کردهاند غربیها، که ما را از خودمان «بیخود» کنند، ما را «میان تهی» کنند، به ما این طور فهمانند که خودتان هیچ نیستید، و هر چه هست غرب است و باید رو به غرب بایستید! آتاتورک در ترکیه ـ مجسمه او را دیدهام ـ دستش این طور بالا بود. گفتند: او را بالا گرفته رو به غرب که باید همه چیز ما غربی بشود!
حتّی از قراری که نوشتهاند ـ و از جهاتی بعید هم نیست ـ آتاتورک کار را به جایی رساند که در بستر مرگ، از سرپرسی لورین (سفیر انگلیس در ترکیه) در خواست کرد کرسی ریاست جمهوری ترکیه را پس از وی تحویل گرفته و اداره کند!(17)
و اینک، لازم بود که برکشیده آیرونساید ـ یعنی رضاخان ـ نیز با معونت روشنفکران ماسونی (محمدعلی فروغی، محمود جم، عیسی صدیق، علی اصغر حکمت و... ) همین سیاست شوم اسلامزدایی را در ایران شیعه به کار گیرد و هر جا هم کم آورد، از آهن و آتش مدد جوید!(18)
بی جهت نیست که پس از بازگشت رضاخان از سفر 1313 ترکیه به ایران، آن چه که قبلاً به تمجمُج از آن یاد میشد، با شدّت و صراحت ظاهر شد:
تبدیل کلاه پهلوی به شاپوی فرنگی؛
تغییر نام شهرهای مختلف (انزلی به پهلوی، ارومیه به رضاییه، و...)؛
تصفیه زبان فارسی از واژههای عربی و جعل الفاظ بعضا غلط و مضحک و تحمیل آن به زور چکمه و شمشیر بر فرهنگستان، که حتی فریاد اعتراض تقیزاده را برآورده و نهایتا به دوری گزینی وی از ایران انجامید؛
مبارزه وحشیانه با عبا و عمامه روحانیون و چادر و روسری زنان؛
منع شعائر مذهبی؛
منع آموزش قرآن در مدارس، که به استعفای معترضانه اعتماد الدوله قراگزلو، وزیر فرهنگ رضاخان از آبان 1307 تا شهریور 1312ش، انجامید؛
فروش املاک موقوفه به مردم و برچیدن بساط وقف؛
و حتی تصمیم به حذف ماههای قمری از تقویمها...!(19)
مبارزه با اسلام و شعائر مذهبی، سرکوب روحانیت شیعه، و سیاست ایجاد تقابل میان ایران و اسلام توسط رژیم پهلوی، کاملاً مورد حمایت استعمار صلیبی غرب و ایادی آن بود. به قول «زبرینسکی» نویسنده کتاب میسیونرهای کلیسای انجیلی و رابطه آمریکا و ایران در زمان پهلوی: «هیأتهای میسیونری خط مشی رژیم پهلوی را در حمله به علما و اسلام تأیید میکردند و از خارج شدن قدرت و اختیار محاکم شرعی، حملات به حجاب زنان، سرکوب عزاداریها و سوگواریهای عمومی و علایق خاص نسبت به ایران قبل از اسلام رضایت داشتند»(20).
باری، در چنین فضا و جوّ کاملاً ضدّ اسلامی بود که بلوای احیای ایران باستان علم شد و سخن از کوروش و داریوش و اردشیر و زردتشت و... به میان آمد و به قول مرحوم جلال آل احمد، کار به جایی کشید که ملّت ایران حتی قرص «آسپیرین بایر» را نیز بایستی بالعاب کوروش و داریوش فرو میبرد!(21) نیز در همین فضا بود که کنگره هزارمین سال تولد فردوسی در سال 1313 با شرکت خاورشناسان غربی در تهران گشایش یافت و شاهنامه چاپهای متعدد خورد و مقالات زیادی در جراید و نشریات کشور پیرامون شاهنامه فردوسی و احیای ملیت ایرانی انتشار یافت و همه جا پر از نام و یاد شاهان و شخصیتهای ایران باستان گردید و تبلیغات شه خواسته روز، با تحریف عامدانه تاریخ، از شخصیتی چون استاد طوس که هست و نیست خویش را بر سر دفاع از آیین پاک تشیّع گذارده بود، یک شووینیست(22) تمام عیار! ساخت که گویی همّی جز ترویج زردشتیگری و ستیز با اسلام و پیامبر نداشته است!
