مطالعه انتقادي عرفان سرخپوستي

عرفان سرخپوستي از نوع عرفان‌هاي طبيعت گرا است، به اين معنا که متعلق شهود در آن، وحدت روح طبيعت و فناي نهايي سالک در نيروي طبيعت است.
دوشنبه، 6 شهريور 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مطالعه انتقادي عرفان سرخپوستي
 مطالعه انتقادي عرفان سرخپوستي

نويسنده: حجت الاسلام حميدرضا مظاهري سيف

 
عرفان سرخپوستي از نوع عرفان‌هاي طبيعت گرا است، به اين معنا که متعلق شهود در آن، وحدت روح طبيعت و فناي نهايي سالک در نيروي طبيعت است.
طبيعت گرايي از آنجا آغاز شد که انسان دعوت انبيا را فراموش و به ‌انديشه منهاي وحي و اين جهاني خود تکيه کرد و کوشيد تا نياز خود را به قدسيت و پرستش ارضا کند؛ از اين رو چون روزي، نعمت و نيز بلا و محنت زندگي خويش را در طبيعت ديد، ايمان آورد و پنداشت که طبيعت داراي نيرويي برتر، ناشناخته، رمزآلود و مستقل است که مي توان با آن معنويت گرايي و خداخواهي فطري را پاسخ گفت. بنابراين پس از آن که با توجه به سود و زيان خود به شناختي سطحي از طبيعت رسيد، با نظر عميق تر در خود، اين را يافت که با شيوه‌‍‌‌هايي در انديشه و عمل مي‌تواند با نيروي مرموز طبيعي ارتباط برقرار کرده، از آن بهره برداري کند.
در واقع عرفان طبيعت گرا يعني عرفان و شناخت قدرت و اسرار طبيعت که با سپردن خود به آن يا فاني شدن در آن مي‌توان از آن نيروها برخوردار شد. اعتقاد به خدايان، پرستش ارواح نياکان، مناسکي در مددجويي از نيروهاي طبيعي، عقيده به مانا (mana) اشيايي که منبع نيرو هستند) و جانمندانگاري (Animism) مظاهر طبيعي از اصول عقايد آنهاست.
عرفان بوميان قاره آمريکا و مذهب باستاني چين يعني «تائوئيسم» از اينگونه است و به نظر مي‌رسد در ميان اديان باستاني و ابتدايي قاره‌هاي آفريقا و آسيا نيز چنين مسلک‌هايي وجود داشته است. در اينجا به تبيين «دون خوان»، عارف مشهور قبيله ياکي، به عنوان نماينده عرفان بوميان آمريکا و انديشه‌هاي «لائوتزو» بنيانگذار عرفان تائوئيسم مي‌پردازيم. گفتني است که کارلوس کاستاندا انديشه‌هاي «دون خوان» را رواج داد.

مباني عرفان سرخپوستي

بوميان آمريکا به طور سنتي به يک رشته قدرت‌هاي طبيعي و فوق طبيعي اعتقاد داشتند و اين باور در فضا و محيطي وجود داشته که پر از خدايان و ارواح گوناگون است. بسياري از افراد بر اين اعتقاد بوده‌اند که خداي برتري نيز وجود دارد که در اعلا عليين آسمان سکني داشته و تماس خود را با کره خاک از طريق عده اي واسطه يا پيام رسان انجام مي‌دهد. آنها بسياري از حوادث و وقايع عالم طبيعي را داراي اهميت مذهبي قلمداد مي‌کردند.(1)
وقتي دولت مرکزي آمريکا قبايل بومي را به زندگي متجددانه فرا مي‌خواند، «اسموهالا (smohalla)» يکي از رهبران قبيله نزپرسه (Nezperce) در شمال غربي آمريکا چنين پاسخ مي‌دهد:
«شما از من مي‌خواهيد زمين را شخم بزنم. آيا من بايد چاقويي به دست گرفته و سينه مادر خود را بشکافم؟ در آن هنگام وقتي بميرم، او مرا در آغوش خود براي استراحت ابدي جاي نخواهد داد.»
«شما از من مي‌خواهيد زمين را براي يافتن قطعه سنگي [طلا] حفر کنم. آيا من بايد زيرپوست اين مادر به دنبال استخوان‌ها بگردم؟ در آن صورت وقتي از دنيا بروم، نمي توانم براي تولدي ديگر درون جسم او وارد شوم. شما از من مي‌خواهيد که علف‌ها را قطع کرده مثل يونجه بفروشم تا مثل سفيدپوستان ثروتمند شوم؛ اما چگونه موهاي مادر خويش را ببرم. اين قانون خوبي نيست و افراد من نمي‌توانند از آن اطاعت کنند.»(2)
اين نگاه به طبيعت، آن را زنده، با شعور و با قدرت جلوه مي‌دهد؛ به همين جهت اديان بومي آمريکا عموماً جان گرا (3) هستند. طبيعت در نظر آنها منبع جلال و جمال و ظهور و بطون قدرت و رحمت و... است. دون خوان مي‌گويد:
«دنيا براي من شگفت انگيز، زيبا، ترسناک، اسرارآميز و بي نهايت است.»(4)
البته به‌اندازه لازم کشاورزي مي‌کنند و هنگام کاشت و برداشت، رقص و آواز و مراسم عبادي بجا مي‌آورند و معتقدند اين اعمال نه تنها براي طلب باران و برکت و باروري محصول به کار مي‌آيد، بلکه براي پيوستن به قواي خلاقه طبيعت و رشد معنوي و مداوا مفيد است.»(5)
وقتي اعتقاد به طبيعت و قدرت و شعور و سلطه آن مبنا قرار گيرد، با اين که در اصل يک قدرت برتر است، اما به جهت تکثر نمودهاي طبيعي، الهه‌هاي متعدد به وجود مي‌آيند و خداي آب، خاک و آسمان متفاوت مي‌شود؛ در صورتي که همه در اراده يک قدرت فراتر قرار دارند. از اين رو به نظر مي‌آيد اديان طبيعت گرا که مادر عرفان طبيعت گرا هستند، نوعي تحريف بدوي در اديان توحيدي بوده‌اند که به واسطه انبيا بر انسان نازل شده است. از آنجا که نمودهاي طبيعي، محور و واسطه ميان انسان و قدرت فائق طبيعت قرار مي‌گيرد، انسان برتر از همه چيز نيست و به قول دون خوان: «انسان‌ها بيش از ديگر چيزها ارزشي ندارند.»(6) حتي جسم مادي و نمودهاي طبيعت، واسطه رابطه انسان با ارواح و خدايان شده و تقدس پيدا کرده و عبادت و پرستش آب، خاک، گياه و ... به عنوان واسطه‌هاي ارتباط با خدايان، به صورت مراسم مقدس، صورت آييني به خود گرفته است.
البته همه قبيله‌ها اعتقادات و عبادات يکسان ندارند. «قبايل زوني، در مراسم تشريفات خود، در مقابل خدايان يا ارواح مقدسه ديگر تعظيم و تواضع نمي‌کنند؛ بلکه برعکس، آنها را مورد طعن و سرزنش نيز قرار مي‌دهند؛ همچنين اين قبايل معتقدند که در پايان هر آيين تشريفاتي، خدايان و ارواح موضوع نيايش، هر آن چيزي را که شمن‌ها (راهبان و روحانيان) درخواست کنند، در اختيارشان قرار مي‌دهند. وقتي نتايج مورد انتظار به دست نيامد، زوني‌ها به چانه زدن با خدايان پرداخته و در اين راه از تملق و چاپلوسي يا هر روش ديگر که لازم باشد، استفاده مي‌کنند.
«اعتقاد بر اين است که هر يک از خدايان يا ارواح مقدس وظيفه، حيطه فعاليت و رنگ مخصوص به خود را داشته و موظف به حمايت و حفاظت از همه افرادي هستند که به جامعه زوني تعلق دارند؛ براي مثال «روح خام آب» مسوول و محافظ تمام منابع آب قبيله است.(7) آنچه مهم است، طبيعت است؛ حتي «خدايان و ارواح مقدس، خادم نمودهاي طبيعي هستند. آنها حتي در مواردي خدايان را حيله گر مي‌دانند.»(8)
عرفان بوميان آمريکا با آثار کارلوس کاستاندا دانشجوي جوان رشته مردم شناسي به دنيا معرفي شد. او در طي تحقيقاتش با پيرمردي سرخپوست که خود را «خوان» مي ناميد، آشنا شد و به فراگيري عرفان او همت گمارد و يادداشت‌هاي دقيقي از لحظه لحظه زندگي با «دون خوان» و تعليمات او جمع آوري کرد.
دقت در آثار کاستاندا، مباني و شيوه‌هاي پرورشي عرفان مکزيکي را روشن مي‌کند که همه آن را مي‌توان به طور ساده در دو چيز خلاصه کرد و آن دو، بصيرت و اقتدار است.

