جنایت و مکافات
نويسنده : فيودور داستايفسكي
زندگينامه فيودور داستايفسكي
وي حساسيت بالايي داشت و عصبي بود و چند سال بعد نيز دچار بيماري صرع شد. فئودور در بيست و پنج سالگي اولين رمان كوتاهش را با نام «مردم فقير» به نكراسف شاعر و مدير مجلهاي ادبي داد و وي آنقدر از خواندنش هيجان زده شد كه ساعت چهار بامداد به در خانهاش رفت تا به او تبريك بگويد. در بيست و هشت سالگي به جرم عضويت در گروهي سياسي تا پاي اعدام رفت ولي در آخرين لحظه به فرمان تزار به زندان سيبري فرستاده شد. در سي و چهار سالگي ازدواج كرد. هشت سال بعد همسرش مرد. چندي بعد هم با منشي تند نويسش ازدواج كرد كه همين زن دوم با تأسيس شركت نشر آثارش باعث شد در دهه آخر عمر غم نان نداشته باشد.
داستايفسكي جنايت و مكافات را اول بار در 45 سالگي در يك مجله منتشر كرد. اين رمان به خاطر ساختار خوب و محتواي عميقش از نظر رتبهبندي بالاتر از رمانهاي «ابله»، «خاطرات خانه مردگان» و «جن زدگان» ولي كمي پايينتر از رمان «برادران كارامازوف» است. داستان از يك نظر رماني پليسي است چون در آن قتل و قاتل و پليس وجود دارد با اين تفاوت كه داستان از ديد قاتل تعريف ميشود و به جاي عمده شدن كشف قاتل در داستان، روان پر رنج قاتلي روشنفكر تجزيه و تحليل ميشود. به علاوه تلاش بازرس باهوش براي كشف جرم باعث ميشود خواننده بيشتر نگران قاتل داستان باشد تا پليس. قاتلي كه مثل همه شخصيتهاي مهم داستايفسكي رواني پيچيده دارد و به راحتي نميتوان او را محكوم كرد.
خلاصه رمان جنایت و مکافات :
راسكلنيكف چشماني زيبا و پررنگ، موهايي خرمايي، قدي بلند و اندامي باريك داشت. دو روز بود كه چيزي نخورده بود. لباسش آنقدر كهنه بود كه روزها خجالت ميكشيد بيرون برود. راه زياد دور نبود. بارها قدمهايش را تا خانه پيرزن شمرده بود: 706 قدم بود. به خانۀ بسيار بزرگي كه آپارتمان پيرزن در آن بود رسيد. ساكنان آن ساختمان كه سه چهار دربان داشت كارمندها و كارگرهاي مختلف بودند. راسكلنيكف هيچ كدام از دربانها را نديد. همسايۀ پيرزن در طبقۀ چهارم داشت اسبابكشي ميكرد و فقط پيرزن در طبقۀ چهارم زندگي ميكرد. فكر كرد: پس فرصت خوبي است. زنگ زد. پيرزن با شك و ترديد از لاي در نيمه باز او را ورانداز كرد ولي وقتي درپاگرد، باربرها را ديد، در را كامل باز كرد و راسكلنيكف وارد آپارتمان شد.
پيرزن شصت ساله، نحيف با چشماني شرور و موهاي سپيد بود و مرتب سرفه و ناله ميكرد. با بياعتمادي نگاه كرد. راسكلنيكف خود را معرفي كرد و گفت مثل يك ماه پيش باز گرويي آورده است. پيرزن او را به اتاقي برد و راسكلنيكف تمام چيزهاي اتاق را فوري نگاه كرد و به ذهن سپرد: مبل كهنه، ميز، ميزآرايش و آينه، چند صندلي و قابهاي عكس. كف اتاق از تميزي برق ميزد و راسكلنيكف فكر كرد اين كار خواهر نيمه خل پيرزن ليزاوتا است كه با پيرزن زندگي ميكرد و از او ميترسيد و مطيعش بود. آپارتمان پيرزن دو اتاق داشت، تخت و اتاق خوابش در اتاق ديگر بود و آن طرف نيز آشپزخانه قرار داشت. راسكلنيكف با لحني مهربان گفت: گرويي آوردهام. ايناهاش! و ساعتي نقرهاي را به پيرزن داد. پيرزن گفت: مهلت گرويي قبليات سه روز پيش تمام شد.
راسكلنيكف گفت گرويي را نفروشد و باز هم صبر كند نزولش را ميدهد. پيرزن گفت: چيزهاي بيخودي ميآوري. بابت اين ساعت يك روبل و نيم بيشتر نميدهم. نزولش را هم الان برميدارم. راسكلنيكف چون از آمدن منظور ديگري داشت با عصبانيت قبول كرد. پيرزن كليدي درآورد و به اتاق خوابش رفت. راسكلنيكف گوشهايش را تيز كرد و صداي باز شدن گنجه را شنيد. با خود فكر كرد: كليد در جيب راستش است. دسته كليد از حلقهاي آويزان است اما يك كليد دارد كه از همه بزرگتر است. حتماً يك صندوقچة ديگر هم دارد.
پيرزن با پولها برگشت. بابت نزول يك ماه 15 كوپيك و بابت نزول گرويي قبلي 20 كوپيك كم كرد و يك روبل و 15 كوپيك به او داد. راسكلنيكف پول را گرفت و خواست چيزي بگويد اما انگار خودش هم نميدانست چه ميخواهد. گفت: شايد همين روزها يك گرويي ديگر آوردم. و پرسيد: شما هميشه خانه هستيد؟ خواهرتان نيست؟ پيرزن پرسيد: با او چه كار داريد؟ راسكلنيكف گفت: هيچ چيز. همين جوري پرسيدم. خداحافظ.
وقتي پا به خيابان گذاشت با خود گفت: نه كار مزخرف و احمقانهاي است. آيا ممكن است چنين فكر وحشتناكي به سرم زده باشد؟ مثل مستها راه ميرفت و به رهگذرها تنه ميزد. از شدت افكار درهم و برهمش وارد كافهاي زيرزميني شد تا چيزي بنوشد. كافه خلوت بود اما كارمند مست پنجاه سالهاي به نام مارمالادف هم در آنجا بود كه اصرار داشت فقط با راسكلنيكف كه به نظرش آدم تحصيل كردهاي ميآمد حرف بزند. مرد كه چاق بود و موهاي فلفل نمكي و تُنكي داشت خيلي پرحرفي ميكرد. گفت كه همسر و چهار فرزند دارد. اما حيوان است چون پولهايش و هر چه را كه دارد صرف مشروبخواري ميكند براي همين همسر مسلولش كاترينا ايوانونا او را كتك ميزند. امّا او از كتك زنش لذّت ميبرد! سونيا دختر بزرگش از زن اولش كه به خاطر گرسنگي و فقر خانوادهاش از راه غيراخلاقي كسب درآمد ميكرد. سپس مارمالادف از راسكلنيكف خواست او را به خانهاش برساند. ساعت يازده شب بود. خانه يا در واقع لانة آنها در ساختمان و راهرويي شلوغ بود. پلكانها و راهرو بوي گند ميداد.
در خانة آنها يك دختر بچه خواب بود و پسركي كه انگار تازه كتك خورده بود و گريه ميكرد. زنش كاترينا زني سي ساله، لاغر با موهايي خرمايي بود. با ديدن آنها فكر كرد راسكلنيكف همپيالة شوهرش است. سرش داد كشيد و فرياد زنان به شوهرش گفت: حيوان پولها كجاست؟ در صندوق دوازده روبل ديگر بود، همه را نوشيدي؟ بعد موهايش را كشيد و جيبهايش را گشت و وقتي چيزي پيدا نكرد گفت: جانور ملعون. بچهها گرسنهاند گرسنه! همة همسايهها براي تماشا سرك ميكشيدند. صاحبخانهشان نيز آمد و باز تهديدشان كرد و گفت خانه را خالي كنند. راسكلنيكف كمي پول خرد جلوي پنجرة آنها گذاشت و به خانهاش برگشت.
روز بعد راسكلنيكف در اتاقك قفس مانندش دير از خواب بلند شد. طول اتاقش شش قدم بود و آدمهاي قد بلند بايد مراقب بودند سرشان به سقف نخورد. اتاقش كاغذ ديواري زرد وخاك گرفته، سه صندلي زهوار در رفته، ميزي رنگ شده، نيمكتي بزرگ و بد شكل، و يك تختخواب داشت. دو هفته بود كه صاحبخانه به خاطر ندادن اجارههايش براي او غذا نميفرستاد. ناستازيا آشپز و خدمتكار خانه آمد و از زياد خوابيدن و بيكاري او غرغري كرد و برايش چاي آورد. بعد گفت صاحبخانه ميخواهد از او شكايت كند. موقع رفتن نامهاي را هم كه برايش رسيده بود به او داد.
نامه را مادر راسكلنيكف فرستاده بود. مادرش كه دو ماهي برايش نامه و پول نفرستاده بود در نامة مفصلش نوشته بود: نميداني وقتي فهميدم چند ماه است به خاطر بيپولي دانشكده نميروي چه حالي شدم ... دونيا خواهرت دو سال پيش كه پرستار بچههاي سويدريگايلف شد از آنها 100 روبل پيش گرفته بود كه شصت روبلش را براي تو فرستاد. اما سويد ريگايلف كه نيت پليدش را با بدرفتاري نسبت به دونيا پنهان ميكرد به او پيشنهاد كثيفي داد كه دونيا پيشنهادش را رد كرد، ولي به خاطر بدهكارياش خانة او را ترك نكرد. سويدريگايلف يك بار حرفهاي او را شنيد ولي گناه را به گردن دونيا انداخت و او را اخراج كرد. همه جا هم اين موضوع را گفت. همه ما را طرد كردند اما بعد از مدتي سويدريگايلف پشيمان شد و نامة دونيا را كه پيشنهاد او را رد كرده بود به همسرش داد.
همسر سويدريگايلف نيز از ما عذر خواست و به همه هم اين موضوع را گفت. به علاوه كاري كرد كه يكي از خويشاوندانش به نام لوژين كه كارمندي سطح بالاست از دونيا خواستگاري كند و خواهرت دونيا هم پذيرفت. لوژين چهل و پنج ساله و جا افتاده اما كمي عبوس و مغرور است و پول خوبي هم جمع كرده است. البته معلومات زيادي ندارد اما آدمي حسابگر است. دونيا و او عشق آتشيني به هم ندارند اما هر دو آدمهايي عاقل هستند. لوژين كمي خشن به نظر ميرسد اما دونيا گفت اگر روابط آنها در آينده منصفانه و صادقانه باشد او ميتواند صبور باشد. لوژين اعتقاد دارد شوهر نبايد زير دين زن باشد بلكه بايد برعكس باشد. براي همين به گفتة خودش قصد داشته زني بيجهيزيه ولي نجيب و سرد و گرم چشيده بگيرد. البته بعداً سعي كرد حرفهايش را تعديل كند.
او ميخواهد به پترزبورگ بيايد و دفتر وكالت باز كند. اگر او را ديدي با او مهربان باش. ما حتي به او پيشنهاد كرديم تو را هم منشي خود كند و او قبول كرد. دونيا ميخواهد كاري كند تو بعدها شريك او شوي چون تو هم حقوق خواندهاي. شايد او در آينده حتي پيشنهاد كند من هم با آنها زندگي كنم. قرار است با اطلاع لوژين، من و خواهرت براي عروسي به پترزبورگ بياييم. خواهرت به شوخي گفت به خاطر ديدن و زندگي نزديك تو، ميخواهد زن لوژين شود. چون الان اعتبار من زياد شده شايد 30 روبل برايت بفرستم. فقط از خرج راهمان ميترسم. لوژين با مهرباني قسمتي از مخارج راهمان به پترزبورگ يعني حمل اثاثيهمان را قبول كرد..
راسكلنيكف با چشماني گريان نامه را خواند و خشمگين شد. كلاهش را برداشت و از خانه بيرون زد تا به جزيرة واسيليوسكي برود.
در راه با عصبانيت به خود گفت: دونيا ميخواهد بخاطر خانوادهاش با لوژين ازدواج كند و مثل سونيا دختر مارمالادف خود را بفروشد. خرج دانشكدة مرا بدهد و مرا شريك لوژين كند. چون مادر ميگويد عشقي در كار نيست. اما تا من زنده هستم اين ازدواج سر نميگيرد. لوژين آنقدر گرفتار است كه جز در حركت و ايستگاه راه آهن نميتواند عروسي كند. او نميتواند خرج سفر عروسش را بدهد. فكر كرده معامله به نفع هر دو طرف است پس مخارج هم بايد نصف شود. اما بار آنها از عروس و مادرزن ارزانتر است. آيا مادر و خواهرم مخصوصاً خودشان را به نفهمي زدهاند. مادرم به چه اميدي به پترزبورگ ميآيد، به اميد 120 روبل مقررياش كه بايد بدهياش را هم از آن بدهد؟ يا 20 روبلي كه از بافتن روسري گيرش ميآيد و چشمانش را دارد سر آنها ميگذارد؟ با اين سؤالات خود را عذاب ميداد و انگار از اين عذاب لذّت ميبرد.