به فرموده رهبر فقید انقلاب: «اینها تبلیغاتی بوده است، تلقیناتی بوده است از ابرقدرتها که میخواستند ما را بچاپند... زمان رضاخان... یک مجمعی درست کردند و یک فیلمهایی تهیه کردند و یک اشعاری گفتند و یک خطابههایی خواندند، برای تأسف از این که اسلام بر ایران غلبه کرد، عرب بر ایران غلبه کرد. شعر خواندند، فیلم، نمایش گذاشتند، که عرب آمد و طاق کسری و مدائن را گرفت و گریهها کردند. همین ملّیها، این خبیثها گریه کردند، دستمالها را در آوردند و گریهها کردند که اسلام آمده و سلاطین را، سلاطین فاسد را شکست داده! و این معنا در هر جا به یک صورتی به ملّتها تحمیل شده» است.
نقطه اوج این سیاست شیطانی نیز، برگزاری جشنهای دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهی بود(23)، و بدتر از آن، تبدیل تاریخ هجری اسلامی به شاهنشاهی. و شگفتا که مبدأ تاریخ (6 هزار ساله یا 10 هزار ساله) ایران را نیز، نه از عصر هوشنگ و فریدون و لااقل کیکاووس و کیخسرو (که نامشان، به عنوان «شاهنشاه ایران»، حتّی در متون کهن هندی نیز آمده)، بلکه از دوران کوروش گرفتند که در تاریخ به عنوان «آزاد کننده یهود از زندان بابل و گمارنده آنان به حکومت بر اورشلیم»(24) شناخته شده است! یعنی که، «مبدأ تاریخ ایران، مقطع حاکمیت یهود بر قدس شریف است» (تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل!)(25) گویی قبل از آن زمان، ملّت ایران تاریخی نداشته و هر چه بوده افسانه و اسطوره بوده است!
و چنین بود که بخش عمده شاهنامه نیز (به رغم تعریف و تمجیدی که از آن میشد) با عنوان «اساطیری» و «پهلوانی»، مستقیم و غیر مستقیم، غیر تاریخی (یعنی افسانه) قلمداد گشت.(26)
امام خمینی ـ قدّس سرّه ـ در پیام مکتوب خویش به ملّت ایران در 9 فروردین 1357 ش (21 جمادی الاولی 1398 ق) به مناسبت کشتار مردم یزد به دست رژیم پهلوی، مینویسند:
آیا کسانی که [در راه انقلاب اسلامی] عذر تراشی میکنند و مهر سکوت را نمیشکنند و گاهی به سکوت توصیه میکنند، میدانند چه تحولاتی در شرف تکوین است؟!
روزنامه اطلاعات شماره 15575 را دیدهاید که نوشته است در عریضه سپاس زرتشتیان در جواب شاه آمده است که جامعه زرتشتی سراسر جهان، نسبت به شاهنشاه آریامهر سپاسگزاری و حقشناسی عمیق در خود احساس میکنند. زیرا از زمانی که پارسیان از ایران مهاجرت کردند، هیچ کس دیگر تا این حد در احیا و حفظ تاریخ، مذهب و فرهنگ زرتشتیان از آنان حمایت نکرده است؟!
توجه کردهاند که تغییر تاریخ اسلام به تاریخ گبرها برای احیای زرتشتی گری و احیای مذهب و آتشکده آنها به رغم اسلام و برای سرکوبی آن است؟! آیا مطّلع هستند که در یک مصاحبهای در خارج گفته است: مذهب در حکومت من نقشی ندارد؟!