بصيرت

اهميت بصيرت در معنويت سرخپوستي در منازعاتي که ميان سرخپوستان و سفيدپوستان درمي گرفت، بوضوح آشکار مي‌شد. اسموهالا (smohalla) رهبر قبيله اي از سرخپوستان به سفيدپوستان که آنها را به زندگي متجددانه فرا مي‌خواندند چنين پاسخ مي‌دهد:
«افراد جوان من هرگز نبايد کار کنند. کساني که کار مي‌کنند، نمي‌توانند به روياها دست يابند و حکمت همواره در رويا به دست مي‌آيد.»(9)
منظور از رويا، بصيرت و ديدن حقايق پنهان دنيا و طبيعت است که دون خوان نيز بر آن تاکيد دارد. بصيرت، آمادگي دريافت ظرفيت‌ها و حقيقت پديده‌هاي طبيعي است که اگر کسي به آن دست يابد، راه استفاده از نيروي طبيعت به رويش گشوده مي‌شود.
فرد بصيرت يافته با حقيقت اشيا ارتباط برقرار کرده و نيروي موجود در آنها را تحت اراده خود مي‌آورد و مي‌تواند به خواست خويش آنها را به کار گرفته، فعال سازد.

فرق ديدن و نگاه کردن

براي رسيدن به بصيرت بايد وضعيت عادي نگاه کردن را کنار گذاشت و مهارت يا آمادگي ديدن را به دست آورد. براي فهم برخي از سخنان دون خوان که در اين مقاله ذکر مي‌شود، ناگزيريم فرق اين دو را بخوبي درک کنيم و نسبت آنها را با بصيرت و قدرت دريابيم.
نگاه کردن، انفعال حس ظاهري بينايي در برابر صورت و ظاهر متمايز پديده‌ها است. اشياي متفاوت اين گمان را در ما ايجاد مي‌کنند که کارکردهاي متمايزي دارند و هنگامي که کار کرد ويژه اي را براي يکي از اشيا مي‌شناسيم، به همان بسنده مي‌کنيم و آن کارکرد را مخصوص آن مي‌پنداريم؛ سپس سراغ اشياي ديگر مي‌رويم و کار ويژه او را جستجو مي‌کنيم و به تبع اين فعاليت ذهني و انفعال حسي، عمل مختص به آن را نيز شناسايي مي‌کنيم.
اين فرآيند، نگاه کردن است که ما به آن عادت داريم. اما ديدن يعني چشم را گشودن و منتظر جلوه‌هاي گوناگون نيروي طبيعت نشستن است؛ نيرويي که يک شيء را به صورت‌هاي مختلفي مي‌نماياند و البته‌ اشياي متفاوت را همانند مي‌سازد. ديدن، پرهيز از گمان‌ها و پيش انگاره‌ها و آمادگي براي دريافت و درک فعاليت و جلوه نيروهاي طبيعي است؛ البته در ادامه معلوم مي‌شود که آنچه در اين مرام عرفاني بصيرت ناميده مي‌شود، نوعي توهم است.

