حلواي دعا براي شادي روح بسحاق

اين شعر خواندني که در هر بيت آن، نام غذايي آمده از شاعر شيرين سخن، مولانا جمال الدين ابواسحاق حلاج معروف به «بسحاق اطعمه» است. بسحاق در شهر شاعر پرور شيراز زندگي مي کرد. از تاريخ دقيق ولادت او چيزي نمي دانيم؛ همين قدر مي دانيم که هم عصر حافظ بوده، حافظ را ديده و شعرهاي او را مثل درس مکتب، زيرلب، زمزمه کرده است. پس فقط همين قدر مي توانيم بگوييم که او در اواسط قرن هشتم هجري به دنيا آمده است.
شنبه، 9 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حلواي دعا براي شادي روح بسحاق
حلواي دعا براي شادي روح بسحاق
حلواي دعا براي شادي روح بسحاق

نويسنده: سيد سعيد هاشمي

(نگاهي به زندگي و شعر ابواسحاق اطعمه)

اي قد زناج سراسر بلا
هر دو لبت هست بلا بر بلا
گر ننهي آب به پهلوي نان
عرصه ي اين سفره شود کربلا
اسم سر و پاچه بگويم که چيست؟
نام يکي آفت و ديگر بلا
دنبه ي بريان شودت عذرخواه
گربکشي در ره کنگر بلا
ساعد و ران و بره و آش دوغ
مي کشد از ساق چغندر بلا
چند چو بسحاق کشي در جهان
خويشتن از بهر شکم در بلا!
اين شعر خواندني که در هر بيت آن، نام غذايي آمده از شاعر شيرين سخن، مولانا جمال الدين ابواسحاق حلاج معروف به «بسحاق اطعمه» است. بسحاق در شهر شاعر پرور شيراز زندگي مي کرد. از تاريخ دقيق ولادت او چيزي نمي دانيم؛ همين قدر مي دانيم که هم عصر حافظ بوده، حافظ را ديده و شعرهاي او را مثل درس مکتب، زيرلب، زمزمه کرده است. پس فقط همين قدر مي توانيم بگوييم که او در اواسط قرن هشتم هجري به دنيا آمده است.
ابواسحاق از کودکي به شعر و ادب علاقه داشت؛ مخصوصاً به شعرهاي شاعراني مثل: حافظ، سلمان ساوجي، سعدي، ناصر خسرو و کمال خجندي، او خود مي گويد: «با وجود اوصاف فردوسي که نمک کلام او چاشني ديگ هر طعام است و مثنويات نظامي که نبات ابيات او اطعمه ي طوطيان شکرزبان است و طيبات سعدي که در مذاق اهل وفاق، بلاتّفاق، چون عسل شيرين است وغزليات خواجه جمال الدين سلمان که در کام اهل کلام به مثابه ي شير و انگبين است و با دستگاه طبع خواجوي کرماني که بيانش علاج سودازدگان سلسله ي سخن است و با دقايق عماد فقيه که نطق شيرين او ادويه اي است دلجو و با متانت معاني حافظ که خمري است بي خمار و شرابي است خوشگوار...»
او بعدها در ديوانش از شعرهايش اين شعران هم بهره برد.
ابواسحاق، وارد مدرسه اي به نام مدرسه ي سنقري شد و به آموختن دانش هاي گوناگون پرداخت. او هوش و نبوغ خوبي داشت؛ به خاطر همين، پيشرفت خوبي در يادگيري دانش ها از خود نشان مي داد. ابواسحاق در نجوم، اطلاعات خوبي به دست آورد. او اين اطلاعات را بعدها در طنزهاي خود به کار برد: «چون با منجّم روغن بگفتند، جواب داد که در زيج کرد خوان، به رصد مرصود، نان پهني بسته اند. مي نمايد که فردا به طالع سعد، چون دو درجه و يک دقيقه از اول چاشت بگذرد، تربيع قرص آفتاب و ماه نان و پنير، در برج جوزا و گردکان پر مغز خواهد بود...».
با اين حال، بسحاق در بين دانش هاي گوناگون، بيشتر به معارف اسلامي علاقه نشان داد. شايد به خاطر همين بود که بعدها مردم به او ارادت پيدا کردند و نامش با واژه ي مولانا همراه شد.