بايد فوري آن كار را كه مدتها در فكرش بود به هر قيمتي انجام ميداد. در اين موقع ناگهان فكر كرد: كجا ميرفتم؟ به جزيرة واسيليوسكي پيش رازوميخين. براي چه؟
رازوميخين از همكلاسيهاي دانشكدهاش بود كه مثل او از سر نداري دانشكده نميرفت. راسكلنيكف در هيچ كدام از فعاليتهاي دانشكده شركت نميكرد و با هيچكس دوست نبود غير از رازوميخين. البته نميدانست چرا؟
رازوميخين گرم و مهربان بود. بلند قد و لاغر با موهايي سياه و صورتي هميشه اصلاح نشده. از راههاي مختلف پول در ميآورد، اگر چه بسيار فقير بود و تحمل گرسنگي و سرماي زياد را داشت. چهار ماه بود كه همديگر را نديده بودند چون رازوميخين نشاني او را نداشت. در آن موقع يادش آمد كه ميخواسته از رازوميخين تقاضاي كار يا تدريس كند. با اين حال دو دل بود. از به خانه برگشتن هم بيزار بود. در راه غذايي خورد. به جزيرة پتروسكي كه رسيد در داخل بوتهزاري از ناتواني روي علفها افتاد و خوابش برد. در خواب زمان هفت سالگياش را ديد كه همراه پدرش بود و چند جوان مست جلوي قهوهخانه اسبي لاغر و مردني را به گاري بزرگي بسته بودند تا با شلاق جان به سر كنند و بكشند. بالاخره هم يكي از آنها قهقهه زنان با تبر او را غرق در خون كرد و كشت.
راسكلنيكف در حالي كه سرتا پا عرق كرده بود با وحشت از خواب پريد و در حالي كه ميلرزيد با خود گفت: من كه ميدانستم طاقت آن را ندارم. همان ديروز كه آزمايشي رفتم آنجا، فهميدم. گفتم اين كار پليد و پست است. پس چرا تا به حال ... و در حالي كه رنگش پريده بود دوباره به طرف خانه رفت. غروب بود.
نميدانست چرا راه دوري انتخاب كرده است. مدتي بعد وقتي از ميدان سننايا میگذشت ساعت نه بود و دكهداران و مغازهها بساط خود را جمع ميكردند. سر كوچه. به طور اتفاقي خواهر كوچك پيرزن نزولخوار ليزاوتا را ديد كه با فروشندهاي صحبت ميكرد. زني بود سي و پنج ساله، بلند قد، خجالتي و نيمه خل كه از خواهر ناتني بزرگش ميترسيد و كتك ميخورد و كارهايش را ميكرد. فروشنده كه ميخواست لباسهايي زنانه را به ليزاوتا بدهد تا برايش بفروشد به او گفت: فردا ساعت هفت بياييد اينجا. آنها هم ميآيند. اما اين دفعه به خواهرتان چيزي نگوييد. اين كار پرسودي است و خواهرتان بعداً كه بفهمد راضي ميشود.
راسكلنيكف از كنار آنها رد شد اما وحشت كرد. اتفاقي فهميده بود خواهر پيرزن فردا ساعت هفت شب خانه نيست و پيرزن نزولخوار و خرپول تنهاست و او ميتواند نقشة قتل پير زن را عملي كند. راسكلنيكف خرافي نبود اما فكر كرد همة اين اتفاقها: اين اتفاق، اتفاق زمستان پيش كه تصادفاً دانشجويي نشاني پيرزن را به او داده بود تا گرويياش را پيش پيرزن ببرد، رفتن او به كافهاي بعد از گرو گذاشتن چيزي پيش پيرزن (كه در آن تصادفاً دانشجو و افسري دربارة پيرزن رباخوار و خواهرش حرف ميزدند و او همه چيز پيرزن را فهميده بود) هيچيك بيحكمت نبوده است. در همين كافه بود كه دانشجو گفته بود حاضر است بدون اينكه احساس عذاب وجدان كند پيرزن به دردنخور و مضر را بكشد و پولش را صرف رفاه اجتماع كند. چون با يك جنايت كوچك هزاران كار نيك انجام ميشود.
روز بعد پس از خوردن چند قاشق سوپِ خدمتكار خانه، باز راسكلنيكف در حالت خواب و بيداري بود كه ساعت زنگ زد و او از جا پريد. وقتي فهميد ساعت چند است هشيار شد. تمام حواسش را جمع كرد تا چيزي را فراموش نكند. از تكه پارههاي لباسهاي نشسته و كهنهاش بندي درست كرد و به زير جيب بغل داخل پالتو، دوخت تا تبر را در آن آويزان كند و از بيرون چيزي معلوم نباشد. بعد پالتوي تابستاني گشادش را پوشيد. از شكاف كوچكي در ديوار، قطعه چوبي به اندازة يك قوطي سيگار بيرون آورد، يك ورقة آهني روي آن گذاشت و كاغذ سفيدي دورش پيچيد. بعد دور آن نخ زيادي پيچيد تا گرويي قيمتي به نظر برسد و مدتي طول بكشد تا پيرزن آن را باز كند.
ساعت از شش گذشته بود كه از پلهها پايين آمد. به طرف آشپزخانه ساختمان رفت تا تبر را بردارد. ميخواست يك ساعت ديگر پس از پايان كار، تبر را برگرداند. فكر كرد: اگر برگشتم و آناستازيا در آشپزخانه بود چه؟ اگر در اين فاصله دنبال تبر گشت چه؟ آن وقت مشكوك ميشود. اما بيشتر، فكر اصل كار بود. چون به خودش تلقين كرده بود كه جنايتها به اين دليل خيلي ساده كشف ميشود كه جنايتكارها درست در موقع حساس كه به اراده و عقل احتياج دارند، دچار ضعف اراده و تعقل ميشوند و لو ميروند اما او مطمئن بود كه خودش دچار ضعف نميشود.آناستازيا در آشپزخانه بود. بدون اينكه به او نگاه كند رد شد. فكر كرد: چه فرصتي از دست رفت. اما دم در، جلوي اتاقك سرايدار چشمش به برق تبر در زير نيمكت چوبي افتاد. وارد اتاقك شد. سرايدار نبود. تبر را از بين دو كندة هيزم برداشت و به بند پالتويش آويزان كرد و از اتاقك خارج شد.
در راه خانة پيرزن براي اينكه جلب توجه نكند آهسته ميرفت و به كسي نگاه نميكرد. نزديك خانه، ناگهان از جايي نامعلوم صداي زنگ ساعتي شنيد. فكر كرد: نكند ساعت هفت و نيم است. پشت بار كاهي كه در همان موقع به داخل ساختمان ميبردند پنهان شد و داخل ساختمان رفت. در حياط فوري به راست پيچيد و از راهپلههايي كه به طرف خانة پيرزن ميرفت بالا رفت. قلبش تند ميزد. راه پله خلوت و درها بسته بود و با كسي روبرو نشد. فقط در طبقة دوم آپارتماني خالي و در آن باز بود و داخل آن را نقاشي ميكردند. جلوي آپارتمان پيرزن تبر را دوباره لمس كرد. بعد زنگ زد. در باز نشد. دوباره زنگ زد. جوابي نيامد اما از صداي خش خشي فهميد پيرزن پشت در است. عمداً حركتي كرد و چيزي گفت كه پيرزن فكر نكند قايم شده است.
بالاخره پيرزن در را كمي باز كرد. اما جلوي در را گرفته بود. راسكلنيكف گفت: گرويي را كه گفته بودم آوردهام و بيتعارف وارد خانه شد و گرويي را به پيرزن داد. پيرزن پرسيد: چيه؟ و با بياعتمادي به راسكلنيكف نگاه كرد. راسكلنيكف وحشت كرد و خود را باخت. گفت: جاسيگاري نقره است. ببينيد. پيرزن گفت: چرا رنگتان پريده؟ دستهايتان ميلرزد. راسكلنيكف گفت: تب و لرز دارم. اگر آدم غذا نخورد رنگش ميپرد. پيرزن پشت به او و رو به روشنايي پنجره كرد. گفت: چقدر نخ دورش پيچيدي. راسكلنيكف دگمههاي پالتويش را باز كرد و تبر را از بند درآورد اما دستهايش حس نداشت. تبر را با دو دست گرفت و بالا برد و به فرق پيرزن كوبيد. پيرزن فرياد ضعيفي كشيد و روي زمين افتاد. راسكلنيكف چند ضربة ديگر به سر او زد. خون مثل آبي كه ليواني كه به زمين افتاده باشد بيرون ميزد. كليدها را از جيب پيرزن درآورد. دستهايش ميلرزيد. سعي ميكرد خوني نشود. به اتاق خواب پيرزن رفت. اما در گنجه چيزي پيدا نكرد. ناگهان فكر كرد شايد هنوز پيرزن زنده باشد. به سوي جسد دويد.
پيرزن مرده بود. متوجه نخي كه از گردن پيرزن آويزان بود شد. آن را بريد و بيرون كشيد. كيف پول پيرزن بود. دوباره فوري به اتاق خواب برگشت. دسته كليد را برداشت. كليدها به قفلها نميخوردند. ناگهان فكر كرد كليد بزرگ دندانهدار بايد كليد صندوقچهاي باشد و چون ميدانست پيرزنها صندوقچهشان را زير تخت ميگذارند، صندوقچه را زير تخت پيدا و با همان كليد آن را باز كرد. صندوقچه پر از النگو، گوشواره و زنجيرهاي طلا بود. بعضي از آنها روزنامه پيچ بود و معلوم بود گرويي است. جيبهايش را از آنها پر كرد اما فرصت نكرد بيشتر بردارد. چون ناگهان احساس كرد در اتاقي كه پيرزن بود كسي راه ميرود. تبر را برداشت و از اتاق بيرون دويد. وسط اتاق خواهر نيمه خل پيرزن را ديد كه رنگش پريده است و ميلرزد و به جسد خواهرش نگاه ميكند. راسكلنيكف را كه ديد وحشت كرد اما انگار از كمبود نفس نتوانست جيغ بزند. راسكلنيكف او را نيز با چند ضربه تبر كشت.بعد به آشپزخانه رفت و با سطلي آب، تبر و دستهاي خونياش را خوب شست و خشك كرد. تبر را زير پالتويش جاسازي كرد. پالتو و شلوار و چكمههايش را وارسي كرد و لكة خوني را از روي چكمهاش پاك كرد. اما احساس ميكرد شايد هنوز چيز ناجوري باشد كه يادش رفته است.
در خانة پيرزن را باز كرد و گوش داد. صداي پاهايي شنيد. انگار كساني به طبقة چهارم و خانة پيرزن ميآمدند. در را بست و چفت را نيز انداخت. چند لحظه بعد كسي زنگ در آپارتمان پيرزن را زد و وقتي جوابي نشنيد چند بار ديگر زنگ زد. بعد دستة در را كشيد. راسكلنيكف وحشت كرده بود. احساس كرد سرش گيج ميرود و دارد ميافتد. مرد پشت در غرغري كرد و به كس ديگري گفت كه با پيرزن قرار داشته است و او نيست. ديگري گفت: در از پشت چفت شده پس پيرزن يا خواهرش در خانه است. آنها با هم كمي صحبت كردند و به اين نتيجه رسيدند كه حتماً اتفاقي افتاده است. اين بود كه يكي پشت در خانۀ پيرزن ماند و ديگري رفت تا سرايدار را صدا كند. اما دو دقيقه بعد مرد دوم نيز خسته شد و پايين رفت. راسكلنيكف چفت در را باز كرد و به سرعت از پلهها پايين رفت. صداي فرياد كسي را از آپارتمان طبقة دوم شنيد كه بيرون آمد و انگار از پلهها پايين ميافتاد بعد صداهايي از حياط به گوش رسيد. راسكلنيكف ميخواست برگردد. همه جا ساكت شد اما بعد سرو صداي چند نفر را كه از پلهها بالا ميآمدند شنيد.
با نوميدي به استقبال آنها پايين رفت. بين آنها فقط يك طبقه مانده بود كه ناگهان در آپارتمان خالي در طبقة دوم را كه در آن نقاشي ميكردند ديد كه انگار كسي در آن نبود. راسكلنيكف فوري وارد آن شد و پشت ديوار ايستاد. وقتي آن چند نفر از جلوي آپارتمان گذشتند و بالا رفتند، از پلهها پايين دويد و خود را به خيابان رساند. هيچكس حتي سرايدار هم نبود. از شدت عرق تمام گردنش خيس بود. مثل مستها خود را به خانه رساند. سرايدار باز در اتاقكش نبود. تبر را جاي قبلياش زير نيمكت گذاشت. با حالي پريشان به اتاقش رفت و روي تخت افتاد و خوابش برد.