متوقف کردن دنيا

براي ديدن بايد دنيا را متوقف کرد؛ يعني گمان‌ها و پيش فرضي‌ها را تعليق نمود و به کارکرد محدود پديده‌ها بسنده نکرد. دون خوان در آغاز تعاليم خود، مساله «توقف دنيا» را مطرح مي‌کند. توقف دنيا يعني شکستن قالب عادي نگرش به جهان که مانع بصيرت و مشاهده حقيقت عالم است؛ زيرا تا نگاه عادي به جهان مخدوش نشود، پرده از حقايق پنهان نمي‌افتد و ديدن آنها به گونه اي ديگر شبيه رويا ميسر نمي‌شود و واقعيت، چهره‌هاي پنهان خود را آشکار نمي‌سازد. البته اين بصيرت و حقيقت چيزي بيش از توهماتي نيست که با تلقين و استفاده از گياهان وهم آور پديد مي‌آيد و پديده‌هاي عالم را در حد صوري موهوم پايين مي‌آورد.
از ديدگاه عرفان سرخپوستي، واقعيت عبارت است از تصوري که ما از واقعيت داريم. (10)
ما براساس احساسات اوليه خود، برداشتي از اشيا داشته و هماره اين برداشت را تعميم مي‌دهيم و مي‌پنداريم همه چيز همان است که ما مي‌شناسيم و قبلا تجربه کرده ايم؛ براي مثال يک ليوان هميشه ليوان است، همان طور که من شناخته ام و استفاده از آن به همان نحوي است که من تجربه کرده ام و نمي‌تواند چيز ديگري باشد؛ يعني نمي‌تواند يک چراغ، ذره بين، تلمبه، قايق يا بخاري باشد و به گونه اي ديگر عمل کند در حالي که يک ليوان پر از اقتدار است و مي‌توانم از آن استفاده‌هاي فراواني ببرم؛ به شرط اين که نگاه عادي را عوض کنم.
در حقيقت دون خوان، واقعيت اشيا را به وسيله کارکردهاي آن و نوع استفاده انسان از آن مطرح مي‌کند و سپس اين کاربرد و عمل را که برآمده از نيازها، احساسات و تمايلات ما است، تعين بخش واقعيت قلمداد مي‌کند. او تصريح مي‌کند که «عمل آن چيزي است که موجب مي‌شود سنگ، سنگ باشد و درخچه، درخچه. عمل آن چيزي است که تو را تو مي‌کند و مرا من.»(11) «براي متوقف کردن دنيا بايد عمل را متوقف کني.»(12)
وقتي به پديده اي از ديد کارآمدي و خاصيت آن نگاه مي‌کنيم و روي اولين کارکردش متوقف مي‌شويم، در حقيقت اين عمل ما است که جريان يافته و مانع درک واقعيت در تمام صورت‌هايش مي‌شود. اگر عمل را متوقف کني، مي‌تواني پرده را کنار بزني و ببيني؛ پرده‌هايي که در ذهن تو است.
يک راه براي متوقف کردن عمل و کشف بصيرت اين است که مرز اشيا را نديده بگيريم و صورتي که از هر کدام داريم، بر ديگري قرار داده و آن گونه به تصور آوريم: «عمل موجب مي‌شود که تو سنگ ريز را از تخته سنگ‌ها جدا کني اگر بخواهي بي عملي را بياموزي مي‌توان گفت بايد به آنها بپيوندي ... عمل يعني رها کردن اين سنگ ريزه به طوري که انگار جز يک سنگ ريزه چيزي نبوده است. بي عملي آن است که با آن رفتاري را ادامه دهي که انگار او چيزي خيلي بيشتر از يک سنگ ريزه معمولي بوده است...»(13) جانمند انگاري اشيا سبب مي‌شود که آنها را بيش از ظاهر مادي شان بدانيم و چون در هستي و حيات با آنها متحد هستيم، رابطه تنگاتنگي ميان ما و اشيا پديد مي‌آيد؛ به ويژه ‌اشياي نزديک که با آنها رابطه نزديک تر داريم. از طريق همين جنبه اتحادي و يگانگي مي‌توان آنها را ديد؛ يعني با بصيرت و ديده اي ديگر مي‌توان ساحت ديگر اشيا را مشاهده کرد.

يافتن بصيرت

براي رسيدن به بصيرت مقدماتي لازم است:
1- خود را از هيچ چيز برتر نبيني و تجاوز و تعرض به آنها را قصد نکني، «شير کوهي، موش آبي و همنوع خود را در يک رديف قرار دادن کار شگفت انگيزي است که فقط ذهن يک جنگجو از عهده آن بر مي‌آيد.»(14)
با قالب عادي ذهني که مبتني بر تقليل واقعيت چيزها تا حد کارکرد آنهاست و در اين رابطه انسان خود را مسلط بر همه چيز مي‌بيند، انسان ثابت مي‌شود و براي بصيرت يافتن بايد اين نگرش کنار گذاشته شود.
2- وابستگي از همه تعلقات از نام و نسب گرفته تا نان و کار و اندوختن؛ زيرا اين تعلقات براي ما نگرش ساز مي‌شوند و عمل را بر بصيرت غالب مي‌کنند.
3- تمرين رويا ديدن؛ «هر بار که در رويا به چيزي مي‌نگري، آن چيز تغيير شکل مي‌دهد. آنچه براي ساختن رويا مهم است، فقط اين نيست که بتواني اشيا را نگاه کني؛ بلکه بايد بتواني تجسم آنها را تداوم بخشي، وقتي آدم موفق مي‌شود همه چيز را روشن و واضح ببيند، خواب ديدن يک چيز واقعي است.»(15)
بصيرتي که در شامانيسم مطرح است، چيزي فراتر از توهم نيست و براي آن بايد به تصورات خود قدرت بخشيم و با آنها زندگي کنيم.
4- مسکاليتو(16) يا پيوتل (17)، نوعي گياه توهم زا و مخدر که در آمريکا مي‌رويد. وقتي مقدمات شکستن قالب معمولي جهان فراهم شد، از آن استفاده مي‌شود.

آثار بصيرت

کسي که به بصيرت مي‌رسد، اهل معرفت است و از اين بصيرت و معرفت ثمراتي بر مي‌آيد که اهم موارد آن بدين شرح است:
2 بي اهميت شدن همه چيز: کسي که جهان را متوقف کرده و به بصيرت رسيده است و همه چيز را برابر مي‌بيند.
«اهل معرفت راهي را به هدايت دل برمي گزينند و آن را دنبال مي‌کنند و آنگاه، نگاه مي‌کنند و شاد مي‌شوند و مي‌خندند و سپس مي‌بينند و مي‌دانند.»(18)
«او مي‌داند که خيلي زود زندگي اش يکسره به سر خواهد آمد. او مي‌داند که چون هر کس ديگر راه به جايي نخواهد برد، چون مي‌بيند پس مي‌داند که هيچ چيز مهم تر از هيچ چيز نيست؛ به بيان ديگر، اهل معرفت فخر ندارد، مقام ندارد، خانواده ندارد، نام ندارد، وطن ندارد و آنچه دارد، تنها زندگي است که بايد آن را گذراند.»(19)
دون خوان معتقد است وقتي انسان به بصيرت مي‌رسد، مرگ را که يکي از حقايق اساسي دنياست، پيش روي خود مي‌بيند، در اين صورت همه چيز برايش بي اهميت مي‌شود. البته ارزش دارد؛ زيرا براي ادامه زندگي، همه چيزهاي موجود در عالم لازم است، ولي چون همه چيزها هم ارزش هستند؛ لذا بي اهميتند، مثلا من دليلي ندارم که بگويم کارهاي من مهم تر از کارهاي توست...»(20)
انديشه مرگ، همه دغدغه‌ها و افکار ما را از بين مي‌برد و با توقف فکر، ديدن آغاز شده و همه چيز بي اهميت مي‌شود.
«ما مي‌آموزيم که درباره هر چيز فکر کنيم و بعد چشم خود را عادت مي‌دهيم که به هر چيز نگاه مي‌کنيم، چنان نگاه کند که ما فکر مي‌کنيم. ما در حالي به خويشتن نگاه کنيم که پيش از آن فکر کرده ايم که مهميم، پس ناگزيريم که احساس اهميت کنيم؛ اما هرگاه انسان ديدن را فراگيرد، درخواهد يافت که ديگر نمي‌تواند درباره چيزهايي فکر کند که به آنها مي‌نگرد و اگر نتواند به چيزهايي فکر کند که به آنها مي‌نگرد، همه چيز بي اهميت خواهد شد.»(21)
کارلوس در برابر اين ديدگاه خوان مي‌گويد: «به فرض اين که همه چيز چنين يکسان است، پس چرا مرگ را انتخاب نکنيم. جواب داد: «بسياري از اهل معرفت همين کار را مي‌کنند... آنها مرگ را برمي گزينند، چون مرگ برايشان اهميتي ندارد، برعکس من زندگي را مي‌گزينم و خنديدن را نه از آن رو که برايم اهميت دارند، بلکه به اين خاطر که اين گزينش طلب و تمناي طبيعت من است.»(22)