ابواسحاق در دوره ي بدي زندگي مي کرد. اين دوره همان دوره اي بود که حافظ نيز آن را درک کرد؛ دوره اي آشفته، دوره اي که هيچ پادشاهي در آن دوام نداشت و پادشاهان به سرعت جاي خود را به ديگري مي دادند. حکومت، هيچ پايگاهي در دل هاي مردم نداشت. زندگي مردم آشفته بود. نظم و قانون در سرزمين فارس ديده نمي شد. فساد، غوغا مي کرد. گاهي حکومتي بر سر کار مي آمد که هيچ کنترلي بر مردم نداشت و مردم چتر قانون را بر سر خود احساس نمي کردند. گاهي نيز حکومتي مي آمد که سختگيري مي کرد و عرصه را بر مردم تنگ مي نمود، تا حدي که در مسائل شخصي و زندگي روزمره ي مردم هم دخالت مي کرد.
حتماً مي دانيد که حافظ در اين عصر، نامهرباني هاي زيادي ديد هميشه با زبان بي زباني و غير مستقيم انتقاد مي کرد. بسحاق نيز روزگار سخت مردم را مي ديد و رنج مي برد. همين روزگار سخت بود و باعث شد او قلم را به سلاح تبديل کند و به جنگ سختي ها برود. چيزي که او را آزار مي داد، فقر و گرسنگي مردم بود. بي ثبات بودن حکومت ها و نيز ماليات هاي پي درپي و بي حد و حسابي که حاکمان از مردم مي گرفتند، باعث شده بود، فقر و گرسنگي به مردم بي نوا روي بياورد.
ابواسحاق با اين که شغل اصلي اش حلاجي بود، امّا از آن جا که کتاب ها و ادبيات پيشينيان را مطالعه کرده بود و گنجينه اي گران بها از دانش ادبي در سينه داشت و با توجه به روحيه ي طنز و نشاط آوري که در خود مي ديد، ادبيات طنز رادر پيش گرفت؛ امّا دوست نداشت طنزش در لابه لاي حرف هاي نو و کهنه ي آيندگان و روندگان، گم و گور شود و نام و نشاني از او طنزش نماند؛ به خاطر همين، سعي کرد حرفي بزند که حرف باشد و تازگي و وقار از آن ببارد، تا جايي که هيچ گاه آثار او زير پاي تاريخ، لگدکوب و فراموش نشود. خود او مي نويسد: «از زمان آدم تا انقراض عالم، شعراي نيک نام و امراي کلام، بسيار و بي شمار آمدند و رفتند و سخن گفتند...
گروهي به مثنويات شافي و رساله هاي کافي، خود را مشهور جهان کردند. قومي به غزل هاي شورانگيز، خلايق را در شور و خروش آوردند. فرقه اي به هزل هاي شنيع و لطيفه هاي وضيع، نفس نفيس خود را بي کار و بي مقدار نمودند... چون خداوند يگانه اين فقير را طبع نظم کرامت فرمود، مزاحي مباح مي خواستم بين جد و هزل. الحمدلله که قسّام قسمت آشي که در ديگ کس نمي جوشيد و شربتي که کسي از آن کاسي نمي نوشيد و شکري که در طبله ي هيچ عطار نبود و غذايي که بر سفره ي خواني نه، از خزانه ي غيب در دهان ما نهاد و اين آش ها به کفچه ي ما پزاند».
ابواسحاق در شعرها و نوشته هايش از غذاها گفت. غذاهاي رنگين و سفره هاي پرنعمت؛ غذاهايي که آروزي شکم هاي گرسنه بود. او همه چيز را مثل خوراکي مي ديد؛ لذيذ و خوش رنگ و بو:
من با خيال کلّه و کيپا نشسته ام
ني، در به روي، خسته و تنها نشسته ام
از شوق آب رکني و ذوق برنج زرد
همچون قلندران به مصلّا نشسته ام
يا رفته ام به سعديه، در آستان شيخ
با نان گرم و ارده و حلوا نشسته ام
من از براي دنبه بسي در کنار خوان
با سرکه از نفاق چو حلوا نشسته ام...
ابو اسحاق درشعرها يا نوشته هايش سفره اي پهن مي کرد تا از اين سر فارس، تا آن سر فارس، تا همه ي فارسيان ستمديده را بر خوان رنگينش مهمان کند. او حتي وقتي وصف پيامبر اکرم (ص) مي کند، بوي غذا مشام همه را پر مي نمايد:
دگر بوي مشک درودم بر اوست
که حلوا به غايت همي داشت دوست
