چگونه شاد باشيم

چه کسي تصميم مي گيرد که شما شاد باشيد يا نباشيد؟پاسخ اين سؤال روشن است:خود شما! مجري معروف يک برنامه ي تلويزيوني پيرمردي را به برنامه اش دعوت کرده بود.او واقعاً پيرمرد عجيبي بود.حرف هايي که مي زد به هيج عنوان از پيش آماده شده و تمرين شده نبودند.آن پاسخ ها به راحتي از شخصيت شاد و سرزنده ي آن پيرمرد مي جوشيدند .هروقت چيزي مي گفت به قدري آن را با ساده دلي و به جا ادا مي کرد که
سه‌شنبه، 12 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه شاد باشيم
چگونه شاد باشيم
چگونه شاد باشيم

نويسنده: نورمن وينسنت پيل
مترجم:اسماعيل حسيني


مثبت انديشي-قسمت پنجم
چه کسي تصميم مي گيرد که شما شاد باشيد يا نباشيد؟پاسخ اين سؤال روشن است:خود شما!
مجري معروف يک برنامه ي تلويزيوني پيرمردي را به برنامه اش دعوت کرده بود.او واقعاً پيرمرد عجيبي بود.حرف هايي که مي زد به هيج عنوان از پيش آماده شده و تمرين شده نبودند.آن پاسخ ها به راحتي از شخصيت شاد و سرزنده ي آن پيرمرد مي جوشيدند .هروقت چيزي مي گفت به قدري آن را با ساده دلي و به جا ادا مي کرد که حاضران در برنامه بي اختيار قهقهه مي زدند.آنها او را دوست داشتند.آن مجري معروف به شدت تحت تأثير قرار گرفته بود و مثل شرکت کنندگان در آن برنامه از حضور پيرمرد لذت مي برد.
عاقبت ازاو پرسيد چرا آنقدر خوشحال است و خودش جواب داد:«تو بايد راز شادي را پيدا کرده باشي.»
پيرمرد جواب داد:«نه،من هيچ رازي ندارم .موضوع کاملاًصاف و ساده است.وقتي صبح از خواب بيدار مي شوم دو انتخاب دارم اينکه خوشحال باشم يا نباشم .فکرمي کنيد چه کار مي کنم ؟فقط تصميم مي گيرم که خوشحال باشم همه اش همين است.»
اين جمله شايد بيش از حد ساده به نظربرسد و شايد فکرکنيد آن پيرمرد آدم عميقي نبود ولي به ياد مي آورم که بزرگي که هيچ کس نمي تواند او را به سطحي بودن متهم کند گفته است که مردم درست به همان اندازه که تصميم مي گيرند شاد باشند،شاد هستند.اگر بخواهيد مي توانيد شاد نباشيد .دردنيا کاري راحت تر از اين پيدا نمي شود.همين طور که اين طرف و آن طرف مي رويد به خودتان بگوييد که کارها خوب پيش نمي رود و از اوضاع راضي نيستيد؛دراين صورت مي توانيد صد درصد مطمئن باشيد که هرگز شاد نخواهيد بود.اما به خودتان بگوييد:«کارها خيلي خوب پيش مي روند .زندگي خيلي خوب است.من مي خواهم شاد باشم.»دراين صورت حتماًبه چيزي که مي خواهيد مي رسيد.
بچه ها نسبت به افراد بزرگسال مهارت بيشتري در شاد بودن دارند.آدم بزرگسالي که مي تواند روحيه ي دوران بچگي اش را تا ميان سالي و دوران کهولت حفظ کند نابغه است زيرا او روح شادي را که خداوند به جوانان عطا کرده است همچنان دروجود خودش زنده نگه مي دارد.نکته ي ظريفي که بيان کرده اند قابل توجه است.آنها به ما مي گويند که روش زندگي در دنيا اين است که ذهن و قلبي کودکانه داشته باشيم.به عبارت ديگر هرگز از لحاظ روحي پيرو کسل نشويم.بيش ازحد فرهيخته نباشيد.
دختر کوچولويم اليزابت که نه سال دارد راز شادي را دريافته است.يک روز از او پرسيدم :«عزيزم ،خوشحال هستي؟»
جواب داد:«معلوم است که خوشحالم.»
پرسيدم:«هميشه خوشحالي؟»
گفت:«آره ،هميشه خوشحالم.»
پرسيدم :«چه چيزي تو را خوشحال مي کند؟»
جواب داد:«راستش نمي دانم.فقط خوشحالم.»
دوباره پرسيدم:«بايد چيزي باشد که تو را خوشحال کند.»
کمي فکر کرد وگفت:«خوب ،حالا مي گويم چه چيزي مرا خوشحال مي کند.هم بازي هايم مرا خوشحال مي کنند.چون آنها را دوست دارم.مدرسه مرا خوشحال مي کند .دوست دارم به مدرسه بروم.معلم هايم را دوست دارم .کلاس تعليمات ديني و معلمش را دوست دارم.عاشق خواهرم مارگارت و برادرم جان هستم.عاشق پدر ومادرم هستم چون وقتي مريض هستم از من پرستاري مي کنند.آنها عاشق من هستند و با من خوب رفتار مي کنند.»