1- زندگي در راه دل:

وقتي دنيا متوقف و بصيرت حاصل شود، راه دل کشف مي‌شود. طلب و تمناي طبيعت هرکس همان راه اوست که دلش به او نشان مي‌دهد و اين راهي است که با بصيرت کشف و با اراده پيموده مي‌شود. «انسان بايد راه خود را به کمک دل انتخاب کند تا شادمان ترين و سرزنده ترين باشد. اي بسا که چنين کسي تواند هميشه بخندد.»(23) در مورد راه دل بايد گفت نيرويي برتر که در دل اثر مي‌گذارد و انساني که دلش از خواسته‌هاي پوچ و پندارها پاک شده، آن را احساس کرده و مي‌تواند با اراده آن نيرو را همراهي کند و از قدرت و هدايت آن بهره مند شود. اين که دون خوان به کارلوس گفته بود هر وقت خواستي پيش من بيا، مرا خواهي يافت، به همين راه دل مربوط مي‌شود. البته مي‌توان آن را روشن بيني ناميد. وضعيتي که انسان امور دور از ورودي‌هاي حسي خويش را درک مي‌کند. گشوده شدن راه دل يا روشن بيني تا حدودي طبيعي برخي از افراد است؛ ولي تا حدودي هم با اکتساب به دست مي‌آيد. اگر کسي خود را در وضعيت تعليق نسبت به تعلقات قرار دهد و چيزي برايش مهم نباشد، به گونه اي که دل او را مشغول سازد و دغدغه زا شود، مي‌تواند بخشي از پديده دور از ورودي‌هاي حسي خود را درک کند و اين پديده اي است که در مکاتب عرفاني گوناگون نظير هندويي، بودايي و تصوف اسلامي تجربه شده است.

2- پر بودن همه چيز:

راه دل از اتحاد نفس عارف با نيروي جهاني پديد مي‌آيد. وقتي نفس به نيروي طبيعت پيوسته شود، پر از نيرو مي‌گردد و همه چيز را سرشار از اين نيرو مي‌بيند. به همين علت همه چيز براي او يکسان و بي اهميت مي‌شود؛ نيرويي که هم نشاط آفرين و هم هدايت کننده است و در صورتي که اين هدايت‌ها مورد توجه قرار نگيرد، خطرآفرين مي شود. در حقيقت عارف در اين مسلک، مرگ و زندگي را در نيروي طبيعت مي‌بيند و همه چيز براي او معنايي عميق به ژرفاي زندگي و مرگ او پيدا مي‌کند.
کاستاندا وقتي تحت تاثير عقيده استادش درباره بي اهميت بودن همه چيز قرار گرفت و احساس پوچي و بي معنايي کرد، دون خوان سرشار بودن جهان را براي او به نمايش مي‌گذارد. کاستاندا اين طور تعريف مي‌کند: «دون خوان به پا خواست و بازوانش را چنان گشود که گويي چيزي را در هوا لمس مي‌کند و تکرار کرد: همه چيز پر و سرشار است و همه چيز يکسان براي من، پيروزي يا شکست يا خالي بودن وجود ندارد. همه چيز پر و سرشار است و همه چيز يکسان است. مبارزه ام به عمرم مي‌ارزد.»(24)

3- تنهايي:

«وقتي که انسان ديدن را فرا گيرد، خود را در جهان تنها خواهد يافت؛ دور از همه چيز (25) زيرا وقتي از موضع و مناظر طبيعت به حقيقت نگريسته شود، همه چيز حتي نفس شهودکننده در نيروي يگانه و غالب جهان که مرتبه فرودستي از تجلي جلال حق تعالي است، مي‌سوزد و فاني مي‌شود و در حجاب طبيعت و فرو پوشيدگي عدم همه نابود هستند و هيچ کدام ديگري و حتي خود را نمي‌يابد و از اين به دوري تعبير آورده مي‌شود. بنابراين ايده همه چيز، هيچ مي‌گردد و تنها نيرو مي‌ماند و عارف طبيعت گرا براي تداوم زندگي، توقف دنيا را متوقف مي‌کند و به نگاه کردن مي‌پردازد و اين جنون اختياري است.

4- جنون اختياري:

عارف طبيعت گرا با آن که مي‌داند همه چيز غير از نيروي جهاني پوچ و بي اهميت است، ولي براي زندگي با همين خيالات و اوهام مثل ساير انسان‌ها با تغافل به بازي مشغول مي‌شود و اين را جنون مي‌نامد؛ اما چون او جنونش را با آگاهي و اختيار برگزيده است جنون خود را جنون اختياري مي‌نامد؛ از اين رو ديدن کرانه‌هاي محدود و مضحک اشيا و آرزوها و رفتارها براي او خنده آور مي‌شود.
روزي کاستاندا از دون خوان مي‌خواهد که درباره جنون اختياري بيشتر توضيح دهد. دون خوان با صداي بلند خنديد و کف دستش را درق درق بر رانش کوفت. جنون اختياري همين است. اين را گفت و خنديد و دوباره بر ران خود کوفت... کاستاندا: تو جنون اختياري را با چه کسي آزمايش مي‌کني، دون خوان؟... «با همه» و چه زماني را براي اين کار برمي گزيني»، «هر وقت بازي مي‌کنم». پرسيدم که آيا معناي جنون اختياري اين است که اعمال او هرگز صادقانه نبود؛ بلکه فقط بازي يک بازيگر است. جواب داد: اعمال من صادقانه است، اما فقط بازي يک بازيگر است. براستي در عجب شده، گفتم: پس هر آنچه تو مي‌کني جنون اختياري است! گفت: بله هر آنچه. (26)
چيزي که در اين گفتگو قابل توجه است، اين که دون خوان مي‌گويد اعمال من، هم صادقانه است و هم جنون و اين نشان مي‌دهد که او معتقد است همين جنون با توجه به واقعيت جهان صورت مي‌گيرد؛ به همين علت صادقانه است و کساني که از واقعيت نيروي جهاني و پوچي و بي اهميتي همه چيز غافلند، در فريب زندگي مي‌کنند نه با راستي.