اکنون، با اختناق همه جانبه و سلب آزادی به تمام ابعاد و فشارهای توانفرسا، ایران بیدار در آستانه یک انفجار عظیم است و به سرعت جلو میرود.(27)
و این تازه بخشی از توطئه و ترفند استعمار و عوامل مرعوب یا مجذوب آن بر ضدّ اسلام و ایران بود...(28)
امّا خدای جهان، که لطفی خاص به ایران بقیةاللّه ـ عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ـ دارد، سلطه استعمار و صهیونیزم را از این بیش بر این کشور برنتافت و بزرگ مردی از تبار امیرمومنان علی علیهالسلام (کشنده نضربن الحارث و مرحب!) را بر آن داشت که با پشتیبانی وسیع ملّت بپاخیزد و آتش در خرمن حیات آن سلسله زند و مجری طرح «تغییر تاریخ» (هویدا) را به جوخه اعدام سپارد و مخدوم تاجدار وی ـ شاه شاهان ـ را نیز آواره شرق و غرب سازد. زمستان رفت و روسیاهی به ذغال ماند...!
مصطفی را وعده داد الطاف حق
گر بمیری تو، نمیرد این سبق
من کتاب و معجزت را حافظم
بیش و کم کن را، ز قرآن رافضم
تا قیامت، باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین، ای مصطفی!
آری:
تا قیامت میزند قرآن ندا
کای گروهی جهل را گشته فدا
مر مرا افسانه میپنداشتید
تخم طعن و کافری میکاشتید
خود بدید ای خسان طعنه زن
که شما بودید افسانه، نه من!
تا بدیدید آن که طعنه میزدید
که شما فانی و افسانه بدید
من کلام حقّم و قائم بذات
قوت جان جان و یاقوت زکات
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
نک منم ینبوعِ آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات(29)
ستیز با اسلام و تبلیغ زردشتیگری ، در تبلیغات عصر پهلوی
در آن روزگار تلخ و سیاه و سرد، همسو و همساز با مذاق قدرت مسلّط، صادق هدایت (نیهیلیست یهودی تبار، که جان بر سرنیستانگاری کافکایی گذاشت) «پروین دختر ساسان» را نوشت و در آن، از زبان قهرمان داستان، فروپاشی نظام ستم شاهی ساسانی در اثر موج انفجار آرمانهای آزادیبخش و عدالت خواهانه اسلام را این چنین ترسیم کرد:آتشکدهها را با خاک یکسان کردند، همه نامههای ما را سوزانیدند، چون از خودشان هیچ نداشتند. دانش و هستی ما را نابود میکنند، تا بر آنها برتری نداشته باشیم و بتوانند کیش خودشان را به آسانی در کلّه مردم فرو بکنند... ایران، این بهشت روی زمین، یک گورستان ترسناک شد[!].(30)
چنان که، در سفرنامه «اصفهان نصف جهان»اش نیز، از جهنّم طبقاتی و منحطّ عصر یزدگرد، بهشتی موهوم و خیالی ساخت که در آن، جسم و جان مردم، بر اثر آزادی باده گساری، آزاد و نیرومند بوده است!(31) همچنین دو سال (1936 ـ 1937 م) در بمبئی نزد بهرام گور انکلساریا (Anklesria)، زردشتی گجراتی، زبان پهلوی آموخت و چند متن پهلوی(32) را به فارسی برگرداند و در تهران انتشار داد.