اين فرمول اليزابت براي خوشبختي است و به نظر من همه چيز در اين فرمول هست:هم بازي هايش (کساني که با آنها مأنوس است)،مدرسه اش(محلي که کار مي کند)، کلاس تعليمات ديني (جايي که خدا را عبادت مي کند)،خواهر،برادر،مادرو پدرش (که حلقه ي خانواده اي را تشکيل مي دهند که عشق در آن است).به اين ترتيب شما شادي را در يک کلمه داريد و شادترين زمان شما زندگي شما است که با اين عوامل ارتباط داريد.
از گروهي از پسران و دختران خواسته شد که فهرستي ازچيزهايي که آنها را خوشحال مي کند تهيه کنند.مواردي که درفهرستشان آوردند بسيارتأثيرگذار است.فهرست پسرها از اين قراراست:«پرواز يک گنجشگ ؛نگاه کردن به آب عميق و شفاف؛ قايقي که آب را مي شکافد و جلو مي رود؛قطاري که با سرعت مي گذرد؛جرثقيل ساختمان سازي که چيزسنگيني را بلند کرده است و چشمان يک اسب.»
اين هم فهرست چيزهايي است که دخترها را خوشحال مي کند:«نورچراغ هاي خيابان که روي رودخانه افتاده است؛سقف هاي قرمزي که از ميان درختان ديده مي شوند؛دودي که از دودکش به هوا مي رود؛مخمل قرمز و منظره ي ماه درميان ابرها.»چيزي در ماهيت زيباي جهان وجود دارد که اگر چه به طورکامل بيان نشده اما درچيزهايي که اين بچه ها گفته اند به چشم مي خورد.براي اينکه انسان شادي باشيم بايد روحي پاک داشته باشيم،بتوانيم در چيزهاي عادي جاذبه و زيبايي ببينيم ،دلي کودکانه و خلوص معنوي داشته باشيم.
بسياري ازما ناراحتي مان را خودمان به وجود مي آوريم.البته اين طورنيست که تمام ناراحتي ها ساخته ي خود ما باشند چون شرايط اجتماعي دربسياري از ناراحتي هاي ما نقش دارند.بااين وجود واقعيت اين است که افکار و نگرش هاي ماتا حد زيادي در شادي يا ناراحتي ما نقش دارند.
يک صاحب نظر برجسته مي گويد:«از هرپنچ نفر ،چهار نفر آن طور که بايد شاد نيستند و شاد نبودن شايع ترين حالت ذهني مردم اين زمانه است.»ترديد دارم که سطح شادي انسان ها تا اين اندازه پايين باشد اما مي دانم تعداد افرادي که شاد زندگي نمي کنند به قدري زياد است که جرأت شمردن آنها را ندارم.از آنجا که شاد بودن آرزوي اساسي تمام انسان هاست بايد در اين مورد کاري کرد.شادي دست يافتني است وشيوه ي رسيدن به آن ساده است.هرکس که آرزومند شادي است وآن را مي خواهد اگر فرمول صحيح آن را ياد بگيرد و به کار ببرد مي تواند شاد باشد.
در رستوران قطار درمقابل زن وشوهري نشسته بودم که هردو با من غريبه بودند.ازپوست خز،الماس ها ولباسي که خانم برتن داشت معلوم بود که پول زيادي خرج سر و وضعش کرده است .اما اصلاًبه اوخوش نمي گذشت .با صداي بلند مي گفت که رستوران کثيف و بادگير است،سرويس قطار افتضاح وغذا بد مزه است.ازهمه چيز شکايت مي کرد و غرمي زد.
برخلاف او،شوهرش مردي خوش برخورد و بي تکلف بود وآشکارا مي توانست خودش را با شرايط تطبيق دهد وبه نظرم آمد کمي ازرفتار همسرش شرمنده وتا حدي نااميد شده است چون او را به اين سفر آورده بود که به اوخوش بگذرد.
براي عوض کردن موضوع صحبت از من پرسيد که چه شغلي دارم و بعد گفت که خودش وکيل است.بعد مرتکب اشتباه بزرگي شد،لبخندي زد وگفت:«همسرش درکار توليد است .»
از اين حرف خيلي تعجب کردم چون آن خانم به افرادي که در صنعت وتوليد کارمي کنند هيچ شباهتي نداشت.بنابراين پرسيدم :«خانم شما چه چيزي توليد مي کند؟»
شوهرش جواب داد:ناراحتي.او براي خودش ناراحتي توليد مي کند.»صرف نظراز فضاي بسيار سردي که پس از آن صحبت نسنجيده برميزما حاکم شد،ازاظهار نظرآقاي وکيل ممنون شدم چون دقيقاً موضوعي را توصيف کرد که بسياري از افراد گرفتارآن هستند:آنها براي خودشان ناراحتي توليد مي کنند.»
واقعاًجاي تأسف است،چون زندگي به خودي خود آنقدر براي ما مشکل مي سازد و شادي ما را کم رنگ مي کند که احمقانه ترين کار اين است که ناراحتي بيشتري به درون ذهن خود وارد کنيم.چقدراحمقانه است که ناراحتي خود ساخته را نيزبه تمام مشکلاتي که هيچ کنترلي روي آنها نداريم اضافه کنيم!
اجازه بدهيد به جاي اينکه به تشريح فرآيندي بپردازيم که طي آن مردم براي خودشان ناراحتي به وجود مي آورند،به سراغ فرمولي برويم که اين فرآيند توليد ناراحتي را براي هميشه متوقف مي کند.همين قدرکافي است که بگويم ما با فکر کردن به مسائل ناراحت کننده ونگرش هايي که از روي عادت پيدا کرده ايم مثل اين احساس که همه ي کارها خراب مي شوند يا ديگران لياقت چيزهايي را که به دست مي آورند ندارند و ما به چيزي که لياقتش هستيم نمي رسيم،براي خودمان ناراحتي توليد مي کنيم.