حبيب خدا سيدالمرسلين
که محبوب او گشته بود انگبين
بشير ونذير و سراج منير
که بود اختيارش به معراج شير
جهان در جهان، ترک لذّات کرد
که از نان جو سير هرگز نخورد...
ابواسحاق، خود را طبيعي مي ديد که درد مردم را با داروهايي شيرين و دوست داشتني درمان مي کرد:
ناگهان محبوب... چرب زبان از در درآمد و گفت: «به غايت، بي اشتهايم. چاره چيست؟».
گفتم: من از براي تو «رساله سفره» اي سازم که چون يک بار بخواني، اشتهايت پيدا شود. پس از براي خاطر او کمري بر ميان جان بستم و به آتش سعي، در ديگ انديشه، طعامي پختم نام اين سفره، «کنز الاشتها» کردم...
ابواسحاق حتي مرگ خود را هم به رنگ غذا مي بيند:
طشت حلوا چه بري از پي نعشم فردا؟
کاين دم ازگرسنگي طشت من از بام افتاد.
«...و پيري نوراني، نشسته ديدم که محاسن مبارکش از حلواي پشمک بود و گوش، از دو جوش برّه قندي و چشمش هم معلوم نکردم که کوفته اي به تخم مرغ بود يا دوپاره پنير که زيتون در ميان باشد و دهانش و همچون پسته ي خندان و لبانش از شکر و زبانش از آن ماهي قندي که بر روي نقل مي باشد. سؤال کردم که اين چه گنبد است و توچه کسي؟ گفت: اين مقبره ي بسحق است و من در اين قبر، مونس او خواهم بود تا قيامت که برخيزد».
ناگفته پيداست که نوشته ها و سروده هاي ابواسحاق، حرف دل مردم زمان بود. مرحوم ذبيح الله صفا مي گويد: «بسحق به جاي هزل و طعن اجتماعي، جواب ها و استقبال هاي خود را منحصر به توصيف اطعمه و اغذيه کرده، امّا يقين است که در ذکر اين اوصاف، سخن او خالي از بيان آرزوهاي پنهاني طبقات محروم جامعه ي آن زمان و شايد خود شاعر نبود».
از نوشته ها و سروده هاي ابواسحاق، اين طور پيداست که اين طنز آور سال هاي آشفته، اخلاقي خوش و رفتاري مردمي داشته، به گونه اي که هم نشين همگان بود؛ هم شاه، هم گدا، هم عارف، هم عامي، و جالب اين که با همه هم شوخي مي کرد.
دولت شاه سمرقندي در کتاب تذکرة الشعرا مي نويسد: «او در شهر شيراز، همواره مصاحب حکّام و اکابر بودي».
معروف است که او هر روز يا هردو سه روز يک بار، به حضور حکّام آن زمان فارس يعني شاهزاده اسکندر مي رسيد مي گويند چند روزي به مجلس او حاضر نشد. روزي که به مجلس آمد، شاهزاده پرسيد: «مولانا چندين روز کجا بودي؟».
بسحاق زمين خدمت بوسيد و گفت: «اي سلطان عالم، يک روز، حلّاجي مي کنم و سه روز، پنبه از ريش بر مي چينم!». او همچنين ارادتي خاص به شاه نعمت الله ولي از عارفان آن زمان بود نشان مي داد. هر چند گاهي شعرهاي او را دستکاري مي کرد. مثلاً شاه نعمت الله ولي سروده:
گوهر بحر بي کران ماييم
گاه موجيم و گاه درياييم
ما بدين آمديم در دنيا
که خدا را به خلق بنماييم.
و ابواسحق اين شعر را به اين صورت تغيير داده بود:
رشته ي لاک معرفت ماييم
گه خميريم و گاه بغراييم
ما بدان آمديم در مطبخ
که به ماهيچه قليه بنماييم.
خبر دستکاري اين شعر به گوش شاه نعمت الله رسيد. روزي که شاه نعمت الله، ابواسحاق را ديد، گفت: «رشته لاک معرفت شماييد؟». شيخ در جواب گفت: «چو نمي توانيم از الله بگوييم، از نعمت الله مي گوييم».
مردم، ابواسحق را مي شناختند و براي گرفتن شعرهايش به مدرسه اي که او ساکن بود، رفت و آمد مي کردند. ظاهراً کتاب کوچکي از او به لهجه ي شيرازي نيز باقي مانده است.

