خون نوشت
نويسنده : محمدرضا بايرامي
زندگينامه نويسنده :
تعدادي از اين آثار مربوط به نوجوانان و برخي از اين آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدة آثار بايرامي يا از روستا است يا از دفاع مقدس. علت اين امر هم آن است كه بايرامي روستازاده است. در اوايل دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترك ميكنند و به تهران ميآيند. هنوز خاطرات كودكي در ذهنش وجود دارد و موجدِ آثار ارزشمندي از او شده است. آثار بايرامي تا به حال در بيش از 25 مرجع، موفق به دريافت جايزه شده است.
دو جايزه بينالمللي هم در كارنامة خود دارد؛ جايزة کبراي آبي همچنين جايزة گرانبهاترين خرس از سوئيس براي «کتاب کوه مرا صدا زد». كتاب پل معلق اين نويسنده تا كنون هشت چاپ را از سر گذرانده است. لازم به ذکر است برخي از آثار وي به زبانهاي عربي, انگليسي, آلماني و ترکي نيز ترجمه شده است.
برخي از آثار وي عبارتند از: كوه مرا صدا زد (رمان)، بر لبة پرتگاه (رمان)، بعد از كشتار (مجموعه داستان)، رعد يك بار غريد (مجموعه داستان)، دود پشت تپه (رمان نوجوانان)، عقابهاي تپة60، دشت شقايقها (خاطرة ادبي)، هفت روز آخر (خاطرة ادبي)، به كشتي نشسته (داستان)، به دنبال صداي او (مجموعه داستان)، عبور از كوير (داستان)، همراهان (مجموعه داستان)، دره پلنگها (داستان) و …
اين بخش بريدهاي است از داستان «خون نوشت» كه بر اساس زندگي شهيد «وليالله چراغچي» نوشته شده است.
خلاصه رمان خون نوشت :
چند دقیقهای بود که آن جا روی صندلی سیاه چرمی که کمی هم ناراحت بود، نشسته بودم به انتظار. به من گفته بودند که مسئول دفتر ـآقای شکوهی ـ در جلسه است و باید صبر کنم تا برگردد.
خانم چادری قد بلندی که مرا به دفتر راه نمایی کرده بود، عذر خواهی کوتاهی کرده و رفته بود بعد از آن که پرسیده بود آیا کاری هست که از عهده ی او برآید؟و من به سردی گفته بودم گمان نکنم. و حالا که آن جا نشسته بودم و در و دیوار را نگاه می کردم و پوسترها و کتابهایی را که دربارة شهدا چاپ شده بود، فکر می کردم من در این جا چه میکنم؟ آیا به راستی تصمیمم را گرفته بودم و آیا به راستی از عهدة آن برمیآمدم؟ و اين تنها راه باقي مانده بود برايم؟ شايد «سعيدان» مرا در چالهاي انداخته بود كه نميتوانستم به اين راحتي از آن بيرون بيايم.
اما چه كار بايد ميكردم؟ یادم می آمد در آخرین دعوایی که با خود داشتم به این جا رسیده بودم که لازم است تلاشم را بکنم؛ به نتیجه رسیدن یا نرسیدن، درجة اول اهمیت را نداشت.
شاید هم به جایی نمیرسید اين كار و من به جايي میرسیدم و آن جا میتوانست نقطهای باشد که درش بایستم و به خود بگویم: ببین! تو اگه اهل آمدن نبودی تا این جا نمیآمدی، همینکه به اینجا رسیده ای، گویای این است که سعی ات را کرده ای و نباید بیش از این به خودت سخت بگیری و روزگارت را سیاه کنی.
بعد از اینش دیگه به تو ربطی ندارد. وظیفهات را انجام دادهای و خلاص! حالا میتوانی بروی دنبال زندگیات. میتوانی شبها راحت بخوابی و خوابهای آشفته نبینی. میتوانی همه چیز را به فراموشی بسپاری. میتوانی... و تازه چایم را خورده بودم که باز به تردید جدی افتادم: چرا فکر میکنی که نقطة آغاز همین جاست؟ نقطة آغاز درست در همان نقطة پايان بود، يعني در ملاقات كوتاه اردوگاه «رمادي»، پيش از آن كه سعيدان منتقل بشود به «موصل».
اگر شانس آورده بودي و به جاي در صفِ غذا يا دكترـ ديدنِ سعيدان، او را سر فرصت و دل سير ميديدي، پروندة چراغچي براي هميشه بسته ميشد شايد، و تنها حسرتي ميماند بر دل، آن هم گه گاهي. كه اي كاش... اما گويي تقدير چنان بود كه سعيدان را فقط چند بارببيني، آن هم به چه كوتاهي!
گويي فقط براي همين آمده بود كه دنياي تورا به هم بريزد و حتي ميشود گفت كه در اين كار كمي و بلكه كمي بيشتر از كمي بدجنسي داشت، والا چه دليلي داشت كه آن ضربة آخر را آن طور غافلگير كننده و بلكه كشنده بزند؟
«شنيدهام پشت سر بعضي از فرماندهان لشكر حرفهاي نا مربوط زدهي!»
«چه ربطي به تو دارد؟»
«هيچ! فقط ميخواستم بگويم كه من هم از بچههاي «نصر» هستم. در واقع من و تو هم لشكريم، يا بوديم. »
« ولابد وكيل مدافع بعضيها هم هستي؟»
«نه، وكيل مدافع كسي نيستم، ولي همين را ميتوانم به تو بگويم كه لازم است استغفار كني، آن هم شبانهروزي و در همة وعدههاي نمازت؟»
«براي چه؟!»
«براي چهاش را نميتوانم بگويم ، بعداً خودت ميفهمي. همين قدر بدان كه هرگز نميتواني تهديدت را عملي كني. دستت به چراغچي نميرسد.»
وقتي اين حرف را زد، غذايش را گرفته بود و در حال بازگشت بود و من پشت سر نفراتي كه به ديگ عدس پلو نزديك ميشدند. داشتيم از هم فاصله ميگرفتيم. بنابراين مجبور شدم صدايم را ببرم بالا.
«خب معلوم است، فعلاً كه ميبيني اين جايم.»
و او قبل از اين كه نگهبان هلش بدهد به جلو، پوزخندي زد و گفت: «امكان ندارد، ديگه نميتواني. »
و من نفهميدم كه چرا اين را گفت، اما عصباني شده بودم.
«بدبخت، سه روز بيشتر نيست كه اسير شدي، به همين زودي خودت را باختي؟ ديگه اميد بازگشت نداري؟ا گه مثل ما چند سال اينجا بودي... »
و او سري تكان داد و دور شد.
« حتي اگر برگردي، باز نميتواني. »
و نگفت چرا و شايد حق هم همين بود تا من بيش از پيش در گرداب توهم يا سوءتفاهمي كه براي خودم درست كرده بودم، غرقه بشوم تا تاوان، سنگين و سنگينتر بشود.
نقطة آغاز و انجام آنجا بود، نه اينجا. و سعيدان ميتوانست نقطه عطف باشد در آن روز، كه نشد و دليلش را فقط بعد فهميدم، يعني در زماني كه نه به درد خودم ميخورد نه به درد چراغچي و نه به درد «اسماعيل»...