ناراحتي ما با پرکردن ضميرخودآگاه از احساس آزردگي ،،کينه و نفرت غليظ تر مي شود.ترس و نگراني هميشه مواد اوليه ي فرايند توليد ناراحتي را تشکيل مي دهند.دراينجا فقط مي خواهم به اين نکته اشاره و تأکيد کنم که درصد زيادي ازناراحتي افراد معمولي ساخته ي دست خود آنهاست.مسئله اين است که چطورمي توانيم خط توليد را معکوس کنيم تا به جاي ناراحتي شادي توليد کند؟
ذکر ماجرايي که طي يکي از سفرهايم با قطاراتفاق افتاد اين موضوع را روشن مي کند يک روزصبح دريک قطارنسبتاً قديمي پنج شش نفر با هم بوديم طبق معمول درمکان هاي بسته و شلوغي ازاين قبيل وپس از گذراندن يک شب درقطار از اين مسافران انتظارنمي رفت که شاد و سرحال باشند.همين طور هم بود چون خيلي کم با هم حرف مي زدند و همان مقدارصحبت کم به شکل زيرلبي انجام مي شد.
بعد مردي وارد سالن شد که با تمام صورت لبخند مي زد .با لحن شاد به همه ي ما صبح بخيرگفت اما در پاسخ فقط غرغرتحويل گرفت .همين طور به طورناخودگاه زيرلب آواز شاد و کوتاهي را زمزمه مي کرد.بعضي از مسافران ازاين کار عصبي شدند .عاقبت يکي از آنها با لحن ريشخندآميزي گفت:«معلوم است که امروز صبح خيلي خوشحالي!چي شده که کيفت کوک است؟»
آن مرد جواب داد :«آره .واقعاً خوشحالم.احساس خوشحالي مي کنم. آخرعادت کرده ام که خوشحال باشم.»
تمام چيزي که گفت همين بود.اما شک ندارم که تمام مردان حاضر در آن سالن در حالي قطار را ترک مي کردند که اين کلمات در ذهن شان حک شده بود:«عادت کرده ام که شاد باشم.»
اين جمله واقعاً عميق است چون شادي يا ناراحتي ما تا حد زيادي به عادت ذهني ما بستگي دارد.درکتاب ضرب المثل ها که مجموعه اي از سخنان خردمندانه است مي خوانيم :«...آنکه دلش شاد است هميشه درمهماني است.»به عبارت ديگرسعي کنيد دلتان شاد باشد يعني عادت شاد بودن را درخودتان به وجود بياوريد،دراين صورت زندگي تبديل به يک مهماني هميشگي مي شود.منظور اين است که ازهرروز زندگي لذت خواهيد برد.زندگي شاد،نتيجه ي عادت به شادي است و ازآنجا که مي توانيم هرعادتي را به وجود بياوريم بنابراين قدرت داريم تا شادي خود را نيزبه وجود آوريم.
عادت به شاد بودن با فکرکردن به مطالب خوشحال کننده به وجود مي آيد.فهرستي ازافکار خوشحال کننده تهيه کنيد وروزي چندين مرتبه آنها را از ذهن بگذرانيد.اگرفکر ناراحت کننده اي به ذهن خود شما خطور کرد بلافاصله دست از کار بکشيد،آگاهانه آن را ازذهن خود بيرون کنيد و فکرخوشحال کننده اي را جايگزين آن سازيد.هرروز صبح قبل از بلند شدن از رختخواب چند دقيقه درازبکشيد و افکارخوشحال کننده اي به ضميرناخودآگاهتان بفرستيد.بگذاريد مجموعه اي از تصاويرمربوط به اتفاقات خوشحال کننده اي که درانتظارداريد در طي روز براي شما اتفاق بيافتد ازذهنتان بگذرد.از اين تصاويرلذت ببريد.اين افکار به وقوع اتفاقات خوشحال کننده کمک مي کنند.به خودتان تلقين نکنيد که کارها خوب پيش نمي رود.چون فقط با گفتن اين حرف مي توانيد در واقع به خراب شدن کارها کمک کنيد چون هرعاملي را ،چه بزرگ و چه کوچک که به به وجود آمدن موقعيت هاي ناراحت کننده کمک مي کند به سمت خودتان جذب مي کنيد.درنتيجه مي بينيد که داريد ازخودتان مي پرسيد:«چرا همه ي کارهاي من خراب مي شود؟عيب کار درکجاست؟»
جواب اين سؤال مستقيماً به شيوه اي برمي گردد که با آن،روز را در فکرتان شروع کرديد.
فردا از اين برنامه استفاده کنيد.وقتي از خواب بيدار مي شويد سه مرتبه اين جمله را با صداي بلند تکرار کنيد:«اين روزي است که خداوند آفريده؛از آن لذت مي بريم و شاد هستيم.»تنها کافي است اين جمله را از آن خود کنيد و بگوييد :«من از آن لذت مي برم و شاد هستم.»اين جمله راباصداي بلند و رسا و با لحن مثبت و تأکيد ادا کنيد.اين جمله درمان خوبي براي ناراحتي است.اگر اين جمله را سه مرتبه قبل از صبحانه تکرار و برمبناي کلمات تعمق کنيد مطمئن باشيد که کيفيت آن روز را عوض خواهيد کرد زيرا روزتان را با طرز فکري شاد آغاز مي کنيد.