هوا روشن شده بود كه از خواب بلند شد و ياد اتفاقات شب قبل افتاد. لباسهايش را درآورد و خوب وارسي كرد. لکة خوني روي دمپاي شلوارپارهاش بود كه آن را بريد. ناگهان ياد كيف پول و اشياي پيرزن در جيبهايش افتاد. همة آنها را درآورد و در سوراخي در ديوار كه جلويش كاغذ ديواري بود پنهان كرد. بعد ياد بند تبر افتاد. آن را نيز كند و ريزريز كرد و لابهلاي رختخوابها گذاشت. اما باز احساس ميكرد چيزي را فراموش كرده است. ياد كيف پول خوني افتاد و آستر جيبش را هم كند. در همين موقع سرايدار و خدمتكار به اتاقش آمدند و احضارية پليس را به دستش دادند. احضاريهاي معمولي بود. بايد ساعت دو و نيم به دفتر بازرس ميرفت. فكر كرد: چرا آخر همين امروز؟ و ترسيد نكند چيزي باشد.
با ترس و حالت گيجي پايين رفت اما در پلهها فكر كرد نكند در نبودش اتاقش را بگردند. ادارة پليس شلوغ بود. اخطاريهاش را به منشيهايي كه لباسهايشان كمي بهتر از او بود نشان داد و آنها آخرين اتاق را نشانش دادند. پيش افسر بازرس بخش زاميوتف رفت. افسر به خاطر سرِ ساعت نيامدن با او جروبحث كرد. راسكلنيكف فهميد صاحبخانهاش به خاطر نپرداختن اجارة خانه سفتة 150 روبلي او را كه چند ماه از موعدش گذشته، به اجرا گذاشته و از او شكايت كرده است و احضارية او ربطي به قتل پيرزن نداشته است.
وقتي سرمنشي آمد راسكلنيكف به او گفت دانشجوي بيمار و فقيري است كه حتي پول غذا ندارد. سه سال است در اين منزل است و حتي قرار بوده با دختر صاحبخانهاش ازدواج كند براي همين قبلاً صاحبخانهاش خيلي چيزها را نديده ميگرفته اما اين دختر در اثر حصبه مرد. چهار ماه بود اجارهاش را نداده چون ديگر تدريس خصوصي نميكرد اما به زودي قرار بود خواهر و مادرش برايش پول بفرستند... در آخر هم تعهد داد كه تا زمان مشخصی بدهياش را بپردازد. وقتي خواست برود سخنان سرمنشي با افسر بازرس بخش را در بارة قتل ديشب و كساني را كه دستگير كرده بودند شنيد و هنوز به در نرسيده از حال رفت و افتاد. افسر بازرس بخش زاميوتف او را از جا بلند كرد اما اصرار داشت بفهمد راسكلنيكف ديشب كجا بوده است!
راسكلنيكف با ترس و عجله به خانه رفت. ميترسيد كه به زودي پليس دنبالش بيايد. اشياي قيمتي پيرزن را از سوراخ ديوار در آورد و در جيب راست پالتويش گذاشت. تصميم گرفته بود آنها را در نهري بريزد اما نيم ساعت در ساحل يكاترينسكي قدم زد و به خاطر شلوغي نتوانست اين كار را بكند. بالاخره به طرف رودخانه نوا رفت اما در راه تغيير عقيده داد و به ميدان و حياطي كه در آن مصالح ساختماني و يك كارگاه متروك بود رسيد و آنها را در زير سنگي بزرگ در حياط پنهان كرد. سپس بيرون آمد و به ساحل نوا رفت و ديد نزديك خانة دوست دانشجويش رازوميخين است. اما نميدانست عمداً آنجا آمده يا اتفاقي. به طبقة پنجم پيش رازوميخين كه مشغول كار و نوشتن بود رفت. چهار ماه بود او را نديده بود. رازوميخين لباس خانگي پارهاي تنش بود و سر و وضعش آشفته بود. اول به او گفت براي گرفتن كمك و تدريس پيش او آمده اما بعد گفت نه احتياجي به او ندارد و خواست برود. رازوميخين او را نگه داشت و گفت چون ادبيات و آلمانياش بهتر از اوست با او مقالهاي را براي ناشري ترجمه كنند و حتي سه روبل هم به او داد.
راسكلنيكف اول پذيرفت ولي بعد مطلب و سه روبل را به او برگرداند و به طرف خانه رفت. در راه از حواسپرتي و ناخوشي نزديك بود زير يك كالسكه برود. به خانه كه رسيد از شدت ناخوشي و خستگي بيهوش شد و چهار روزي نيمه بيهوش بود و هذيان ميگفت. به هوش كه آمد خدمتكار و رازوميخين و دوست پزشك او زوسيموف بالاي سرش بودند. در اين موقع از طرف مادرش براي او سي و پنج روبل حواله آوردند. رازوميخين قبلاً با روحيۀ گرم و رفتار خوبش دل صاحبخانه را به دست آورده و سفته راسكلنيكف را از او گرفته بود. به علاوه حتي صاحبخانه و خدمتكار را واداشته بود از راسكلنيكف پذيرايي كنند. راسكلنيكف نگران بود كه مبادا بين هذيانهايش جنايتش را لو داده باشد. اما او با اينكه موقع هذيان با اصرار جوراب گند و ريشههاي شلوارش را خواسته بود رازوميخين و زوسيموف چيزي نفهميده بودند. رازوميخين ده روبل از پولهاي راسكلنيكف را برداشت و رفت تا با آن لباس تازهاي براي راسكلنيكوف بخرد.
در نبود او راسكلنيكوف كه نگران بود لنگة جوراب و ريشه و تكههاي شلوارش را سر جاهايشان پيدا كرد. رازوميخين همراه با زوسيموف و با لباسهاي تازه برگشت. سپس راسكلنيكف از صحبتهاي رازوميخين و زوسيموف، فهميد نيكلاي: يكي از نقاشاني را كه در طبقة دوم خانة پيرزن مشغول نقاشي بوده به جرم قتل بازداشت كردهاند. اين نقاش روز بعد از قتل، قوطي جواهري را به كافة روبروي ساختمان پيرزن ميبرد و ميگويد آن را در پيادهرو پيدا كرده است و ميخواهد در مقابل دو روبل پيش صاحب كافه به امانت بگذارد. صاحب كافه نيز قبول ميكند اما بعداً ميخواهد او را نگه دارد و به پليس اطلاع دهد كه نيكلاي فرار ميكند و چند روز غيبش ميزند اما بعد او را در كاروانسرايي پيدا و بازداشت ميكنند.
نيكلاي بعداً در بازپرسي اعتراف ميكند كه جواهرات را در همان آپارتمان كه نقاشي ميكرده پيدا كرده است. ظاهراً نقاش ديگر موقع قتل از سر شوخي دنبال او كرده و آنها از آپارتمان بيرون و از ساختمان خارج شده بودند و بنا به نظر رازوميخين قاتل كه درست در همان موقع از آپارتمان پيرزن بيرون و از پلهها پايين آمده است براي اينكه پنهان شود وارد آپارتمان خالي طبقة دوم شده. اما يك قوطي از جواهرات از دستش به زمين افتاده كه نيكلاي بعداً پيدا كرده است.
راسكلنيكف پرسيد: پشت در؟ پشت در افتاده بود؟ رازوميخين گفت: بله .. چطور مگر چرا ناراحت شدي؟ راسكلنيكف گفت: هيچ چيز.
در همين موقع در باز و لوژين نامزد خواهرِ راسكلنيكف وارد شد و راسكلنيكف را با لباس خانگي و با سر و وضع ژوليده روي نيمكت زهوار در رفتهاي ديد. لوژين كه سر و وضعي مرتب داشت وقتي بياعتنايي راسكلنيكف را ديد فكر كرد او را نشناخته است. گفت: فكر ميكردم مادر شما ده روز پيش نامهاي براي شما نوشته ولي الان با تعجب ميبينم كه ...راسكلنيكف با عصبانيت گفت: ميدانم شماييد آقا داماد، و به او زل زد. لوژين ناراحت شد. با سر و وضع و لباس تميز و مرتبي كه داشت حتي جوانتر از 45 سال به نظر ميرسيد اما به دليل ديگري ظاهرش توي ذوق راسكلنيكف ميزد. با لحني آشتي جويانه گفت كه در جايي خانهاي براي مادر و خواهر راسكلنيكف اجاره كرده است تا بعداً خانهشان آماده شود. راسكلنيكف گفت خانهاي كه اجاره كرده جاي گند و ناامني است.
بعد در جر و بحثي كه بين آنها پيش آمد راسكلنيكف به لوژين گفت: شما خوشحال هستيد كه خواهرم با ازدواج با شما موافقت كرده چون او فقير است بنابراين با صرفهتر است و ميشود بر او حكومت كرد و خوشبختي آيندهاش را به رُخش كشيد.
لوژين با ناراحتي گفت كه احتمالاً اين حرفها را مادر راسكلنيكف گفته است. اما راسكلنيكف با عصبانيت گفت: اگر يك بار ديگر به مادرم توهين كنيد شما را از پلهها پايين مياندازم. لوژين با عصبانيت رفت. لحظهاي بعد رازوميخين و دوستش زوسيموف نيز رفتند اما در بيرون زوسيموف به رازوميخين گفت: دقت كردي راسكلنيكف نسبت به همه چيز خونسرد است الا قتل پيرزن. وقتي چيزي در اين باره ميشنود از خود بيخود ميشود.
بعد از رفتن آنها راسكلنيكف لباسهايي را كه رازوميخين برايش خريده بود به تن كرد و از خانهاش بيرون آمد انگار ناگهان آرام شده بود و ديگر از وحشت و هذيانش خبري نبود. بيست و پنج روبل برايش مانده بود. در خيابانها پرسه ميزد و ميرفت. بالاخره براي گرفتن روزنامه وارد رستوران بزرگ و تميزي شد. انگار بين مشتريها معاون بازرس زاميوتف هم بود. راسكلنيكف روزنامههاي پنج روز گذشته را خواست و داشت روزنامه ميخواند كه زاميوتف سر ميزش نشست. راسكلنيكف براي دست انداختن زاميوتف كه به راسكلنيكف مشكوك شده بود و ميخواست بداند او چه ميخواند گفت: داشتم دربارة قتل پيرزن روزنامهها را ميخواندم. يادتان هست كه وقتي در ادارة پليس داشتيد شرح حالش را ميگفتيد من غش كردم؟ و قاه قاه خنديد.
زاميوتف گفت: شما يا ديوانهايد يا ... سپس صحبت را دوباره به قتل پيرزن كشيد. زاميوتف معتقد بود قاتل ناشي بوده است و نتوانسته دزدي كامل بكند. به علاوه وقتي يك دفعه پولدار شود و شروع به خرج كردن آنها كند به دام ميافتد. راسكلنيكف دوباره او را مسخره كرد و گفت: اما اگر من جاي قاتل بودم يك راست به گوشهاي مثلاً به يك حياط محصور ميرفتم و پولها و اشيا را مدتي طولاني زير سنگي بيست و پنج كيلويي پنهان ميكردم. زاميوتف دوباره فكر كرد او واقعاً آدم خلي است. راسكلنيكف از رستوران بيرون رفت اما با رازوميخين مواجه شد. رازوميخين كه اصرار داشت شب او به خانهاش سر بزند نشاني خانهاش را به زور به او داد.
راسكلنيكف پرسه زنان به طرف خانهاش رفت. او مردد بود كه آيا به ادارة پليس برود و همه چيز را بگويد يا نه. ناگهان ديد جلوي ساختمان پيرزن است. ميل وصف ناپذيري او را به آپارتمان پيرزن كشاند. آپارتمان پيرزن باز و خالي بود و دو كارگر داشتند كاغذ ديواريهاي تازهاي ميچسباندند و ديگر ميخواستند بروند. آنها اول به راسكلنيكف اعتنايي نكردند اما وقتي راسكلنيكف صحبت از پاك شدن خون روي زمين و قتل كرد آنها كمي مشكوك شدند. براي همين وقتي همگي پايين ميرفتند حرفهاي مشكوكش را به دربان گفتند. حتي گفتند او ميخواهد آپارتمان را اجاره كند و اصرار دارد بروند به كلانتري. دربان و بعضيها فكر كردند او شياد است و گفتند برود گم شود. اما مردي عامي اصرار داشت او را بگيرند.
راسكلنيكف دوباره در خيابان راه افتاد اما كمي بعد در تاريكي متوجه جمعيت و پاسبانها و سر و صدا و كالسكهاي شيك شد. جلو كه رفت فهميد يك نفر مست زير كالسكه رفته و خون آلود روي زمين افتاده است. كالسكهران چندان وحشت زده و ناراحت نبود و معلوم بود كه كالسكه متعلق به شخص مهم و ثروتمندي است.