مجتبی مینوی (که البته بعدها، در اثر مطالعات بیشتر، تنبّهی حاصل کرد و حتی به دفاع جدّی از اسلام پرداخت)(33) «مازیار» را همراه با نمایشنامه صادق هدایت منتشر کرد و در آن، از ارتش رهایی بخش اسلام ـ که رائد و رهنمای آن، یک ایرانی پارسا و آزاده و فرهیخته (سلمان پارسی) بود ـ با عنوان «مشتی مارخواران اهریمن نژاد» یاد کرد. نیز آورد که: «دو سه پشت عوض شده و در نتیجه آمیزش با عرب، خون مردم فاسد شده بود و کثافتهای سامی جای خود را در میان ایشان باز کرده بود».(34)
سعید نفیسی، اعراب مسلمان را «گروه سوسمار خوار و بیخط و دانش»ی شمرد که «گویی همه مردم ایران، از مرز شام گرفته تا اقصای کاشغر... با یکدیگر پیمان بسته بودند از هر راهی که بتوانند نگذارند» این گروه «بر جان و دل ایشان فرمانروایی کند و زبان و اندیشه و نژاد و فرهنگ و تمدنشان را براندازد»!(35) وی همچنین در لزوم تغییر خط اعلام کرد: «... من جدا عقیده ایمانی دارم که یکی از نخستین ضروریات زبان فارسی، اختیار کردن خط دیگری بجز خط امروز است...».(36)
عبدالحسین زرّین کوب (که او هم، چونان مینوی، از تائبین بعدی است) کتاب دو قرن سکوت را نوشت و در آن، هر چه را که از آنِ ایران باستان نبود «زشت و پست و نادرست» شمرد!(37)
احمد کسروی، عضو انجمن آسیایی همایونی لندن (بزرگترین لژ فراماسونری در خاورمیانه) و دوست میرزا محمد خانبهادر (منشی سرپرسی سایکس، حاکم سیاسی انگلیسها در کربلا بعد از اشغال عراق توسط قشون بریتانیا، و بنیانگذار لژفراماسونری در بصره)، به ترجمه کارنامه اردشیر بابکان پرداخت و با نوشتن کتاب «زبان پاک» به جنگ واژههای عربی تبار موجود در زبان فارسی (که استعمال آنها قرنها در ادبیات کشورمان رواج داشته و در معنی، «تابعیت ایرانی» گرفتهاند) رفت و به سره نویسی بلکه واژه تراشیهای بعضا مضحک (نظیر جعل واژه «شلپ»! به جای «شیرینی») پرداخت، به گونهای که ناچار بود در پایان هر کتاب، معانی بسیاری از لغات کتابش را برای خواننده فارسی زبان! توضیح دهد! و بالاخره نیز کارش به ادعای برانگیختگی! و جعل مذهبی به نام «پاکدینی»! کشید و «ورجاوند بنیاد» نوشت، که در نتیجه مسلمانان را به واکنشی تند و خونین واداشت و دستی «غیرتمند» آن شاخه بریده از نهال ملّت را، در هم شکست...
ذبیح بهروز با بنیاد نهادن «انجمن زبان ایران» (1308 ش) و سپس «انجمن ایرانویج» و نشر مجله «ایران کوده» و طرح بعضی نظریات شاذّ و عجیب کوشید از قافله باستانگرایی و سره تراشی عقب نماند.(38)
ابراهیم پور داود (نوه مرحوم حاجی شیخ حسین خمامی، از علمای مشهور خمام گیلان) به سیم آخر زد و، با بودجه مصوّب دولت رضا خان، به ترجمه و تفسیر و تبلیغ «اوستا» در ایران و هند پرداخت! دکتر هرتز فلد آلمانی تبار، در تهران کلاس تعلیم دروس پهلوی و فُرس قدیم گشود و کسانی چون کسروی و بهار و رشید یاسمی و دیگران در آن شرکت جستند.(39) دکتر علیاکبر سیاسی، رییس کانون فرهنگی «ایران جوان» (که موادی چون: استقرار حکومت عرفی، الغای محاکم شرعی و نیز آزادی بانوان را سرلوحه مرام خویش ساخته بود)(40) مقاله «اصلاح زبان فارسی»(41) را نگاشته و در تالار سخنرانی کانون ارتش سرخ مسکو نیز خطابه «قریحه ایرانی و مبارزه آن با اسلام»! را ایراد کرد(42) و با این کار، نمودی از اتحاد «بلشویسم» و «پهلویسم» را بر ضدّ اسلام و تشیّع به نمایش گذاشت.