نمیدانم عاقبت این فکرها به کجا میتوانست ختم بشود که صدای پایی را بر سرامیکهای راهرو شنیدم. انگار صدای پای یک مرد بود. پیش از آن که مطمئن بشوم، یکی قاب در را پر کرد.
«عذر میخواهم که معطل شدید!»
سرم را بالا آوردم. آقای جوانی جلوی در ایستاده بود. از جایم بلند شدم و هلهلکی گفتم: «خواهش می کنم، البته من خیلی زود آمدم. نمی دانم چرا، شاید از ترس راه بندان. میدانید که در این شهر... »
داخل شد و مرا دعوت کرد به نشستن و راحت شدم. میترسیدم از دهانم بپرد و بگویم اگر دیر حرکت می کردم، بیم آن میرفت که پشیمان بشوم و الان اینجا نباشم.
گفتم: «من حمیدی هستم، حسن حمیدی. تلفنی با هم صحبت کردیم. »
میترسیدم بگوید یادم نمیآید اما به جای آن گفت: «بله، اما من دقیقاً متوجه نشدم که شما چه توقعی از ما دارید؟ یا به عبارت روشن این که چه چیزی را می خواهید دربارة شهید چراغ چی بدانید. »
گفتم: «همه چیز را!»
گفت: «البته همة ما دوست داریم دربارة شهدا بدانیم. ولی اینجا اداره است. ضوابطی دارد. متوجه که میشوید؟»
گفتم: «بله، بله! کاملاً!»
ادامه داد: «امیدوارم برایتان سوءتفاهم نشود. ببینید! ما اطلاعات شهدا را در اختیار مراکز خاصی میگذاریم. مثلاً فیلم سازها اگر به ما مراجعه کنند، کمکشان میکنیم یا حتی به دانش جویانی که میخواهند پایان نامههایی با این موضوع بنویسند، امکانات میدهیم. اما نمیدانیم شما این اطلاعات را برای چه میخواهید. »
به نظرم آمد که درست میگوید. آدم تیزبینی هم بود که حاشیه نرفته بود.
گفتم: «راستش هنوز خودم هم نمیدانم که چه کار میتوانم بکنم. من بنا بود كار ديگر و متفاوتي انجام بدهم ، اما راهم صد و هشتاد درجه عوض شد؛ هر چند كه هنوز هم تمام مسیر برایم روشن نشده است. همين قدر ميگويم كه شاید این مصالح، دستمایهای باشد برای یک زندگینامة داستانی یا چیزی در این مایهها. »
به یکباره انگار به کشفی نایل شد، کشفی که میتوانست تعجبش را برانگیزد.
«یعنی میخواهید كتابی بنویسید در بارة شهید چراغچی؟»
گفتم: «تقریباً! یعنی امیدوارم. و اين ظاهراً تنها كاري است كه ميتوانم بكنم. »
گفت: «نمیدانم چرا احساس میکنم که از صراحت من ناراحت نمیشوید. بنابراین اجازه میخواهم که نکتهای را عرض کنم. البته اگر پای شهید و شهادت در بین نبود، قطعاً من به خودم اجازه نمیدادم که با این صراحت صحبت کنم. حقیقتش یک چیزی من و همکارانم را آزار میدهد و آن این است که بعضیها وقتی می خواهند مشق کنند به سراغ این موضوعها می آیند و بعد که کارشان را یاد گرفتند، میروند دنبال چیزی که از اول برای آن ساخته شدهاند. طرف دست چپ و راستش را نمیشناسد، زاویة دوربین را نمیشناسد. فرق لنز واید و معمولی را نمیداند، از عهدة یک دکوپاژ ساده برنمیآید و با این حال میبینی یک طرح کلی را زده زیر بغلش و میآید و میگوید میخواهم دربارة فلان شهید فیلم بسازم. انتظار حمایت کامل هم دارد. میفهمید که چه میگویم؟»
گفتم: «حداقل میتوانم تصور کنم، چون با این وادیها که گفتید، غریبهام. من فقط یک روزنامهنگارم، یعنی در واقع زمانی بودم. البته مطالبی هم در حاشیه مینوشتم، حالا نمیدانم که چی میشد گفتشان. زندگينامه یا داستان یا هیچکدام. این کاره هم نیستم. یعنی حرفهام چیز دیگری است. کیسهای هم ندوختهام. کار هم نمیخواهم یادبگیرم. حمايت هم نميخواهم بشوم. این یکی را اگر بتوانم به سرانجام برسانم، اولین و آخرین کارم خواهد بود. البته اين هم شكل نميگرفت اگر كه امكان يك عذرخواهي صميمانه از بين نرفته بود. »
«بله؟!»
«هيچ! شايد بعدها دربارة كسي سخن گفته شود كه يك بار، يعني در پايان روز يا شب تلخي كه به اسارت برده ميشد، تصميم بزرگي گرفت، يعني قسم جلاله خورد كه به صورت يك نفر سيلي بزند، آن هم در جمع و بيپرواي هر چه پيش آيد، به خاطر قصور غير قابل بخشش او در عمليات، بعد سالها بعد تصميمش عوض شد به دلايلي و بعد از ملاقاتي، اما اين مهم نيست، مهم اين است كه براي هيچكدام فرصتي فراهم نشد.. بگذريم. من حتی یک نسخه از چیزهایی که در طول این سالیان نوشتهام، نگه نداشتهام. چون اصلاً فکر نمیکردم که روزی باید... »
گفت: «عذر میخواهم که حرفتان را قطع میکنم. شما... شما همان آقای حمیدی هستید که ستون «خون نوشت» را مینوشتید؟ چی بود اسم روزنامهاش؟»
گفتم: «بله و البته، مهم نیست که اسم روزنامه چی بود یا نویسندهاش.»
دوباره حرفم را برید.
«اختیار دارید. من فکر میکنم مطالبی که مینوشتید، جزء صمیمانهترین و جدیترین مطالبی بود که دربارة جبههها نوشته می شد. معلوم بود که رویش زحمت کشیده شده. یادم هست که با چند مجله و روزنامه هم همکاری میکردید. ما بعضی از نوشتههای شما را در آرشیو داریم. اتفاقاً یک وقتی کسی سراغتان را از ما میگرفت. نمیدانم چه کار داشت. شاید میخواست با شما مصاحبه کند. به هر حال، تنوع مطالب شما بینظیر بود. »
«من البته قبل از این که روزنامهنگار باشم، نیروی آزادگردان بودم. همه جا میتوانستم سرک بکشم. برای همین هم میتوانستم چیزهایی به دست بیاورم که شاید دیگران نمیتوانستند. بعد هم که شروع کردم به نوشتن، همه جای لشکر پنچ را میگشتم. از روابط قبلیام هم حسن استفاده را میکردم. »
لبخندي زد و بعد رفت تو فكر.
راستي چي شد كه ناگهان غبيبتان زد؟ ديگر ننوشتيد.
توضيحش مشكل بود، با اين حال سعي كردم چيزي بگويم.
ـ يك دفعه بريدم.
ـ از چي؟
ـ نميدانم، از خودم، دور و بريها، فرماندهان و....
ـ يعني ديگه به عنوان اعتراض چيزي ننوشتيد؟
ـ نه دقيقاً! من قرار نبود كه هميشه نويسنده باشم. به جز آن، اگر هم ميخواستم ادامه بدهم، امكانش نبود. هر چند كه مطمئن نيستم كه در آن صورت هم دست به قلم ميبردم.