اقتدار و مراتب سلوک

دون خوان براي سلوک خود مراتبي را معرفي مي‌کند که اوج آن، مقام «مرد شناخت» است.
يک جنگجو شکارچي بي نقصي است که به شکار قدرت مي‌رود. اگر در اين شکار موفق شود، مرد شناخت [اهل معرفت] مي‌شود.
و پايين ترين مراتب آن جادوگري است؛ يعني کسي که دنيا را متوقف کرده و نيروهاي جهان را به کار مي‌گيرد و با آنها هدايت مي‌شود.(37)
روي زمين نيروهاي بسياري هست که انسان‌ها و حيوانات و هر موجود جانداري را هدايت مي‌کند.(28)
و جادوگر يک شکارچي ناقصي است که اقتدار اشيا را مي‌دزدد تا براي تصويرسازي از آنها استفاده کند. وقتي کاستاندا درباره ماهيت و حقيقت اين نيروها مي‌پرسد، خوان جواب مي‌دهد:
فقط مي‌توانم آنها را نيرو يا روح يا هوا يا باد يا چيزي از اين قبيل بنامم.(29)
بعد از مقام جادوگر، مرتبه شکارچي است. خوان در شمار ويژگي‌هاي شکارچي مي‌گويد: انسان (شکارچي) بايد آزاد، جاري و غيرقابل پيش بيني باشد و به چيزي عادت نداشته باشد.(30)
بدين ترتيب مي‌توان از نيروي طبيعت استفاده کرد. پس شکارچي کسي است که آمادگي يافتن بصيرت که راه صحيح دستيابي به اقتدار و تسلط بر نيروهاي طبيعي است، به دست آورد. پس از شکارچي، مرتبه جنگجو است که خوان در تعريف عمل او مي‌گويد:
هم مواظب خودت باشي و هم خودت را رها کني، اين آن چيزي است که من رفتار جنگجو مي‌نامم.(31)
جنگاور در اين وضعيت، راه بصيرت يافتن و کسب اقتدار را فراگرفته است.
انرژي جهاني بي نهايت است و در انسان و همه موجودات ديگر و حتي در فضا جريان دارد و شکار آنها يعني شناخت و ارتباط برقرار کردن با آنها که قدرت را همراه آرامش به درون انسان راه مي‌دهد. اگر انسان بتواند با اين نيرو يا روح جهاني يکي شود، از آن بهره مند خواهد شد و در زندگي با هدايت و کمک آن پيش مي‌رود.
خوان از نيروي طبيعت به عنوان راه ياد مي‌کند. آن گاه که جنگاور با راه يکي شد، از آن آرامش و نشاط مي‌گيرد.(32)
بنابراين غايت عرفان طبيعت گرا در شکل سرخپوستي آن، پيوستن يا به عبارت ديگر فنا شدن در نيروي طبيعت و متجلي ساختن آن به صورت اقتدار در زندگي و مرگ است. براي استفاده از اقتدار، روش‌ها و شيوه‌هاي بسياري وجود دارد. چگونگي کشف، ذخيره کردن و به فعليت رساندن آن، نکات و دقايق زيادي دارد که اسرارطريقت جنجگوست.
نکته مهمي که در بررسي انديشه‌هاي خوان قابل توجه است، تغيير نظر او درباره جادوگر است. دون خوان در آغاز معتقد بود که جادوگر مثل اهل معرفت نيرو را مي‌بيند و به واسطه دليل يا متفق يا همزاد (alleid) از نيرو استفاده مي‌کند و در ژوئن 1969 تغيير عقيده خود را به کاستاندا اعلام مي‌کند.
کاستاندا مي‌گويد:
دون خوان از «ديدن» به عنوان فرآيندي جدا و مستقل از «دليل»ها و فنون جادوگري صحبت کرد: «جادوگر کسي است که مي‌تواند دليل را مهار کند و از اين رو مي تواند قدرت دليل را ماهرانه به نفع خود به کار گيرد؛ اما تسلط او بر دليل بدان معنا نيست که مي‌تواند ببيند.»
«به يادش آوردم که پيشتر به من گفته بود ممکن نيست کسي «ببيند»، مگر آن که براي خود دليل داشته باشد. دون خوان خيلي آرام جواب داد که به اين نتيجه رسيده است که بدون تسلط بر «دليل» هم ديدن ممکن است... زيرا ديدن ربطي به فنون ماهرانه جادوگري ندارد که تنها کارش ايجاد تصوراتي در ديگران است.»(33)
بنابراين مي‌توان گفت جادوگر کسي است که با دليل (alied) به شکار قدرت مي‌رود و از آن براي ايجاد تصورات گوناگون در ذهن ديگران استفاده مي‌کند. شکارچي کسي است که مي‌کوشد راه درست کسب اقتدار يعني يافتن بصيرت را به دست آورد و جنگاور فردي است که راه به دست آوردن اقتدار را فراگرفته است؛ ولي اهل معرفت کسي است که با شکار قدرت، خود را براي جنگاوري آماده نگه مي‌دارد تا با هر آنچه روح جهاني و نيروهاي آن را از بصيرت دل او مي‌پوشاند، مبارزه کند.
خوان در عبارت نسبتاً کاملي اهل معرفت را توصيف کرده و مي‌گويد:
«براي اهل معرفت شدن بايد جنگاور بود، نه کودکي نالان، انسان بايد بدون تسليم شدن، بدون شکايت، بدون عقب نشيني تا آنجا بستيزد که ببيند، تنها براي اين که بداند هيچ چيز مهم نيست.»(34)
اگر در عبارات بالا دقت شود، منظور دون خوان از مبارزه معلوم مي‌شود: کودک نالاني که همه زندگي خود را در روياهاي رنگين و خيال بازي‌هايي که آنها را جدي گرفته، خلاصه مي‌شود. تسليم شدن در برابر خواسته‌ها و اميال، شکايت از به دست نياوردن هوس‌ها، عقب نشيني از تظاهر و تسلط قدرت فريبندگي نمودهاي دنيا بر بصيرت دل، جملگي در مبارزه اهل معرفت دشمن به شمار مي‌آيد؛ مبارزه اي که تنها با اين نيروي جهاني و هيچ انگاري محدوديت مضحک اشيا، آمال و رفتار تقويت مي‌شود و انسان را به معرفت رسانده و در آن ثابت مي‌کند.
در حقيقت براي اهل معرفت، ديدن و اقتدار دو نام يک حقيقت است و آن ارتباط و پيوند با روح طبيعت است. اتحاد با راه يا نيرو از آن جهت که آن را کشف مي‌کند، ديدن با بصيرت ناميده شده و از جهتي که امکان برخورداري از آن را فراهم مي‌کند، اقتدار خوانده مي‌شود.