آثاربسحاق

ابواسحاق آثار زيادي دارد که البته کم حجم اند. اين آثار عبارت اند از:

1. کنز الاشتها

کنز يعني گنج، ابواسحاق در اين اثر به توصيف انواع غذاها، شربت ها و نعمت ها پرداخته است. مقدمه ي اين کتاب، به نثر و متن آن به شعر است. در شروع مقدمه مي خوانيم: «سپاس بي قياس و حمد بي عدّ، رازق بي سبب و خالق بي تعب را که حلواي دلپذير بيان به سرانگشت زبان بر طبقچه ي دهان انسان نهاد و از منبع لطف و مشرب عذب سخنوري، چشمه ي آب حيوان لغت دري بر دل انسان بگشاد...».
فصل چهارم اين کتاب در صفت آش هاي ترش است:
فصل رابع همه از آش ترش خواهم گفت اي که صفرات گرفته ست زپار و پيرار
دست در آش ترش زن که به غايت خوب است تمرهندي و سماق است و دگر آش انار آش آلوچه خوش و معتدل آمد به وجود اي دل از آش چنين دست نداري زنهار آرزويي که تو را هست به آش ليمو
شرح آن راست نيايد به هزار تومار...

2. ديوان اشعار

اين ديوان، شامل قصيده ها، مثنوي ها، غزل ها، قطعه ها، رباعي ها و تک بيتي هاي اوست.

3. داستان مزعفر و بغرا

مزعفر به برنجي گفته مي شود که با زعفران رنگ شده است. بغرا هم يعني آش رشته. اين داستان بر وزن و به شيوه ي شاهنامه سروده شده. داستان حماسي طنزي که در آن مزعفر و بغرا با لشکريان خود به جنگ يکديگر مي روند. داستان، اين گونه شروع مي شود:
به نام روان بخش روزي رسان
رزقآفرين است پيش از روان
مرتّب کن قوت، قبل از وجود
پيايي ده لقمه از خوان جود
خوراننده ي مرغ و ماهي و نان
رساننده ي دست ها بر دهان
چنانش به روزي دهي اهتمام
بود از سر لطف و انعام عام
که چون طفل آمد زمادر به در
عسل در دهان ديد وروغن به سر...