باز هم خنديد. شوخي ـ جدي گفت: «يعني چه؟! نميخواهيد بگوييد كه ممنوعالقلم شده بوديد؟»
ـ نه، ولي امكان نوشتن هم نداشتم.
ـ چرا؟
ـ نبودم، اسير بودم.
با تعجب نگاهم كرد.
ـ شما اسير بوديد؟! پس چطور هيچ روزنامهاي در اين باره ننوشت؟ شما آدم مشهوري بوديد آن روزها.
ـ اين هم از مشكلات نيروي آزاد بودن است ديگر. هيچكس نميدانست كه من جزو گردان «رعد» بودم كه شهيد چراغچي فرستاده بود «القرنه»ـ يا جزو گردان «ياسين».
چه فرقي ميكرد؟
«فرقش اين بود كه رعديها شهيد شدند و ياسينيها اسير. و من ياسيني بودم، اما كسي نميدانست. »
ـ پس واقعاً شما اسير شديد؟
ـ بله!
ـ چطوري؟
ـ داستانش مفصل است. فقط همين را ميگويم كه ما شايد تنها كساني بوديم كه «به فرموده» اسير شديم.
ـ به فرمودة كي؟
ـ فرماندهي!
لبخند زد.
ـ عجيب است. من خودم هم مدت كوتاهي افتخار خدمت داشتم. يك بار از بلندگوهاي عراقي شنيدم كه دعوت مان ميكردند به تسليم. البته ما گوش نكرديم. محاصره را شكانديم و آمديم بيرون. شما هم در محاصره بوديد؟
ـ بله!
ـ و لابد از بلند گوها...
ـ نه، پشت بي سيم خودمان گفتند.
ـ آمده بودند رو خطتان؟شنود؟!
ـ نه!
باز با تعجب نگاه كرد.
ـ ببخشيد، يا شما كمي حرف هاتان عجيب است يا اين امروز من...
گفتم: «شما ببخشيد كه من بد توضيح ميدهم. صدايي كه از بيسيم ميآمد، از فرماندهي خودمان بود.»
ـ يعني فرماندهي هم...
ـ نه، نه... ببخشيد، واقعاً ببخشيد.
نميدانم چرا داشتم اين همه رودهدرازي ميكردم. بايد سريع جمع ميكردم سر و ته مطلب را. توضيح دادم كه ما يا بايد شهيد ميشديم و يا اسير كه فرماندهي خودمان دستور داد اسير بشويم. و اين جوري، چيزي كه اگر شروع ميشد، به اين زودي نميتوانستم از دستش خلاص بشوم، پشت سر گذاشته شد.
ـ به هر حال خیلی خوشحالم که تشریف آوردید اینجا. اتفاقاً دلم ميخواست ببينمتان.
لبخندی زد و ادامه داد: «و البته لازم است بلافاصله اضافه کنم که حرفهای تندم شامل حال شما نمیگردد. دفتر «تحقیق و پژوهش بنیاد» خوشحال هم میشود که با شما همکاری کند.»
گفتم: «البته من خودم دچار تردیدهایی هستم. نمیدانم از پس کار برمیآیم یا نه. ولی چارهای ندارم جز آنکه امتحان کنم. مسالة حرفهای در بین نیست. شاید فقط بشود گفت که یک ادای دین است.»
سر تکان داد و زنگی را فشرد: «لطف کنید چای بیاورید.»
و برگشت رو به من.
«می فهمم. احتمالاً شهید چراغچی را از نزدیک میشناختهاید. شاید همرزم بودهاید روزی... »
حالا نوبت من بود که حرفش را ببرم:
«نه اتفاقاً! من هیچ وقت شهید بزرگوار چراغچی را ندیده ام. یعنی خیلی دنبالش گشتم که پیدایش کنم. ولی نشد. یعنی قسمت نبود. و بعد البته فهميدم كه امكان هم ندارد، درست همانگونه كه اسير تازه رسيده اي كه چند روز پيش ما بود، گفته بود. من برخورد نزديكي با شهيد چراغچي نداشتم. فقط يك بار صدايش را از پشت بيسيم شنيدم. »
پیرمردی با دو استکان چای، وارد شد. مسئول دفتر تحقیق و پژوهش اشاره کرد که اول جلوی من چای بگذارد. در فاصلهای که پیش آمد، به خود آمدم و دیدم باز هم به جای این که زوتر بروم سر اصل مطلب، دارم خاطرهگویی میکنم.
«خب که اینطور! پس شما اصلاً شهید چراغچی مسجدی را ندیدهاید!»
«نخیر! من فقط يك نوار صدا از او شنیدهام. آن هم به تازگي، يعني بعد از بازگشت. تنها چیزی است كه ازش دارم. آنقدر این نوار را گوش کردهام که خیلی جاهایش ر ا از حفظ هستم: اولین آسیب، سستی است در هر نبرد. سختیهای فراوان در پیش روی جنگ جویان قرار میگیرد. بعد راه، جراحات وارده، کم بود امکانات و تجهیزات، گرسنگی و تشنگی... نمیدانم، شاید من هم در کارم دچار همان سستیای شده باشم که شهید از آن حرف میزند و به عنوان آسیب ازش نام میبرد؛ والا تکلیف این کار زودتر از اینها باید روشن شده باشد.»
مسئول دفتر به ظاهر داشت با استکان چایاش ورمیرفت، اما معلوم بود که چیزی، ذهنش را به خودش مشغول کرده است. سرانجام به سخن در آمد.
«حرفهای شما برای من جالب است. گفتید که حرفهای نیستید و فقط میخواهید درباره شهید چراغچی کار بکنید. بعد گفتید که او را نمیشناختهاید و بعد گفتید که میخواهید ادای دین بکنید. البته شهید چراغچی کارهای بزرگی کرده است. کارهایی که هیچکس نمیتواند آنها را فراموش کند. یکی از برادرها تعریف میکرد در جلسه ای، سردار «قالیباف» آنقدر از شهید چراغچی تعریف کرد که ما فکر کردیم یک لشکر نصر بوده است و یک شهید چراغچی.»
گفتم: «اتفاقاً، من از این مطالب هم بیخبرم. از چیزهای دیگر هم، اگر که احتمالاً جایی باشد، مکتوب و شفاهی.»
کمی مکث کرد و بعد گفت: «ببخشید! انگار موضوع پیچیدهتر شد. شما گفتید که شهید چراغچی را از نزدیک نمیشناختهاید، من فکر کردم که دربارهاش خوانده یا شنیدهاید و احساس دینی که میکنید از این زاویه است و حالا می فرمایید از مطالب موجود دربارة ایشان هم بیخبرید. پس این ادای دین از کجا میآید؟»
گفتم: «راستش را بخواهید، یک مسالة شخصی است.»
بلافاصله گفت: «چه مسالة شخصی، در حالی او را نه میشناختهاید و نه دیدهاید؟»
«توضیحش کمی مشکل است. و شاید هم ناگفتنی! همینقدر بگویم، شناخت کمی که الان از شهید دارم، به بعد از زمانی برمیگردد که در به دنبال ایشان بودم و پیداشان نمیکردم.»
«یعنی اول دنبال ایشان میگشتید و بعد کمی شناخت پیدا کردید؟»
«دقیقاً همینجور است.»