اراده (اقتدار شخصي)

تجلي روح يا نيروي طبيعت در ما اراده است. جنگاور که همه چيز را رها کرده است تا به نيروي طبيعت برسد و به عارف تبديل شود، همواره مي‌کوشد تا اراده خود را تقويت کند؛ يعني با ترک همه عادت‌ها که عمل را مي‌سازند و متوقف کردن دنيا با نيروي طبيعت تا هر چه بيشتر با آن هماهنگ شود و آن را در خود متجلي تر سازد.
«اقتدار احساسي است که انسان نسبت به برخي چيزها دارد. اقتدار شخصي است. اقتدار هر شخصي فقط متعلق به خود او است... اقتدار اينگونه است که به تو فرمان مي‌دهد؛ در حالي که از تو اطاعت مي‌کند.»(35)
اگر با آن همراه شوي، تو را همراهي و ياري مي‌کند و اگر به آن بي اعتنا باشي، با تو کاري ندارد و اگر آن را به دست آوري، ولي در همراهي با آن اشتباه کني، ممکن است موجب مرگ شود.
اقتدار به صورت ظرفيت عمل نامتعين و جلوه‌هاي گوناگون در اشيا و پديده‌هاي طبيعي نهفته است و راه پيوستن به اين نيرو و برخورداري از اقتدار، توقف عمل از طريق ترک عادات ذهني و رفتاري است.
کسي که براي دريافت اقتدار طبيعت و نيروي آن خود را آماده سازد، با آن نيرو همراه مي‌شود و برخلاف عادات رفتاري مطابق آن نيرو که در او جريان يافته است، عمل مي کند و نيز مي‌تواند از آن نيرو استفاده کند و با انتخاب سيالي از ذهنيت‌ها و رفتار خاص، آن نيرو و اقتدار را به کار گيرد و بر آن تسلط يابد.
«اراده چيز غريبي است. به طرز مرموزي رخ مي‌دهد. درست نمي‌توان گفت که انسان چگونه آن را به کار مي‌گيرد؛ اما به کار گرفتنش نتايج حيرت آوري دارد. شايد نخستين چيزي که انسان بايد انجام دهد، فهم اين نکته است که مي‌تواند اراده را بپروراند.»(36)
رهايي از عادات ذهني و رفتاري و هماهنگي با نيروي طبيعت، کار بسيار دشواري است.
«اراده قدرت است و از آنجا که قدرت است، بايد کنترل شود و هماهنگ باشد و اين کار زمان گير است.»(37)
بايد انتظار کشيد تا روح طبيعت در جنگاور رسوخ کند و خواست خود را تحقق بخشد و جنگاور در عين حال که از همه خواسته‌هاي خود رها شده، به آنچه مي‌خواهد برسد.
«جنگاور مي‌داند در انتظار است و مي‌داند که در انتظار چيست؛ مادام که انتظار مي‌کشد هيچ نمي‌خواهد ... اگر نيازي به خوردن داشته باشد، راهي خواهد يافت، چرا که گرسنه نيست، اگر چيزي تنش را بيازارد، راه چاره اي براي آن پيدا خواهد کرد؛ چرا که درد نمي‌کشد، گرسنه بودن و درد کشيدن بدان معنا است که خويشتن را رها کرده و ديگر جنگاور نيست...»(38)
اما او همه احساسات، تاثيرات، عادات، شخصيت و هويت خود را رها کرده و در انتظار تجلي نيروي جهاني و تحقق خواست آن است و اراده خود را در قدرت او و از قدرت او مي‌يابد.
«جنگاور جز صبر و اراده ندارد و با آنها است که آنچه بخواهد مي‌سازد»(39)
وقتي کسي نيروي حيات را ببيند و در آن به بي اهميتي و تنهايي برسد، عقلاً بايد مرگ را انتخاب کند و خود را از رنج زندگي رهايي بخشد. ولي اين اشتباه است، زيرا اين کار کسي است که کاملاً به روح جهاني نپيوسته است.
عارف کامل هيچ رنج و ناکامي احساس نمي‌کند و منتظر مي‌شود تا نيروي جهاني مرگ او را مقدر سازد و از نشانه‌هاي حيات که در اطراف او قرار داده شده است، به جنون اختياري هدايت مي‌شود و با نگريستن به کرانه‌هاي محدود پديده‌هاي طبيعت، خندان و شادمان زندگي خود را ادامه مي‌دهد.
جادوگر و اهل معرفت هر دو با نيروي جهاني پيوند دارند؛ اما جادوگر اين پيوند را براي شناخت نمي‌خواهد و به بصيرت نمي‌رسد. فقط مي‌خواهد که از آن نيرو به واسطه اراده بهره مند شود تا در ديگران تصوراتي را که مي‌خواهد، پديد آورد و اين کار را با کمک متفق (allied) و ساير فنون جادوگري انجام مي‌دهد. اما کسي که به بصيرت رسيده است، مي‌تواند پيوند کاملي با نيروي جهاني برقرار کند و اراده‌اش را بسيار بيشتر از يک جادوگر پرورش دهد.
«ديدن جادوگري نيست. با اين همه چه بسا کسي که اين دو را به سادگي با هم اشتباه کند، زيرا انساني که مي‌بيند، در همان حال مي‌تواند مهار کردن دليل (alied) را هم بياموزد و چه بسا که جادوگر شود... گذشته از اين، ديدن ضد جادوگري است. ديدن به انسان مي‌فهماند که همه چيز ناچيز است».(40)
اما جادوگر سرگرم بازي با همين پديده‌ها و تصورات آنها است و براي خود و اعمالش اهميت قائل است؛ زيرا روح جهاني را نديده و از نيروي آن اندکي برخوردار گشته است.
«اراده چيزي است که جادوگر را از درون ديوار گذر مي‌دهد و از درون فضا تا ماه اگر بخواهد.»(41)
اما اهل معرفت از اراده هيچ نمي‌خواهند، مگر خواست نيروي حيات يا همان روح طبيعت. دون خوان مي‌گويد: «براي من ديگر هيچ چيز مهم نيست، نه اعمال خودم و نه اعمال هيچ يک از مردم دور و برم. با اين حال به زندگي ادامه مي‌دهم؛ چرا که از خود اراده دارم؛ در سراسر عمرم، اراده ام را جلا داده ام تا آنجا که اکنون ناب و سالم است و ديگر هيچ پروا ندارم که هيچ چيز مهم نيست. اراده من جنون زندگي ام را جبران مي‌کند و به آن معنا مي‌دهد زيرا او در انتظار خواست طبيعت است.»(42)