درحالي که لباس مي پوشيد يا صبحانه مي خوريد جملاتي از اين قبيل را با صداي بلند تکرار کنيد:«مطمئن هستم امروز روز خوبي از آب درمي آيد.ايمان دارم مي توانم تمام مسائلي را که با آنها برخورد مي کنم از سر راه بردارم.ازلحاظ جسمي،ذهني و عاطفي در وضع خوبي هستم.چقدرعالي است که زنده هستم.براي تمام چيزهايي که دارم خدا را شکر مي کنم،تمام چيزهايي که حالا دارم و تمام چيزهايي که درآينده خواهم داشت.قرارنيست دنيا ازهم بپاشد.خدا اينجاست و با من است و به من کمک مي کند.براي همه ي چيزهاي خوب از خدا متشکرم.»
زماني مرد غمگيني را مي شناختم که سر ميزصبحانه به همسرش مي گفت:«امروز هم يکي ديگر از آن روزهاي سخت است.»او واقعاً اين طورفکر نمي کرد اما يک عادت عجيب ذهني داشت که اگر مي گفت امروز روز سختي است،ممکن بود کاملاً روزخوبي از آب دربيايد.اما کارهايش خراب از آب درمي آمدند و اين موضوع تعجبي نداشت چون اگر شما نتيجه ي ناخوشايندي را تصور کنيد و آن را بر زبان بياوريد به احتمال زياد همان وضعيت را به وجود خواهيد آورد.بنابراين درآغاز هرروز به خودتان بگوييد که نتايج خوشحال کننده اي درانتظارشماست،با تعجب خواهيد ديد که نتيجه ي کار همان طورخواهد شد.
اما فقط کافي نيست که باورهاي مثبت را به ذهن خود راه دهيد بلکه بايد در طي روز اعمال و نگرش هايتان را برمبناي اصول اساسي شاد زيستن قرار دهيد.
يکي ازساده ترين و اساسي ترين اصول شاد زيستن مربوط به عشق انساني و نيکخواهي مي شود.وقتي مي بينيم با يک گفته ي مهربانانه و صميمانه چقدر مي توانيم ديگران را شاد کنيم،شگفت زده مي شويم.
دوستم دکترساموئل شوميکرزماني داستان تکان دهنده اي درباره ي يکي از دوستان مشترکمان نوشت.خيلي هات رُلستون يانگ را به عنوان باربر شماره چهل ودو درايستگاه مرکزي قطار نيويورک مي شناسند.او براي امرار معاش چمدان مسافران را جابه جا مي کند،اما شغل واقعي او اين است که در يکي از بزرگ ترين ايستگاه هاي قطاردنيا درلباس يک باربر، روح الهي را به مردم نشان دهد.همان طورکه چمدان مسافري را حمل مي کند سعي دارد رفتار برادرانه اي با او داشته باشد.او به دقت مشتري اش را زيرنظر مي گيرد تا ببيند آيا راهي پيدا مي کند که بتواند به او دلگرمي و اميد بيشتري بدهد و در اين کار مهارت بسيارزيادي هم دارد.
براي مثال يک روز ازاوخواستند که خانم مسن و کوچک اندامي را به کوپه اش ببرد.آن خانم روي صندلي چرخ دارنشسته بود به همين خاطر رُلستون او را با آسانسور پايين برد.همين طورکه صندلي چرخ دار پيرزن را به داخل آسانسور هل مي داد متوجه شد که چشمانش پرازاشک است.همين طور که آسانسور پايين مي رفت،رُلستون چشمش را بست و از خداوند خواست به او نشان بدهد که چطور مي تواند به آن خانم کمک کند و خداوند ايده اي به او داد.درحالي که صندلي چرخ دار را از آسانسور بيرون مي برد با لبخند گفت:«سرکارخانم اگر جسارت من را ببخشيد بايد بگويم که واقعاً کلاه قشنگي داريد.»پيرزن به او نگاه کرد و گفت :«لطف داريد.»
رُلستون گفت:«و بايد اضافه کنم که لباستان هم خيلي قشنگ است.آن را خيلي دوست دارم.»
مثل هرزن ديگري اين تعريف ها روي او اثر گذاشت و با وجود اينکه حالش خوب نبود چهره اش گشوده شد و پرسيد:«چرا اين حرف هاي قشنگ را به من زدي؟اين حرف ها نشانه ي مهرباني توست.»
رُلستون گفت:«راستش ديدم شما خيلي غمگين هستيد.ديدم که گريه مي کرديد.از خدا خواستم راهي پيش پايم بگذارد تا بتوانم به شما کمک کنم.خدا گفت:«با او از کلاهش حرف بزن.»او گفت:«صحبت درباره ي لباس فکر خود من بود.»يانگ و خداوند مي دانستند که چطور مي شود ذهن زني را از مشکلاتش منحرف کنند.
رُلستون پرسيد:«بهتر نشديد؟»
پيرزن جواب داد:«نه،دائماً درد مي کشم.اين درد هيچ وقت دست از سرم برنمي دارد.گاهي طاقتم تمام مي شود.تو مي داني دائماً درد کشيدن يعني چه؟»
رُلستون براي اين سؤال پاسخي داشت.گفت:«بله سرکارخانم،مي دانم چون يک چشمم را از دست داده ام و مثل اين است که به جاي آن چشم آهن داغ در صورتم گذاشته باشند.روز و شب درد مي کند.»