نیز همزمان با این همه، برای جدا سازی کامل ملّت مسلمان ایران از فرهنگ قرآن، گفتگوی «پاکسازی زبان از الفاظ عربی»، «حذف دروس عربی از برنامه مدارس و دانشگاهها» و حتی تغییر خط فارسی به لاتین یا اوستایی ساز شد و کسانی چون صادق هدایت و پور داودو کسروی و سعید نفیسی و دکتر عیسی صدیق و ذبیح بهروز و علیاکبر سلیمی و نیز پرویز ناتل خانلری، هر یک به گونهای، در این میدان به جولان پرداختند... و این در حالی بود که، چنان که قبلاً گفتیم، تغییر اجباری خط از عربی به لاتین در ترکیه آتاتورک، سبب شده بود که دهها بلکه صدها هزار کتاب (از مواریث گرانقدر علمی و فرهنگی آن کشور) در خزانه خاموش کتابخانهها عاطل و بیمصرف بماند(43) و تکرار این سیاست استعماری در ایران نیز، قطعا به جدایی و بیگانگی نسل جوان این دیار از میراث عظیم علمی و فنّی و معنوی خویش میانجامید. دکتر پرویز ناتل خانلری، که خود در اوایل عمر از همین گونه کسان بوده است، در مصاحبه با مجله آدینه در پاسخ به این سؤال که «نظر استاد درباره تغییر خط فارسی چیست، و کدام را به صلاح میبینند»، سخن جالبی دارد:
بنده در جوانی سخت طرفدار تغییر خط فارسی بودم به لاتین. بعد که زمان گذشت و تجربیات متعدد و مشاهدات در ممالکی که این کار را کرده بودند و غیره، توبه کردم از این که خیلی با عجله از تغییر خط گفتگو کنیم.
تغییر دادن خط، کار آسانی نیست. ما هنوز در زبان فارسی به نسبت برخی کشورهای دیگر، آن قدرها کتاب نداریم. به هر حال آن مقدار هم که داریم چطور میشود به خط تازه نقل کرد، طوری که خرابکاری نشود.
یک بار به تصادف با یک استاد دانشگاه ترکیه همسفر شده بودیم، دیدم دل خونی دارد از این کار، و صریحا به من گفت: ما از وقتی که خط راتغییر دادهایم، حتی مثلاً شعرهای معاصر را نتوانستیم به آن خط منتقل کنیم، برای این که زبان استاندارد ندارد. بنده خودم گاه در کلمات خیلی عادی فارسی تأمل میکنم و میبینم نمیدانم که به فتح درست است یا مثلاً به ضمّ؟
بنده گمان میکنم که اگر فعلاً دنبال این کار برویم، یعنی این که به قهقرا رفتهایم. بچههامان، تازه کسانی که در کلاس پنجم ابتدایی هستند، این خط را یاد گرفتهاند، حالا بگذاریمشان کنار ویک خط دیگر یادشان بدهیم؟ تازه خط را یاد میدهیم که با آن چکار کنند؟ خط برای این است که عدهای بخوانندش. حالا وقتی که خط را تغییر دادیم، چی را بخوانند؟! شما اطمینان دارید که از عهده آن برمیآییم که مثلاً 50هزار کتاب چاپ کنیم، و هر کدام از اینها که زیر و زبرش را سنجیده باشیم و یقین کرده باشیم که درست است یا نه؟
گمان میکنم به خوبی میتوان فهمید که سودای محال است...(44)
سخن در این باب، بسیار است و راستی را، که هیچکس چون جلالآلاحمد، فضای مسموم و مصنوعی آن روزگار را به شیوایی ترسیم نکرده است.
وی در کتاب «خدمت و خیانت روشنفکران» در ریشهیابی «کمخونی جریان روشنفکری در ایران» (که به گفته وی: «میکروبهای اصلیش در سوپ بی رمق دوره نظامی بیست ساله پیش از شهریور بیست کشت شد»)(45) به سه جریان «زردشتی بازی»، «فردوسی بازی» و «کسروی بازی» اشاره میکند که هر سه هدفی واحد داشت و آن این که: «سر جوانان را یک جوری گرم نگهدارند»(46) و از آن چه در کشور میگذرد غافل سازند و ضمنا اسلام را بکوبند.