اسرار مرگ

آخرين خواست طبيعت که درباره هر کسي اتفاق مي‌افتد، مرگ او است که او را تماماً به نيرو تبديل مي‌کند.
«مرگ فرجامين دستاورد است و آنچه را که مرگ لمس کند، به راستي بدل به قدرت مي‌شود.»(43)
براي رسيدن به قدرت و جلا دادن و پرورش اراده بايد عادتها را فرو نهاد و مرگ که رابطه انسان را با زندگي قطع مي‌کند، راه نهايي قدرت است؛ به همين علت ارواح کاملاً نيرومندند؛ چون به نيروي طبيعت پيوسته‌اند. بنا بر اين انديشه، مرگ بصيرت بخشي و اقتدارآور است. اين انديشه تا حدودي رهايي از عادت‌هاي رفتاري و ذهني را پديد مي‌آورد.
«انسان براي جنگاوري بايد پيش از هر چيز به حق از مرگ خود به فراست آگاه باشد؛ اما دلواپسي از مرگ ما را بر آن مي‌دارد که به خود بپردازيم و اين مايه ضعف است. بنابراين چيز ديگري که هرکس براي جنگاوري به آن نياز دارد وارستگي است تا فکر مرگ زودرس به جاي آن که به صورت وسواس درآيد، به بي تفاوتي بدل شود... مردي از اين گونه آرزويي ندارد؛ زيرا به شوري خاموش براي زندگي و همه چيزهاي زندگي دست يافته است. او مي‌داند که مرگش در کمين است و به وي فرصت نمي‌دهد که به چيزي دل ببندد؛ پس بي هيچ آرزويي همه چيز را مي‌آزمايد... و تنها يک چيز دارد که به آن تکيه کند: قدرت تصميم‌هايش تو گويي که بايد زمامدار گزينش‌هاي خود باشد. بايد به تمام و کمال بداند که گزينش او مسووليت او است و همين که برگزيد، جايي براي پشيماني يا سرزنش نمانده است. تصميم او نهايي است. دست کم به اين خاطر که مرگ به او فرصت نمي‌دهد تا به چيزي بچسبد.»(44)

وحدت با روح طبيعت

جنگجو مي‌تواند به روح جهاني يا نيروهاي طبيعت پيوسته، اراده خود را از آن سرشار و برخوردار سازد؛ اما از اين اتحاد هم مي‌تواند بالاتر برود و به وحدت برسد؛ يعني ديگر خودي نباشد و اثري از خود نداشته باشد و تنها روح جهاني را بنماياند. در حالت اتحاد، جنگجو با ترک همه چيز و بي اهميت يافتن همه چيز، اراده خود را در قدرت طبيعت فاني مي‌بيند؛ ولي در حالت وحدت، فقط آن روح را مي‌بيند؛ چه در نمود و چه در همه جا و اين اوج اقتدار است که اگر ظرفيت کافي نباشد، موجب مرگ عارف مي‌شود.
«انسان مي‌تواند ديدن را فراگيرد. با فراگرفتن ديدن ديگر نيازي به اين ندارد که مانند جنگاور زندگي کند يا جادوگر باشد. با فراگرفتن ديدن، انسان هيچ و همه چيز مي‌شود. شايد بتوان گفت که محو مي‌شود؛ در حالي که به جا است. به اعتقاد من اين است زماني که انسان مي‌تواند هر چه آرزو مي‌کند باشد يا هر چه آرزو مي‌کند به دست آورد؛ اما چنين انساني هيچ آرزو نمي‌کند.»(45)
چنين کسي دريافته که حقيقتش و حقيقت همه چيز همان روح جهاني است؛ پس غير از آن به راستي چيزي نيست. در اين حال او روح جهان شده و از قدرت آن کاملاً برخوردار است و خود او است. پس هر چه بخواهد مي‌تواند انجام دهد؛ ولي چون حقيقت همه چيز، روح جهاني و نيروي طبيعت است، پس ديگر چيزي نخواهد و آرزويي ندارد. در اين حالت وحدت، عارف مقتدرانه ترين و عارفانه ترين زندگي و مرگ را خواهد داشت.