پيرزن گفت:«اما به نظر مي رسد که حالا خوشحال هستي چطور مي تواني خوشحال باشي؟»
حالا ديگر رُلستون او را در صندلي قطارش نشانده بود و گفت:«سرکار خانم فقط با کمک دعا،فقط با کمک دعا.»
پيرزن آهسته پرسيد:«آيا دعا درد را از تو دور مي کند؟»
رُلستون جواب داد:«شايد هميشه نتواند درد را از من دور کند.نمي توانم بگويم که هميشه اين کار را مي کند ولي هميشه به من کمک مي کند تا به درد غلبه کنم به اين ترتيب ديگرزياد درد نمي کشم.سرکار خانم فقط به دعا کردن ادامه بدهيد و من هم براي شما دعا خواهم کرد.»
حالا ديگر اشک هاي پيرزن خشک شده بود.او با لبخند دلنشيني به رُلستون نگاه کرد، و گفت:«تو خيلي به من کمک کردي.»
يک سال از اين ماجرا گذشت.يک شب در ايستگاه مرکزي،رُلستون يانگ را پيج کردند که به باجه ي اطلاعات مراجعه کند.خانم جواني آنجا ايستاده بود و گفت:«براي شما پيغامي از يک مرده دارم.مادرم قبل از مرگش به من گفت که شما را پيدا کنم و به شما بگويم که چقدر وقتي او را با صندلي چرخ دارش به قطار برديد به او کمک کرديد.او هميشه،حتي در جهان ديگر،شما را به ياد خواهد داشت.هرگز شما را فراموش نخواهد کرد چون خيلي مهربان و فهيم هستيد.بعد آن خانم جوان به گريه افتاد و از شدت ناراحتي زاري کرد.
رُلستون آرام ايستاده بود و او را نگاه مي کرد.بعد گفت:«گريه نکنيد خانم،گريه نکنيد.شما نبايد گريه کنيد بايد خدا را شکر کنيد.»
آن دختر با تعجب گفت:«چرا بايد خدا را شکر کنم؟»
رُلستون گفت:«چون خيلي ها وقتي که خيلي جوان تراز شما هستند يتيم مي شوند.شما مدت طولاني مادرتان را درکنار خود داشتيد،و به علاوه هنوز هم او را در کنار خود داريد.او را دوباره خواهيد ديد.همين حالا نزديک شماست و هميشه هم نزديک شما خواهد بود.شايد همين حالا که داريم از او صحبت مي کنيم پيش ما باشد.»
هق هق دخترتمام شد و اشک هايش را خشک کرد.مهرباني رُلستون بر روي دختر همان تأثيري را گذاشت که سال قبل برروي مادرش گذاشته بود.در آن ايستگاه بزرگ و درميان هزاران مسافري که از کنارشان مي گذشتند،آن دو نفر حضور کسي را احساس کردند که به اين باربر خارق العاده الهام کرده بود که به اين ترتيب اين طرف و آن طرف برود و به مردم محبت کند.
تولستوي گفته است:«هرجا عشق هست خدا هم آنجا حضور دارد.»مي توانيم به گفته ي او اين را هم اضافه کنيم که جايي که خدا و عشق هستند،شادي هم هست.بنابراين يک اصل عملي در به وجود آوردن شادي اين است که به ديگران محبت کنيم.»
يکي از دوستانم به نام اچ سي ماترن با همسرش،مري،که مثل خودش انسان شادي است براي کارش به سراسر کشورسفر مي کند.آقاي ماترن کارت ويزيت منحصر به فردي دارد که درپشت آن فلسفه اي نوشته شده که براي او،همسرش و هزاران نفرديگرکه آنقدرخوش شانس بوده اند که تحت تأثير شخصيت اين دو نفر قراربگيرند،شادي به ارمغان آورده است.
پشت کارت ويزيت او اين جملات نوشته شده است:«راه رسيدن به شادي:دل خود را از نفرت پاک نگه داريد،نگراني به ذهن خود راه ندهيد.ساده زندگي کنيد،کم توقع باشيد و زياد ببخشيد.زندگي خود را از عشق پر کنيد.آفتاب عشق را در همه جا بپراکنيد.خود را فراموش کنيد،به فکر ديگران باشيد.با ديگران همان طوررفتارکنيد که دوست داريد با شما رفتار کنند.يک هفته به اين شکل زندگي کنيد،از نتايجي که به دست مي آوريد شگفت زده خواهيد شد.»
همين طور که اين کلمات را مي خوانيد ممکن است بگوييد:«چيز تازه اي در اين حرف ها وجود ندارد.»اما وقتي اين روش را به کار بگيريد متوجه مي شويد که اين جديدترين و شگفت انگيزترين روش رسيدن به شادي و زندگي موفق است.اما اگر از اين اصول هرگز استفاده نکنيد دانستن آن چه ارزشي دارد؟استفاده نکردن از اين اصول مصيبت بار است.مثل اين است که کسي روي معدن طلا زندگي کند و فقيرباشد.اين فلسفه ي ساده،راه رسيدن به شادي است.همان طور که آقاي ماترن توصيه مي کند،فقط يک هفته اين اصول را به کار ببريد و اگر براي شما شادي واقعي را به ارمغان نياورد بايد بدانيد که ناراحتي شما بسيارريشه دار است.