«پس برای چه قبل از شناختنشان، دنبال ایشان می گشتید؟ به شما مأموریت داده بودند که دنبال ایشان بروید؟ مثلاً برای مصاحبه و این جور چیزها؟»
«نه، وقتي دنبالشان ميگشتم كه ديگر چيزي نمينوشتم. يعني اين جست و جو هم کاملاً شخصی بود. »
این بار فقط نگاهم کرد. به نظر می آمد به سلامت عقلم شک کرده و همین حالاست که تعریفهای قبلیاش را پس بگیرد و مرا از دفترش بيندازد بیرون. برای اینکه چنین اتفاقی نیفتد، به سرعت افزودم: «آن چیزی که گفتم شخصی است و توضیحش مشکل، همینجاست. من به دلیلی دنبال شهید چراغچی بودم که فعلاً، فقط خودش میداند و من و خداوند. شاید بتوانم این قضیه را بنویسم، ولی قطعاً، نمیتوانم به زبان بیاورم. »
گفت: «ببخشید! انگار کمی جنایی شد!»
گفتم: «شاید دقیقاً همینطور باشد که شما میگویید و حالا که حرف از صراحت شد، پس بگذارید من هم صریح بگویم که شاید در پس ذهنم، از این میترسم که با افشای این راز، شما نه تنها با من هم کاری نکنید که حتی دستور بدهید از دفترتان بیرونم کنند.»
انگار نمیدانست که چه بگوید، شاید هم حرفهای مرا سبک سنگین میکرد. آخر سر گفت: «به نظرم میآید که دارید اغراق میکنید، از همان اغراقهایی که گاهی در کار داستاننویسها دیده میشود. این را هم میدانم که چاقو دستة خودش را نمیبرد. من به کار شما ایمان دارم، بنابراین عرض میکنم که اطلاعات بنیاد را دربارة شهید، در اختیارتان میگذارم.»
«پس چنین اطلاعاتی وجود دارد؟»
«بله، برخی از شناخت من هم شاید به همان اطلاعات برگردد. البته میتوان به اینها اضافه کرد علاقة شخصیام را. ما خودمان در صدد بودیم، در مورد شهید چراغچی کار بکنیم. کسی چه می داند، شاید این کار به همت شما به نتیجه رسید و باری هم از روی دوش ما برداشته شد.»
نفس راحتی کشیدم. ظاهراً، مرحلة اول کار ، داشت به خوبی پیش میرفت. حتما با خواندن این اطلاعات، تکلیفم روشن میشد و میفهمیدم که کاری از دستم برمیآید یا نه. سكوت كردم و منتظر شدم كه ببينم چه ميكند.
«كي ميخواهيد اين اطلاعات را؟»
«هر موقع كه آماده شد. »
«پس ميگويم الان برايتان بياورند. »
«لطف ميكنيد.»
گوشي را برداشت و شمارهاي را گرفت.
«خانم پيش بهار سلام ! ميتوانيد پروندة شهيد وليالله چراغچي مسجدي را برايم بياوريد؟»
گوشي را گذاشت و گفت: «خوشبختانه ما اطلاعات همة شهدا را اخيراً به صورت كامپيوتري در آوردهايم. اينجوري، دسترسي بهشان راحت شده. علاوه بر شهداي معروف، به تازگي قراردادي با چند نفر از نويسندگان بستهايم تا زندگينامة موجز دويست و خردهاي شهيد دفاع مقدس را تدوين کنند. دست خطها و عکسها را هم اسکن کردهایم. فکر میکنم به زودی مجموعهای غنی و منسجم داشته باشیم.»
خب، مثل اين كه كارها خوب داشت پيش ميرفت.
مدتي بعد، خانميوارد شد و پوشهاي را گذاشت جلوي مسئول دفتر.
«بفرماييد! پرينت گرفتم.»
آقای شکوهی، پوشه را گذاشت جلويم. بي آنكه يادم بيفتد تشكر كنم، شروع كردم به خواندن. چيزي كه ازآن به عنوان پرونده ياد ميشد، دو صفحة آ. چهار را شامل ميشد كه نصف بيشتر آن را هم مشخصات افرادي تشكيل ميداد كه اين اطلاعات را داده بودند.
«شهيد وليالله چراغچي، قايممقام لشكر 5 نصر، در سال 1337 در مشهد به دنيا آمد. نام پدرش «غلامرضا» و نام مادرش «فخري معين درباري» بود. در دوران كودكي، آموزش قرآن را پيش خانم ملاباجي شروع كرد و بعد پدر گرامياش، او را به مدرسة مذهبي «نقويه» فرستاد. در همين ايام، شهيد بزرگوار در منزل خودشان به آموزش قرآن همت گماشت.
پس از سپري كردن دوران راهنمايي، وليالله با معدل خوب، تحصيلات دبيرستاني را شروع كرد و در خرداد ماه سال 1358 از دبيرستان «ميرزاكوچك خان» و در رشتة رياضي فيزيك، فارغ التحصيل شد ودر همين سالها به نيروي مقاومت بسيج پيوست و با شروع جنگ تحميلي به جبهههاي جنگ حق عليه باطل پيوست. او در عملياتهاي زير، شركت داشته است:
عمليات بستان، با سمت معاون گردان.
عمليات طريقالقدس، با سمت فرماندة گردان.
پاتك عراق در چزابه، با سمت معاون تيپ.
عمليات بيتالمقدس در دب حردان، با سمت فرماندة تيپ.
عمليات رمضان در شلمچه، با سمت فرماندة تيپ.
عمليات مسلم بن عقيل در سومار ، با سمت فرماندة تيپ.
عمليات والفجر مقدماتي در فكه ، با سمت معاون احتياط لشكر.
عمليات والفجر يك در شمال فكه، با سمت معاون احتياط لشكر.
شهيد والا مقام چراغچي، در سال 1364 روز هيجده فروردين در منطقة عملياتي بدر، به شهادت رسيد. از او يك فرزند به نام «فاطمه» به يادگار مانده است.»
كل اطلاعات همين بود و البته خود من ميدانستم كه شهيد در حملههاي بيشتري شركت داشته است. ظاهراً اسامي حملهها يا همان عملياتها ـ كه جمع در جمع است، اما كلمة بهتري نميتوان به جايش گذاشت ـ از ليستي استخراج شده بود كه خود شهيد آن را نوشته بود.
ساير مطالب را هم ديگران گفته بودند. از دوران انقلاب و نوجواني هم، خبري نبود. همين و همين. آنقدر جا خورده بودم كه نميتوانستم سرم را بالا بياورم. خواندن مطالب را تمام كرده بودم ، با اين حال چشم دوخته بودم به صفحة آخر، بي آنكه چيزي ببينم.
سرانجام مسئول دفتر تحقيق به دادم رسيد.
«چه طور است؟»
خواستم بگويم افتضاح، اما نميدانم چرا گفتم: «بد نيست، ولي هيچ چيزي در مورد شهيد ندارد. يعني خواننده با خواندن آن، به تصور كلي از شهيد هم نميرسد، چه رسد به شناخت او.»