جلال، ضمن تأکید بر این نکته که اگر تشبّث ریاکارانه دستگاه دیکتاتوری رضاخانی به شاهنامه فردوسی را با عنوان «فردوسی بازی» مورد انتقاد قرار میدهم، «هرگز به قصد هتاکی نیست و نه به قصد اسائه ادب به ساحت شاعری چون فردوسی. فردوسی را منِ فارسی زبان برای ابد در شاهنامه حیّ و حاضر دارد و در دهان گرم نقّالها»؛ به نخستینِ آن بازیها چنین اشاره میکند:
نخستین آنها،... سیاست ضدّ مذهبی حکومت وقت، و به دنبال بدآموزیهای تاریخ نویسان غالی دوره ناصری که اوّلین احساس حقارت کنندگان بودند در مقابل پیشرفت فرنگ، و ناچار اوّلین جستجو کنندگان علّت عقب ماندگی ایران؛ مثلاً در این بدآموزی که اعراب، تمدن ایران را پامال کردند یا مغول و دیگر اباطیل... در دوره بیست ساله از نو سر و کلّه فَروهَر(47) بر در و دیوارها پیدا میشود که یعنی خدای زردتشت را از گور در آوردهایم. و بعد سر و کلّه ارباب گیو و ارباب رستم و ارباب جمشید پیدا میشود با مدرسههاشان و انجمنهاشان و تجدید بنای آتشکدهها در تهران و یزد.
آخر اسلام را باید کوبید. و چه جور؟ این جور که از نو مردههای پوسیده و ریسیده را که سنّت زردتشتی باشد و کوروش و داریوش را از نو زنده کنیم و شمایل اورمزد را بر طاق ایوانها بکوبیم و سر ستونهای تخت جمشید را هر جا که باشد احمقانه تقلید کنیم. و من بخوبی به یاد دارم که در کلاسهای آخر دبستان، شاهد چه نمایشهای لوسی بودیم از این دست؛ و شنونده اجباری چه سخنرانیها که در آن مجالس پرورش افکار ترتیب میدادند...
به هر صورت در آن دوره بیست ساله، از ادبیات گرفته تا معماری و از مدرسه گرفته تا دانشگاه، همه مشغول زردشتی بازی و هخامنشی بازیند. یادم است در همان ایّام کمپانی داروسازی بایر آلمان نقشه ایرانی چاپ کرده بود به شکل زن جوانی و بیمار و در بستر خوابیده ـ و لابد مام میهن!ـ و سر در آغوش شاه وقت گذاشته و کوروش و داریوش و اردشیر و دیگر اهل آن قبیله از طاق آسمان آمده، کنار درگاه (یعنی بحر خزر) به عیادتش! و چه فروهری در بالا سایه افکن بر تمام مجلس عیادت و چه شمشیری به کمر هر یک از حضرات با چه قبضهها و چه زرق و برقها و منگولهها؛ این جوری بود که حتی آسپیرین بایر را هم بالعاب کوروش و داریوش و زردشت فرو میدادیم!(48)
در این میان، البته پیداست که نه ایمانی به زردشت در کار بود، و نه اعتقادی به ایران باستان...!
بلکه هدف از آن همه بازیها، صرفا قطع ارتباط ملّت با گذشته خونبار تاریخ و گنجینه پر بار و تحرّک زای فرهنگش بود، و انهدام قوه مقاومت وی در برابر استعمار و استبداد؛ «گذشته » و «گنجینه»ای که شور و شعور لازم برای تنظیم و تعقیب خطّ حرکت ضد استبدادی ـ ضد استعماری ملّت ما را تأمین میکرد و حماسههایی چون نهضت تحریم تنباکو و قیام عدالتخواهی صدر مشروطه ایجاد مینمود، و چنین چیزی، پُر پیداست که با مذاق رضاخان و میلیتاریسم خشن وی سازگار نبود و بایستی، به هر قیمت که شده، نابود میگشت. به نوشته جلال:
[در زمان رضاخان] که نه حزبی بود، نه اجتماعی، نه مطبوعات آزادی، نه وسیله تربیتی و نه شوری و نه ایمانی، تنها یک شور را دامن میزدند: شوق به ایران باستان را. شوق به کوروش و داریوش و زردشت را. ایمان به گذشته پیش از اسلامی ایران را.