راسكلنيكف در پرتو نور فانوس فرد زخمي را شناخت: مارمالادف كارمند بود. به جمعيت و پليس گفت كه او كيست و چون بيمارستان دور بود آنها را قانع كرد او را به خانهاش كه در سي قدمي آنجا بود ببرند. گفت: حتماً آنجا دكتري پيدا ميشود. زن و بچهاش هم بهتر از او پرستاري ميكنند. من پولش را ميدهم. پاسبانها كه خوشحال شده بودند با كمك راسكلنيكف و مردم مارمالادف را به آپارتمانش رساندند. بچههاي مارمالادف وحشت كرده بودند. زن مارمالادف گفت: آخر كار خودت را كردي؟ و بعد پسرش را دنبال سونيا دختر بزرگ مارمالادف به خيابان فرستاد. اما خود او هم با سرفههايي كه به خاطر بيماري سل ميكرد احتياج به مراقبت و مداوا داشت. راسكلنيكف هم كسي را دنبال دكتر فرستاد و از زن مارمالادف حوله و آب خواست. دكتر آمد و گفت به خاطر آسيبي كه به قلب مارمالادف وارد آمده پنج تا ده دقيقة ديگر حتماً ميميرد و به هوش آمدنش عجيب است. سونيا نيز وحشت زده آمد. پيراهني رنگارنگ و كفشي روشن به پا و كلاه حصيري مضحكي به سر داشت. لاغر بود اما مويي بور و چشمان آبي و زيبا داشت.
كشيش مراسم اعتراف را به جا آورد و برگشت تا به زن مارمالادف دلداري بدهد. كاترينا با عصبانيت حرف او را قطع كرد. به بچههاي كوچكش اشاره كرد و گفت: پس با اينها چه كنم؟ كشيش گفت: به كمك خداوند اميدوار باشيد. كاترينا گفت: اينها همهاش حرف است. اگر حتي امشب هم ميآمد بايد تا صبح رختهايش را ميشستم. حالا با چي دفنش كنيم؟ راسكلنيكف جلو رفت و گفت با مارمالادف دوست بوده و بيست روبل را به او داد و گفت فردا هم به آنها سر ميزند و از خانه آنها بيرون آمد. اما وقتي از پلهها پايين ميرفت خواهر كوچك سونيا آمد و گفت سونيا خواسته اسم و نشاني او را بداند. راسكلنيكف نشاني و اسمش را به او گفت و به خانة رازوميخين رفت. به او گفت كه دارد از ضعف از حال ميرود و از او خواست تا خانه او را برساند. در راه رازوميخين گفت كه زاميوتف به او علاقهمند شده است و حتي بازرس پارفيري هم ميخواهد با او آشنا شود.
مادر و خواهر راسكلنيكف يكي دو ساعتي بود كه در خانهاش منتظرش بودند و در اين مدت خدمتكار ساختمان همه چيز راسكلنيكف را براي آنها تعريف كرده بود! آنها با ديدن راسكلنيكف از خوشحالي گريه كردند و او را در آغوش گرفتند اما رفتار راسكلنيكف با آنها سرد بود و كمي بعد نيز از ضعف غش كرد و افتاد.
خواهر راسكلنيكف دونيا بسيار زيبا بود. موهايي بور و چشماني مشكي و مغرور داشت. مادر او زني چهل و سه ساله و شبيه دخترش بود ولي موهايش رو به سفيدي و تنكي ميرفت. كمي بعد رازوميخين راسكلنيكف را به هوش آورد. با اين حال راسكلنيكف نميخواست با آنها صحبت كند و اصرار داشت كه آنها بيش از آن عذابش ندهند و تا فردا صبح بروند. اما بعد به خواهرش گفت كه ميخواسته لوژين را از پلهها پايين پرت كند و از خواهرش خواست فردا خواستگاري لوژين را رد كند. چون اين ازدواج كار پستي است.
رازوميخين كه با همان نگاه اول عاشق خواهر راسكلنيكف شده بود به آنها گفت راسكلنيكف هذيان ميگويد و فردا همة اين مزخرفات از سرش ميپرد. آنها حاضر نبودند بروند اما رازوميخين آن دو را راضي كرد كه بروند و خودش آنها را به آپارتماني كه لوژين برايشان اجاره كرده بود رساند. سپس به آنها قول داد دوست پزشكش زوسيموف و خودش شب بالاي سر راسكلنيكف باشند و آنها را از حال راسكلنيكف بيخبر نگذارند.
صبح روز بعد رازوميخين براي اولين بار به سر و وضع و لباسهايش رسيد، و بعد از اينكه سري به راسكلنيكف و زوسيموف كه مراقب او بود زد، پيش مادر و خواهر راسكلنيكف رفت و به آنها گفت: راسكلنيكف آدم مغرور و عبوسي است و در اين اواخر بدبين و ماليخوليايي شده است. مهربان است اما دوست ندارد احساساتش را بروز دهد. گاهي هم بسيار كم حرف است. ضمناً دمدمي مزاج است. شايد بايد در كنار او زني قرار بگيرد. آخر او هيچكس را دوست ندارد شايد هرگز نتواند كسي را دوست داشته باشد. البته يك بار ميخواسته با دختر زشت صاحبخانهاش ازدواج كند كه با مرگ دختر ازدواج انجام نشد.
مادر راسكلنيكف پولخريا گفت: من هم اصرار داشتم ازدواج كند. البته نميدانم بعد از ازدواج كداميك ديگري را خوشبخت ميكرد.
آنها نگران چيزي بودند و بالاخره به رازوميخين گفتند لوژين برايشان يادداشتي فرستاده و برخلاف وعده قبلي گفته كه به دليل گرفتاري نتوانسته به پيشوازشان به ايستگاه راهآهن بيايد. فردا صبح هم به دليل گرفتاري در سنا نميتواند به آنها سر بزند اما هشت بعدازظهر به ديدن آنها ميآيد. به علاوه به دليل توهين راسكلنيكف به او و اينكه ميخواهد در اين ملاقات توضيحاتي خاص به آنها بدهد نبايد راسكلنيكف در ملاقات آنها حضور داشته باشد. در آخر هم نوشته بود: اين را به اين دليل مينويسم كه با اينكه راسكلنيكف هنگام عيادت من بيمار بود ولي بعد از رفتن من حالش خوب شد و شاهد بودم كه 25 روبلي را كه شما به زحمت برايش فرستاده بوديد به دختر آدم مستي كه زير كالسكه رفته بود در خانه آنها و به بهانة تشييع جنازه داد.
آنها براي اينكه تصميم بگيرند راسكلنيكف در ملاقات با لوژين حضور داشته باشد يا نه، به ديدن راسكلنيكف رفتند. دوست پزشك رازوميخين، زوسيموف آنجا بود اما حال راسكلنيكف بسيار بهتر بود و او كمي بعد رفت. راسكلنيكف از مادر و خواهرش به خاطر رفتار روز قبلش معذرت خواست و گفت علت اينكه او به ديدارشان نرفته به خاطر اين بوده كه ديشب لباسش خوني بوده است و بعد ماجراي تصادف مارمالادف و حتي دادن 25 روبل را به خانوادة آنها گفت و از مادرش به خاطر اين كار معذرت خواست. سپس مادرش به او خبر داد كه همسر سويدريگايلف به طورناگهاني مرده است. گفت: سويدريگايلف باعث مرگش شد. زن بيچارهاش را بدجوري كتك زده بود. آن زن هم غذايي مفصل خورد و براي آبتني به چشمه رفت تا بعد به شهر برود اما سكته كرد و مرد.
راسكلنيكف موضوع صحبت را عوض كرد و گفت هنوز سر عقيدة ديشب خودش هست و اگر دونيا به لوژين شوهر كند ديگر خواهر او نخواهد بود. دونيا گفت: تو اشتباه ميكني من به خاطر خودم ميخواهم با او ازدواج كنم. اما راسكلنيكف گفت دروغ ميگويد چون مغرور و يكدنده است. آنها نامة لوژين را نيز به راسكلنيكف نشان دادند. راسكلنيكف با خواندن آن گفت: چقدر با بيسوادي نامه را نوشته، ضمناً شما را تهديد كرده كه اگر من باشم ميرود. اما در مورد پول دروغ گفته. من پول را نه به سونيا بلكه به مادر مسلول و داغدارش دادم. سونيا را ديشب براي اولين بار ديدم. او ميخواسته روابط ما را خراب كند. بعد هم فكر نميكنم براي دونيا ارزش زيادي قائل باشد.
دونيا هم گفت كه تصميم گرفته حتماً برادرش در اين ملاقات باشد. در اين موقع ناگهان سونيا (دختر مارمالادف) وارد اتاق راسكلنيكف شد اما با ديدن آنها وحشت كرد و دستپاچه شد. سونيا برخلاف روز قبل لباسي ساده پوشيده بود. خواست برود اما راسكلنيكف با خوشرويي او را كنار خواهرش نشاند. سونيا گفت از طرف مادرش آمده راسكلنيكف را براي مراسم تدفين و ناهار دعوت كند. راسكلنيكف نيز گفت حتماً ميآيد و سونيا را به مادر و خواهرش معرفي كرد. مادر و خواهر راسكلنيكف رفتند سپس راسكلنيكف از رازوميخين سراغ بازرس پارفيري پترويچ را كه مسئول پيگيري قتل پيرزن بود گرفت.
چون ميخواست برخي از گروييهايش را كه يادگار پدر و خواهرش بود و مادرش ممكن بود سراغشان را بگيرد از او بخواهد. رازوميخين گفت اتفاقاً او با پارفيري دربارة راسكلنيكف صحبت كرده و او هم دوست دارد راسكلنيكف را ببيند. سونيا نيز ميخواست برود براي همين راسكلنيكف نشاني او را گرفت تا بعداً به او سري بزند. وقتي سونيا به طرف خانهاش ميرفت سويدريگايلف كه اينك به پترزبورگ آمده بود سونيا را پنهاني تا خانهاش تعقيب كرد و وقتي فهميد او در اتاقي كنار اتاق خودش زندگي ميكند تعجب كرد.
سويدريگايلف مردي پنجاه ساله، با قدي بلند، موهايي پرپشت و بور و چشماني آبي بود و دستكش و عصا به دست و لباسهاي آدمهاي ثروتمند را به تن داشت. سويدريگايلف خود را به سونيا رساند و گفت همساية اوست و تازه سه روز پيش به پترزبورگ آمده است.
رازوميخين راسكلنيكف را به خانة بازرس پارفيري برد. در راه نيز گفت پارفيري بياعتماد، بدبين و سخت دل است و دوست دارد آدم را گول بزند اما در كارش وارد است. سال گذشته قتلي را كشف كرد كه قاتل ردي باقي نگذاشته بود. گفت: من ديروزدر حال مستي راجع به تو حرفهايي زدم. زاميوتف هم چيزهايي به او گفته و او دوست داشت تو را ببيند.
راسكلنيكف نگران شد. فكر كرد: لابد او ميداند من ديروز سري به منزل پيرزن زدم.
پارفيري با لبخند از آنها استقبال كرد. پارفيري مردي سي و پنج ساله، كوتاه قد و چاق بود و موهاي پرپشتش را از ته زده بود. قيافهاي مهربان و هيكلي مثل زنهاي دهاتي داشت. معاونش زاميوتف هم آنجا بود. حرفهاي رازوميخين را كه شنيد گفت: بايد گروييهايتان را به ادارة پليس اعلام كنيد. راسكلنيكف گفت با وجود اين او پولي ندارد تا آنها را از گرويي درآورد. اما آنها يادگاري است. پارفيري گفت مدتي است كه او منتظر راسكلنيكف است. چون پيرزن نام او را روي كاغذ دور انگشتر و ساعتي نوشته بود. همة گرودهندگان هم آمدهاند به جز راسكلنيكف. راسكلنيكف گفت حالش خوب نبوده. پارفيري گفت: شنيدهام كه به خاطر موضوعي پريشان بوديد.
حالا هم انگار رنگتان پريده. راسكلنيكف با عصبانيت گفت: نه نپريده. بلكه برعكس كاملاً سالم هستم. ولي بعد با خود گفت: ميترسم در حالت عصبانيت چيزي را كه نبايد، بگويم چرا مرا عذاب ميدهند. رازوميخين گفت راسكلنيكف ديروز حالش بد بوده ولي تا آنها رفتهاند او نيز از خانه بيرون رفته است. راسكلنيكف گفت او كاملاً سالم بوده و خواسته از دست آنها فرار كند و خانهاي هم اجاره كند، پول هم داشته و زاميوتف هم شاهد است. پارفيري ماجراي مارمالادف را به طوركامل ميدانست. راسكلنيكف فكر كرد آنها مثل گلة سگ مواظب او هستند و پارفيري دارد مثل گربهاي كه با موشي رفتار ميكند با او رفتار ميكند. اما بعد فكر كرد: اما اگر اشتباه كرده باشم چه؟ نكند همه اينها خيالات واهي من باشد. كاش زودتر تمام ميشد.