نقد و بررسي

1- مکتب سرخ پوستي عرفان طبيعت گرا بر خودشناسي مبتني است و به کاويدن لايه‌هاي آگاهي و اعمال انسان تا عميق ترين مراحل مي‌پردازد. اين مکتب، جوهر اصلي و غايي نفس را نيروي طبيعت مي‌داند و مي‌کوشد راه پيوستن به آن را نشان دهد.
2- اين مرام عرفاني بر نوعي آگاهي فراتر از عقل، هم در مراحل سلوک و هم در نهايت آن تاکيد مي‌کند و اساساً بر اين مبنا اصرار دارد که بايد آگاهي عادي که با حواس ظاهري و عملي ذهن صورت مي‌گيرد متوقف شود؛ زيرا توقف دنيا که شرط بصيرت است، در گرو درهم ريختن نظام عادي و منطقي آگاهي و ترک عادات رفتاري است.
3- در نهايت فناشدن در نيروي طبيعت چيزي است که اهل معرفت در عرفان سرخ پوستي به آن مي‌رسند و نيروي طبيعت را در وحدتي يکپارچه شهود مي‌کنند.
4- اما درباره نقشي کانوني که به طبيعت داده شده، چند نکته قابل تامل است:
1-4- حقيقت يکتايي که جوهر هستي است، بسيار فراتر از لايه‌هاي آشکار و نهان طبيعت است. در مکاتب عرفاني طبيعت گرا تنها به همين وجه طبيعي توجه مي‌شود و حتي ابعاد ژرف حقيقت که در انسان نهاده شده، مورد توجه نيست.
2-4- تساوي ارزشي انسان در مقايسه با ساير موجودات، ابوابي از کشف حقيقت را به روي عارف سرخ پوست مي‌بندد. با اين که بر شکوفايي انسان در بعد معرفتي (بصيرت) تاکيد مي‌شود، اما از طرف ديگر اين باب گشوده مي‌شود که جاهلان و غافلان با اهل بصيرت برابرند و عمل و زندگي هيچ کدام بر ديگري برتري ندارد. اين ديدگاه، عرفان شامانيسم را به پوچي مي‌رساند و اين همان خواسته اي است که همواره دنبال مي‌شود. هيچ چيز و هيچ عملي بر سايرين برتري ندارد و مهمتر از آنها نيست.
3-4- در عرفان طبيعت گرا که نيروي طبيعت اصل و غايت سير عرفاني است، هم خير و برکت دارد و هم شر و خطر؛ بنابراين رسيدن به اوج معرفت و شکوفايي انسان در آن بي اهميت مي‌شود و به هر روي غايت اين سير و سلوک عروج ندارد.
3-5- در عرفان شامانيسم، معرفت عبارت است از قدرت تصور حالات گوناگون و بسيار براي پديده‌هاي طبيعي و براي خود؛ تا حدي که اين حالات متصور بر صورت عادي پديده‌ها غالب شود. جادوگر مي‌کوشيد اين تصور را در ديگران هم ايجاد کند و آنها را بفريبد؛ اما اهل معرفت به واسطه اين تصورات از نيروي طبيعت برخوردار مي شوند و اگر نتوانند آن را کنترل کنند، ممکن است تصورات خطرناکي از امور پيدا کنند و بر اثر باور داشت و واقعي پنداشتن آنها، جان خود را از دست دهند و اين خطري است که از سوي نيروي طبيعت، اهل شناخت را تهديد مي‌کند؛ در حالي که مردم عادي با تصورات عادي زندگي مي‌کنند و سپري در برابر اين نيروها دارند. (46)
دقت در عرفان شامانيسم به روشني نشان مي‌دهد که معرفت موردنظر آنها چيزي بيش از وهم نيست که انسان را به حالتي از روان پريشي و توهم زدگي مي‌رساند؛ به همين علت شامان‌ها و جادوگران سرخ پوست معمولا بيماران رواني هستند که بسيار دچار غش مي‌شوند.
5- در باب اعمال و چگونگي سلوک عرفاني در اين مرام نيز مشکلاتي وجود دارد.
1-5. هدف اين عرفان، حفظ و تداوم حيات و سپس پذيرش مرگ در اتحاد با نيروي جهاني است. به راستي اين هدف چه ارزشي در سير معرفتي و ارتقاي شناخت انساني مي تواند داشته باشد و کدام گوشه از عظمت انسان را شکوفا مي‌سازد؟
2-5. استفاده از داروهاي توهم زا مانند مسکاليتو يا پيوتل پس از تعليم مقدمات لازم براي شکستن قالب معمولي جهان استفاده مي‌شود. اثر اوليه آن، «نيرو يا الهه» توهم زاست و آثار ثانوي اين تجربه، عبارت از يک خستگي عمومي، تاثير ماليخوليايي، روياها و کابوس‌هاي آزار دهنده است.
اين دارو براي اين استفاده مي‌شود که شخص با ديدن توهمات و صورت‌هاي وهمي به چهره عادي جهان ترديد کرده، بتواند از آن بگذرد تا به نيروي جهاني متصل شود.
اين نقص بزرگي است که اين فرقه عرفاني دارد؛ زيرا در صورت وجود مرجع برتر از طبيعت و توجه به آن، ديگر نيازي به اين توهمات نبود؛ بلکه با توجه به شناخت آن حقيقت متعالي به راحتي حقيقت جهان شناخته مي‌شد؛ ولي وقتي که خود را در جهان طبيعي محدود ببينيم، براي گريز از بت واره نگاري پديده‌هاي طبيعي بايد راهي از سنخ طبيعت يافت و در چرخ موهومي از طبيعت به طبيعت گريخت.
3-5. تربيت توهم گرا: پس از مصرف مسکاليتو و تجربه صورت‌هاي توهمي، مبتدي در برابر اين گونه صورت‌ها القاپذير شده و با تلقين استاد که البته او به خاطر برخورداري از توان جادوگري مي‌تواند صورت‌هاي خيالي براي شاگرد ايجاد کند به بازي‌هاي پوچي سرگرم مي‌شود که درس نهايي و نتيجه آنها اين است که اين چهره معمولي جهان هم دست کمي از آن توهمات ندارد.
همچنين جدال اقتدار يعني گذر از فضاي وهمي که پس از مصرف پيوتل نقش مي‌بندد، کاملاً مشخص بوده و نتيجه آن، فرافکني صورت‌ها و روياهايي است که فرد از آن احساس قدرت مي‌کند. براي مثال ايستادن بر فراز يک کوه بلند با صلابت.
4-5. بصيرت در افق پايين: آموختن بايد به جسم باشد و با گفتن و شنيدن و واسطه گري ذهن چيز مفيدي آموخته نمي‌شود.
«وقتي انسان مي‌خواهد به ديگري چيزي بياموزد، بايد در فکر باشد که چگونه آن را به جسم او عرضه کند.»(47)
بصيرتي که آنها از آن سخن مي‌گويند، نوعي حس جسماني است و حداکثر خاصيت آن حفظ حيات و زندگي کردن در اتحاد با روح جهاني است. از شدت توهم، سيستم عصبي انسان چنان متاثر مي‌شود که گويي تحريک عصبي حسي صورت مي‌گيرد و اين يعني شناخت!
5-5. درعرفان طبيعت گرا که غايت آن پيوستن و ارتباط گرفتن از نيروهاي طبيعت به منظور حفظ حيات است، جنايت و کشتار و شيطنت با فضيلت، رحمت و مروت تفاوتي ندارد؛ چنان که دون خوان مي‌گويد استادم خيلي‌ها را با نيروي خود کشته است:(48) زيرا يک جنگجو مانند يک دزد دريايي بي هيچ ملاحظه اي آنچه را که مي‌خواهد مي‌گيرد و از هرچه مي‌خواهد استفاده مي‌کند؛ با اين تفاوت که يک جنگجو از اين که خودش هم مورد استفاده و تصاحب قرار گيرد، هيچ ناراحت نمي‌شود.(49)
حجت الاسلام حميدرضا مظاهري سيف

پي‌نوشت‌ها:

1- «جهان مذهبي اديان در جوامع امروز»، جمعي از نويسندگان، جلد اول، ويراستار: کلي رابروير، ترجمه عبدالرحيم گواهي، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ج اول، 1374.
2- همان صص 57 و 58.
Animism-3.
4- کاستاندا، کارلوسي: «سفر به ديگر سو: درس‌هاي دون خوان» ترجمه دل آرا قهرمان، تهران، انتشارات فردوسي، 1363، ص 108.
5- «جهان مذهبي»، ص 60.
6- «سفر به ديگر سو»، ص 39.
7- «جهان مذهبي»، ص 46.
8- همان، صص 48 و 49.
9- همان، ص 57.
10- همان، ص 57.
11- همان، ص 229.
12- همان، ص 230.
13- همان، ص 231.
14- همان، ص 154.
15- همان، صص 128 و 129.
Mescalito -16.
Peyotl -17.
18- در ادبيات دون خوان بين ديدن و نگاه کردن تفاوت بسيار است. نگاه کردن انفعال حس ظاهري است که از طريق دو عضو در سر به نام چشم صورت مي‌پذيرد؛ اما ديدن بصيرت فعاليت دل در متوقف کردن دنيا و کشف اسرار پنهان و شهود حقيقت طبيعت است. حاصل نگاه کردن به محدوديت ظاهر پديده‌هاي طبيعي براي کسي که به اسرار نامحدود آن پي برده، طنز و خنده است؟ «بي حقيقتي»، ص 94 و حاصل ديدن، بي اهميت شدن همه چيز است.
19- کاستاندا: «حقيقتي ديگر»، ترجمه ابراهيم مکلا، نشر آگاه، 1371، ص 97.
20- همان، ص 94.
21- همان، ص 93.
22- همان، ص 92.
23- همان، ص 96.
24- همان، ص 101.
25- همان، ص 92.
26- همان، صص 90 و 91.
27- همان، ص 139.
28- همان، ص 106.
29- همان، ص 114.
30- همان، ص 99.
31- همان، 153.
32- همان.
33- همان، صص 186 و 187.
34- همان، ص 101.
35- «سفر به ديگر سو»، ص 156.
36- «حقيقتي ديگر»، ص 162.
37- همان، ص 164.
38- همان، ص 159.
39- همان، ص 162.
40- همان، ص 187.
41- همان، ص 164.
42- همان، ص 92.
43- همان، ص 167.
44- همان، ص 168.
45- همان، ص 171.
46- همان، ص 233.
47- همان، ص 235.
48- «سفر به ديگر سو».
49- همان.

منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان؛(1388)، کژراهه (گزارش‌هايي از فرقه‌هاي نوپديد و عرفان‌هاي دروغين)، تهران: موسسه جام جم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.