البته براي اينکه به اين اصول شادي نيرو بدهيد و آنها را به کار بيندازيد لازم است که شرايط ذهني مناسبي داشته باشيد.البته اگر ازاصول معنوي پيروي کنيد اما قدرت معنوي نداشته باشيد،به نتايج مؤثري دست پيدا نمي کنيد.هنگامي که فرد در درون خود تغييرمعنوي قابل ملاحظه اي را تجربه مي کند،رسيدن به نتايج موفقيت آميزبا استفاده از ايده هاي مولد شادي فوق العاده آسان مي شود.اگرشما ازاصول معنوي استفاده کنيد هرچند اين کار را به طور ناشيانه اي انجام بدهيد به تدريج در درون خود احساس قدرت معنوي مي کنيد.اطمينان مي دهم که اين احساس بزرگ ترين شاديي را که تاکنون شناخته ايد به شما خواهد داد و تا وقتي که خداوند را در مرکز زندگي خود قراردهيد اين شادي با شما خواهد ماند.
درجريان مسافرت هايم دراطراف کشور،با افرادي که ذاتاً شاد هستند و تعدادشان رو به افزايش است برخورد مي کنم.اين افراد کساني هستند که شيوه هايي را که دراين و درساير نوشته ها و سخنراني هايم توضيح داده ام به کار بسته اند.نويسندگان و سخنرانان ديگر هم مانند من اين شيوه ها را در اختيار افراد علاقمند گذاشته اند.دانستن اين نکته شگفت انگيزاست که چگونه افراد مي توانند از طريق رسيدن به تغييرمعنوي از شادي انباشته شوند.درهمه جا افرادي که به هرسنخ و گروهي تعلق دارند دراين تجربه سهيم شده اند.در واقع اين تجربه به يکي از پرطرفدارترين پديده هاي زمان ما تبديل شده است و اگرهمچنان به توسعه و پيشرفت خود ادامه دهد به زودي کسي که هنوز تجربه ي معنوي ندارد،امل و عقب مانده محسوب مي شود.اين روزها مد شده است که مردم به مسائل معنوي حساس باشند.بي خبري ازاين تغييرمعنوي که توليد کننده ي شادي است و در اين زمان مردم درهمه جا از آن برخوردار شده اند،نشانه ي کهنه پرستي است.
چندي پيش،در يکي از شهرها سخنراني داشتم.بعد از سخنراني،مردي درشت هيکل و جذاب به طرفم آمد.چنان محکم به پشتم زد که از شدت آن نزديک بود به زمين بخورم.
با صداي بلندي گفت:«دکتر چرا به ما ملحق نمي شوي؟در خانه ي اسميت ها مهماني بزرگي ترتيب داده ايم و دوست داريم که تو هم با ما باشي.به اين ترتيب،بي پرده از من دعوت کرد.
خوب مسلماً اين مهماني مناسب من نبود.مي ترسيدم که مانع کار آنها بشوم به همين خاطر عذر و بهانه آوردم.
دوستم گفت:«بي خيال.نگران نباش.مهماني خودت است.برايت جالب خواهد بود.حتماً بيا...»
به ناچار تسليم شدم و با اين دوست سرخوش و پرشورم به راه افتادم.
مسلماً او يکي ازتأثيرگذارترين افرادي بود که پس از مدت ها مي ديدم.به زودي به خانه ي بزرگي رسيديم که در ميان درختان قرار داشت و راه ماشين روي پهني تا جلوي آن امتداد مي يافت.از پنجره هايي که بازمانده بودند صداهايي بيرون مي آمد ديگربرايم شکي باقي نماند که مهماني شلوغي درجريان است.از خودم پرسيدم که دارم گرفتار چه معرکه اي مي شوم.ميزبان با فرياد بلندي مرا به درون اتاق کشيد.مدتي به دست دادن با مهمانان گذشت.او مرا به گروه بزرگي از افراد پرنشاط و شاد معرفي کرد.آنها واقعاً شاد بودند.
در اطراف سالن به دنبال ميز مشروب گشتم ولي چنين چيزي آنجا نبود.تمام چيزي که به مهمانان تعارف مي کردند قهوه،آب ميوه،نوشابه گازدار غير الکلي،ساندويچ و بستني بود.
به دوستم گفتم:«اين افراد حتماً بايد قبل ازرسيدن به اينجا جايي توقف کرده و گلويي تازه کرده باشند.»
از اين حرف من يکه خورد و گفت:«جايي توقف کرده باشند؟خُب،تو متوجه نيستي.اين افراد کاملاً سرمست هستند اما مستيشان از آن چيزي نيست که تو فکر مي کني.ازتو تعجب مي کنم.متوجه نيستي چه چيزي اين جماعت را اينقدرخوشحال کرده است؟آنها از لحاظ روحي زندگي دوباره پيدا کردند.آنها به چيزي رسيده اند.ازخودشان رها شده اند.آنها خدا را همچون واقعيتي زنده و ضروري شناخته اند.بله آنها حسابي سرمست هستند اما مستي آنها ربطي به بطري و جام ندارد.مستي آنها کاردل است.»
بعد متوجه منظوراو شدم.کساني که دراين مجلس مي ديدم خسته و غمگين نبودند بيشتر آنها ازرهبران آن شهربودند و درميان آنها تاجر،وکيل،پزشک و معلم ديده مي شد.علاوه برآنها تعداد زيادي افراد عادي هم درآن سالن ديده مي شدند و به همه ي آنها خيلي خوش مي گذشت .آنها داشتند درباره ي خداوند حرف مي زدند و اين کار را به طبيعي ترين شکل ممکن انجام مي دادند .با يکديگر درباره ي تغييراتي که با دوباره جان گرفتن قدرت روحي درزندگي شان اتفاق افتاده بود صحبت مي کردند.