با همین حرفها، رابطه جوانان را حتّی با وقایع صدر مشروطه و تغییر رژیم بریدند و نیز با دوره قاجار، و از آن راه با تمام دوره اسلامی. انگار که از پس از ساسانیان تا طلوع حکومت کودتا فقط دو روز و نصفی بوده است که آن هم در خواب گذشته.
این نهضت نمایی که هدفشان این بود که بگویند حمله اعراب (یعنی ظهور اسلام در ایران) نکبتبار، و ما هر چه داریم از پیش از اسلام داریم [...] میخواستند برای ایجاد اختلال در شعور تاریخی یک ملّت، تاریخ بلافصل آن دوره را (یعنی دوره قاجار را) ندیده بگیرند و شب کودتا را یکسره بچسبانند به دُمب کوروش و اردشیر. انگار نه انگار که در این میانه هزار و سیصد سال فاصله است.
توجه کنید به اساس این امر که فقط از این راه و با لَق کردن زمینه فرهنگی ـ مذهبی مرد معاصر، میشد زمینه را برای هجوم غربزدگی آماده ساخت، که اکنون تازه از سر خشتش برخاستهایم.
کشف حجاب، کلاه فرنگی، منع تظاهرات مذهبی، خراب کردن تکیه دولت، کشتن تعزیه، سختگیری به روحانیت... اینها همه وسایل اعمال چنان سیاستی بود. البته توجه و تذکّر تاریخی دادن، یکی از راههای بیدار نگاهداشتن شعور ملّی است. امّا علاوه بر این که در این قضایا، هدف، ایجاد اختلال در شعور تاریخی بوده است، میدانیم که تذکر و توجه تاریخی، اگر هم دوا کننده دردی باشد از دردهای ملّتی با وجدان خسته و خوابیده، ناچار سلسله مراتبی میخواهد.
برای خراب کردن کافی است که زیر پی را خالی کنی. امّا برای ساختنیها، اگر قرار باشد از نردبانی که تاریخ است، وارونه به عمق شعور دوهزار و چند صد ساله فرو رویم این نردبان را پلّه اولی بایست، بعد پلّه دوّمی، و همین جور... و اگر پلّه اول سر جایش نباشد با سر در آن گودال سقوط خواهی کرد و به جای این که در ته آن به شعور تاریخی برسی به زیارت حضرت عزراییل خواهی رسید(!!) که ما اکنون در حضور میلیتاریسم به آن رسیدهایم.»(49)
شاهرخ مسکوب نیز ـ البته از موضعی جانبدارانه ـ به همسویی و همنوایی روشنفکران یاد شده با رژیم پهلوی اذعان دارد. وی با اشاره به مجلّه ایرانشهر (که آغاز انتشار آن با سالهای کودتای رضاخانی مقارن بود و بر روی جلد خویش تصاویر مربوط به ایران باستان را چاپ میکرد) مینویسد:
«این میهن پرستی که با کوله باری از فَروهَر و تخت جمشید و خسرو انوشیروان است، در بسیاری کسان آمیخته با احساسات ضدّ عرب و گاه مخالف اسلام جلوه میکند. شاعران و نویسندگانی چون پورداود و هدایت را میتوان زبان دل و از جمله سخنگویان، و سردار سپه را دست آهنین و کارپرداز این میهن پرستان دانست؛ دستی که در بنای ایران نوین، سفت کاری را میدانست امّا کمی بعد، به علّت خودکامگی در نازک کاری این بنای تازه واماند».(50)
پاورقی ها در آرشیو سایت موجود می باشد.
منبع: سایت سراج