رازوميخين گفت ديشب مهمانهاي او از جمله پارفيري دربارة اين بحث ميكردند كه آيا جنايت وجود دارد يانه. چون نظر سوسياليستها اين است كه جنايت اعتراضي است بر ضد سازمان غير طبيعي اجتماع. اگر اجتماع طبيعي باشد جنايت هم وجود ندارد. پارفيري به راسكلنيكف گفت: راستي الان من ياد مقالهاي از شما كه در سخن ماهانه به نام سخني دربارة جنايت چاپ شده بود افتادم. شما در اين مقاله نوشته بوديد مردم يا افراد عادي هستند يا غير عادي.
افراد عادي حق خلاف ندارند اما اشخاص غيرعادي حق هر نوع جنايت را دارند. راسكلنيكف گفت: بله اما فقط در صورتي كه منظورشان نجات بشر باشد. امثال ناپلئون از خون ريختن ترس نداشتند و بيشتر بنيانگذاران اصول انسانيت هم خونريز بودند. پارفيري گفت: اما چگونه ميشود موقع اغتشاش، عاديها را از غير عاديها تشخيص داد؟ راسكلنيكف گفت: افراد عادي زياد راه دوري نميروند و افراد درستي هستند. پارفيري گفت: آيا تعداد غير عاديها زياد است؟ راسكلنيكف گفت: نه بينهايت كم است. پارفيري گفت: اما اگر جواني تصور كرد ناپلئون آينده است و جنايت كرد چه؟ راسكلنيكف گفت: به سزايش ميرسد. پارفيري پرسيد: ممكن است شما خودتان را فرد غير عادي ببينيد و دست به دزدي و جنايت بزنيد؟ و خنديد.
راسكلنيكف گفت: اگر بودم به شما نميگفتم. ضمناً خودم را هم ناپلئون نميدانم. پارفيري گفت: شايد شما بتوانيد به عنوان يكي از آخرين كساني كه پيش پيرزن بوديد چيزي به ما بگوييد. راسكلنيكف با عصبانيت گفت: شما ميخواهيد رسماً از من بازجويي كنيد؟ پارفيري گفت: نه لزومي ندارد.
راستي شما مگر پس از ساعت هفت شب در خانه پيرزن نبوديد. راسكلنيكف گفت: بله. اما حس كرد ميتوانست اين را نگويد. پارفيري گفت: موقع عبور از راه پلهها در طبقة دوم يك يا دو كارگر را در آپارتماني كه داشتند رنگ ميزدند نديديد؟ اين موضوع براي آن نقاش نيكلاي بسيار مهم است. راسكلنيكف گفت: نه، متوجه آپارتماني كه درش باز باشد نشدم. فقط در طبقة چهارم كارمندي داشت اسبابكشي ميكرد. رازوميخين گفت: نقاشها روز قتل پيرزن نقاشي ميكردند اما راسكلنيكف سه روز قبل از آن، آنجا بود. پارفيري گفت: آه همه را قاطي كرده بودم! اما راسكلنيكف احساس كرد در دام پارفيري نيفتاده و پيروز شده است.
وقتي راسكلنيكف و رازوميخين به طرف خانة اجارهاي مادر و خواهر راسكلنيكف ميرفتند ناگهان راسكلنيكف فكر كرد نكند پارفيري اتاقش را بگردد و چيزي پيدا كند. به رازوميخين گفت خودش تنهايي برود و او نيم ساعت ديگر پيش آنها ميآيد. سپس با شتاب خود را به خانهاش رساند و سوراخ ديوار را كه قبلاً چيزهاي دزدي را در آن گذاشته بود گشت اما چيزي پيدا نكرد و نفس راحتي كشيد. خواست از خانه خارج شود كه دربان به مردي گفت: اين هم خودشان! مرد قدي كوتاه و جليقه و پيراهني خانگي به تن داشت و شبيه آدمهاي عامي بود. مرد عبوس او را برانداز كرد و فوري رفت. راسكلنيكف تعقيبش كرد. و در آن طرف خيابان خود را به او رساند.
پرسيد: شما سراغ مرا از دربان گرفتيد؟ مرد برگشت و با نگاه شومش به او گفت: قاتل! پاهاي راسكلنيكف سست شد و قلبش انگار ايستاد. مرد سرپيچ خيابان به چپ پيچيد و راسكلنيكف با زانواني سست به خانه برگشت و روي نيمكت افتاد و يك ساعتي مثل آدمهايي مريض خواب آشفته ميديد و صداهايي ميشنيد. وقتي بيدار شد فكر كرد: بايد اين را ميدانستم. چه جراتي كردم و خود را آلوده به خون كردم. اما مگر ناپلئون ميليونها نفر را در لشكركشي به مسكو از بين نبرد. آنها در همه چيز مجازند. خيس عرق شده بود. احساس كرد هذيان ميگويد. سپس از حال رفت. كابوس ميديد. در اتاقش باز بود و مردي وارد اتاقش شد و در را بست بعد نزديك تخت نشست. مرد كمي چاق بود. راسكلنيكف حس كرد كابوس ادامه دارد اما مرد گفت سويدريگايلف است!
سويدريگايلف (كه قبلاً خواهر راسكلنيكف از بچههايش نگهداري ميكرد) گفت پيش او آمده تا شخصاً با او آشنا شود و از او در كاري كه مربوط به خواهر راسكلنيكف دونيا است كمك بگيرد. راسكلنيكف به او گفت آدم پستي است و حتي زنش را هم او كشته است.
سويدريگايلف گفت: نه زنم هميشه از من راضي بود و سكته كرد و مرد. زنم از من بزرگتر بود اما يك وقتي نگذاشت من به خاطر سي هزار روبل بدهكاري به زندان بروم. بعد ما ازدواج كرديم و او مرا مثل يك گنج هفت سال براي زندگي به ده برد. او سند بدهكاري مرا داشت و من مطيع او بودم و از ده خارج نميشدم. تا اينكه يك سال پيش سند مرا به من برگرداند. راسكلنيكف اصرار كرد كه زودتر علت آمدن او را بفهمد و او گفت: آمدهام بگويم لوژين كه خويشاوند من است جفت خواهرتان دونيا نيست.
من ميخواهم خواهرتان را ببينم تا اين را به او بگويم. و بعد اجازه بدهد تا ده هزار روبل تقديمشان كنم تا بهتر بتواند رابطهاش را با لوژين قطع كند. من سوء نيتي در ارتباط با خواهر شما ندارم چون قرار است به زودي با دختر جواني ازدواج كنم. راسكلنيكف هنوز به نيت سويدريگايلف مشكوك بود. و فكر ميكرد بايد از خواهرش در برابر او مراقبت كند. گفت نميتواند به او كمك كند تا خواهرش را ببيند. با اين حال سويدريگايلف گفت همسرش وصيت كرده سه هزار روبل به دونيا بدهد و تا سه هفته ديگر خواهر راسكلنيكف ميتواند اين پول را بگيرد.
ساعت هشت بود و رازوميخين و راسكلنيكف عجله داشتند پيش مادر و خواهر راسكلنيكف بروند كه در راهرو به لوژين برخوردند. بيآنكه به هم سلام وتعارف كنند با هم پيش دونيا و پولخريا رفتند. پولخريا با لوژين راجع به زن سويدريگايلف حرف زد و لوژين چيزهاي زيادي دربارة سويدريگايلف گفت. به علاوه گفت سويدريگايلف بسيار فاسد و گمراه است او دختركي را هم سابقاً كشته است.
راسكلنيكف گفت سويدريگايلف پيش او بوده و خواسته تا سه هزار روبلي را كه همسرش وصيت كرده به دونيا بدهد. ضمناً گفت سويدريگايلف ميخواهد پيشنهادي به دونيا بكند كه بعداً خواهد گفت. لوژين ناراحت شد و گفت بهتر است برود و مزاحم آنها نشود. اما پولخريا او را نگه داشت اما لوژين گفت او هم نميخواهد در برابر ديگران چيزي بگويد و شرط او براي ملاقات رعايت نشده است. دونيا ميخواست آن دو را آشتي دهد. گفت وگرنه ناگزير است يكي از آن دو را انتخاب كند.
لوژين كه معتقد بود شوهر بالاتر از برادر است ناراحت شد. ضمناً گفت طبق آنچه راسكلنيكف به او گفته، پولخريا در نامهاش به راسكلنيكف حرفهاي او را تحريف كرده است. اما مادر راسكلنيكف حرف او را رد كرد و راسكلنيكف نيز گفت او به دروغ گفته كه راسكلنيكف 25 روبل به سونيا داده است تا در خانوادة آنها اختلاف بيندازد. در ثاني او به اندازة يك بند انگشت سونيا هم براي راسكلنيكف ارزش ندارد! لوژين نيز عصباني شد و گفت آنها به خاطر سه هزار روبل ارثيه زن سويدريگايلف كه بهشان رسيده رفتارشان با او تغيير كرده است. ضمن اينكه بدنامي دونيا را در ارتباط با سويدريگايلف به رخش كشيد و با حالت قهر براي هميشه از آنها جدا شد.
با وجود اين روز بعد لوژين فكر كرد كه هرگز تصور نميكرده دو زن فقير بخواهند از زير سلطة او بيرون بروند. او هنوز هم به دونيا علاقه داشت اما دوست داشت اين زن فقير، نجيب و تحصيل كرده مطيع او باشد و او را ناجي خود بداند. چون براي ترقي كردن در اجتماع به چنين زني احتياج داشت اما دونيا مغرور بود و حالا همة اميدهاي لوژين برباد رفته بود. حتي فكر كرد شايد كمي خست ورزيده بود. چون اگر در اين مدت مثلاً 1500 روبل به آنها هدايا ميداد برفرض اينكه بعداً به او جواب رد ميدادند اين خانواده خود را موظف ميديد هدايايش را به او پس بدهد و او ضرر نميكرد!
بعد از رفتن لوژين راسكلنيكف به دونيا گفت كه سويدريگايلف با ازدواج او و لوژين مخالف است و ميخواهد يك بار او را ببيند و ده هزار روبل هم به او ببخشد. با وجود اين به آنها گفت سويدريگايلف فكر وحشتناكي در سر دارد و از رازوميخين خواست مواظب خواهرش باشد. و بعد با كمال تعجب براي هميشه از آنها خداحافظي كرد چون تصميم مهمي گرفته بود.
راسكلنيكف به ديدن سونيا رفت. سونيا در اتاقي بزرگ و با سقفي كوتاه و شبيه انبار زندگي ميكرد. اتاق با دو در بسته از دو اتاق ديگردر سمت راست و چپش جدا ميشد و اثاثي بسيار فقيرانه داشت. همسايههاي سمت راست و چپ سونيا صاحبخانه و سويدريگايلف بودند. راسكلنيكف به سونيا گفت پدرش مارمالادف همه چيز را درباره او برايش تعريف كرده است. سونيا گفت: صاحبخانه ميخواهد نامادريام را بيرون كند و مادرم مثل بچههايي معصوم دنبال عدالت است.
گاهي هم به خاطر بيماري سل خون استفراغ ميكند و از سر نااميدي سر به ديوار ميكوبد. اكنون همة اميدش به شماست، اما او به خيالاتش خيلي اعتقاد دارد مثلاً ميخواهد به شهر خودش برود و آموزشگاه شبانه روزي براي دختران راه بياندازد. راسكلنيكف گفت نامادرياش كاترينا ايوانونا به زودي ميميرد و اگر سونيا هم بيمار شود بچههاي آنها كسي را نخواهند داشت و بعد ناگهان در حالي كه لبانش ميلرزيد جلوي پاي سونيا زانو زد و پاهايش را بوسيد .سونيا وحشت كرده بود. گفت: در مقابل من زانو ميزنيد؟ راسكلنيكف گفت: نه من در برابر تمام رنج و عذاب بشري زانو زدهام نه تو. آخر چگونه چنين پستي و بيآبرويي در وجود تو با چنين احساسات مقدسي وجود دارد؟ اما بعد با خود فكر كرد سونيا سه راه بيشتر ندارد: خود را درآب بيندازد و خودكشي كند، كارش به تيمارستان بكشد و يا خود را وقف فساد كند.
سونيا انجيلي در اتاقش داشت كه ليزاوتا به او داده بود. گفت: ليزاوتاي دلال خواهر پيرزن كه راسكلنيكف او را كشته بود دوست او بود. به علاوه خيلي دوست داشت براي راسكلنيكف انجيل بخواند و خواند. سپس راسكلنيكف به او گفت: آمدهام دربارة كاري با تو صحبت كنم. همين امروز هم با خواهر و مادرم براي هميشه خداحافظي كردم. ما هر دو نفرين شدهايم سونيا. راهمان و مقصدمان يكي است. من به تو احتياج دارم. براي همين پيشت آمدهام. ضمناً شايد فردا آمدم و به تو گفتم ليزاوتا را چه كسي كشته است. اما فقط به تو خواهم گفت. آن شب سونيا تا صبح در تب و لرز بود. با اين حال نميدانست سويدريگايلف كه در آن موقع در اتاق كناري بود همة حرفهاي راسكلنيكف را با او شنيده است.