انتظار داشتم موضع دفاعي بگيرد، اما گفت: «درست ميگوييد. با اين حال فكر ميكنم طبيعي است. بانك اطلاعاتي ما به خاطر گستردگي موضوع، نميتواند اطلاعات كاملي دربارة شهدا داشته باشد. البته ما مطالب جديدي كه در مورد هر شهيد به دستمان برسد، جمع ميكنيم، ولي اينجا بهانهاي است براي ارتباط. يعني الان ما بيشتر از آنكه اطلاعات داشته باشيم، آدرس و اسامي داريم. اينكه ميشود با چه افرادي صحبت كرد يا كجا ميتوان آنها را پيدا كرد و از اين قبيل. در مورد كارهاي خودمان هم همينطور است. ما اطلاعات كلي را ميگيريم و بعد نويسندگان و هنرمندان را وصل ميكنيم به دوستان شهيد و خانوادة او و همرزمانش. البته يك استثنايي هم وجود دارد. گاهي كنگرهها به صورت سازماندهي شده، در مورد شهدا تحقيق ميكنند و اطلاعات خام را در اختيار ديگران قرار ميدهند. شايد شما كارهايي را كه به طور پراكنده اينجا و آن جا شده، ديده باشيد.»
«نه، متاسفانه!»
«به هر حال اگر مايل بوديد، من وصلتان ميكنم به بچههاي مشهد. حتماً كمكتان ميكنند، بخصوص كه قديميهاشان لابد شما را ميشناسند.»
نمیدانستم که این کار فایدهای خواهد داشت یا نه، یعنی معلوم نبود که به جایی برسد. با این حال فکر کردم از هیچ بهتر است.
«از لطف شما ممنون هستم. من منتظر میمانم. در واقع چارة دیگری ندارم.»
«امیدوارم این بار جست و جوی شما به درازا نکشد و وقتی ثمر ندهد که دیر شده باشد.»
ديگر كاري نمانده بود. هيچ فكر نميكردم كه به اين راحتي بتوانم ارتباط برقرار كنم. ظاهراً شانس آورده بودم و سابقة قبليام هم در اين خوش شانسي دخيل بود.
خداحافظي كرديم، اما پيش از آنكه از در بيرون بروم، يك انگار چيزي ياد آقاي شكوهي افتاد.
«يه زحمتي ميكشيد؟»
«خواهش ميكنم. »
«لطفاً يه يادداشت كتبي هم براي من بنويسيد؛ شايد براي مطالبي كه بايد از اينجا و آنجا برايتان بگيرم، لازم باشد.»
گفتم چشم! برگشتيم دفتر. به سرعت درخواست را نوشتم و آمدم بيرون.
2
همينكه به خانه رسيدم، زنگ زدم به سعيدان. حالا آنقدر صميمي شده بوديم كه به اسم كوچك صدايش كنم يا سر به سرش بگذارم. پرسيد: «چي شد؟»
گفتم: «خدا ازت نگذرد محمد. توي بد دردسري انداختي مرا.»
«چطور؟ كاري از پيش نبردي؟ تحويلت نگرفتند؟»
«چرا، تحويل گرفتند ولي چيزي نداشتند كه بهم بدهند. اطلاعاتي كه تو دادي بودي، خيلي بيش تر از پروندة كلاسه شدة آنها بود. »
«پس ميخواهي چه كار كني؟»
«فعلاً هيچ!»
«يعني چه؟ يه قراري بگذار ببينم گيرت كجاست.»
«باشد براي بعد!»
گوشي را گذاشتم. وقتي پس از جست و جوي فراوان، محمد را پيدا كرده بودم، اصلاً نميتوانستم بشناسمش. در اين سه سالي و خردهاي كه از اولين ديدارمان ميگذشت، كلي پير شده بود. بيشتر موهاي سرش ريخته بود و آنهايي كه مانده بود، سفيد شده بود به كلي. آدرسش را از ستاد امور آزادگان گرفته بودم. آن هم به سختي. چهقدر صغرا كبرا چيده بودم كه در يك اردوگاه بودهايم و يار غار تا راضيشان كرده بودم به همكاري. پيرمردي كه آدرس را روي كاغذ نوشته بود، گفته بود: «نجاري دارد تو يكي از كوچه پس كوچههاي خيابان شهيد هاشمينژاد. كروكي هم كشيدهام. راحت پيدايش ميكني.»
آدرس را گرفتم و بلافاصله راه افتادم، با اين كه سر ظهر بود و احتمال داشت كه مغازة سعيدان تعطيل باشد، اما نميتوانستم فرصت را از دست بدهم. اگر نميتوانستم او را پيدا كنم، باز هم ميارزيد كه بروم. لاقل ميتوانستم نشاني مغازه اش را پيدا كنم تا بعد كمتر معطل بشوم، بخصوص كه قرار هم نبود كه هر روز بيايم مشهد.
پرسان پرسان رفتم و رسيدم به مغازه اي كه جلويش كلي تيرچوبي چيده بودند. حتماً خودش بود. جلوي مغازه ايستادم و چشم دوختم به داخل. انتظار داشتم ميز و صندلي و مبل و از اين جور چيزها ببينم. اما فقط نردبان ديده ميشد و چوب هاي نتراشيده و خاك اره اي كه همه جا ـ و نه تنها كف دكان – را پوشانده بود. كسي داخل مغازه ديده نميشد. اما به نظر ميآمد بخاري استوانه اي وسط كارگاه ـ كه لولة درازش رفته بود به طرف حياط خلوت بزرگ پشت در عقبي ـ هنوز روشن است. همين طور داشتم نگاه ميكردم كه ناگهان يك نفر از پشت تيرها ـ كه عمودي تكيه داده بودند به چارچوب بيروني در عقبي ـ پيدا شد در حالي كه كتري سياهي را در دست داشت، لحظهاي نگاهمان درهم گره خورد. و نميدانم چرا انگار كتري و دست پيرمرد در هوا خشكيد.
مثل دزدي شده بودم كه سر بزنگاه گير افتاده است. شرمنده و عذرخواه رفتم تو.
«سلام! ببخشيد اينجا مغازة آقاي سعيدان است؟»
«بله بفرماييد!»
نگاهي به دور و بر انداختم و پرسيدم: «خودشان نيستند؟»
كتري را گذاشت روي بخاري و گفت: «خودشان؟من خودشان هستم. چيزي ميخواستيد؟»
با ناباوري گفتم: «آقاي محمد سعيدان؟!»
و پيش از آنكه چيز ديگري بگويد، دستش را فشردم. از نگاهش معلوم بود كه او هم مرا نشناخته.
«حميدي هستم من؛ حسن حميدي!»
باز هم انگار چيزي يادش نميآمد. از پشت عينك ته استكاني گردش كه حدقة چشمهايش را درشتتر نشان ميداد، نگاهم كرد و گفت:
«ببخشيد، چهرهتان كمي آشنا به نظر ميآيد ، اما اسمتان...»
«حق داريد، زمان زيادي گذشته و هر دو بدجوري پير شدهايم. تازه مگه چند بار توانستيم تو رمادي همديگر را ببينيم؟»
به يك باره ماتش برد. به دقت وراندازم كرد و بعد چارپاية چوبياي را كشيد جلو.
«بفرماييد خواهش ميكنم. »
نشستم و ماجراي آشنايي كوتاهمان را توضيح دادم. بلند شد و به گرمي بغلم كرد.
«عجب! چه قدر دنيا كوچك است. اصلاً فكر نميكردم كه ديگر شما را ببينم. پس آزاد شديد!»