کساني که از روي سادگي فکرمي کنند وقتي کسي مذهبي شد،ديگرنمي تواند بخندد و خوشحال باشد بايد در آن مهماني شرکت مي کردند.
اين اتفاق منحصربه فرد نيست.به جرأت مي توانم ادعا کنم که اگربگرديد ،در جامعه ي اطراف خودتان افراد بسياري را مانند کساني که درآن مهماني شرکت کرده بودند پيدا خواهيد کرد.
همين طورکه اين مطالب را مي خوانيد آن را باور کنيد زيرا حقيقت دارد.بعد از آن توصيه هاي عملي اين مقاله را به کار ببنديد تا شما هم همان تجربه ي معنوي را پشت سربگذاريد که اين نوع از شادي را به وجود مي آورد .از اين موضوع اطمينان دارم زيرا بسياري از کساني که از آنها نام بردم نام خواهم برد زندگي پرنشاط جديدشان را ازهمين طريق به دست آورده اند.پس ازآن وقتي از درون عوض شديد دراطرافتان شادي به وجود مي آوريد.در واقع دنياي شما دنياي جديدي خواهد بود زيرا شما ديگرآن آدم قديم نيستيد .آنچه شما هستيد دنيايي را که درآن زندگي مي کنيد تعيين مي کند پس همين طورکه شما عوض مي شويد دنياي شما هم عوض مي شود.
پس اگرافکارما تعيين کننده ي شادي هستند،ضرورت دارد افکاري را که موجب افسردگي و نااميدي مي شوند از خودتان دورکنيد .اين کار را در وهله ي اول با تصميم برانجام آن مي توان انجام داد و در وهله ي دوم با به کار بردن روش ساده اي که به يک تاجرتوصيه کردم.او را در يک ضيافت نهارديدم.تا قبل از صحبت کردن با او هرگز جملاتي چنان نااميد کننده و سياه اززبان کسي نشنيده بودم.صحبت او ،اگراجازه داده بودم بر روي من اثربگذارد ،بسيارافسرده کننده بود.بدبيني درحرف هايش موج مي زد شنيدن حرف هاي او باعث مي شد که شما فکرکنيد همه چيز دارد به سوي ويراني مي رود.البته او بسيار خسته بود.مشکلات انباشته شده برروي هم چنان ذهنش را پرکرده بودند که او به دنبال رها شدن از آنها به وسيله ي کنارکشيدن از دنيايي شده بود که انرژي رو به زوال او نمي توانست درآن کاري از پيش ببرد.مشکل اصلي او به نحوه ي تصورنااميد کننده اش مربوط مي شد.او نيازمند ترکيبي از نور و ايمان بود.
بنابراين با لحن تقريباًجسارت آميزي به او گفتم:«اگر مي خواهي حالت بهتر شود وديگر فلاکت زده نباشي مي توانم به تو چيزي بدهم که مشکلت را حل کند.»
غريد و گفت:«تو چه کار مي تواني بکني ؟معجزه مي کني؟»
جواب دادم:«نه ،ولي مي توانم تو را با کسي آشنا کنم که معجزه مي کند وناراحتي را از وجودت بيرون مي کشد ونگرش تازه اي اززندگي به تو مي دهد.»وقتي از او جدا مي شدم گفتم :«جدي مي گويم.»
ظاهراًبه اين موضوع کنجکاو شده بود چون بعداً با من تماس گرفت ومن کتاب کوچکي را که خودم نوشته بودم به او دادم .عنوان کتاب "نرم کننده هاي فکر"بود.چهل ايده ي مولد تندرستي وشادي در اين کتاب گنجانده است.ازآنجا که اين کتابچه در قطع جيبي چاپ شده به او پيشنهاد کردم تا مدتي آن را همراه خودش داشته باشد و به مدت چهل روز هرروز يکي از ايده ها را چند مرتبه بخواند.علاوه برآن پيشنهاد کردم تمام آن ايده ها را حفظ کند و به اين ترتيب بگذارد درضميرخودآگاه حل شوند و همچنين مجسم کند که آن ايده ي سالم اثرآرامش بخش وشفادهنده اي برذهنش مي گذارد.به او اطمينان دادم که اگر اين برنامه را دنبال کند اين ايده هاي ناسالم که شادي،انرژي و خلاقيتش را تحليل مي برند ازذهنش بيرون خواهند راند.
پيشنهاد من در اول به نظرش کمي عجيب آمد ونسبت به آن شک داشت اما راهنمايي هاي مرا دنبال کرد.پس از تقريباً سه هفته به من تلفن زد و فرياد زنان گفت:«پسر اين برنامه واقعاً کارمي کند!باورنکردني است !از شر ناراحتي هايم رها شدم !هيچ وقت فکر نمي کردم چنين چيزي ممکن باشد.»