روز بعد ساعت يازده راسكلنيكف براي ديدن پارفيري به دايرة بازجويي ادارة پليس رفت. خود را براي نبرد جديدي با پارفيري آماده كرده بود. از پارفيري متنفر بود و ميترسيد اين تنفر او را لو دهد. دفتر پارفيري متوسط بود و درِ بستهاي به اتاق ديگر داشت. پارفيري ظاهراً با خوشرويي از او استقبال كرد. راسكلنيكف تقاضانامهاش را دربارة گروييهايش به او داد. اما پارفيري انگار كمي گيج و در فكر چيز ديگري بود. صحبت را با حرفهايي بيربط شروع كرد اما به نظر راسكلنيكف او ميخواست به شيوة بازپرسها با اين حرفها او را گيج و ناگهان او را با سؤالي خطرناك غافلگير كند.
راسكلنيكف گفت اگر طبق قرار قبلي از او سؤالي دارد بپرسد وگرنه او برود. اما باز پارفيري دست دست ميكرد و به حرفهاي بيربطش ادامه ميداد. ادعا ميكرد ميخواهد دوستانه و خارج از مقررات با او صحبت كند. يكي دو بار هم نزديك در اتاق بغلي رفت. گفت لزومي ندارد كسي را پيش از موعد بازداشت كند. بايد شواهد غير قابل انكار داشته باشد. به علاوه اگر اين كار را بكند متهم از نظر رواني در لاك دفاعي ميرود و وسيلة اثبات جرم از بين ميرود. اما اگر اين آدم بداند من همه چيز را دربارة او ميدانم و هميشه مورد سوءظن است گيج ميشود و نه تنها به لحاظ رواني فرار نميكند بلكه خودش با پاي خودش ميآيد و اعتراف ميكند. راسكلنيكف با رنگي پريده به حرفهايش گوش ميداد و نميدانست پارفيري چه هدفي دارد. شايد ميخواست او را بترساند يا عصباني كند. تصميم گرفت با سكوتش او را عصبي كند. پارفيري گفت: جاني هر چقدر هم تيزهوش باشد بالاخره ميلغزد. و درست وقتي كه ماهرانه دروغ ميگويد طبيعت لويش ميدهد، رنگش ميپرد و حالش خراب ميشود. راديون رومانويچ، چرا رنگتان پريده، نفستان بالا نميآيد؟ پنجره را باز كنم؟
راسكلنيكف قاهقاه خنديد و گفت: نه زحمت نكشيد. بعد بلند شد و مشتي روي ميز كوبيد و گفت: من اجازه نميدهم عذابم بدهيد. اگر فكر ميكنيد حق داريد مرا بازداشت كنيد، اين كار را بكنيد. پارفيري با مهرباني او را آرام و پنجره را باز كرد و قدري آب برايش آورد. بعد با صحبتهايي كه كرد معلوم شد همة كارهاي راسكلنيكف را زير نظر داشته و ميداند. گفت راسكلنيكف برخلاف همة مجرمها كه ميگويند كارهايشان در حالت هذيان بوده اصرار دارد هميشه هشيار بوده است حال آنكه او بيمار است. ضمناً برخلاف آنها چيزي را كتمان نميكند. اگر او به راسكلنيكف مظنون بود او را در بارة علت برگشتنش به آپارتمان پيرزن سئوال پيچ و بازپرسي ميكرد.
پس به او سوءظني ندارد. راسكلنيكف گفت: شما دروغ ميگوييد. سر به سرم نگذاريد. اگر مشكوك هستيد مرا بازداشت كنيد. پارفيري گفت: من كه دارم وسائل دفاع را در اختيارتان ميگذارم و ميگويم بيماري داريد و هذيان ميگوييد دروغ ميگويم. راسكلنيكف گفت او ميخواهد عصبانياش كند و خواست كلاهش را بردارد و برود اما پارفيري او را نگه داشت تا چيز جالبي را كه در اتاق ديگر است نشانش دهد. معلوم بود در اين مدت منتظر كسي بوده است.
اما ناگهان برخلاف انتظار او در باز شد و انگار پشت در چند نفر كسي را عقب ميزدند و نيكلاي: همان نقاش متهم به قتل وارد اتاق شد. پارفيري گفت: براي چه اين به اينجا آمده است. آخر او ... برويد هنوز زود است. صبر كن تا صدايت بزنند. نيكلاي جوان با اينكه نگهبان پشت سرش دويد و شانههايش را گرفت خود را آزاد كرد و با رنگي پريده در مقابل پارفيري زانو زد و به قتل پيرزن و خواهرش اعتراف كرد. معلوم بود پارفيري كه ميخواست اول كس ديگري را با راسكلنيكف روبرو كند دست و پايش را گم كرده است. اين بود كه گفت بعداً بايد از راسكلنيكف چيزهايي را بپرسد و اجازه داد كه او برود. راسكلنيكف بيرون كه آمد فكر كرد ديگر تا حدودي ميداند پارفيري دنبال چيست. آدمي بود كه به كارش مطمئن بود براي همين براي او آدم خطرناكي بود. اما فكر كرد او نيز تا حدودي خود را لو داده است.
وقتي به خانه رسيد و در را باز كرد با كمال تعجب با همان مرد عامي روبرو شد كه روز قبل به او گفته بود قاتل! اما اين بار مرد براي معذرت خواهي آمده بود. گفت: من پوست دوزم و روزي كه شما دوباره به خانة پيرزن سر زديد كنار سرايدار پايين ساختمان بودم. من آمدن شما به خانة پيرزن را به پارفيري گفته بودم. امروز هم او مرا پشت در نگه داشته بود تا مرا با شما روبرو كند كه نيكلا همه چيز را خراب كرد. مرا ببخشيد كه به شما تهمت زدم. سپس برگشت و آهسته رفت.
لوژين در همان خانهاي زندگي ميكرد كه كاترينا نامادري سونيا بود. اما او يك هم اتاقي داشت: جوان پرشور سوسياليستي به نام لبزياتنيكف. لبزياتنيكف دست پرودة خود او و از جوانان مترقي و پيشرو بود و با تشكيلات سوسياليستها ارتباط داشت. لوژين فكر كرده بود اين جوان به درد او خواهد خورد و با اينكه آدم خسيسي بود بيشتر براي همين در اتاق او منزل كرده بود. كاترينا، آن روز لوژين را هم به مراسم ياد بود مارمالادف دعوت كرده بود اما لوژين هر چه ميكوشيد بفهمد او با چنين فقري چگونه پول راسكلنيكف را صرف ناهار يادبود كرده است نميفهميد. به علاوه ميدانست راسكلنيكف نيز به اين مراسم دعوت شده است. وي آن روز صبح مشغول بررسي چند دسته اسكناسش بود و به حرفهاي پرشور و سوسياليستي لبزياتنيكف كه در اتاق قدم ميزد و وانمود ميكرد به پولهاي او بياعتناست زياد گوش نميداد. لبزياتنيكف از آزادي و رهايي زنان و تغيير ماهيت نقشها در جامعة اشتراكي حرف ميزد و ميگفت رفتار سونيا نوعي اعتراض به وضع موجود جامعه است. به علاوه گفت سعي كرده با دادن كتاب و غيره او را سوسياليست كند اما نتوانسته است.
معلوم نبود به چه دليل لوژين چند اسكناسش را روي ميز پخش و پلا كرده بود. لوژين از لبزياتنيكف خواست سونيا را به اتاقشان دعوت كند. سپس در حضور او از سونيا خواست بنشيند و از نامادرياش عذر بخواهد كه نميتواند در مراسم آنها شركت كند. سپس ده روبل به عنوان كمك به آنها داد و او را تا دم در بدرقه كرد. وقتي سونيا رفت لبزياتنيكف به لوژين گفت: با اينكه در اصول ما دستگيري از ديگران باعث تقويت بدبختي است اما از كمك تو خوشم آمد.
كاترينا با تمام فقرش خواسته بود با راه اندازي مراسم ياد بود مارمالادف به همه مستاجران مزخرف نشان دهد او آداب اجتماعي و پذيرايي را بلد است چرا كه با اينكه سرنوشتش بد شده اما قبلاً در منزل پدر سرهنگ و ثروتمندش زندگي عالي داشته است. اما تقريباً اكثر مستاجرهاي محترم در مراسم او نيامده بودند بلكه افرادي فقير و بدبخت براي خوردن ناهار و نوشيدنيها آمده بودند با اين حال راسكلنيكف آمده بود. كاترينا كه از اين وضع عصباني بود بالاخره با صاحبخانه كه استثناً براي كمك به او آمده بود دعوايش شد. هر دو گذشتة خانوادگي خود را به رخ هم ميكشيدند و همديگر را مسخره ميكردند. صاحبخانه كه به خاطر توهين به پدرش خشمگين شده بود سرانجام به كاترينا گفت فوري اتاقش را تخليه كند.
در همين موقع لوژين هم وارد مراسم شد و اعلام كرد وقتي سونيا به اتاقش آمده و او ده روبل به او كمك كرده، پنهاني صد روبل او را از روي ميزش دزديده است و دوستش لبزياتنيكف هم شاهد است. سونيا با وحشت گفت كه او برنداشته و فقط لوژين ده روبل به او داده. بعد پول را از جيبش در آورد و نشان لوژين داد. كاترينا هم عصباني شد و سونيا را در آغوش گرفت و ده روبل را به طرف لوژين پرت كرد. گفت اگر راست ميگويد بيايد او را بگردد و جيبهاي سونيا را پشت و رو كرد. اما ناگهان از جيب دوم سونيا اسكناسي روي زمين افتاد. همه تعجب كردند و لوژين زير چشمي نگاهي به راسكلنيكف كرد. كاترينا مثل ديوانهها سونيا را در آغوش گرفته بود و ميبوسيد و ميگفت امكان ندارد او دزد باشد. ناگهان لبزياتنيكف با صداي بلند گفت: چه كار پستي. من شاهد بودم كه لوژين خودش اسكناس را هنگام بدرقه يواشكي در جيب سونيا گذاشت. در آن موقع نفهميدم چرا اما فكر كردم شايد ميخواهد يواشكي به او كمك كند.
راسكلنيكف در اين موقع به حرف آمد و گفت: اما من ميدانم چرا او اين كار را كرده بعد ماجراي خواستگاري لوژين را از خواهرش و عاقبت آن و اينكه لوژين براي بد نام كردن او به مادرش چه نوشته گفت. بعد گفت: حالا هم ميخواسته ثابت كند سونيا دزد است تا بين من و خويشاوندانم جدايي بيندازد. لوژين همه اين حرفها را انكار كرد و بعد از اينكه لبزياتنيكف هم به او گفت ديگر پا به اتاقش نگذارد با عصبانيت از در بيرون رفت. سونيا با وجود تبرئه شدن عذاب ميكشيد براي همين مثل آدمهاي عصبي با شتاب به خانهاش رفت. اما دعواي بين صاحبخانه و كاترينا ادامه پيدا كرد و صاحبخانه تكرار كرد كاترينا فوري بايد از آن خانه برود. كاترينا هم با گريه و عصبانيت از خانه بيرون رفت تا به قول خودش دست به دامن عدالت شود.
راسكلنيكف از آنجا يك راست به خانة سونيا رفت. او از سونيا به دليلي خصوصي و عاطفي حمايت كرده بود و حالا خوشحال بود. اما وقتي به خانة سونيا رسيد احساس ترس و ضعف كرد و از خود پرسيد: آيا لازم است به او بگويم چه كسي ليزاوتا را كشته است؟ با اين حال فكر كرد ديگر نميتواند نگويد. براي همين پيش سونيا رفت و به قتل پيرزن و خواهرش اعتراف كرد. در اين حالت رنگش پريده بود. گفت نميخواسته ليزاوتا را بكشد و او را اتفاقي كشته است. سونيا از وحشت آهي كشيد و روي تخت افتاد و صورتش را در دستانش مخفي كرد. بعد بلند شد و به راسكلنيكف گفت: اكنون هيچ كس بدبختتر از تو در دنيا نيست! و زارزار شروع به گريه كرد. اشك به چشمان راسكلنيكف آمد و گفت: پس مرا رها نخواهي كرد سونيا؟ سونيا گفت: نه هر كجا بروي دنبالت خواهم آمد. با تو به زندان با اعمال شاقه هم خواهم آمد. سونيا اصرار ميكرد بداند چرا او مرتكب قتل شده است. اما راسكلنيكف خودش هم واقعاً نميدانست. تب كرده بود و انگار هذيان ميگفت. گفت: براي دزدي، نه، به خاطر كمك به خانوادهام اما نه، من حتي داخل كيف پول او را هم نگاه نكردم. ميخواستم ناپلئون بشوم تا عين قانون باشم. براي همين هم او را كشتم ...ميخندي سونيا؟
نه، من ميخواستم پول بدزدم و اين پول را براي مخارج تحصيل و براي تهيه وسايل كار خرج كنم تا به خانوادهام فشاري نيايد و آنها را عذاب ندهم .. اما نه، من ميتوانستم مثل رازوميخين تدريس و ترجمه كنم. من فقط شپشي را كشتم، شپش مضر و پليدي را. اما نه، انسان شپش نيست، دروغ ميگويم، سقف كوتاه و اتاق تنگ من عقلم را زائل كرده بود. دوست داشتم همهاش دراز بكشم و فكر كنم. خوابهاي عجيب و غريب ميديدم. ميخواستم نشان دهم جرأت اين كار را دارم. به خاطر خودم كشتم. فقط به خاطر خودم. نميخواستم پس از دسترسي به وسائل قدرت به مردم نيكوكاري كنم. نه، نه شيطان مرا به آنجا كشاند. من پيرزن را نكشتم شيطان او را كشت. من خودم را كشتم، خودم را. بس است سونيا بس است.