سر تكان دادم. از جايش بلند شد.
«من الان برميگردم. »
دوتا استكان برداشت و دوباره پشت تيرها غيبش زد. چشم چرخاندم به اطراف. تابلو قاب نشده اي را به ديوار آويخته بود. كاغذ ابر و بادي بود كه با نستعليق شكستهاي رويش نوشته بودند:
نــردبان اين جهان ما و مني است
عـاقبت اين نــردبان افتادني است
لاجـــرم آن كس كه بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شكست
سعيدان برگشت.
«الان يه چاي اردوگاهي بهت ميدهم.»
فكر كردم چيزي بگويم تا يخمان آب شود.
«خب آقاي سعيدان، پس شما نردبان ميسازيد؟!»
«آره!»
«يعني پله ميسازي كه جماعت ازش بروند بالا؟»
«همين طور است. از اول كارم همين بود. »
«ولي انگار گارانتي ندارد كارت!»
دوباره با تعجب نگاهم كرد. تابلو را نشانش دادم. لبخند زد.
«كار پسرم است. خطاط شده. من كه رفتم ، هنوز تو كوچهها بازي ميكرد. »
سعيدان از كار و بارش برايم گفت و از بيرون آمدنش از سپاه و اينكه هنوز درست و حسابي استعفايش را قبول نكردهاند.
آنقدر هم ديگر را نميشناختيم كه لازم باشد من به خاطر آن، به ديدارش بيايم و اين را خودش ميدانست. براي همين هم هي حرف ميانداخت تا هدفم از آمدن را بداند. آخر سر مجبور شدم اصل موضوع را بگويم.
«راستش من دنبال چراغچي هستم، اما هر جا رفتم ، نتوانستم سراغي ازش بگيرم. »
مدتي طولاني، نگاهم كرد.
«دنبال چراغچي؟!»
«بله!»
«كجا ها دنبالش گشتي؟»
«جاهايي كه فكر ميكردم بايد بگردم، تو ردة فرماندهان لشكر. اما نديدم و نشيدم كه مسئوليتي داشته باشد. چهرهها عوض شده بود. از نيروهايي كه من ميشناختم، خبري نبود و... »
«و آخر سر به فكر من افتادي؟»
با شرمندگي گفتم: «بله، راستش.»
يكهو لحن صدايش عوض شد.
«كه چي بشود؟ نكند هنوز هم دنبال عملي كردن تهديدت هستي؟ ببينم، تازه آزاد شدهاي؟»
گفتم: «بله، اما شما از كجا فهميديد؟»
«فهميدنش كار سختي نيست. معلوم است كه هنوز به اندازة كافي در شهر گشت نزدهاي. مثلاً نرفتهاي طرفهاي «بلوار» تا اسم بعضي از خيابانها را ببيني يا به اندازة كافي در «بهشت رضا» قدم نزدهاي. اينطور نيست؟»
گفتم: «چرا، ولي شايد نميدانيد كه من سالهاست ديگرمشهدي نيستم، فقط براي زيارت ميآييم به اين شهر. »
كمي سكوت كرد. به چه ميانديشيد؟ نفهميدم.
«فكرش را ميكردم. »
فكر چه چيزي را ميكرد؟ بيخبري من يا اين را كه سرانجام ميآيم به سراغش؟
«حالا چرا به نظرت آمد كه ميتواني سراغ شهيد... »
باز كمي مكث كرد و ادامه داد: «چرا آمدي كه سراغ چراغچي را از من بگيري؟»
«چون در اردوگاه تو طوري ازش حرف زدي كه گويي خيلي ازش خبر داشتي. بعد هم حرف عجيبي زدي!»
«چه حرف عجيبي؟»
«گفتي نميتواني تهديدت را عملي كني و طوري گفتي كه انگار از چيزهايي اطلاع داري. »
به جاي اينكه سخني بگويد، بلند شد و براي هر دومان چاي ريخت و گذاشت روي يكي از چارپايه ها. از چيزي طفره ميرفت انگار. زل زدم به چشم هايش.
«خب آقاي سعيدان؟»
با حواس پرتي سرش را آورد بالا.
«ها؟»
«من منتظرم. »
سرش را انداخت پايين. تو فكر بود.
«پس گفتي هنوز سر حرفت هستي؟»
حالا نوبت من بود كه كلافه بشوم و در مانده.
«راستش كمي گيج شده ام. خودمم نميدانم. ولي من قسم خوردم. اما حالا ديگر هيچ كينه اي ندارم، اگر كه ميشد اسمش را گذاشت كينه!»
«پس چرا هنوز هم دنبالش هستي؟»
«بايد ببينمش. اين حداقل كاري است كه بايد بكنم. او فرمانده لشكر شده باشد يا فرمانده نيرو، در هر صورت بايد بنشيند و حرفهاي مرا گوش بدهد. بايد سرش را بيندازد پايين. مي خواهم ببينم كه سرش را مياندازد پايين. »
دوباره سكوت شد و هر دوـ گويي فقط براي پر كردن وقت ـ چايمان را خورديم. سعيدان استكانش را تو دست ميچرخاند و زل زده بود به ديواره آن. انگار لكهها را از نظر ميگذراند و يا ميخواست ببيند از پشت شيشه، تصاوير چه طوري ميشكنند.
«براي چه داري اجرت را زايل ميكني؟»
زل زدم به قاب عينكش.
«اجر؟! از كدام اجر حرف ميزنيد شما؟ من زجر داشتهام فقط.»
مِن و مِني كرد و بعد گفت: «صراحت من را ميبخشي. پس ضعيف بودهاي. ضعف نفس!»
«ببخشيد، من از صراحت ناراحت نميشوم، اما راستش از حرف شما سر در نميآورم.»
اين بار سرش را آورد بالا. راست نگاه كرد به چشم هايم و گفت: «مگه تو اسير نبودي؟»
«چرا؛ خودتان كه ديديد!»
«پس چرا داري اجر اسارتت را از بين ميبري؟ چرا فكر ميكني بايد با كسي كه مسبب اين اجر شده، برخورد كني؟چرا اين همه غيبت او را كردي؟»
تازه ميفهميدم كه منظورش چيست. آيا در تمام اين مدت، همين طور دربارهام ميانديشيده است؟! آيا فكر ميكرده است كه من به خاطر خودم، آن حرفها را زده و بدگويي كرده ام؟ گفتم: «فكر ميكنم من مجبورم علاوه چراغچي، با شما هم دربارة شهيد اسماعيل مرادخانلو هم حرف بزنم. در مورد خود گردان رعد كه حتماً به اندازة كافي شنيدهايد و نيازي به توضيح واضحات من نيست. مرادخانلو نميخواست شهيد بشود. نبايد هم ميشد. مادرش به او بيشتر احتياج داشت، اما سوء تدبيرِ... »
با تعجب گفت: «يعني همة مشكل تو با شهيد چراغچي، سر شهيد اسماعيل مرادخانلوست؟»
اما تعجب من بيشتر بود؛ طوري كه اول فكر كردم عوضي شنيدهام، بعد به نظرم آمد كه اين يك اشتباه لفظي بوده است، اشتباهي كه اسماعيل باعث آن شده بود. سعيدان چون ميخواست او را با لفظ شهيد نام ببرد، چراغچي را هم همان طور نام برده بود، بي آنكه متوجه بشود. ولي بعد ياد حرفهاي چند دقيقه پيش افتادم و اسمهايي كه بر تابلوهاي بلوار بود يا در بهشت رضا. كمكم داشتم شك ميكردم. براي اطمينان پرسيدم: «گفتيد شهيد چراغچي؟منظورتان از شهيد چه بود؟!»