4. بغرانامه

به نظم و نثر و به شيوه ي گلستان سعدي نوشته شده است.

5. رساله ي خواب نامه

مثل بغرانامه به نظم و نثر به شيوه گلستان است.
نوشته ها و سروده هاي ابواسحاق، فقط شوخي و طنز نيست؛ بلکه مي تواند نشان دهنده ي فرهنگ غذايي مردم آن زمان باشد. منصور رستگار فسايي که به چاپ جديدترين تصحيح کليات بسحاق، همت گماشته است، مي نويسد: «او از غذاهاي سفره ها ياد مي کند. از نان هاي خشک کرده شده ،گوشت هاي نمک سوده که در انبان نهاده مي شد و معلوم نبود با چه دندان و تواني مي شد آنها را جويد. او غذاهايي را به ياد ما مي آورد که به دلايل فراوان، امروزه از سفره ي ما ايرانيان حذف شده اند و از انواع آش ها، حلواها، ترشي ها و ... سخن مي گويد و شگفتا که بسياري از اين غذاها امروز فقيرانه، نادلپذير و حتي غير بهداشتي و زيانآور به شمار مي آيند!
علاقه اي که او به انواع چربي ها، رودگاني، جگر، آش ها و شيريني ها و ... و ته مانده ي سفره ها ابراز مي دارد، اغلب ياآور فقري گسترده و عميق در جامعه و فرهنگ غذايي متروک و کم کيفيت و احتمالاً پرزيان در کشور ماست... مسلماً بسحاق در اين امر، نماد فقر وسيع مردم عصر خويش... است که پس از حمله ي مغول، بر ايران حاکم شده بود...».
ابواسحاق حدوداً در سال 830 هجري بعد از هفتاد سال زندگي، از دنيا رفت. مي گويند قبر او در تکيه ي چهل تنان شيراز است. بعضي از عوام اعتقاد دارند که هر کس شب جمعه به زيارت قبر او برود و فاتحه اي بخواند و از روح شيخ غذايي طلب کند، حاجتش روا مي شود.
بعد از وفات او بود که مقلّدان سعي کردند روش او را تقليد کنند تا بلکه نامشان مانند نام او ماندگار شود؛ امّا هيچ کس در طعام سرايي به پاي او نرسيد. من مطمئنم که بعد از وفاتش همه ي مردم و همه ي دوستداران او از ته دل دعا کردند که اين شاعر خندان، در بهشت بر سرسفره ي الهي- سفره اي پر از غذاهاي رنگين و معطّر- بنشيند وهيچ گاه آرزوي غذاي نخورده اي نداشته باشد. بر سنگ قبر اين شاعر آرزوها نوشته شده است:
زينهار ار بگذري روزي به قبر اين گدا
شاد کن روح من مسکين به حلواي دعا.
با هم يکي از غزل هاي بسحاق را مي خوانيم:
زهر نعمت که بر خوان آفريدند
برنج زرد، سلطان آفريدند
چو خاتون مزعفر، سر تهي بود
ز بهرش معجر نان آفريدند
دل سنبوسه زان اسرار، خالي است
که در ساق عروسان آفريدند
ز خونابي که از بريان فرو جست
عقيق و لعل و مرجان آفريدند
چو بادنجان زتنهايي همي سوخت
قرينش تا به بريان آفريدند
چو بغرا پهلواني سوي شيراز
نيامد تا خراسان آفريدند
دهان مردم از اشعار بسحاق
چو نار و پسته، خندان آفريدند

منابع:

کليات بسحاق اطعمه ي شيرازي، به تصحيح: منصور رستگاري نسايي، تهران: ميراث مکتوب، 1383.
تاريخ ادبيات ايران: ذبيح الله صفا، تهران: فردوسي، 1378.
تذکرة الشعرا، دولت شاه سمرقندي، تهران: ميراث مکتوب، 1380.

منبع: نشريه ي حديث زندگي 26




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط