بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند

از جداييها حکايت مي‌کند بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند کز نيستان تا مرا ببريده‌اند تا بگويم شرح درد اشتياق سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند
بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند
بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند

شاعر : مولوي

از جداييها حکايت مي‌کند بشنو اين ني چون شکايت مي‌کند
در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند کز نيستان تا مرا ببريده‌اند
تا بگويم شرح درد اشتياق سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
باز جويد روزگار وصل خويش هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم من به هر جمعيتي نالان شدم
از درون من نجست اسرار من هرکسي از ظن خود شد يار من
ليک چشم و گوش را آن نور نيست سر من از ناله‌ي من دور نيست
ليک کس را ديد جان دستور نيست تن ز جان و جان ز تن مستور نيست
هر که اين آتش ندارد نيست باد آتشست اين بانگ ناي و نيست باد
جوشش عشقست کاندر مي فتاد آتش عشقست کاندر ني فتاد
پرده‌هااش پرده‌هاي ما دريد ني حريف هرکه از ياري بريد
همچو ني دمساز و مشتاقي کي ديد همچو ني زهري و ترياقي کي ديد
قصه‌هاي عشق مجنون مي‌کند ني حديث راه پر خون مي‌کند
مر زبان را مشتري جز گوش نيست محرم اين هوش جز بيهوش نيست
روزها با سوزها همراه شد در غم ما روزها بيگاه شد
تو بمان اي آنک چون تو پاک نيست روزها گر رفت گو رو باک نيست
هرکه بي روزيست روزش دير شد هر که جز ماهي ز آبش سير شد
پس سخن کوتاه بايد والسلام در نيابد حال پخته هيچ خام
چند باشي بند سيم و بند زر بند بگسل باش آزاد اي پسر
چند گنجد قسمت يک روزه‌اي گر بريزي بحر را در کوزه‌اي
تا صدف قانع نشد پر در نشد کوزه‌ي چشم حريصان پر نشد
او ز حرص و عيب کلي پاک شد هر که را جامه ز عشقي چاک شد
اي طبيب جمله علتهاي ما شاد باش اي عشق خوش سوداي ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما اي دواي نخوت و ناموس ما
کوه در رقص آمد و چالاک شد جسم خاک از عشق بر افلاک شد
طور مست و خر موسي صاعقا عشق جان طور آمد عاشقا
همچو ني من گفتنيها گفتمي با لب دمساز خود گر جفتمي
بي زبان شد گرچه دارد صد نوا هر که او از هم‌زباني شد جدا
نشنوي زان پس ز بلبل سر گذشت چونک گل رفت و گلستان درگذشت
زنده معشوقست و عاشق مرده‌اي جمله معشوقست و عاشق پرده‌اي
او چو مرغي ماند بي‌پر واي او چون نباشد عشق را پرواي او
چون نباشد نور يارم پيش و پس من چگونه هوش دارم پيش و پس
آينه غماز نبود چون بود عشق خواهد کين سخن بيرون بود
زانک زنگار از رخش ممتاز نيست آينت داني چرا غماز نيست


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.