به جاي جواب، پرسيد : «شما وقتي ميگوييد شهيد، منظورتان چيست؟ شهيد يعني شهيد. همين. گفتم كه بي خبري.»
مثل باد بادكي شده بودم كه در اوج آسمان يك هو نخش پاره شده و حالا سرگردان است. وا رفتم به يك باره، آن قدر كه فراموش كردم در كجايم و دنبال چه آمدهام.
نميدانم چه قدرهمين طور سرم را انداخته بودم پايين و چيزي نميگفتم كه سعيدان به دادم رسيد.
«دير آمدي، خيلي دير!»
و من فقط توانستم به يك كلمه بسنده كنم: «كي؟»
«بدر!»
بدر؟آيا درست ميشنيدم؟ آيا واقعاً چراغچي در بدر شهيد شده بود و من نميدانستم؟يعني اين همه وقت دنبال كسي ميگشتم كه اصلاً ديگر در اين دنيا نبود؟
«حالا معني حرف اردوگاه شما را ميفهمم آقاي سعيدان. آن موقعي كه گفتي دستت به چراغچي نميرسد، مي دانستي كه چه اتفاقي افتاده است. »
سر تكان داد.
«بله ميدانستم. »
«پس چرا به من نگفتي؟ چرا گذاشتي چيزي كه شايدـ و بلكه حتماًـ همان موقع ميتوانست تمام بشود، اين همه طول بكشد؟خدا خيرت بدهد. هيچ ميداني كه با من چه كردي؟»
«بله، اما اگر اشاره ام را گرفتي بودي، مي توانستي بفهمي. اگه يادت باشد، گفتم استغفار كن. »
«بله يادم هست، اما سادهتر از آن ، اين بود كه بگويي چراغچي شهيد شده. »
«من نميتوانستم. تو ميداني كه شهيد چراغچي آدم مهمي بود. بارها راديو عراق در بارة او صحبت كرده بود. اگر خبر شهادتش ميپيچيد، حسابي سر و صدا ميكردند براي تضعيف روحيه. وقتي من اسير شدم، خبر را نداشتند. بعد ها حتماً شنيدند، اما ديگر خبر سوخته بود و مشمول مرور زمان شده. شايد هم براي همين اصلاً اعلامش نكردند. بعد هم كه من منتقل شدم و ديگر تو را نديدم. اما وقتي به تو گفتم كه استغفار كني، فقط براي اين نبود كه چراغچي شهيد شده. »
«پس براي چه بود؟»
«براي اين بود كه تو اشتباه كرده بودي، آن هم به بدترين شكلش. اگر چهار پنچ روز دير اسير ميشدي، شايد ميفهميدي كه چرا اشتباه كردي. اما گردان تو قتلعام شد و تعداد كمي هم كه مانديد، اسير شديد، هر چند با دستور. گردان بغليتان هم كه كلاً شهيد شد. كسي نديده كه آن شب از رعديها يك نفر هم باز گشته باشد.
در ليست آزادگان هم نامي از آنها را پيدا نميكني. تو اينها را ديدي و فكر كردي كه شهيد چراغچي بوده است كه باعث اين اتفاقات شده. »
«پس چه كسي باعث شد؟ مسئول طرح و عمليات كي بود؟ كانالهاي شرقي ـ غربي، چرا شمالي ـ جنوبي از آب در آمدند؟»
«قضية كانالها جداست. اشتباه آن را بچههاي شناسايي به گردن گرفتند.»
حسابي گيج شده بودم. كلمات كوبنده، سيل وار بر سر و رويم ميباريدند و من زير سنگيني آنها له ميشدم. به سختي پرسيدم: «ولي شما اينها را كجا ميدانيد؟! وقتي در رمادي ديدمتان، فكر كردم نيروي ساده گردان هستيد.»
صدايش را برد بالا.
« نه خير آقاي حميدي، من بازرس لشكر بودم تا قبل از اسارت. برخوردم با شما شايد هم كمي از سر احساس مسئوليت كاري بود. شما وارد حيطهاي شده بوديد كه من قبلاً در آن كار كرده بودم. اتفاقاً هم انگيزة كاري داشتم و هم انگيزة شخصي. حالا ديگر مهم نيست و بدانيد كه در همان عمليات، برادر و داماد من هم شهيد شدند. حرف و حديث هم كه ـ ميدانيد ـ زياد بود. من مسئول بررسي شدم و اين بررسي باعث شد كه شهيد بزرگوار وليالله چراغچي را بيشتر ببينم. بنا براين چيزي كه ميتوانست با كينه شروع بشود و ادامه پيدا بكند، هر چند با كينه شروع نشد، اما با آن شروع بدبينانه اي كه داشت ـ و انگيزههاي شخصي هم ميتوانست در آن دخيل باشد ـ تبديل شد به دوستي عميق.
كي ميتوانست فكرش را بكند؟ به طور طبيعي من بايد ميكوشيدم كه در اولين فرصت چيزي پيدا كنم و مچ شهيد را بگيرم و نشان بدهم كه او مقصر بوده است، چيزي كه شايد ميتوانست براي خودم هم تسلاي خاطري باشد. اما فكر ميكنيد چي پيدا كردم ؟ يك قرباني كه سپر شده بود براي هدفي بزرگ و گذاشته بود كه آماج تهاجم و بدزباني دوستانش باشد بي آنكه صدايش در بيايد و اين خيلي بزرگ واري ميخواهد اگر كه بفهميم. دوستي من با كسي كه برادر و دامادمان را به كشتن داده بود، از درك همين حقيقت شروع شد. عجيب است. نه؟
آقاي حميدي شايد نتواني تصور كني كه من در طول بيست و چند روزي كه شهيد چراغچي در بيمارستان شهداي تجريش بستري بود، مرتب از مشهد ميكوبيدم و ميآمدم بالاي سرش. شايد نتواني تصور كني، وقتي خبر مجروح شدنش را شنيدم، با چه سرعتي خودم را به منطقه رساندم و ديدم او را برده اند و متاسفانه نميتوانم ببينمش.
آنجا پير مردي را ديدم كه زارزار ميگريست. طوري كه انگار فرزند خودش تركش خورده است. گفتم پدر جان چرا اين طور گريه ميكني، چراغچي كه شهيد نشده. فقط تركش خورده تو سرش. گفت تو اگر بداني او كي بود! و بعد تعريف كرد كه شهيد چراغچي با چه مشقتي جان او را نجات داده است. پيرمرد بيچاره تو حفر روباه بوده و لودري داشته همانجا خاكريز را تقويت ميكرده يا آشيانه ميزده كه بيهوا بيل پر از خاكش را ميريزد روي حفر روباه و پيرمرد را زنده به گور ميكند. طبيعي است كه با آن سر و صدا، راننده فرياد پيرمرد را هم نميتوانسته بشنود، ـ اگر كه او ميتوانست فريادي بزند ـ .