سونيا به او گفت برود و اعتراف كند. گفت: برو در چهار راه. زمين را ببوس. زميني را كه پليدش كردهاي. سپس به همة دنيا تعظيم كن و با صداي بلند بگو من كشتم. آن وقت خداوند زندگي نويي به تو خواهد داد. اما راسكلنيكف نميخواست برود و اعتراف كند. سونيا گفت: بايد رنج و عذاب كشيد و گناه خود را شست. راسكلنيكف گفت: يك عمر تمام چنين عذابي را بردوش بكشم؟ نه تسليم نخواهم شد. آنها شواهدي عليه من ندارند. اما اگر زندانيام كنند پيشم خواهي آمد؟ سونيا گفت: حتماً حتماً. راسكلنيكف از اين كه ديد كسي آنقدر دوستش دارد ناگهان احساس درد و بدبختي كرد. سونيا گريه ميكرد. در آن حال صليبي چوبي به راسكلنيكف داد تا وقتي براي تحمل مصائب ميرود به گردنش بيندازد.
در همين موقع كسي در زد. لبزياتنيكف بود. گفت نا مادري سونيا ديوانه شده است: نزد يكي از مقامات رفته و به آن مرد فحش داده و شيشة دوات را به سوي او پرت كرده است. بعد برگشته و بچهها را با خود به خيابان برده تا ساز بزنند و برقصند و پول گدايي كنند.
آنها همگي به خيابان رفتند. سونيا و راسكلنيكف دنبال كاترينا رفتند و او را پيدا كردند. جمعيت زيادي جمع شده بودند و كاترينا در كنار نهري كه از خانة سونيا دور نبود در زير آفتاب با چهرهاي رنجور گريه و سرفه ميكرد و دست ميزد و ميخواند تا سه بچهاش برقصند. گاهي نيز براي برخي از اشخاص خوش لباس توضيح ميداد كه ببينند كودكان خانوادهاي ثروتمند به چه روزي افتادهاند.
بچهها گريه ميكردند و ميرقصيدند. سونيا گريه كنان از او خواست بس كند اما او دست بردار نبود. مرد موقر پنجاه سالهاي با لباسي رسمي پيش آمد و اسكناسي به كاترينا داد. اما همراه او پاسباني آمد و گفت كار كاترينا قدغن است و براي ساز زدن و رقصيدن بايد جواز داشت. بچهها كه از پاسبان ترسيده بودند فرار كردند. كاترينا دنبال آنها دويد اما لغزيد و بر زمين افتاد. سپس از شدت بيماري سلي كه داشت خون از دهان او بر زمين جاري شد.
او را بلند كردند و همراه بچههايش به خانة سونيا بردند و روي تخت سونيا خواباندند. ناگهان راسكلنيكف در بين افراد اتاق سویدريگايلف را هم ديد و تعجب كرد. چون نميدانست او همساية سونياست. حال كاترينا خيلي بد بود . هذيان ميگفت. ميگفت: سونيا ما شيرهات را مكيديم. چي؟ ميخواهيد كشيش بياوريد؟ پول زيادي كه نداريد. من گناهي ندارم. خداوند بدون كشيش هم ميبخشد اگر هم نبخشيد مهم نيست.. چند بار بيهوش شد و بهوش آمد. اما بار آخر دهانش باز ماند و جان داد. در اين موقع سويدريگايلف جلو آمد و راسكلنيكف را گوشهاي برد و گفت تمام مخارج تشييع و تدفين را به عهده ميگيرد و از طريق آشنايي بچهها را در موسسة خيريهاي جا خواهد داد و به نام هر كدام هزار و پانصد روبل نيز به آن موسسه كمك خواهد كرد.
و از او خواست به دونيا بگويد ده هزار روبل او را چگونه خرج كرده است. راسكلنيكف پرسيد: چرا شما اين كار خير را ميكنيد؟ سويدريگايلف گفت: آدم مظنون، آيا فقط به خاطر انسانيت نميشود اين كار را كرد؟ و بعد حرفهايي زد كه شبيه حرفهاي خود راسكلنيكف به سونيا بود. راسكلنيكف به خود لرزيد. سويدريگايلف نيز به او گفت كه از پشت ديوار اتاق سونيا همة حرفهاي او را به سونيا گوش كرده است. چون او همساية سونياست.
حرفهاي سويدريگايلف خيلي راسكلنيكف را نگران كرده بود. اما سويدريگايلف تمام چيزهايي كه دربارة بچههاي كاترينا تعهد كرده بود انجام داد. به علاوه تمام هزينة مراسم تدفين كاترينا را پرداخت. بعد از مراسم تدفين دوباره راسكلنيكف حالش دگرگون و بد شد. احساس ميكرد بهتر است پارفيري هر چه زودتر احضارش كند. آن روز وقتي رازوميخين با نگراني به ديدنش آمد به او گفت كه سفارش او را به خواهرش كرده و گفته است او آدم شريف و زحمتكشي است. سپس از او خواست از خواهرش مراقبت كند چون ميداند او چقدر خواهرش را دوست دارد.
رازوميخين به او گفت دونيا نامهاي از سويدريگايلف دريافت كرده است. به علاوه پارفيري با توجيهاتي رواني گفته همان نقاش جوان نيكلاي قاتل پيرزن است. وقتي رازوميخين رفت راسكلنيكف فكر كرد: باز پارفيري با روانشناسي لعنتي خودش دست به كار شده است. آنقدر كه نگران پارفيري بود نگران سويدريگايلف نبود. اما فكر كرد بايد كار را با سويدريگايلف يكسره كند. خواست بيرون برود كه با پارفيري كه مثل گربه بيصدا آمده بود مواجه شد. بازرس گفت آمده تا سري بزند و زياد مزاحم نميشود. پارفيري باز صحبت را با مضرات سيگار و حرف دكتر دربارة حال خودش شروع كرد. اما بعد از اتفاقي كه چند روز پيش در دفتركارش رخ داده بود عذر خواست. لحني صميمانه و مهربانانه داشت. گفت هر چند با تمام عقايد راسكلنيكف موافق نيست اما به او علاقه دارد و نميخواهد فريبش دهد.
گفت: من از رفتار و كارهاي شما و مقالهتان به شما شك كردم چون بالاخره كارآگاه هم انسان است. حتي من قبلاً خانة شما را بازرسي و همه چيز را تفتيش كرده بودم. اما فايدهاي نداشت. مقاله هم چيزي را ثابت نميكرد. به علاوه الان نيكلاي را با تمام شواهد مثبت در اختيار دارم. اما من در آن موقع با شيوههاي روانشناسي سعي كرده بودم حرفهاي شما را از زبان رازوميخين و زاميوتف به شما بگويم و مطمئن بودم كه شما با پاي خود ميآييد و اعتراف ميكنيد اما روانشناسي دو سر دارد. من نشستم تا بياييد. ما مقالة شما را تحليل كرديم.
به علاوه با اينكه حرفهاي شما دربارة اين جنايت و پنهان كردن چيزهاي دزدي در زير سنگ، دو پهلو بود اما انگار من آن سنگ را به چشم خود ميبينم. گر چه بعد من سرم به سنگ خورد. شايد اگر نيكلاي ما را از هم جدا نكرده بود آن وقت ... او مثل صاعقه بود اما من حرفهايش را ذرهاي باور نكردم. چون به عقيدة خودم ايمان داشتم. چون نيكلاي نقاش هنوز كودكي است كه بزرگ نشده است. نازك دل و خيالباف است. آواز ميخواند و ميرقصد و گاهي مثل بچهها مست ميكند. آن دزدي را هم در حال مستي انجام داد. چه ميشود كرد بعضيها دوست دارند زجر بكشند.
نيكلای هم همين را ميخواست. او نميداند من هم اين را ميدانم، و هر ساعتي ممكن است بيايد و حرفش را پس بگيرد. چون او بعضي از اطلاعات را نميداند. نه آقاجان اين كار نيكلاي نيست. اين قتل كاري است امروزي و مخصوص زمان ما. اين قتل آرزوها و خيالاتي است كه از كتابها به دست آمده و قلبي كه تحت تأثير نظريات فلسفي عصبي شده است.
اين آدم دو نفر را كشت اما قتل را بر اساس فرضيهاي انجام داد. گرچه پول را نتوانست بردارد و آنچه را كه برد زير سنگي پنهان كرد. اين كار را در حالت بيماري انجام داد. نه آقاجان اين كار نيكلاي نيست. راسكلنيكف به خود لرزيد و پرسيد: پس چه كسي كشته است؟ پارفيري گفت: خود شما، خود شما آنها را كشتهايد. لبتان باز هم دارد ميپرد. راسكلنيكف انكار كرد. اما پارفيري گفت بدون اعتراف او هم يقين دارد. راسكلنيكف پرسيد: پس چرا مرا دستگير نميكنيد؟ پارفيري گفت: چون به نفع من نيست و در حال حاضر عليه شما شاهدي ندارم. به علاوه به خاطر علاقه و توضيح به شما آمدم. بعد هم آمدهام پيشنهاد كنم اعتراف كنيد، به نفع خودتان است.
به شما تخفيف ميدهند وگرنه من نميتوانم زياد هم كار را به عقب بيندازم و شما را به زندان خواهم انداخت. راسكلنيكف پوزخندي زد و گفت: برفرض اينكه مقصر باشم دليلي ندارد اعتراف كنم. ثانياً به تخفيف شما احتياجي ندارم. پارفيري گفت: از زندگي روي گردان نباشيد. شما جوانيد. فكر ميكنيد خيلي ميفهميد؟ فرضيهاي اختراع كرديد اما كارتان موفقيتآميز نبود و معمولي از كار در آمد.
شايد اگر فرضيه ديگري اختراع ميكرديد صد ميليون بار بدتر از اين ميكرديد. پس شايد، بايد هنوز هم خدا را شكر كرد. شما دل بزرگي داريد پس كمتر بترسيد. آنچه منصفانه است انجام دهيد ميدانم ايمان نداريد اما زندگي هدايتتان خواهد كرد. راسكلنيكف پرسيد: كي ميخواهيد بازداشتم كنيد؟ پارفيري گفت: ميتوانم يكي دو روز به شما فرصت بدهم كه فكر كنيد و به درگاه خدا دعا كنيد. راسكلنيكف گفت: اگر فرار كردم چه؟ پارفيري گفت: نه شما فرار نميكنيد يك دهاتي و يك آدم حزبي فرار ميكند اما شما كه ديگر به فرضيهتان اعتقاد نداريد چرا فرار كنيد؟ شما خود بر ميگرديد.
يك ساعت قبل از اعتراف حتي خودتان هم نميدانيد كه ميخواهيد اعتراف ميكنيد. يقين دارم به فكر تحمل رنج و سختي خواهيد افتاد. نه شما فرار نميكنيد. و كلاهش را برداشت تا برود. راسكلنيكف گفت: خواهش ميكنم فكر نكنيد امروز اعتراف كردم. فقط از سر كنجكاوي به حرفهايتان گوش كردم. پارفيري موقع رفتن گفت: فكر نميكنم در اين چهل پنجاه ساعت به زندگيتان خاتمه دهيد اما اگر خواستيد اين كار را بكنيد در يادداشتي دربارة جاي آن سنگ توضيح دهيد.