او حالا واقعاً خوشحال است و کاملاً از ناراحتي هايش رها شده است .او ازآنجا به اين حالت خوشايند دست پيدا کرد که درآفرينش شادي مهارت پيداکرده بود.او بعداً برايم توضيح داد که اولين مانع ذهني که با آن مواجه شد اين بود که بتواند صادقانه با اين واقعيت روبرو شود که اگرچه دراثر آن ناراحتي ها احساس بيچارگي مي کرد اما راحت بود.اومي دانست که اين افکار ناسالم علت مشکلش بودند اما ازتلاش لازم براي
اينکه بخواهد عوض شود شانه خالي مي کرد واين تلاش عوض شدن واقعي او رابه دنبال داشت.اما وقتي به شکل نظام مند افکارمعنوي سالم را به درون ذهنش وارد کرد همان طورکه به او آموزش داده بودند ،درابتدا خواست که زندگي جديدي را شروع کند بعد اين واقعيت هيجان انگيز را تشخيص داد که مي تواند اين زندگي جديد را داشته باشد و بعد به واقعيت بسيارهيجان انگيزتري پي برد وآن اين بود که دارد اين زندگي جديد را به دست مي آورد.نتيجه اين شد که پس از تقريباً سه هفته که فرآيند خودشکوفايي را طي کرد شادي جديدي در او به وجود آمد.تقريباً امروزه درهمه جاي دنيا گروههايي هستند که راه شاد بودن را پيدا کرده اند اگرحتي درهرشهر،شهرستان،و روستا يکي از اين گروها را داشته باشيم مي توانيم زندگي مردم اين کشور را درطي مدت بسيار کوتاهي کاملاًعوض کنيم.مي دانيد منظورچه جورگروه هايي هستند؟اجازه بدهيد توضيح بدهم.
تقريباً ديروقت بود که پس ازسخنراني در يکي ازشهرهاي غرب کشور به هتلم برگشته بودم.مي خواستم کمي بخوابم چون بايد صبح روز بعد ساعت پنج ونيم بيدارمي شدم تا به فرودگاه بروم.همين طورکه داشتم آماده مي شدم که به رختخواب بروم تلفن زنگ زد.کسي درآن طرف خط گفت:«حدود پنجاه نفر از ما درخانه ي من جمع شده ايم و منتظر شما هستيم.»
برايش توضيح دادم که به خاطر پروازي که صبح زود دارم نمي توانم به خانه ي اوبروم.
او گفت :«واي،دو نفر راه افتاده اند که دنبال شما بيايند.ما براي شما دعا مي کرديم ومي خواهيم قبل ازاينکه شهر ما را ترک کنيد بياييد و با ما دعا کنيد.»
اگرچه آن شب خيلي کم خوابيدم اما خوشحالم که به جمع آنها رفتم.مرداني که دنبال من آمدند کساني بودند که قبلاًبه الکل اعتياد داشتند و با قدرت ايمان اعتياد خود را ترک کرده بودند.آن دو نفر از شاد ترين و دوست داشتني ترين کساني بودند که ممکن است تصور کنيد.
مرا به خانه اي بردند که پرازجمعيت بود.مردم بر روي پله ها ،ميزها،و روي زمين نشسته بودند.مي دانيد آنها چه کار مي کردند؟آنها مجلس دعا داشتند.به من گفتند که درشهر آنها شصت گروه دعا درتمام ساعات شبانه روز فعال هستند و مجلس دعا برگزار مي کنند.
قبلاًهرگز درچنين مجلسي شرکت نکرده بودم.حاضران در مجلس به هيچ عنوان خشک وبي روح نبودند.آنها جماعتي از انسان هاي شاد و رها شده ي واقعي بودند به نحو عجيبي تحت تأثير آنها قرار گرفتم فضاي آن اتاق قدرت تعالي بخش عظيمي داشت.آن گروه شروع به دعا خواندن کردند .
بعد شخصي برپا ايستاد.معلوم بود در پاهايش ميله کارگذاشته بودند.او گفت :نآنها به من گفتند که هرگز دوباره نمي توانم راه بروم.مي خواهيد ببينيد چطور راه مي روم ؟بعد از آن دربالا و پايين اتاق شروع به قدم زدن کرد.
پرسيدم:«چه چيزي باعث اين شد؟»
او به سادگي جواب داد:دعا
بعد جواني«آيا قبلاً قرباني مواد مخدر را ديده بوديد؟خوب من يکي از آنها بودم وحالاخوب شده ام.»بعد سرجايش نشست.آن جوان درجواب سؤال من که قبلاً دليل شفايش را پرسيده بودم گفت:«خدا مرا شفا داد.»
بعد زن وشوهري که از هم جدا شده بودند به من گفتند که دوباره به هم نزديک شده اند وزندگي شان شادتر از قبل است.
پرسيدم :«چه کسي شما را دوباره به هم رسانيد.پاسخ آنها اين بود که خدا اين کار را کرد.»
مردي گفت که قبلاًبه الکل معتاد بوده وخانواده اش را چنان ويران کرده که تا مدت ها درفقرنفرت انگيزي زندگي مي کرده اند.خود او هم کاملاًعاجز و درمانده بوده است .اما حالا که درجلو من ايستاده بود مردي قوي وسالم رادر مقابلم مي ديدم.خواستم از او بپرسم که چگونه اين اتفاق افتاده است اما او سرش را تکان داد و گفت :«خدا اين کار را کرد.»
راز شادي همين است هرچيزديگري درمقايسه با آن در درجه ي دوم اهميت قرار دارد.اين تجربه را به دست آوريد تا به شادي واقعي و خالص،بهترين چيزي که اين دنيا مي تواند به شما عرضه کند برسيد.هرطور که زندگي مي کنيد اين شادي را ازدست ندهيد چون اين همه چيز است.
منبع:کتاب مثبت انديشي




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.