شهيد چراغچي از دور اين صحنه را ميبيند و ميدود به كمك پيرمرد تا او را از يك مرگ دل خراش نجات بدهد. پيرمرد ميگفت كه گوشت انگشتهاي چراغچي رفته بود بس كه با سرعت خاك را چنگ زده بود. بله آقاي حميدي، چراغچي چنين كسي بود و وقتي من مأمور تحقيق شدم، اولاً فهميدم كه او در همة زمينهها به دستور عمل كرده و بعد هم كه گفتم، ملاحظاتي داشته است كه ما از آن بيخبر بوديم و براي همين هم يك طرفه به قاضي ميرفتيم. دوستي ما كه شروع شد، خيلي بهش سر ميزدم.
شايد جزو آخرين كساني هم بودم كه در ساعات آخر حياتش، بالاي سرش حاضر شدم. شهيد چراغچي بيست و دو روز در بيمارستان بود و معمولاً كم پيش ميآمد كه به هوش باشد. يكي از اين لحظاتي كه به هوش آمد، در ساعات آخر حيات مباركش بود و من اين توفيق را داشتم كه بالاي سرش باشم. مي خواهيد حكايتش را براي تان بگويم؟»
با حواس پرت گفتم : «بله؟»
«حكايت آخرين ديدارم با شهيد چراغچي را ميگويم. ميخواهي بشنوي؟»
بياختار گفتم: «بله!»
گفت: «با يكي از دوستان آمديم تهران و يك راست رفتيم تجريش. نميدانم چرا به دلم برات شده بود كه اين آخرين باري است كه ميتوانم چراغچي عزيز را ببينم. براي همين هم نميخواستم از دست بدهمش، اما وقتي وارد بيمارستان شديم، شهيد همچنان در بخش مراقبتهاي ويژه بود. به پرستارها گفتيم يك لحظه اجازه بدهيد ما او را ببينيم. گفتند نميشود. گفتيم از راه خيلي دوري آمدهايم فقط براي اين كه او را ببينيم. گفتند از هر جا آمده باشيد، نميشود. هر چه اصرار كرديم، بي فايده بود. پشت در سي. سي. يو منتظر بوديم تا شايد پرستارها عوض بشوند و يكي دلش به حالمان بسوزد. در همين موقع يك هو صداي آژير خطر بلند شد.
همه دويدند به طرف پناهگاه. ديگر كسي جلوي در را نگرفته بود؛ ما هم از خدا خواسته، رفتيم تو. وليالله، آرام خوابيده بود. به نظر ميآمد بيهوش باشد. خودم را معرفي كردم. گفتم از مشهد آمدهام, از كنار آقا علي بن موسي الرضا. تختش را كمي كشيدم رو به پنجره. جا به جايش كردم و رويش را برگرداندم به سمتي كه فكر ميكردم مشهد باشد. گفتم حسين جان، من از مشهد آمدهام تا سلام آقا را به تو برسانم و برميگردم تا سلام تو را به آقا برسانم. الان رو به او داري. با آقا حرف بزن. مطمئن باش كه از همين راه دور صدايت را ميشنود. مطمئن باش كه اگر سلام كني، آقا جواب سلامت را ميدهد. همين جور كه حرف ميزدم، صداي پدافندهاي ضدهوايي بلند شد.
از پنجره شهر را ميديدم كه غرق تاريكي است و قطار تيرهاي رسام به هوا ميرود. گفتم ببين ، اينجا هم شده مثل منطقه جنگي. صداي گلوله ها را ميشنوي؟ چشمهايت را باز كن. مگر نميخواهي به آقا سلام كني؟ در همين موقع، چشمش را كمي باز كرد و من ديدم كه قطرة اشكي از گوشة پلكش جوشيد و راه كشيد روي صورتش و در ميان ريش و پانسمانش گم شد. او صدايم را شنيده بود و ديگر نفهميدم كه در عالم بيهوشي يا هوشياري.
كمي بعد، آژير سفيد كشيدند و پرستار ها برگشتند. يكي از آنها آمد به طرف ما. گفت كي شما را راه داده؟! شما اينجا چه كار ميكنيد؟! گفتم سلام ميرسانيم. گفت برويد بيرون و جور خاصي نگاهمان كرد، انگار كه ديوانه ديده است. رفتيم بيرون. »
سعيدان سكوت كرد. ياد خاطرات گذشتهاش افتاده بود انگار. مدتي به همان حال نشستيم. حالا سعيدان نگاهم ميكرد.
«تو هم انگار پير شدي آقاي حميدي. اسارت همه را زود پير كرد. قديم چيزهايي مينوشتي در مطبوعات. پيگير همان كارها هستي؟»
گفتم نه و احساس كردم كه باز هم دارد حاشيه ميرود.
«آقاي سعيدان، قبل از اين خاطره داشتيد چيزي ميگفتيد كه انگار نيمهكاره رهايش كرديد!»
«گفتم كه! پيري زودرس! درباره چي ميگفتم؟»
«درباره سپر بلا و چهار پنج روز دير اسير شدن و اشتباه من و استغفاري كه ربطي به شهيد شدن وليالله چراغچي ندارد و گويي بدون شهيد شدن او هم ميتوانست روي بدهد. »
گفت: «همة اينها را من در چند جمله جواب ميدهم و تو خودت جاهاي خالي را ميتواني پر كني.
اگر تو اسير نميشدي و آزادي خرم شهر را ميديدي، مي فهميدي كه ربط اين حوادث به هم چگونه است. عملياتي كه درش بودي، به ظاهر خودكشي بود. من اين را قبول دارم. اتفاقاً آن موقع افراد ديگري هم همين فكر را كردند. ولي آن ها فرصت داشتند كه چند روز ديگر «بيت المقدس» را هم ببينند و تو نميتوانستي.»
سر در نميآوردم.
«يعني چه؟!»
«همين كه گفتم. به همين سادگي! يعني اگر آنجا عده زيادي شهيد و اسير نميشدند و تمام توجه دشمن به بخش مياني جبهه جنوب جلب نميشد و فكر نميكرد كه نوك پيكان حملة ما رو به سوي العماره و بصره دارد، عمليات آزاد سازي خرم شهر به موفقيت نميرسيد. »
ناخواسته از جايم بلند شدم و رفتم كنار يكي از نردبانها. حرفش چنان عجيب بود كه احساس كردم سرم دارد گيج ميرود. دستم را انداختم پشت پله پنجم تا نيفتم.
«تو... تو مطمئني آقاي سعيدان؟»
سعي كرد لبخند بزند.
«گفتم كه! من بازرس لشكر بودم. »
ديگر هيچ چيز برايم باقي نمانده بود، هيچ هيچ. راه افتادم به طرف در.
«داريد ميرويد؟»
به سختي گفتم : «بله!»
«يك لحظه صبر كنيد!»
بي آنكه بركردم، ايستادم سر جايم. كاغدي را دراز كرد به طرفم.
«اين شماره من است. هر وقت خواستي تماس بگير. »
سر تكان دادم و شماره راچپاندم تو جيبم.
«حالا ميخواهي چه كار كني؟»
«نميدانم!»
از در مغازه زدم بيرون. از پشت سرم داد زد: «راستي چرا دربارة شهيد مرادخانلو چيزي نگفتي؟»
آنقدر حالم خراب بود كه فقط دستي بالا آوردم و بعد تندي پيچيدم تو اولين كوچه در رو.
منبع: همشهري
/س