راسكلنيكف نميدانست چرا اما ميخواست سويدريگايلف را ببيند. آيا ميتوانست مانع رفتن سويدريگايلف پيش پارفيري شود؟ ميدانست سويدريگايلف نقشههايي براي دونيا دارد. سويدريگايلف را كاملاً اتفاقي در يك مهمانخانه پيدا كرد. به او گفت: آمدهام صاف و پوست كنده به شما بگويم كه اگر هنوز افكار سابق را دربارة خواهرم داريد و اگر بخواهيد به نحوي از چيزهايي كه اخيراً راجع به من كشف كردهايد استفاده كنيد قبل از اينكه به زندان بروم شما را ميكشم. سويدريگايلف گفت راسكلنيكف هميشه به او سوءظن دارد اما او نقشهاي ندارد. اما از حرفهايي كه زد معلوم بود آدم زنبارهاي است.
حتي ادعا كرد زنش با شرطهايي به او اجازة روابط پنهاني با زنان را داده بود. گفت: من و زنم در آوردن خواهر شما به خانهمان خطا كرديم. براي همين همه كارها خراب شد و بين ما جدايي افتاد. به علاوه از حرفهايش پيدا بود به خاطر خواهر راسكلنيكف به پترزبورگ آمده است. اما خودش ميگفت به زودي با نامزد كم سن و سال شانزده سالهاش كه از خانوادهاي فقير است و از او چيزي نميخواهد ازدواج ميكند.
آن دو از رستوران بيرون آمدند و از هم جدا شدند اما راسكلنيكف دنبالش رفت و گفت ميداند براي خواهرش نامهاي نوشته و نقشهاي دارد. با وجود اين سويدريگايلف با مهرباني او را به خانهاش دعوت كرد تا بعد با هم به خوشگذراني بروند. راسكلنيكف ميخواست براي ديدن سونيا به آنجا برود اما سويدريگايلف گفت سونيا خانه نيست. بعد سويدريگايلف گفت همه حرفهايش را دربارة قتل شنيده است و به او پيشنهاد كرد به خرج او به آمريكا فرار كند. اما راسكلنيكف گفت چنين قصدي ندارد. آنها به خانة سويدريگايلف رفتند و وقتي بيرون آمدند سويدريگايلف با كالسكه رفت اما كمي دورتر از آن پياده و در پيچ خياباني پنهان شد. راسكلنيكف از روي پلي رد شد تا به خانهاش برود و با وجود اينكه از كنار خواهرش كه از روبرو ميآمد عبور كرد او را نديد.
دونيا او را ديد ولي وقتي سويدريگايلف را ديد كه به او علامت ميدهد راسكلنيكف را صدا نزند، برادرش را صدا نزد و از برادرش دور شد. كمي كه با سويدريگايلف پيش رفت از او خواست در همان خيابان هر اسراري را كه در نامهاش نوشته، دربارة برادرش ميداند همان جا فاش كند.
اما سويدريگايلف گفت در منزلش به او خواهد گفت. ضمناً لزومي ندارد بترسد چون آنها در شهر هستند و سونيا و هم سرايدار در ساختمان هستند. دونيا گفت با وجودي كه به او اعتماد ندارد اما به خانهاش ميرود.
هیچ یک از همسايگان سويدريگالف در خانه نبودند. به محض اينكه آنها وارد اتاق سويدريگايلف شدند دونيا اصرار كرد هرچه زودتر سويدريگايلف دلايل خود را براي اثبات اينكه راسكلنيكف مرتكب جنايت شده است ارائه دهد. سويدريگايلف نيز اعترافات راسكلنيكف را به سونيا را كه از پشت در اتاق سونيا شنيده بود به او گفت. دونيا حرفهاي او را باور نميكرد. اما انكارش شبيه التماس بود. سويدريگايلف علتهاي ارتكاب به جنايت را هم كه از راسكلنيكف شنيده بود به او گفت. دونيا ميخواست سونيا را ببيند چون هنوز فكر ميكرد سويدريگايلف دروغ ميگويد. اما سويدريگايلف گفت سونيا نيست.
سپس گفت ميتواند به برادرش كمك كند تا به خارج برود و نجاتش دهد. دونيا ميخواست بيرون برود اما سويدريگايلف خندهاي كرد و گفت در اتاقش قفل است و هيچ كس نيست. كليد را هم گم كرده است. رنگ دونيا پريد و به پشت ميزي پناه برد. سويدريگايلف گفت كاري از دست او بر نميآيد وگرنه برادرش قرباني ميشود. در ثاني دونيا نميتواند به كسي توضيح دهد كه چرا تنها به خانة مرد مجردي رفته است. ناگهان دونيا تپانچهاي را كه قبلاً همسر سويدريگايلف به او داده بود از جيبش درآورد و گفت اگر جلو بيايد او را خواهد كشت. به علاوه گفت ميداند سويدريگايلف همسرش را نيز مسموم كرده است. سويدريگايلف گفت: اگر راست بگويي اين كار را هم به خاطر تو كردم و خواست قدمي جلو بگذارد كه دونيا شليك كرد. گلوله شقيقة راست سويدريگايلف را خراش داد و زخمي كرد. دونيا خودش هم از اين شليك گيج شده بود.
سويدريگايلف جلو آمد تا دونيا را بگيرد. دونيا دوباره شليك كرد اما تيري خالي نشد. سويدريگايلف كه در دو قدمي سونيا بود گفت: دوباره شليك كنيد. من صبر ميكنم. اما دونيا نتوانست و تپانچه را كنار انداخت. در آن حال ميلرزيد. اما سويدريگايلف از او پرسيد: دوستم نداري؟ دونيا گفت: هرگز. سويدريگايلف كليد اتاق را روي ميز گذاشت و گفت: برداريد و زود برويد. دونيا فوري از اتاق فرار كرد.
سويدريگايلف خونهاي شقيقهاش را شست. تپانچه سه گلولهاي را كه يك گلوله داشت برداشت و در جيب گذاشت و بيرون رفت. تمام آن شب را تا ساعت ده شب در كافهها بود. بعد به خانه برگشت. همة پولهاي خود را از ميز كارش درآورد و در جيب گذاشت. سپس سراغ سونيا در اتاق بغلي رفت. به او گفت شايد به آمريكا برود و او را ديگر نبيند. او خواهرها و برادر او را به پرورشگاههاي مطمئني سپرده و پول نگهداري آنها را نيز پرداخته است. بعد به او سه هزار روبل داد. سونيا نميخواست قبول كند. اما سويدريگايلف گفت: شايد روزي به دردت بخورد. چون راسكلنيكف فقط دو راه دارد: خودكشي و يا محكوميت و رفتن به سيبري. شما درست گفتيد اگر خود را معرفي كند به نفع اوست. اما اگر برود مگر نه اينكه شما هم دنبالش ميرويد. پس مسلماً اين پول به دردتان ميخورد. بعد از او خداحافظي كرد و در زير باران بيرون رفت. يازده و بيست دقيقه شب بود كه به خانة نامزد كم سن وسالش رفت. نامزدش را از خواب بيدار كردند و پيش او فرستادند. سويدريگايلف به او نيز گفت مدتي به سفر ميرود و پانزده هزار روبل نقره به عنوان هديه به او پرداخت.
سپس از او و مادر نامزدش كه هنوز شگفت زده بودند خداحافظي كرد. نيم ساعتي در خيابانها پرسهزد. سپس به مهمانسرايي كثيف رفت و در اتاقكي خفه كه مثل قفس بود و بوي موش و چرم ميداد شام خورد و به زحمت خوابش برد. اما سپيدة صبح با ديدن كابوسي وحشتناك از خواب پريد. كت و پالتويش را پوشيد. يادداشتي در دفتر يادداشتش نوشت و تپانچه را از جيب بيرون آورد و باز در جيب گذاشت. چند دقيقهاي بعد در خيابان بود. مه روي شهر افتاده بود. از وسط خيابان ميرفت و احساس سرما و رطوبت ميكرد. در خيابان نه رهگذري بود نه درشكهاي. بالاخره به خانة بزرگ ناقوسداري كه در كنار در بستهاش مردي با پالتوي سربازي و كلاهخود آهني ايستاده بود رسيد و نزديك او رفت. مرد گفت: چه كار داري؟ سويدريگايلف گفت: هيچ كار. ميخواهم به سرزمين دور بروم، به آمريكا. بعد تپانچهاش را درآورد و روي شقيقهاش گذاشت. مرد گفت: اين شوخيها يعني چه. اينجا جايش نيست. اما سويدريگايلف ماشه را كشيد.
عصر همان روز راسكلنيكف از مادرش خداحافظي كرد و گفت ميخواهد به جاي دوري برود. سپس به خانهاش رفت. دونيا در خانهاش منتظرش بود. از نگاهش فهميد او همه چيز را ميداند. به او گفت: ميخواستم خودم را غرق كنم. اما انگار از آب ميترسم. هم اكنون ميروم و خودم را تسليم ميكنم اما نميدانم براي چه. دونيا گفت: تو با رفتن و مكافات ديدن، نيمي از جنايت خود را ميشويي؟ راسكلنيكف گفت: كدام جنايت. من شپش مضر و پيرزن نزولخواري را كه به درد هيچكس نميخورد كشتم. من فقط به دليل پستي و كمي استعدادم و يا شايد به خاطر تخفيف در مجازات ميخواهم خود را تسليم كنم. دونيا گفت: آخر تو خون ريختهاي! راسكلنيكف گفت: كدام خون. خوني كه همه مثل آبشار ميريزند و بعد هم نام آنها را ناجي انسانها ميگذارند؟ من ناشي بودم ولي فكر و نقشة من آنقدرها كه پس از شكست به نظر ميرسد احمقانه نبود.
اما اگر مقصرم مرا ببخش. سپس بيرون رفتند و راسكلنيكف از او جدا شد و پيش سونيا رفت. به او گفت: سونيا دنبال صليبهاي تو آمدهام. اكنون حاضرم تمام مكافات و صليب را به دوش بكشم و چند بار بر خود صليب كشيد. سونيا گريه ميكرد. راسكلنيكف به طرف ادارة پليس رفت. سونيا تعقيبش ميكرد. راسكلنيكف در ادارة پليس نميخواست پارفيري را ببيند. اتفاقاً او آنجا نبود. زاميوتف آنجا بود. زاميوتف به او گفت سويدريگايلف خودكشي كرده است. راسكلنيكف از اعتراف پشيمان شد. از پلهها پايين و دم در آمد اما نزديك در خروجي با سونياي رنگ پريده مواجه شد. اين بود كه دوباره از پلهها بالا و پيش ايليا پترويچ رفت و به قتل پيرزن و خواهرش اعتراف كرد.
راسكلنيكف محاكمه و با تخفيف به نه سال تبعيد به سيبري با اعمال شاقه محكوم شد. سپس او را به زنداني در سيبري فرستادند. سونيا نيز به همراه او رفت. راسكلنيكف خيلي ساده و صريح به همه چيز اعتراف كرد و گفت كه قتل ليزاوتا خواهر پيرزن اتفاقي بود. ضمن اينكه جاي اشيا و پولهايي را كه پنهان كرده بود نشان داد. عجيب اين بود كه اصلاً كيف پول را باز نكرده بود و نميدانست 307 روبل در آن پول است. براي همين نتيجه گرفتند در اثر اختلال موقت مغزي دست به جنايت زده است. شاهدهايي هم از جمله دكتر زوسيموف، صاحبخانه و خدمتكار خانه او نيز اين را تاييد كردند. به علاوه راسكلنيكف نيز از خود دفاع نكرد. رازوميخين هم شواهدي پيدا كرد كه او آدم نيكوكاري است و در دوران دانشجويي چند ماهي از دوست فقير و مسلولش و پدر پير دوستش مراقبت ميكرده است. صاحبخانهاش هم شهادت داد كه يك بار او دو كودك خردسال را از ميان آتش نجات داده است. ضمن اينكه پارفيري نيز به خاطر اعتراف داوطلبانة راسكلنيكف به قول خود در مورد او وفا كرد و همة اينها باعث تخفيف زياد در مجازات راسكلنيكف شد.
بعد از رفتن راسكلنيكف، دونيا و رازوميخين نيز ازدواج كردند. چند ماه بعد مادر راسكلنيكف كه عمداً هيچ كس موضوع راسكلنيكف را به او نگفته بود و فكر ميكرد او به زودي از سفر بر ميگردد بيمار شد و مرد. سونيا در شهر محل زنداني راسكلنيكف خود را با خياطي سرگرم ميكرد و دائم به ديدار راسكلنيكف ميرفت. ضمن اينكه براي زندانيها نامه مينوشت و نامههاي آنها به خويشاوندانشان را برايشان پست ميكرد. همه زندانيها او را دوست داشتند و پولها و اشياي قيمتيشان را به او ميسپردند. اسم سونيا را هم مادر سونيا گذاشته بودند. در اين دوران سونيا و راسكلنيكف به عشق يكديگر زنده بودند. سونيا انجيلش را هم به راسكلنيكف داده بود و انجيل هميشه همراه راسكلنيكف بود. با آنكه او اين كتاب را نخوانده بود اما هميشه با خود ميگفت: مگر ممكن است اعتقاد و آرزوهاي او اعتقادات و آرزوهاي من نباشد.
منبع: همشهري
/س